🏴انا لله و انا الیه راجعون
حجت الاسلام و المسلمین راستگو دارفانی را وداع گفت.
ایشان که الحق و الإنصاف از بهترین مبلغان دینی خصوصاً در حوزهی کودکان و نوجوانان بودند عمر خود را در این راه صرف نموده و در این راه هنرمندانه و با بیان بسیار شیرین در تفهیم مطالب مختلف دینی به کودکان و نوجوانان اهتمام ورزیده بودند.
💐قرائت فاتحه....
🌷 @IslamlifeStyles
صاحب بزغاله.mp3
7M
#کتاب
#شهید_ادواردو_انیلی
#سرطان_اصلاحات
🌹صاحب بزغاله🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_ناس
🎶 تدوین : رحیم یادگار پور
📚منبع:قصه ی ما مثل شد
http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰
3⃣1⃣3⃣
گل و بلبل.mp3
6.66M
#کتاب
#شهید_ادواردو_انیلی
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹گل و بلبل🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_قریش
🎶 تدوین : رحیم یادگار پور
📚منبع:قصه ی ما مثل شد
http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰
3⃣1⃣5⃣
مرد یخ فروش.mp3
4.61M
#کتاب
#شهید_زین_الدین
#ایران
🌹مرد یخ فروش🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_همزه
🎶 تدوین : خانم کاشانی
📚منبع:قصه ی ما مثل شد
http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰
3⃣1⃣4⃣
شغال و ماهی.mp3
6.35M
#هفته_بسیج
#حاج_قاسم
#امام_خمینی
🌹شغال و ماهی🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_العصر
🎶 تدوین : رحیم یادگار پور
📚منبع:قصه ی ما مثل شد
http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰
3⃣1⃣6⃣
#قصه_کودکانه
#عنوان؛
فکر بکر
پدربزرگ کتش را روی چوب لباسی جلوی در آویزان کرد، کلاهش را هم همانجا گذاشت و عصا زنان سمت مبل آمد و آرام نشست، زهرا دوید و خودش را کنار پدربزرگ جا کرد، مادربزرگ از توی آشپزخانه نگاه کرد گفت:«باز با عصای کثیف آمدی تو؟»
پدربزرگ چشمکی به زهرا زد گفت:«ببخشید خانم جان اخه کمرم درد می کرد نمی توانستم خم شوم و عصا را تمیز کنم»
مادربزرگ آمد و لیوان چای را به دست لرزان پدربزرگ داد، عصا را گرفت و با محلول ضدعفونی کننده پاک کرد، زهرا دست پدربزرگ را بوسید و گفت:«پدربزرگ شما می توانید دوتا عصا داشته باشید یکی برای بیرون یکی برای خانه»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دختر قشنگم من هم یک عصای دیگر برایش خریدم اما می گوید با آن راحت نیستم گاهی هم فراموش می کند عصاها را عوض کند»
پدربزرگ لیوان چای را سر کشید و گفت:«به به عجب عطر و بویی!»
مادربزرگ خندید و گفت:«زود هم حرف را عوض می کند»
همه باهم خندیدند، پدربزرگ بعد از خوردن چای گفت:«من بروم یک دوش بگیرم کمی سرحال شوم هوا بیرون گرم بود»
تا از جایش بلند شد عصا از دستش افتاد برای پدربزرگ سخت بود که خم شود و عصا را از روی زمین بردارد، زهرا فورا عصا را برداشت و به دست پدربزرگ داد.
پدربزرگ از او تشکر کرد و رفت، مادربزرگ داشت برنامه ای در رابطه با سلامت سالمندان که از تلویزیون پخش میشد نگاه می کرد. گوینده تلویزیون گفت:«در صورت بروز حملات قلبی در سالمندان رسیدگی در لحظات ابتدایی باعث نجات جان آن ها می شود.»
