راهکارهایی برای کاهش لجبازی کودک
۱-تکرار بیش ازحد توصیه، کودک را لجباز می کند.
۲- بجای توصیههای دستوری از توصیههای خبری استفاده کنید.
۳-خواستههای موجه کودک را پاسخ دهید.
۴- به کودکانتان توجه بیشتری داشته باشید.
۵- سرزنش کردن بیش ازحدکودک، او را لجبازتر میکند
۶- به فرزندانتان حق انتخاب دهید.
🍃🌸JOiN👇
@ghesehayemadarane
اعتماد بنفس کودک
👌خیلی مواقع نه گفتن بچه ها نشانه بى ادبى ولجبازی نيست
👈بلكه شروع خودمراقبتى است و سبب بالا رفتن اعتمادبه نفس فرزند شما میشود
🙏اجازه بديم كه بچهها نه بگن.
👌اگر بچه ها در کودکی اجازه نه گفتن نداشته باشند، در نوجوانی بسیار آسیب پذیر خواهند شد.
@ghesehayemadarane
#قصه_شب
🌸 داستان بزرگترین قلک دنیا
علی زیر درخت نارنج، تنهایی نشست و به عکس های کتابش نگاه کرد. علی به پارسا نگاه کرد و با خودش گفت: من اصلا دویدن دور حوض را دوست ندارم. دیگر هم با تو بازی نمی کنم.
پسرها دور حوض مشغول بازی با ماهی ها شدند. دخترها هم پشت سر هم به گل ها آب دادند.
همه دور تا دور ایوان نشستند. پدربزرگ برای دایی رضا خاطره تعریف می کرد. مادر بزرگ هم به خاله نرگس بافتنی یاد می داد.
پدر علی سینی شربت بهار نارنج را وسط گذاشت و پشت سرش، مادر علی سینی شیرینی را آورد.
بچه ها دویدند سمتِ ایوان.
پدربزرگ از بین قرآن چند تا پول در آورد. وقتی بچه ها شیرینی و شربت شان را خوردند، از کوچک به بزرگ پشت سر هم ایستادند. پدربزرگ را بوسیدند و عیدی شان را گرفتند.
علی عیدی اش را گرفت و آن را به مادرش داد. مادرش گفت: این پول را بگذار جیبت. وقتی پول هایت زیاد شد، یک چیز خوب با آن بخری.
علی دستش را به شلوارش کشید و گفت: من که جیب ندارم.
دایی رضا گفت: من دارم. بگذارش داخل جیب من.
همه خندیدند.
خاله نرگس علی را داخل بغلش نشاند و گفت: وقتی خیاطی یاد گرفتم خودم برایت جیب می دوزم.
مادربزرگ، ته مانده بطری بهار نارنج را داخل پارچ شربت خالی کرد و بطری را سمت علی دراز کرد و گفت: بگذارش توی آفتاب. وقتی خشک شد، میشه یه قلک.
دایی رضا گفت: یه قلک خوشبو.
پارسا داد زد: هیچکس نمیتونه منو بگیره؟
همه بچه ها دویدند دنبالش اما علی رفت داخل بغل مادربزرگ نشست.
بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.
علی گفت: قلک برا چیه؟
مادربزرگ سر علی را بوسید و گفت: قلک برا جمع کردن چیزهای با ارزشه مثل پول یا هر چیز دیگه.
علی پرسید: با ارزش یعنی چی؟
مادربزرگ گفت: با ارزش یعنی چیزهایی که دوست شان داریم و می خواهیم از شان نگه داری کنیم.
علی به بطری نگاهی کرد و گفت: اما بعضی چیزهایی که دوست دارم، داخل این جا نمی شوند مثل توپم مثل ماشینم.
مادربزرگ خندید و گفت: هر چیزی قلک خودش را دارد. بعضی چیزها هم اصلا قلک لازم ندارند.
صدای بلندی آمد.
همه به حیاط نگاه کردند.
پارسا داخل حوض افتاد.
پارسا، آن قدر دست و پا زد که پایش خورد به گلدان شمعدانی و گلدان افتاد و شکست.
همه دویدند سمت حوض.
