#قصه_کودکانه
#مورچه_بازیگوش 🐜
مورچه های قرمز ، کوچولو بودند و می خواستن بیرون رو ببینند و بازی کنند. برای همین پیش مادرشون رفتند و از مادرشون اجازه گرفتن که بیرون لانه بروند و در بیرون بازی کنند و برای خود غذا پیدا کنند و بخورند. اونها به مامانشون می گفتند که ما بزرگ شدیم و میخواهیم بیرون برویم؛مادرشون بهشون اجازه داد که بیرون لانه بروند و بازی کنند ولی گفت که باید برادر بزرگ شما بیاید و مواظب شما باشد ، اونها هم قبول کردند و بیرون رفتند.
مورچه های کوچولو خیلی خوشحال بودند که برای اولین بار بیرون میان و آفتاب را می بینند ؛ هر لحظه این طرف و آن طرف می پریدند و خیلی خوشحال بودند .
برادر بزرگشان بهشون گفت حالا بیاین تا به شما یاد بدم چه جوری غذا پیدا کنید . برادر بزرگ بهشون یاد داد چگونه برای خود غذا جمع کنند و می گفت هر چیزی که صاحب نداره رو می تونید بردارید و بخورید اما اگر غذا مال مورچه های سیاه و بزرگ بود بهشون دست نزنید ، چون این کار مورچه های بزرگ رو ناراحت می کنه و شما رو زندانی می کنند .
مورچه کوچولوها غذا جمع می کردن و خیلی خوشحال بودند که می تونند مثل مورچه بزرگ ها غذا جمع کنند و به لانه ببرند ؛ می دانستند مادرشون از کار اونها خیلی خوشحال میشه.
یکی از مورچه ها خیلی بازیگوش بود به برادرهایش گفت من حوصله ندارم اینقدر بگردم غذا پیدا کنم ؛ می خوام برم غذای مورچه سیاه ها رو بردارم و بیارم ، چون من کوچولو هستم اونها منو نمی بینند بقیه مورچه کوچولوها گفتند مگه داداش بزرگ نگفت این کار خطرناک نباید غذای دیگران رو برداریم.
مورچه کوچولوی بازیگوش قبول نکرد و رفت تو لانه مورچه سیاه های بزرگ و کمی از غذاهای اونها رو برداشت و آورد داخل لانه و به مامانش نگفت که غذاها رو از کجا آورده. مورچه بازیگوش به بقیه مورچه ها گفت دیدی من رفتم منو ندیدن حالا بیاین همه با هم بریم و غذا هاشون رو برداریم . و برای خودمان بیاریم .
مورچه ها همه با هم داخل لانه مورچه بزرگ ها شدن و داخل انبار رفتن و هر کدام کلی غذا برداشتن و فرار کردن ، همین طور که می خواستن فرار کنند نگهبانان انبار دیدند و همشون رو گرفتند و خیلی کتک زدند، بعد اونها رو زندانی کردند . مورچه کوچولوها گریه کردند و گفتند ما می خواهیم برویم پیش مامانی و اشتباه کردیم .رئیس نگهبانان گفت: برای اینکه شما رو آزاد کنم شما باید خیلی برای ما غذا بیارید.
مورچه کوچولوها هم مجبور شدن خیلی غذا جمع کنند و به مورچه های سیاه بدهند. مورچه کوچولوها خیلی کار کردند و کلی خسته شدند تا بالاخره مورچه سیاه نگهبان گفت حالا بروید ، اما اگر دیگه بیاید آزاد نمی شوید و همیشه اینجا می مانید .
هوا تاریک شده بود وقتی شب به خونه برگشتن خیلی خسته بودند ، مامانشون خیلی نگران شده بود وقتی اونها رو دید خوشحال شد و گفت شما امروز کجا بودید و کجا رفتید نکنه گم شده بودین . یکی از مورچه ها برای مامانش تعریف کرد که ما میخواستیم بریم از مورچه سیاه ها غذا بیاریم و ما رو گرفتند و مجبور شدیم خیلی غذا جمع کنیم تا آزادمون کردن و اومدیم.
