eitaa logo
قصه ♥ قصه
111 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
399 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
👌برای اینکه فرزندان بهتر مطالب درسی را یاد بگیرند 👈در قالب بازی یا تمرین، کاری کنیم که آنها نقش معلم و مانقش شاگرد را بازی کنیم و آنها مطالب درسی خودشان را برای ما بازگو کنند ميزان يادگيرى در حالت‌هاى متفاوت 10% وقتى می‌خوانيم 20% وقتى می‌شنويم 30% وقتى می‌بينيم 50% وقتى می‌بينيم و می‌شنويم 70% وقتى بحث می‌كنيم 80% وقتى تجربه می‌كنيم 95% وقتى به ديگران یاد می‌دهیم 🌹🌹🌹🌹 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @ghesehayemadarane
4_226051748060465001.mp3
4.13M
#شهید_میهنم بی کلام
4_5953887015236797166.mp3
4.08M
#شهید_میهنم باکلام
‍ 🐘✨گوش فیل جادویی✨🐘 یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما گوش های این آقافیله، با گوش فیل های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود که صداهای خیلی خیلی دور را هم به راحتی می شنید. خود آقافیله تو جنگلهای هندوستان زندگی می کرد، یعنی یک فیل هندی بود. اما اگر آن سر دنیا، مثلاً تو جنگل های آفریقا، یک بادام ریز از درختی به زمین می افتاد و «تقی» صدا می داد، آقا فیل هندی این صدای «تق» را می شنید. یا اگر توی بیابان های عربستان، یک سنگ کوچولو از زیر پای شتری در می رفت و تالاپی آن طرف تر می افتاد، این صدای «تالاپ» به گوش آقافیل هندی می رسید. روزی از روزها، فیل هندی نشسته بود زیر سایه درخت و استراحت می کرد. یک دفعه با گوش های جادویی اش صدای گریه شنید. گریه، گریه یک بچه آدمیزاد بود که از او کمک می خواست. فیل هندی که خیلی هم مهربان بود، از جا بلند شد و گفت: باید بروم و ببینم چه بچه ای از کدام سر دنیا کمک می خواهد! این را گفت و راه افتاد. اول رفت به طرف چپ دنیا. هر چه گشت بچه ای را ندید که جایی گیر افتاده باشد و از او کمک بخواهد. بعد راه افتاد و رفت به طرف راست دنیا. آنجا هم خبری از بچه ای که گریه می کرد و کمک می خواست نبود. بالا و پایین دنیا را هم رفت و برگشت. هیچ جا نشانی از آن بچه پیدا نکرد. اما عجیب بود که صدای گریه بچه، یک ریز به گوش فیل هندی می رسید. بچه گریه می کرد و می گفت: «فیل هندی، کمکم کن!» فیل هندی، خسته و ناامید برگشت به سرجای اولش توی جنگل های هندوستان، زیر سایه درخت نشست و با خودش گفت: «حتماً اشتباه می شنوم! معلوم است که دیگر پیر شده ام و جادوی گوش هایم را از دست داده ام!» از این فکر، غمگین شد. آهی کشید و شروع کرد به گریه کردن. از بس که گریه کرد، آب از خرطومش راه افتاد. آن وقت یک اتفاق عجیب افتاد. از توی خرطوم او، پسربچه کوچولویی بیرون آمد و گفت:«ممنونم فیل هندی که کمکم کردی! کم کم داشتم خفه می شدم.» بعد هم با دستمالش، خرطوم آقافیله را پاک کرد و رفت دنبال کارش. از این ماجرا، فیل هندی چند درس خیلی خوب گرفت: درس اول این بود که: حواس جمع، بهتر از گوش جادویی است. درس دوم این بود که: شنیدن صداهای نزدیک هم به اندازه شنیدن صداهای دور مهم است. درس سوم این بود که: فیل هندی! این قدر به گوش های جادویی ات نناز! ╲\╭┓ ╭🐘✨ @ghesehayemadarane ┗╯\╲