دایی رضا، پارسا را بیرون آورد. خاله نرگس، پتو را دور پارسا پیچید و او را برد داخل اتاق.
پدربزرگ کنار شمعدانی نشست و گل های شمعدانی را نوازش کرد. علی کنارش نشست و گفت: اگر برای تان خیلی با ارزش است، آن را داخل قلک من بگذارید.
پدربزرگ سر علی را نوازش کرد. پدر علی رفت و از کنار سبد میوه ها یک چاقو آورد و بالای بطری را برید و گل شمعدانی را داخل آن گذاشت.
علی و پدرش کنار حوض ماندند تا آنجا را تمییز کنند. بقیه رفتند داخل ایوان.
پدر گفت: آب حوض کثیف شده. آخر کار باید راهش را باز کنم تا برود داخل باغ پشتی.
پدر مشغول نظافت شد. علی کنار حوض نشست و پرسید: هر چیزی قلک خودش رو داره یعنی چی؟
پدر گفت: خب قلک ها با هم فرق دارند. بعضی هاشون کوچیک اند بعضی ها بزرگ. هر چیزی به قلک مخصوص خودش نیاز داره.
علی پرسید: بزرگترین قلک چقدره؟
پدر گفت: اگه قرار باشه همه چیزهای با ارزش داخل اش باشند، باید از همه چیز بزرگتر باشه.
علی یک دور چرخید و تمام اتاق ها و حیاط خانه پدربزرگ را نگاه کرد و گفت: پس اینجا هم یه قلکه.
پدر خندید و گفت: دوست داری داخل قلک شنا کنی؟
پدر، علی را بغل کرد و با هم پریدند داخل حوض.
✍ نویسنده: حسین مجاهد
✅ کپی فقط با ذکر منبع👇
https://eitaa.com/aqlgarden
👌برای اینکه فرزندان بهتر مطالب درسی را یاد بگیرند
👈در قالب بازی یا تمرین، کاری کنیم که آنها نقش معلم و مانقش شاگرد را بازی کنیم و آنها مطالب درسی خودشان را برای ما بازگو کنند
ميزان يادگيرى در حالتهاى متفاوت
10% وقتى میخوانيم
20% وقتى میشنويم
30% وقتى میبينيم
50% وقتى میبينيم و میشنويم
70% وقتى بحث میكنيم
80% وقتى تجربه میكنيم
95% وقتى به ديگران یاد میدهیم
🌹🌹🌹🌹
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @ghesehayemadarane
🐘✨گوش فیل جادویی✨🐘
یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما گوش های این آقافیله، با گوش فیل های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود که صداهای خیلی خیلی دور را هم به راحتی می شنید.
خود آقافیله تو جنگلهای هندوستان زندگی می کرد، یعنی یک فیل هندی بود. اما اگر آن سر دنیا، مثلاً تو جنگل های آفریقا، یک بادام ریز از درختی به زمین می افتاد و «تقی» صدا می داد، آقا فیل هندی این صدای «تق» را می شنید. یا اگر توی بیابان های عربستان، یک سنگ کوچولو از زیر پای شتری در می رفت و تالاپی آن طرف تر می افتاد، این صدای «تالاپ» به گوش آقافیل هندی می رسید.
روزی از روزها، فیل هندی نشسته بود زیر سایه درخت و استراحت می کرد. یک دفعه با گوش های جادویی اش صدای گریه شنید. گریه، گریه یک بچه آدمیزاد بود که از او کمک می خواست.
فیل هندی که خیلی هم مهربان بود، از جا بلند شد و گفت: باید بروم و ببینم چه بچه ای از کدام سر دنیا کمک می خواهد!
این را گفت و راه افتاد. اول رفت به طرف چپ دنیا. هر چه گشت بچه ای را ندید که جایی گیر افتاده باشد و از او کمک بخواهد.
بعد راه افتاد و رفت به طرف راست دنیا. آنجا هم خبری از بچه ای که گریه می کرد و کمک می خواست نبود.
بالا و پایین دنیا را هم رفت و برگشت. هیچ جا نشانی از آن بچه پیدا نکرد.