مامان مهربانشان گفت اگر کسی بدون اجازه وسایل و غذاهای یکی دیگه رو برداره کار خیلی بده و به این کار دزدی میگن و شما هیچ گاه نباید غذای دیگران رو بردارید و دزدی کنید اگر این کار کنید زندانی میشید و شما رو کتک می زنند.
پس ما بچه ها هیچ گاه نباید بدون اجازه وسیله یا خوراکی از دیگران برداریم، به این کار دزدی میگن و کار خیلی خیلی زشته. و خدا هم این کار رو دوست ندارد.
با تشکر از نویسنده محترم:
الیاس احمدی از بندرعباس
🍂🌸🌼🍃🌸🌼🍂
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼
آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
جهت اشتراک گذاشتن اسباب بازی ها
🐰🐇🐇🐇🐇🐰
#مدرسه_خرگوشها
تو یک جنگل زیبا یک خرگوش مادر با بچه هاش زندگی می کرد ؛ بچه خرگوش ها کوچک بودند برای همین مامانشون یک خونه زیر زمینی براشون درست کرده بود . بچه خرگوش ها هر روز تو لانه با هم بازی می کردند و مامان و بابا از بیرون غذا می آوردند.
یک روز که بچه خرگوش ها تو لانه بودند و با مامان و بابا بازی می کردند؛ یکی در زد ، بابا رفت جلوی در ، آقا معلم بود ،آقا معلم گفت بچه های شما بزرگ شدند و باید بیان مدرسه تا کلی چیز در مدرسه یاد بگیرند ،دوستان زیادی پیدا کنند ، بتوانند غذا پیدا کنند ، کار کنند و کلی در مدرسه بازی بکنند.
بچه ها وقتی اینها رو شنیدند گفتند: مدرسه چه جور جایی هست ، اونجا باید چی کار کنیم . مامان براشون توضیح داد که مدرسه جای خیلی خوبی هست در اونجا شما کلی بازی و شادی می کنید و دوستان خیلی خیلی زیاد پیدا می کنید . بچه خرگوش ها وقتی اینها رو شنیدند همگی گفتند ما می خواهیم بریم مدرسه ، مامان هم گفت پس صبح زود بلند بشید که شما رو مدرسه ببرم .
بچه خرگوش ها صبح زود بیدار شدن و همراه خودشون کلی اسباب بازی و خوراکی و میوه آورده بودند . توی مدرسه از همه جا اومده بودند بعضی ها از بیابون بودند و بعضی هم از جنگل . توی کلاس بچه خرگوش های جنگلی ، یک خرگوش لاغر و کوچولو بود که از بیابون اومده بود و خودش تنها بود . بچه خرگوش ها خودشون بازی می کردند و کسی با خرگوش بیابانی بازی نمی کرد و اسباب بازی بهش نمیدادن . بچه خرگوش بیابانی اومد پیش اونها و گفت بیایید با هم بازی کنیم و به من هم اسباب بازی بدین ، اما اونها بهش ندادن و بچه خرگوش بیابانی قهر کرد و رفت .
روز بعد بچه خرگوش بیابانی به مامانش گفته بود که من اسباب بازی ندارم و برام اسباب بازی درست کن. مامانش هم با چوب درخت ها و سنگ ها یک ماشین خوشگل درست کرد و برد مدرسه. وقتی بچه خرگوش ها ماشین رو دیدند تعجب کردند و گفتند این چیه از کجا آوردی ، ما اینجور وسیله ای ندیدیم، بچه خرگوش بیابانی هم گفت شما به من اسباب بازی ندادید . بچه خرگوش های جنگلی معذرت خواهی کردند و گفتند بیاین با هم بازی کنیم و اسباب بازی های خود رو به هم دادن ، اونها حالا بیشتر شده بودند و با هم با اسباب بازی ها بازی می کردند و خیلی خوشحال بودند ، چون یک دوست جدید پیدا کرده بودند. و اینجوری بیشتر خوشحالی و شادی می کردن.