زهرا از مادربزرگ پرسید:«مادربزرگ این یعنی چی؟»
مادربزرگ گفت:«یعنی اگر یکی که مثل من و پدربزرگ پیر شده و برایش مشکلی پیش بیاید باید خیلی زود به دادش برسید» و خندید.
زهرا با خودش فکر کرد:«اگر حال مادربزرگ یا پدربزرگ بد شود و ما نباشیم خیلی بد می شود»
رو به مادربزرگ کرد و گفت:«کاش من یک مخترع بودم»
مادربزرگ پرسید:«اگر مخترع بودی چه چیزی اختراع می کردی؟»
زهرا سرش را بالا گرفت، لپش را پرباد کرد و گفت:«یک چیزی اختراع می کردم که اگر شما تنها بودید و مشکلی برایتان پیش امد سریع باخبر شوم» بعد دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اووومم تازه چیزی اختراع می کردم که مشکلات عصایی شما با پدربزرگ حل شود» و بلند خندید.
مادربزرگ نگاهی به چشمان مشکی زهرا کرد و گفت:«خب چرا مخترع نمی شوی؟ همین را که گفتی اختراع کن»
زهرا با چشمان گرد شده گفت:«من؟ من که فقط ۱۰ساله هستم»
مادربزرگ لیوان چایی را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:«مگر اختراع به سن و سال است همین چیزی که گفتی را اختراع کن، باید خوب فکر کنی و طرحت را روی کاغذ بکشی بعد هم آن را بسازی»
زهرا توی فکر فرو رفت، او خیلی دلش می خواست به پدربزرگ و مادربزرگ کمک کند و ارزو داشت یک مخترع شود، حالا یک طرح خوب هم داشت.
شب که همراه بابا به خانه بر می گشت گفت:«بابا من می خواهم یک عصا اختراع کنم»
بابا پرسید:« آفرین دخترم، اما عصا؟ چه جور عصایی عزیزم؟»
زهرا گفت:«یک عصای جدید، عصایی که یک دکمه داشته باشد برای اینکه وقتی پدربزرگ و مادربزرگ حالشان بد بود با فشار آن به گوشی شما پیام بفرستد تا زود به کمکشان بروید»
بابا لبخندی زد و گفت:«افرین چه فکرخوبی»
زهرا ادامه داد یک فکر دیگر هم برایش دارم، برای ته عصا یک آهن ربا و یک قطعه پلاستیکی می گذارم که وقتی پدربزرگ از پارک برگشت بدون خم شدن بتواند ته عصا را عوض کند تا مادربزرگ ناراحت نشود»
پدر دستی بر سر زهرا کشید و گفت:«افرین دختر مخترعم این خیلی عالی است»
زهرا سرش را بالا گرفت و گفت:«هنوز تمام نشده!»
بابا گفت:«این عصا دیگر چه کاری میکند؟»
زهرا توضیح داد:«یک قطعه دیگر هم زیرش می گذارم تا وقتی عصا روی زمین افتاد با فشار ان بدون خم شدن دسته اش بالا بیاید»
بابا برای زهرا دست زد و گفت:«افرین دخترم این طرح بسیار خوب است و باید آن را بسازی من هم به تو کمک میکنم و وسایل مورد نیاز را تهیه میکنم»
چشمان زهرا از خوشحالی برقی زد و گفت:«یعنی الان من هم یک مخترع هستم؟»
بابا پیشانی زهرا را بوسید و گفت:«بله یک مخترع مهربان»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_کودکانه
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
ستاره کوچولو تنها پشت ابرها نشسته بود و گاه گاهی به زحل و عطارد سرک می کشید که بلند میخندیدن. خاله مهتاب قلی خورد و آمد سمت ستاره کوچولو و گفت: چرا نمیری پیش بقیه دوستات؟
ستاره کوچولو اخمی کرد و گفت: من مثل بقیه ستاره ها پر نور و بزرگ نیستم خیلی کم نور و کوچیکم و دوباره قلی خورد و رفت پشت ابرها.