⭐️🍃 سردار قهرمان 🍃⭐️ مامان زده به دیوار یه قاب عکس زیبا تو قاب عکس می‌خنده مردی شبیه بابا مردی که روی دوشش یه کوله با تفنگه همون که رفته بود تا با دشمنا بجنگه نترسید از گلوله یا بمب و آتش و دود به قول مادربزرگ یه مرد واقعی بود با دشمنا بداخلاق با دوستا مهربون بود روی زمین راه می رفت به یاد آسمون بود مردی که فکر دین بود به فکر ایران ما شهید که شد تفنگش رسید به دست بابا بابام حالا می‌جنگه با دشمنای ایران یه روزی مثل اون مرد بابام می‌شه قهرمان یه قهرمان شجاع برای کشور ما! منم می‌خوام از امروز بشم شبیه بابا ⭐️(با آموختن شعر های فارسی به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و با این کار به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید.) ╲\╭┓ ╭⭐️🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🐻🌳خرس قرمز شکمو🌳🐻 در یک جنگل بزرگ و سبز، توی غاری کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگی می‏کردند. روزی خرس قرمز، تصمیم گرفت برای اولین بار، تنهایی به بیرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسید: «می‏توانم تنهایی بروم غذا پیدا کنم؟» مادر کمی فکر کرد. او می‏ ترسید، پسرش چیزهایی پیدا کند و بخورد که یک خرس نباید بخورد! اما برای اینکه خرس قرمز غذا پیدا کردن را یاد بگیرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زیاد از خانه دور نشوی و هر چیزی را نخوری!» خرس قرمز که دوست داشت هر کاری را زود یاد بگیرد، خیلی خوشحال شد. مادرش را بوسید و به بیرون از خانه دوید. چند قدمی از خانه دور شده بود که روی زمین چند دانه سیب سرخ درشت را دید. دهانش آب افتاد. با سرعت سیب‏ ها را جمع کرد. پای درخت نشست و یکی یکی میوه‏ ها را خورد. بعد هم دور دهانش را پاک کرد و دوباره به راه افتاد. خیلی نرفته بود که سر راهش بوته‏ ای پر از تمشک‏ های آبدار و قرمز را دید. باز هم دهانش آب افتاد. با عجله تمشک‏ ها را چید و خورد. بعد از این کار، دست‏ های کوچکش را که از آب تمشک قرمز و چسبناک شده بود، حسابی لیسید. او دوباره به راه افتاد. کمی گذشت که زیر درخت گردو رسید. یک سنجاب پشمالوی قهوه‏ ای را دید که روی شاخه‏ای بلند نشسته بود و تند تند پوست محکم گردوها را با دندان تیزش می‏ شکست. دهان خرس قرمز، آب افتاد. با زحمت از درخت بالا رفت و گردوها را یکی یکی از روی شاخه‏ ها کند و با دندان پوست آنها را شکست و خورد. دیگر گردویی به شاخه‏ ها نمانده بود که خرس کوچولو، آرام از درخت پایین آمد. چند قدم آن طرف‏تر از درخت، سرو صدای چند میمون کوچک و بزرگ را شنید که در بالای درخت مشغول خوردن نارگیل بودند. خرس قرمز نمی‏دانست نارگیل چیست؛ اما فکر کرد باید میوه‏ ی خوشمزه‏ ای باشد که میمون‏ ها آنها را با لذت می‏ خورند. این بود که از درخت بالا رفت و با دست‏ های کوچکش نارگیلی را چید. بعد، با زحمت زیاد، پوست نارگیل را شکست و شروع به خوردن کرد. میمون‏ ها که برای اولین بار نارگیل خوردن یک خرس را می‏دیدند، تعجب کردند. کمی گذشت. خرس قرمزخواست یک نارگیل دیگر بچیند که ناگهان دلش درد گرفت. آنقدر درد دلش زیاد شد که نتوانست به خوبی از درخت پایین بیاید. برای همین محکم از بالای درخت به زمین افتاد. دلش را گرفت و بلند بلند گریه کرد. مادرش صدای او را شنید و به طرفش دوید. خرس کوچولو از مادر و حیوانات خجالت کشید. چون آنها بچه خرسی به آن شکمویی ندیده بودند. او آنقدر خجالت کشید که مجبور شد چند روز از غار بیرون نیاید.   ╲\╭┓ ╭🐻🌳 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 : صیادها و ماهی‌ها🐡🐠🐟 🍂فرزندان خود را با قصه های کهن ایران آشنا نماییم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در آبگیری سه ماهی بزرگ زندگی می‌کردند. روزی از روزها چند صیاد از کنار آبگیر رد می‌شدند که ماهی‌ها را دیدند و تصمیم گرفتند آن‌ها را صید کنند و رفتند تا تور بیاورند. ماهی‌ها متوجه شدند که خطری متوجه آن‌هاست و جانشان در خطر است. قصهٔ آن آبگیرست ای عنود که درو سه ماهی اشگرف بود در کلیله خوانده باشی لیک آن قشر قصه باشد و این مغز جان چند صیادی سوی آن آبگیر برگذشتند و بدیدند آن ضمیر پس شتابیدند تا دام آورند ماهیان واقف شدند و هوشمند ماهی‌ای که از آن دو ماهی دیگر عاقل‌تر بود تصمیم گرفت آن آبگیر را که مانند گردابی باعث نابودی آنها می‌شد ترک کند و به دریا برود و جانش را نجات بدهد. آنک عاقل بود عزم راه کرد عزم راه مشکل ناخواه کرد با خود گفت: گفت با اینها ندارم مشورت که یقین سستم کنند از مقدرت مهر زاد و بوم بر جانشان تند کاهلی و جهلشان بر من زند «وقت تنگ است و اگر بخواهم نظر دو ماهی دیگر را بپرسم اول این که آن‌ها با نادانی و ترساندنم از خطرات راه مرا از تصمیم خود منصرف می‌کنند و دوم این که وقت فرار را از دست می‌دهم.» ماهی عاقل مانند آهویی که سگی او را تعقیب کند با سرعت شنا کرد و خطرات راه را تحمل کرد و به دریا رسید. ماهی دوم که نیمه عاقل بود وقتی صیادان را دید که با تور به آبگیر نزدیک می‌شوند با خود گفت: «ای دل غافل که دوست من فرار کرد و من فرصت را از دست دادم. ولی نباید حسرت خورد و باید فکر چاره‌ای برای نجات بود و نباید این فرصت اندک را از دست داد. من باید خودم را به مردن بزنم.» ماهی نیمه عاقل شکم خود را بر روی آب آورد و مانند ماهی‌های مرده بر روی آب خوابید و خود را مرده وانمود کرد مانند نی که بر آب سوار است و از خود هیچ اراده‌ای ندارد و با حرکت آب این سو و آن سو می‌رود، این سو و آن سو می‌رفت. یکی از صیادها که ماهی را مُرده بر آب دید با ناراحتی گفت: «حیف، آن ماهی که از همه بزرگتر بود مُرد و ما نتوانستیم آن را شکار کنیم.» همان صیاد ماهی را از آب گرفت و بر روی خاک انداخت تا آب از ماهی بو نگیرد. ماهی نیمه عاقل که دید صیادها حواسشان به او نیست از فرصت استفاده کرد و خود را با بالا و پایین پریدن به آب انداخت و جانش را از آن مهلکه نجات داد و به سوی دریا فرار کرد. فقط ماند ماهی سوم که از آن دو ماهی دیگر احمق‌تر بود. ماهی احمق هرچه این سو و آن سوی آبگیر رفت راه نجاتی نیافت و با انداخته شدن تور در آب گرفتار شد. ماهی احمق در حال سرخ شدن بود که عقل به او می‌گفت: «آیا من تو را از این خطر آگاه نکردم و به تو بیم ندادم؟» و بدنش که در حال سرخ شدن بود مانند جان کافران در روز قیامت می‌گفت: «بله گفتی ولی من توجه نکردم.» ماهی احمق با خود می‌گفت: «اگر من از این بلا که گرفتار شدم رهایی یابم هرگز آبگیر را وطن خود نمی‌سازم و به سوی دریا خواهم رفت. دریای بی‌انتها که در آن می‌توانم به هر سو بروم و همیشه در امنیت باشم.» ولی پشیمانی سودی نداشت و صیادها ماهی را سرخ کردند و خوردند. 