پس ما بچه ها باید اسباب بازی ها رو به همدیگر بدیم تا اینجوری همه بتونن با اونها بازی کنند . و ما هم می تونیم با اسباب بازی جدید اونها بازی کنیم. دوست جدید هم پیدا می کنیم و می تونیم بازی کنیم و خیلی خیلی بیشتر خوش بگذره.
با تشکر از نویسنده محترم :
الیاس احمدی-بندرعباس
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك در حياط بود.در زدند. - چه كسي در مي زند؟ - يك نفر در را باز كند. يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم. فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيد گوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت: از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم. دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد. پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداوند در قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوست داريد(به فقيران)ببخشيد. فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت در رفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد. زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت. وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام) رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله) آمد.خانه بوي بهشت گرفت.او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت و گفت: اي رسول خدا خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد كه به فاطمه (سلام الله عليها) سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم! وقتي نگاه فاطمه (سلام الله عليها) به لباس سبز بهشتي افتاد گريست. عطر بهشتي پيراهن خيلي زود همه را به اتاق فاطمه (سلام الله عليها) كشاند.
🌸🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh
☢️ صفحه ما رو در برنامه ایرانی #هورسا که شبیه اینستاگرام هست دنبال کنید:👇🏼
Hoorsa.com/islamlifestyles
🔷 از همه مردم دعوت میکنیم که کم کم از شبکه اینستاگرام فاصله گرفته و در شبکه های داخلی عضو بشن. خصوصا برنامه هورسا که حاصل تلاش یه جوان انقلابی بلند همت هست❤️
بله ممکنه ایراداتی داشته باشه این نرم افزار ولی در اینده هزار برابر اینستاگرام براتون مفید خواهد بود
حاج آقا حسینی
🔴 تنهامسیرآرامش: 👇🏼👇🏼👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
Hoorsa-v1.8.1.apk
24.13M
💥 دانلود برنامه اینستای ایرانی با نام هورسا
سرعت و کیفیت بالا به همراه استفاده از هوش مصنوعی
✅ حاصل تلاش جهادی یه جوان انقلابی😊
#انتشار_عمومی
🇮🇷 @IslamLifeStyles
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 کلیپ جنجالی #جامعه_خوکی
پس از جا انداختن #فساد و #فحشا ، "جامعه خوکی ایران!" را تشکیل داده اند.
نقش و جایگاه سلبریتی ها در این جامعه
✅ این کلیپ رو برای دانش آموزان منتشر کنید
🇮🇷 @IslamLifeStyles
کانال دردونه ،،.mp3
3.11M
آقا سلام….سلام آقا….سلام آقای خوبی
خورشید من کی می رسی جمعه شبی غروبی
بابا بزرگ میگه میایی تویی که غرق نوری
یه لحظه حس نمی کنم حتی یه لحظه دوری
آقا سلام….سلام آقا….سلام آقای خوبی
بابا براتون جمعه ها، یه نذر خوبی داره
همیشه فانوس می بره تو کوچه ها میذاره
اسم پر از مهر تو رو که می شنوه یه موقعه
گوشه ی چشمای مامان همیشه اشک شوقه
یه عالمه پیر و جوون چشم به راهت نشستن
یه دنیا عاشق همشون منتظر تو هستن
چشم و چراغ ما بیا حل کن تو مشکلاتو
خورشید من بیا بیا،روشن کن این شبا رو
روشن کن این شبا رو
آقا سلام….سلام آقا….سلام آقای خوبی
آقا سلام….سلام آقا….سلام آقای خوبی
آقا سلام….سلام آقا….سلام آقای خوبی
╲\╭┓
╭🌸 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐸⛵️قایق من⛵️🐸
من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است.
هرروز صبح از یک طرف رود، شنا میکردم و میرفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم.
آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدمها دور میریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی...
من و دوستانم هرروز میرفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوانهای جنگل میآوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آنها استفاده کنند.