مهتاب خانوم همه ستاره ها رو جمع کرد و گفت: عزیزان من می دونین یک ستاره کوچولو اینجاس که خیلی تنهاست و از دوست شدن با شما ستاره ها خجالت می کشه.بایددنبال راه چاره بود.
عطارد بادی به غبغب انداخت و گفت :راه چاره اش دست منه.
خاله مهتاب بگو بیاد ببینمش.
همه ستاره خوشحال شدن که راه چاره پیدا شده.
خاله مهتاب گفت: آهای ستاره کوچولوی من ، عزیز من بیا از پشت ابرها بیرون ، زود بیا. ستاره با صدای آهسته گفت: نمی تونم آخه ممکنه همه منو مسخره کنن من فقط یک توپ کوچولو وسط آسمانم.
ابرسفید خمیازه ای کشید و گفت: کی بود ستاره رو صدا زد این ستاره کوچولو خیلی لجبازه همیشه پشت سرم قایم میشه و یواشکی چشمک میزنه ، باید به کمک باد برم کنار.
ابر سفید به باد گفت: زود دست به کار شو.
باد تند هم سریع یک فوت کرد و ابر رفت کنار .ستاره کوچولو چشماش رو بسته بود و می لرزید.عطارد قلی خورد و رفت کنار ستاره کوچولو و گفت: بچه ها نگاه کنید چه ستاره سفیدی مثل برفه ، من تو کل کهکشان ستاره به این سفیدی ندیده بودم.
ستاره سفید تا حرف ها رو شنید از خوشحالی چشماش رو باز کرد و یک چشمک زد و گفت: پس چرا مثل شما پر نور و بزرگ نیستم ؟
بقیه ستاره ها باهم و یک صدا گفتن : ولی ماهم به سفیدی تو نیستیم .
آخه چرا؟
و بعد مهتاب خانوم گفت: من تصمیم گرفتم به خاطر این همه سفیدی اسم تو رو از حالا بزارم دونه برفی.
ستاره سفید که خیلی هیجان زده و خوشحال شده بود قلی خورد و رفت پیش دوستاش نشست و دیگه هیچ وقت پشت ابر سفید نرفت و دیگه تنها نبود.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود
.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
@ghesehayemadarane
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_آموزشی_قرآن
آموزش آیت الکرسی برای کودکان
💕
✨💕
╲\╭┓
╭ ✨💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
سلام
✅ امشب داشتم فیلم زیبای "یتیم خانه ایران" رو میدیدم.
⭕️ اینکه انگلیسی های خبیث چطور با ایجاد "قحطی های مصنوعی" تونستن ۹ میلیون نفر از مردم مظلوم ایران رو بکشند...
💢 کشتاری که هیچ صدایی ازش شنیده نمیشه و حتی از کتاب های تاریخ ما حذف شد.
💢 کشتاری که جریان #نفوذ و #تحریف نقش اول رو در اون داشتند...
⭕️ طی این کشتار، انگلیسی ها اول اومدن قیمت اجناس رو هی بالا بردند و مردم رو ترسوندن و کم کم مردم به خفت و خواری و التماس به بیگانگان افتادند.
🚫 دقیقا اتفاقی که نفوذی های غربگرا الان دارن دنبال میکنند تا اهداف آمریکایی ها تامین بشه
😒
⭕️ انقدر به مردم فشار میارن که تسلیم خفت و خواری توافقاتی مثل #برجام بشن.
✅ و جالبه رمز پیروزی مردم هم یه چیز بود: اینکه پشت سر علمای اون روز حرکت کردند و هرچقدر تونستن برای همدیگه فداکاری کردند.
👌 الان هم دقیقا راه همینه: گسترش کمک های مومنانه و گوش به فرمان امام جامعه بودن.
ان شالله خداوند ما رو از شر غربگرایان و جریان نفوذ نجات خواهد داد....🌹
🌷 @IslamlifeStyles