اما عجیب بود که صدای گریه بچه، یک ریز به گوش فیل هندی می رسید. بچه گریه می کرد و می گفت: «فیل هندی، کمکم کن!»
فیل هندی، خسته و ناامید برگشت به سرجای اولش توی جنگل های هندوستان، زیر سایه درخت نشست و با خودش گفت: «حتماً اشتباه می شنوم! معلوم است که دیگر پیر شده ام و جادوی گوش هایم را از دست داده ام!»
از این فکر، غمگین شد. آهی کشید و شروع کرد به گریه کردن. از بس که گریه کرد، آب از خرطومش راه افتاد. آن وقت یک اتفاق عجیب افتاد. از توی خرطوم او، پسربچه کوچولویی بیرون آمد و گفت:«ممنونم فیل هندی که کمکم کردی! کم کم داشتم خفه می شدم.»
بعد هم با دستمالش، خرطوم آقافیله را پاک کرد و رفت دنبال کارش. از این ماجرا، فیل هندی چند درس خیلی خوب گرفت:
درس اول این بود که: حواس جمع، بهتر از گوش جادویی است.
درس دوم این بود که: شنیدن صداهای نزدیک هم به اندازه شنیدن صداهای دور مهم است.
درس سوم این بود که: فیل هندی! این قدر به گوش های جادویی ات نناز!
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐘✨ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
⭐️🍃 سردار قهرمان 🍃⭐️
مامان زده به دیوار
یه قاب عکس زیبا
تو قاب عکس میخنده
مردی شبیه بابا
مردی که روی دوشش
یه کوله با تفنگه
همون که رفته بود تا
با دشمنا بجنگه
نترسید از گلوله
یا بمب و آتش و دود
به قول مادربزرگ
یه مرد واقعی بود
با دشمنا بداخلاق
با دوستا مهربون بود
روی زمین راه می رفت
به یاد آسمون بود
مردی که فکر دین بود
به فکر ایران ما
شهید که شد تفنگش
رسید به دست بابا
بابام حالا میجنگه
با دشمنای ایران
یه روزی مثل اون مرد
بابام میشه قهرمان
یه قهرمان شجاع
برای کشور ما!
منم میخوام از امروز
بشم شبیه بابا
⭐️(با آموختن شعر های فارسی به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و با این کار به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید.)
#شعر_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐻🌳خرس قرمز شکمو🌳🐻
در یک جنگل بزرگ و سبز، توی غاری کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگی میکردند.
روزی خرس قرمز، تصمیم گرفت برای اولین بار، تنهایی به بیرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسید: «میتوانم تنهایی بروم غذا پیدا کنم؟»
مادر کمی فکر کرد. او می ترسید، پسرش چیزهایی پیدا کند و بخورد که یک خرس نباید بخورد! اما برای اینکه خرس قرمز غذا پیدا کردن را یاد بگیرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زیاد از خانه دور نشوی و هر چیزی را نخوری!»
خرس قرمز که دوست داشت هر کاری را زود یاد بگیرد، خیلی خوشحال شد. مادرش را بوسید و به بیرون از خانه دوید. چند قدمی از خانه دور شده بود که روی زمین چند دانه سیب سرخ درشت را دید. دهانش آب افتاد. با سرعت سیب ها را جمع کرد. پای درخت نشست و یکی یکی میوه ها را خورد. بعد هم دور دهانش را پاک کرد و دوباره به راه افتاد.
خیلی نرفته بود که سر راهش بوته ای پر از تمشک های آبدار و قرمز را دید. باز هم دهانش آب افتاد. با عجله تمشک ها را چید و خورد. بعد از این کار، دست های کوچکش را که از آب تمشک قرمز و چسبناک شده بود، حسابی لیسید.
او دوباره به راه افتاد. کمی گذشت که زیر درخت گردو رسید. یک سنجاب پشمالوی قهوه ای را دید که روی شاخهای بلند نشسته بود و تند تند پوست محکم گردوها را با دندان تیزش می شکست. دهان خرس قرمز، آب افتاد. با زحمت از درخت بالا رفت و گردوها را یکی یکی از روی شاخه ها کند و با دندان پوست آنها را شکست و خورد.