آنها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه میدادند.
مهم تراز همه این که همه باهم جمع میشدند و شنا کردن ما را تماشا میکردند و برای مان دست میزدند.
یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلودشد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمیتوانستم جایی را ببینم.
یکی از آن سنگها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.»
بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت میکردم. دوستانم از غذایشان به من میدادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آنها خجالت میکشیدم. فکر میکردم یک قورباغهی بیمار به درد جنگل نمیخورد.
باید مثل اجدادم مینشستم یک گوشه و شروع میکردم به خوردن پشه ها و پروانهها؛
ولی من نمیتوانستم آنها را بخورم چون با من دوست بودند.
شبها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه میکردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی میرقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به فکرم رسید.
صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو.
من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف میبردم.
سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آنها کوچک باشند.
حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شدهاند.
#قصه
🐸
⛵️🐸
🐸⛵️🐸
@ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
🐞یه بازی عالی تمرکزی
🐞با هدف تقویت تنفس
👌حین این بازی کودک متوجه میشه که از خط مستقیم راحتتر و زودتر به مقصد میرسه.
╲\╭┓
╭🐞🌿 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🍗🐱گربه ای در مدرسه🐱🍗
♧قسمت اول♧
امروز رفتم مدرسه. حتماً می پرسید مگر گربه ها مدرسه دارند نه! ما گربه ها مدرسه نداریم. رفتم یک مدرسه که پر از بچه بود. البته یواشکی. از پنجره ی یک کلاس که باز بود رفتم توی کلاس. هیچ کسی در کلاس نبود. بچه ها توی حیاط داشتند بازی می کردند. از پنجره پریدم تو. پانزده تا نیمکت توی کلاس بود بوی غذا از بعضی نیکمت ها می آمد. توی نیمکت اولی هیچ چیز نبود؛ اما نیمکت دومی یک پلاستیک پر از نان و پنیر بود. نان را نتوانستم بخورم؛ اما پنیر را خوردم. چون پنیرش شور نبود. پنیر خامه ای بود. در نیمکت بعدی یک تکه مرغ توی ظرفی بود. با هزار بدبختی در ظرف را باز کردم و همه ی مرغ ها را خوردم؛ ولی خیارشورش را نخوردم. گفتم گناه دارد. اقلا خیارشور را برای صاحب غذا بگذارم. واقعا چه کلاسی بود. بیشتر بچه ها غذاآورده بودند. از جگر کباب شده بگیر تا گردو و سیب زمینی. شکمم پر شده بود. دیگر جا نداشتم؛ ولی غذا زیاد بود. کیف یکی از بچه ها را برداشتم و غذای بچه ها را ریختم توی کیف. دسته اش را به گردنم انداخته و رفتم بالای پنجره. داشتم می رفتم بیرون که بچه ها یکی یکی آمدند توی کلاس. همه با دیدن کلاس قیافه ی شان عوض شد. نمی دانم چرا این جوری شد. از پشت پنجره توی کلاس را نگاه می کردم.
یک می گفت: وای چقدر کلاس به هم ریخته است.
آن یکی گفت: غذای مرا یکی خورده.
یکی دیگر داد زد: کی کتاب علومم را پاره کرده.
کلاس پر از سر و صدا شد. یک نفر جلو ایستاده بود و همه اش می گفت: هیس! هیس!
انگار بلد نبود حرف بزند. نمی دانم چرا بچه هایی که بلد نیستند حرف بزنند به کلاس می آیند. هر چه هیس هیس می کرد، کلاس شلوغ تر می شد. یکدفعه دیدم که یکی از بچه ها با سرعت به طرف پسرچاقی رفت و گفت: تپل، چرا غذای مرا خوردی.
پسر چاق گفت: به خدا من غذایت را نخوردم! ببین خودم غذادارم. کوبیده آوردم، ببین.
دست کرد توی کیفش؛ اما غذایش نبود. خندیدم. بیچاره نمی دانست که غذایش توی شکم من است.