🍂🌸🌼🍂🌸🌼🍂 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼 آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شهر مورچه ها🐜🐜🐜 مورچه ها زیر زمین برای خودشون یک شهر بزرگ درست کرده بودند و هر کس تو خونه خودش زندگی می کرد . مورچه ها بسیار تمیز بودند و هیچ گاه آشغال تو خیابون نمی ریختند و باقیمانده غذاهای خود را جمع می کردند و یک جا میگذاشتن تا بچه های شهرداری بیاین و آشغال ها رو بیرون شهرشان ببرند . یک روز مورچه های کوچولو که از مدرسه می آمدند همراه خودشون انواع خوراکی داشتن و می خوردن و همینطوری حواسشان نبود تو خیابون پر از آشغال کردند. مورچه های بزرگ اومدن دیدن تو شهرشان پر از آشغال شده ؛ همه ناراحت شدند و گفتند باید بگردیم و مقصر را پیدا کنیم ‌. به کارآگاه زنگ زدن که بیا ببین کی شهر ما رو کثیف کرده و آشغال ریخته . کارآگاه اومد رد پاها رو گرفت تا رسید به خونه مورچه های کوچولو . همه با هم در زدن . مامان مورچه ها در رو باز کرد و گفت بفرمائید، کارآگاه گفت بچه های شما امروز شهر رو کثیف کردن و کلی آشغال ریختن . و گفتن دیگه کسی حق نداره تو خیابون آشغال بریزه ؛ چون ممکنه همه مریض بشن . مامان مورچه ها به مورچه ها توضیح داد که نباید تو خیابون آشغال بریزید اگر آشغال ها رو اونجا بریزید ویروس های خیلی ریز و کوچولو ما رو پیدا می کنند و تو بدن ما میرن و اون وقت همه مریض میشیم . اما مورچه کوچولوها حرف مامان رو گوش ندادن و گفتن ما میخواییم ببینیم مریضی چه جوریه ، ما دوست داریم مریض بشیم و تو خونه بمونیم و مدرسه نریم. اونها هر روز آشغال ها رو تو شهر و گوشه خونه ها می ریختن تا کسی نبینه و یواش یواش زیاد بشن. ویروس های خیلی خیلی خیلی کوچولو همینطوری بو کشیدن و بو کشیدن تا اینکه تونستن آشغال ها رو پیدا کنند و وقتی این ویروس ها آشغال ها رو پیدا کردن سریع به همه دوستای خود گفتن بیاین که کلی آشغال پیدا کردیم حالا می تونین بریم تو شکم مورچه کوچولوها و کلی خوش بگذرونیم. مورچه کوچولوها که خبر نداشتن دوباره رفتن و آشغال ریختن ، ویروس ها همون جا منتظر بودن به محض اینکه مورچه کوچولوها اومدن نزدیک آشغالها، ویروس ها هم سریع رفتن تو دهن مورچه ها و بعد رفتن تو شکم مورچه ها . مورچه کوچولوها شکم درد گرفتن و گریه می کردند و شکمشان خیلی زیاد درد می کرد، همش جیغ میزدن و کمک می خواستن . زنگ زدن به دکتر و دکتر سریع اومد ، وقتی اومد دید همه بچه ها مریض شدن و شکمشان خیلی درد میکنه ؛ نگاه کرد دید تو شکم مورچه ها کلی ویروس رفته ، دکتر هم سریع بهشون دارو داد تا ویروس ها بمیرند. دکتر به مورچه ها گفت شما هیچگاه نباید آشغال بریزید. وقتی آشغال می ریزید ویروس ها میان و شهر رو پر می کنند وبعد وارد شکمتون میشن و شما رو مریض میکنند. مورچه کوچولوها هم قول دادن که دیگه هیچ گاه آشغال نریزند. اونا فهمیدن آشغال ریختن کار خیلی بدی. خوب حالا ؛بچه ها! ما نباید هیچ گاه آشغال تو خونه و تو خیابون بریزیم و همیشه آشغال هارو تو کیسه زباله قرار بدیم و بعد در سطل های زباله بریزیم. اگر آشغال ها رو تو خونه،خیابون و شهر بریزیم؛ ویروس ها به خونه و شهر ما حمله کرده و همه رو مریض می کنند. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی: آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🍂🌸🌼🍂🌸🌼🍂 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼🍃🍁🌸🍃🍁🌼 آدرس کانال قصه های کودکانه جهت ارسال برای دوستان و عضویت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐇خرگوش شکمو 🐇 🌻يكي بود يكي نبود، يك خرگوش شيطون و شكمو در يك جنگل سر سبز و زيبا همراه با تعدادي حيوان زندگي مي‌كرد. خرگوش كوچولو عاشق هويج بود. در قسمتي از جنگل، جنگلبان پير و همسرش كلبه‌اي داشتند. آنها در باغچه مقابل خانه‌شان انواع سبزيجات و هويج هم كاشته بودند.🎈 🌻اين خرگوش ناقلا و شيطون جاي اين هويج‌ها را پيدا كرده بود و هر روز صبح كه از خواب بيدار مي‌شد به باغچه آنها مي‌رفت و يك هويج از زير خاك در مي‌آورد و خيلي سريع به سمت خانه‌اش مي‌دويد و بعد با خيال راحت مي‌نشست و هويج را مي‌خورد. يك روز سنجاب كوچولو كه شاهد كار هر روزه خرگوش بود، پيش او آمد و گفت: خرگوش كوچولو اين كار تو خيلي بد است. خرگوش گفت: چرا بد است من خرگوشم و هويج دوست دارم و هويج هم براي من به وجود آمده است، پس آنها حق من است. سنجاب گفت: خوب اين درست است كه خرگوش‌ها هويج مي‌خورند، ولي تو بي‌اجازه دست به هويج‌ها مي‌زني. تو بايد بري و از خانم و آقايجنگلبان اجازه بگيري.🎈 🌻خرگوش گفت: نه من هر چيزي كه دلم بخواهد را مي‌خورم. سنجاب گفت: باشه خرگوش كوچولو هر كاري كه دلت مي‌خواهد انجام بده، اصلا به من چه! خرگوش كوچولو روزها به دزديدن هويج‌ها ادامه مي‌داد و خانم و آقاي جنگلبان هم در تعجب بودند كه اين هويج‌ها چه مي‌شود و كجا مي‌رود.🎈 🌻تا اين‌كه يك روز خرگوش كوچولو يك هويج از زمين درآورد و به سمت خانه‌اش دويد و از آنجا كه خيلي گرسنه بود گاز محكمي به هويج زد، ناگهان متوجه شد هويج كه تكه نشد هيچ، دندانش هم از دهانش جدا شد و به زمين افتاد. حالا ديگه خرگوش بي‌دندان شده بود و ديگر هيچ چيزي نمي‌توانست بخورد.🎈 🌻چند روز گذشت خرگوش كوچولو خيلي لاغر و بي‌حال شده بود و اصلا جان راه رفتن هم نداشت. آن روز سنجاب زبل به خانه‌اش آمد و گفت: چي شده خرگوش كوچولو چرا اينقدر ضعيف شدي؟ ناگهان چشمش به دندان خرگوش افتاد و زد زير خنده و گفت: قاه‌قاه پس دندانت كجاست؟ خرگوش بي‌دندان نديده بودم.🎈 🌻خرگوش كوچولو زد زير گريه و گفت: داشتم هويج مي‌خوردم كه دندانم شكست. سنجاب گفت: حالا ديدي عاقبت دزدي چيه؟ سنجاب رفت از خانه‌اش مقداري غذا آورد و با دمش چند ضربه به آنها زد و نرم شد و جلوي خرگوش گذاشت و گفت: بخور تا ضعفت از بين برود.🎈 🌻روزها به همين صورت گذشت و خرگوش هم از كاري كه انجام داده بسيار پشيمان شده بود. يك روز سنجاب كوچولو پيش خرگوش آمد و به او گفت: بيا برويم به خانه جنگلبان و همسرش، خرگوش قبول كرد و با هم رفتند. به خانه آنها كه رسيدند، ديدند كه جنگلبان يك سبد پر، انواع ميوه و سبزيجات براي آنها چيده بود. سنجاب رو كرد به خرگوش و گفت: ديدي چقدر آنها مهربانند!🎈 🌻خرگوش كوچولو تا چشمش به هويج در سبد افتاد ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و پريد و گازي به هويج زد و يك تكه از آن جدا كرد. سنجاب با تعجب گفت: تو دندان داري!🎈 🌻خرگوش هم تعجب كرد و متوجه شد كه در اين مدت دوباره دندان‌هايش رشد كرده و بلند شده است و از آن روز به بعد با خودش تصميم گرفت كه ديگر بي‌اجازه دست به خوراك ديگران نزند.🎈 گلنوشا صحرانورد 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