دیگر گردویی به شاخه ها نمانده بود که خرس کوچولو، آرام از درخت پایین آمد. چند قدم آن طرفتر از درخت، سرو صدای چند میمون کوچک و بزرگ را شنید که در بالای درخت مشغول خوردن نارگیل بودند. خرس قرمز نمیدانست نارگیل چیست؛ اما فکر کرد باید میوه ی خوشمزه ای باشد که میمون ها آنها را با لذت می خورند. این بود که از درخت بالا رفت و با دست های کوچکش نارگیلی را چید. بعد، با زحمت زیاد، پوست نارگیل را شکست و شروع به خوردن کرد. میمون ها که برای اولین بار نارگیل خوردن یک خرس را میدیدند، تعجب کردند. کمی گذشت. خرس قرمزخواست یک نارگیل دیگر بچیند که ناگهان دلش درد گرفت. آنقدر درد دلش زیاد شد که نتوانست به خوبی از درخت پایین بیاید. برای همین محکم از بالای درخت به زمین افتاد. دلش را گرفت و بلند بلند گریه کرد. مادرش صدای او را شنید و به طرفش دوید.
خرس کوچولو از مادر و حیوانات خجالت کشید. چون آنها بچه خرسی به آن شکمویی ندیده بودند. او آنقدر خجالت کشید که مجبور شد چند روز از غار بیرون نیاید.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐻🌳 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_متن
#قصه_ای_از_مثنوی_مولوی
#عنوان:
صیادها و ماهیها🐡🐠🐟
🍂فرزندان خود را با قصه های کهن ایران آشنا نماییم
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی میکردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد میشدند که ماهیها را دیدند و تصمیم گرفتند آنها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهیها متوجه شدند که خطری متوجه آنهاست و جانشان در خطر است.
قصهٔ آن آبگیرست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
ماهیای که از آن دو ماهی دیگر عاقلتر بود تصمیم گرفت آن آبگیر را که مانند گردابی باعث نابودی آنها میشد ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد.
آنک عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
با خود گفت:
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
«وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم اول این که آنها با نادانی و ترساندنم از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف میکنند و دوم این که وقت فرار را از دست میدهم.»
ماهی عاقل مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک میشوند با خود گفت:
«ای دل غافل که دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکر چارهای برای نجات بود و نباید این فرصت اندک را از دست داد. من باید خودم را به مردن بزنم.»
ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهیهای مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده وانمود کرد مانند نی که بر آب سوار است و از خود هیچ ارادهای ندارد و با حرکت آب این سو و آن سو میرود، این سو و آن سو میرفت. یکی از صیادها که ماهی را مُرده بر آب دید با ناراحتی گفت:
«حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.»
همان صیاد ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست از فرصت استفاده کرد و خود را با بالا و پایین پریدن به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد.
فقط ماند ماهی سوم که از آن دو ماهی دیگر احمقتر بود. ماهی احمق هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب گرفتار شد. ماهی احمق در حال سرخ شدن بود که عقل به او میگفت:
«آیا من تو را از این خطر آگاه نکردم و به تو بیم ندادم؟» و بدنش که در حال سرخ شدن بود مانند جان کافران در روز قیامت میگفت:
«بله گفتی ولی من توجه نکردم.»
ماهی احمق با خود میگفت:
«اگر من از این بلا که گرفتار شدم رهایی یابم هرگز آبگیر را وطن خود نمیسازم و به سوی دریا خواهم رفت. دریای بیانتها که در آن میتوانم به هر سو بروم و همیشه در امنیت باشم.»
ولی پشیمانی سودی نداشت و صیادها ماهی را سرخ کردند و خوردند.
🍂🌸🌼🍂🌸🌼🍂
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼
آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
#آشغال_نریزیم
#عنوان_قصه
شهر مورچه ها🐜🐜🐜
مورچه ها زیر زمین برای خودشون یک شهر بزرگ درست کرده بودند و هر کس تو خونه خودش زندگی می کرد . مورچه ها بسیار تمیز بودند و هیچ گاه آشغال تو خیابون نمی ریختند و باقیمانده غذاهای خود را جمع می کردند و یک جا میگذاشتن تا بچه های شهرداری بیاین و آشغال ها رو بیرون شهرشان ببرند .