بچه ها همین طور سر و صدا و دعوا می کردند که یک آدم بزرگ آمد توی کلاس. همه ساکت شدند. آن مرد نشست و به کلاس نگاه کرد. بعد گفت: چرا کلاس تان این طوری شده. پوست موز را کی انداخته اینجا. آن استخوان ماهی مال کی است. لیوان کی آنجا شکسته است؟
ادامه دارد...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🍗🐱 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🍗🐱گربه ای در مدرسه🐱🍗
♧قسمت دوم♧
باز سر و صدا شروع شد. هر کسی یک چیزی می گفت. من هم از پشت پنجره همه را می دیدم. کیف غذا را به گردنم انداخته بودم. گردنم درد گرفته بود. باید می رفتم؛ اما دلم می خواست ببینم چه به سر کلاس به هم ریخته می آید.
یکی از بچه ها گفت: یک نفر آمده کلاس ما و همه ی غذاها را خورده. مثلا من یک شیشه شیر آورده بودم. دیدم که شیشه یشیرم را شکستند.
یکی گفت: مگر تو هنوز شیر می خوری؟ بچه ها خندیدند.
معلم گفت: بچه ها شیر خیلی خوب است. آدم تا آخر عمرش باید شیر بخورد. اینکه خنده ندارد. من هم که سنم از شما بیشتر است، شیر می خوردم.
همه خندیدند. معلم داد زد: ساکت! چه خبر است؟ کی کلاس را به هم ریخته ؟ کی غذای بچه ها را خورده؟
یکی از بچه ها بلند شد و گفت: آقا من فکر می کنم میثم تپل خورده.
معلم به میثم گفت: آره. تو کلاس را این طوری به هم ریختی؟
میثم بلند شد و گفت: نه به خدا! ما غلط بکنیم. غذای مرا هم خوردند. من مثل بچه های دیگر بیرون بودم.
یکدفعه چشم معلم به من خورد. خودم را پشت دیوار قایم کردم. کیف سنگین از من آویزان شده بود و داشت مرا می انداخت پایین.
یکی از بچه ها داد زد: آقا اجازه! کیفم نیست. کیفم نیست. کی کیف مرا برداشته؟
همه کیف شان را روی میز گذاشتند. معلم بلند شد و دوباره مرا نگاه کرد. بعد به آن بچه گفت: کیفت آبی نبود؟
بچه? گفت: آره آقا. کیفم آبی بود.
معلم بلند شد و به طرف من آمد. گفت: دزد را پیدا کردم. الان پشت دیوار است.
تا این را شنیدم خواستم فرار کنم؛ اما نتوانستم. چون دیوار بلند بود. یک کلاس دیگر هم زیر پای من بود. پایم را روی لوله ای که کنار پنجره بود گذاشتم و چسبیدم به لوله. اما کیف سنگین مرا کشید پایین. یکدفعه دسته ی کیف به یک میخ گیر کرد و من همراه کیف به میخ گیر کردم. داشتم خفه می شدم. بند کیف روی گردنم بود و داشت گردنم را فشار می داد. با دست هایم دسته ی کیف را از گردنم در آوردم. یکدفعه شالاپی افتادم پایین. بدنم درد گرفت. بچه ها از پنجره مرا نگاه می کردند. بعضی ها هم از کلاس آمدند توی خیاط. خواستند مرا بگیرند. داد می زدند: دزد! دزد! ولی من رفتم روی دیوار مدرسه و برای بچه ها زبان درآوردم. یکدفعه یک توپ محکم خورد روی کمرم. کیف غذااز دیوار آویزان بود و بچه ها می پریدند بالا تا کیف را بگیرند. من به کارهای شان می خندیدم. چقدر بچه های شکمویی، نگذاشتند غذا با خودم ببرم. یکی از بچه ها از دیوار آمد بالا و مرا گرفت. من هم دستش را گاز گرفتم. بچه جیغ کشید و مرا انداخت پایین و پا به فرار گذاشتم.
پایان....
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🍗🐱 @ghesehayemadarane
┗╯\╲