اسم من سیزوچه هست🐞 با اينکه آقاي کفشدوزک تازه به اين باغ اسباب‌کشي کرده بود و هنوز با کسي آشنا نشده بود اما حشره‌هاي باغ تا او را مي‌ديدند به او سلام مي‌دادند و گاهي هم زيرچشمي نگاهي به پاهاي او مي‌انداختند و مي‌رفتند. آقاي کفشدوزک هم با خوشحالي جواب سلام آنها را مي‌داد و با تعجب به پاهاي خودش نگاه مي‌کرد. - مگر پاهاي او چه شکلي بودند؟ اين را از خودش پرسيد و جواب داد: هومم... پاهاي من تميز هستند. من هر روز وقتي به خانه بر مي‌گردم کتاني‌هايم را در مي‌آورم. جوراب‌هايم را در مي‌آورم و بعد پاهايم را مي‌شويم. اما ... نه! شايد هم اهالي باغ از مدل کتاني‌هايم خوششان آمده... و شايد بدشان آمده؟ کرم خاکي به سنجاقک گفت: کتاني‌هاي کفشدوزک قشنگ بود. سنجاقک گفت: اما خوش‌رنگ نبود. کرم خاکي گفت: به رنگ لباسش مي‌آمد. سنجاقک گفت: من از رنگ قرمز خوشم نمي‌آيد. کرم خاکي گفت: حيف که من پا ندارم و گرنه از او مي‌پرسيدم که کتاني‌هايش را از کجا خريده. سنجاقک، قاه قاه خنديد و گفت: چه حرف‌ها! او آنها را نخريده. مگر نمي‌داني؟ کرم خاکي با چشم‌هايي که از تعجب گشاد شده بود پرسيد: چي را نمي‌دانم؟ اما سنجاقک پر کشيده بود و رفته بود. خورشيد تازه از پشت کوه‌هاي آن طرف باغ بالا آمده بود که صداي تق تق ... تق تق در خانه، آقاي کفشدوزک را از خواب بيدار کرد. يعني کي بود اين وقت روز؟ مورچه نارنجي بود که تا صبح خوابش نبرده بود. وقتي آقاي کفشدوزک مورچه نارنجي را پشت در ديد تعجب کرد. کفشدوزک گفت: سلام دوست من! صبح عالي بخير! اتفاقي افتاده؟ مورچه نارنجي به پشت سرش نگاه کرد. آنجا پشت بوته‌‌ي گل رز 6 تا مورچه‌ي سياه و 5 تا مورچه نارنجي ايستاده بودند و به او نگاه مي‌کردند. مورچه نارنجي گفت: سلام آقاي کفشدوزک! من و دوستانم عضو تيم ملي فوتبال نوجوانان باغ هستيم. ما هفته‌ي آينده با تيم فوتبال باغ بغلي مسابقه داريم. همان مورچه سياه‌ها که آنجا ايستاده‌اند: ما امروز آمديم خدمت شما که براي ما 12 جفت کتاني ورزشي بدوزيد. 6 جفت آبي و 6 جفت هم قرمز. کفشدوزک پلک نمي‌زد. کفشدوزک فقط نگاه مي‌کرد. مورچه‌ها يکي يکي آمدند و جلوي در خانه‌اش جمع شدند و هي توي حرف هم پريدند و به هم فرصت ندادند و هر کي حرف خودش را زد: - کتاني بچه‌هاي تيم ما مثل مال خودتان باشد. قرمز با نوارهاي مشکي - نه! نوارهايش سفيد باشد بي‌زحمت - آقاي کفشدوزک! آقاي کفشدوزک! کتاني‌هاي ما تا کي آماده مي‌شوند؟ ما هفته‌ي آينده مسابقه داريم‌ها. - ببينيد... کتاني‌هاي ما آبي کم رنگ باشد. مثل رنگ آسمان با نوارهاي نارنجي. کمي طول کشيد تا آقاي کفشدوزک به اهالي باغ ثابت کند که او نه کفاش است و نه کفشدوز نه کفش ساز. کفشدوزک: من هم براي خودم شغلي دارم. اما شغل من ربطي به کفش ندارد. راستش من کارمند اداره‌ي برق هستم. اسم من سيزوچه است. کفشدوزک هم فقط نام فاميلي من است. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
00006_1.mp3
8.57M
#من_سلیمانی_ام #سیل_همدلی 🌹گرگ و روباه🌹 🔅قرائت #سوره_قارعه 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا #عمو_قصه_گو 🔅تدوین:رحیم یادگاری 🔅کتاب : قصه ما مثل شد ✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇 @Lalaiehfereshteha ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی بدون لینک هم جایز🌸 1⃣0⃣8⃣ 🛑کانال آموزش زبان انگلیسی کودکان عمو قصه گو👇👇👇👇👇👇👇👇 @Englishforkidskarimnia