یک روز مورچه های کوچولو که از مدرسه می آمدند همراه خودشون انواع خوراکی داشتن و می خوردن و همینطوری حواسشان نبود تو خیابون پر از آشغال کردند. مورچه های بزرگ اومدن دیدن تو شهرشان پر از آشغال شده ؛ همه ناراحت شدند و گفتند باید بگردیم و مقصر را پیدا کنیم . به کارآگاه زنگ زدن که بیا ببین کی شهر ما رو کثیف کرده و آشغال ریخته .
کارآگاه اومد رد پاها رو گرفت تا رسید به خونه مورچه های کوچولو . همه با هم در زدن . مامان مورچه ها در رو باز کرد و گفت بفرمائید، کارآگاه گفت بچه های شما امروز شهر رو کثیف کردن و کلی آشغال ریختن . و گفتن دیگه کسی حق نداره تو خیابون آشغال بریزه ؛ چون ممکنه همه مریض بشن .
مامان مورچه ها به مورچه ها توضیح داد که نباید تو خیابون آشغال بریزید اگر آشغال ها رو اونجا بریزید ویروس های خیلی ریز و کوچولو ما رو پیدا می کنند و تو بدن ما میرن و اون وقت همه مریض میشیم . اما مورچه کوچولوها حرف مامان رو گوش ندادن و گفتن ما میخواییم ببینیم مریضی چه جوریه ، ما دوست داریم مریض بشیم و تو خونه بمونیم و مدرسه نریم.
اونها هر روز آشغال ها رو تو شهر و گوشه خونه ها می ریختن تا کسی نبینه و یواش یواش زیاد بشن.
ویروس های خیلی خیلی خیلی کوچولو همینطوری بو کشیدن و بو کشیدن تا اینکه تونستن آشغال ها رو پیدا کنند و وقتی این ویروس ها آشغال ها رو پیدا کردن سریع به همه دوستای خود گفتن بیاین که کلی آشغال پیدا کردیم حالا می تونین بریم تو شکم مورچه کوچولوها و کلی خوش بگذرونیم.
مورچه کوچولوها که خبر نداشتن دوباره رفتن و آشغال ریختن ، ویروس ها همون جا منتظر بودن به محض اینکه مورچه کوچولوها اومدن نزدیک آشغالها، ویروس ها هم سریع رفتن تو دهن مورچه ها و بعد رفتن تو شکم مورچه ها .
مورچه کوچولوها شکم درد گرفتن و گریه می کردند و شکمشان خیلی زیاد درد می کرد، همش جیغ میزدن و کمک می خواستن . زنگ زدن به دکتر و دکتر سریع اومد ، وقتی اومد دید همه بچه ها مریض شدن و شکمشان خیلی درد میکنه ؛
نگاه کرد دید تو شکم مورچه ها کلی ویروس رفته ، دکتر هم سریع بهشون دارو داد تا ویروس ها بمیرند. دکتر به مورچه ها گفت شما هیچگاه نباید آشغال بریزید. وقتی آشغال می ریزید ویروس ها میان و شهر رو پر می کنند وبعد وارد شکمتون میشن و شما رو مریض میکنند. مورچه کوچولوها هم قول دادن که دیگه هیچ گاه آشغال نریزند. اونا فهمیدن آشغال ریختن کار خیلی بدی.
خوب حالا ؛بچه ها! ما نباید هیچ گاه آشغال تو خونه و تو خیابون بریزیم و همیشه آشغال هارو تو کیسه زباله قرار بدیم و بعد در سطل های زباله بریزیم. اگر آشغال ها رو تو خونه،خیابون و شهر بریزیم؛ ویروس ها به خونه و شهر ما حمله کرده و همه رو مریض می کنند.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی:
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
#کپی_و_ارسال_مطالب_فقط_باذکر_نام_کانال
#مجاز_میباشد
🍂🌸🌼🍂🌸🌼🍂
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼
آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4