هدایت شده از لالایی خدا
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🌸🍃 فرزندان #فلسطین تو را دوست دارند ای حاج قاسم...
💌 نامه ای از بچه های فلسطین به حاج قاسم سلیمانی .
#پیشنهاد_ویژه
#روز_قدس
#لالایی_خدا
#محسن_عباسی_ولدی
@lalaiekhoda
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹🟠 حکایت ۸۰۰۰ کودک فلسطینی که پشت سیمخاردارهای اسرائیل به دنیا میآیند!
🔻آمار و ارقامی دردناک از وضعیت مادر و کودکان فلسطینی و جنایات اسرائیلیان علیه آنها که به «نسل ایست و بازرسی» معروفن
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#انتشار_حداکثری
@abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
محسن عباسی ولدی14020726 بیمارستان المعمدانی.mp3
زمان:
حجم:
8.34M
📣📣📣فوری فوری
🔴در پی فاجعۀ بیمارستان #المعمدانی #غزه
سخنرانی مهم دیگری از حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی منتشر شد.
🔴شنیدن این سخنرانی برای هر کسی که قلبش از فاجعۀ بیمارستان غزه به درد اومده لازمه.
📣همین حالا گوش کنید، تا آخر هم گوش کنید و همین حالا منتشر کنید.
کسایی که سخنرانی قبلی رو گوش ندادن، حتما گوش بدن.👇
https://eitaa.com/abbasivaladi/13066
‼️تنگۀ احد عملیات #طوفان_الاقصی فضای رسانه است. با انتشار مطالبی از این دست، نگهبان این تنگه باشید.
#فلسطین
#عباسی_ولدی
@abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
حضور در تجمعات ضدصهیونیستی را دست کم نگیرید.
دشمنانی که باید پیام این تجمعات را دریافت کنند، چشم به رسانهها دوختهاند. با حضور چشمگیرتان، چشمشان را کور کنید و دلشان را بلرزانید.
مظلومانی هم که منتظر حمایت شما هستند، منتظر اخبار حماسهآفرینیتان نشستهاند. دلشان را گرم کنید.
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
🔸 نشانی صفحه #ویراستی حجت الاسلام عباسی ولدی:
https://virasty.com/mohsen_abbasivaladi
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
داستان تمثیلی دربارهٔ فلسطین
نویسنده: زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
تو سرزمین زیتون ها مورچه های سیاه زیادی کنار هم زندگی می کردند.
اونا خیلی همدیگرو دوست داشتن و باهم مهربون بودن.
گوشه گوشه اون سرزمین لونه ساخته بودن و هرروز مشغول دونه پیدا کردن بودن.
اما درست برعکس این مورچه ها، تو سرزمین های اطراف، مورچه های قرمز رنگی زندگی می کردن که خیلی بداخلاق و زورگو بودن و باهمه دعواشون میشد.
مورچه های قرمز میخواستن جایی زندگی کنن که فقط خودشون و دوستاشون باشن.
چون فکر میکردن فقط خودشون از بقیه مورچه ها بهترن.
برای همین یک روز تصمیم گرفتن برن به سرزمین زیتون و اونجا رو شهر خودشون بکنن.
اما چجوری؟ اون جا که مال مورچه های سیاه بود!
پس لازم بود اول به یه بهونه ای وارد شهر بشن.
مورچه های قرمز به مورچه های سیاه وعده دادن و گفتن:
اگه شما بذارید ما بیایم تو زمین های شما و لونه بسازیم ما هم به شما قول میدیم از انواع دونه های خوشمزه سرزمین های دیگه بهتون غذا بدیم.
مورچه های سیاه که از نقشه مورچه های قرمز خبر نداشتن حرف اونا رو قبول کردن.
و اینجوری شد که کم کم مورچه های قرمز تو یه زمین کوچیک از سرزمین مورچه های سیاه لونه هاشونو ساختن.
مدت ها گذشت.
مورچه های سیاه مشغول زندگی خودشون بودن.
اما اون وسط مورچه های قرمز تعدادشون داشت روز به روز بیشتر میشد.
آخه اونا یه تونل مخفی زیر زمین ساخته بودن تا کم کم دوستاشونو دعوت کنن به این سرزمین.
بعد یه مدت که مورچه های قرمز تعدادشون زیاد شد دوباره رفتن پیش مورچه های سیاه و گفتن:
ما دیگه خیلی تعدادمون زیاد شده.
بچه هامون زیاد شدن و باز هم نیاز به لونه بیشتر داریم. شما باید به ما زمین بیشتری بدین تا بتونیم لونه های بیشتری بسازیم.
مورچه های سیاه جواب دادن:
اینجا شهر ماست. لونه هامون همه اینجاست. دونه هامون همه اینجاست.
نمیتونیم شهر خودمونو به شما بدیم.
و این شد شروع یک دعوای بزرگ.
مورچه های قرمز عادت نداشتن از کسی نه بشنون. برای همین وقتی مورچه های سیاه حاضر نشدن به اونا زمین بیشتری بدن، شروع کردن به زورگویی و قلدری.
هرروز میرفتن تو مسیر مورچه های سیاه و دونه هاشونو به زور میگرفتن.
لونه هاشون رو خراب می کردن.
گاهی به سمتشون سنگریزه پرت می کردن و گاهی هم توی لونه شون رو پر از آب می کردن تا همه مورچه هایی که داخلن بمیرن.
خلاصه این دعواها روز به روز بیشتر می شد.
همه خسته شده بودن.
مورچه های سیاه تا جایی که می تونستن از خودشون دفاع می کردن و نمیذاشتن کسی خونه شونو بگیره.
اوایل سنگ های کوچیک رو پرت می کردن به سمت مورچه های قرمز.
اما یکم که گذشت، سلاح هاشون هم بهتر و قوی تر شد.
مثل تیر کمان تخمه ای که باهاش لونه های دشمن شونو تخمه بارون می کردن، یا ماکارونی نیزه ای هایی که به سمت زمین دشمن پرتاب می کردن و...
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه مورچه های قرمز یه بخش زیادی از سرزمین مورچه های سیاه رو با زور گرفتن.
حتی خیلی از مورچه های سیاه رو هم نابود کردن.
مورچه های سیاه که دیگه خسته شده بودن از این همه زورگویی، به فکر افتادن که یه نقشه حرفه ای بکشن.
اونا تصمیم گرفتن یه منجنیق بزرگ درست کنن.
بعد گروه گروه برن بالای درخت تا زیتون جمع کنن.
و بعد اون زیتون ها رو با کمک منجنیق پرت کنن به سمت مورچه های قرمز.
یه روز صبح زود، این نقشه عملی شد.
مورچه های قرمز همگی خواب بودن که یه دفعه همه شون با صدای جیغ بلند یکی از مورچه ها از خواب بیدار شدن.
واااااای... چی شده بود؟... یه زیتون بزرگ افتاده بود روی یکی از مورچه ها و اونو له کرده بود.
چیزی نگذشته بود که زیتون بعدی هم روی سر یه مورچه دیگه فرود اومد.
مورچه های قرمز که فهمیده بودن چه بلایی سرشون اومده فریاد زدن: حمله شده... حمله زیتونی... فرار کنید...
و همه دار و دسته شون از ترس اینکه زیتون توی سرشون فرود نیاد فرار کردن و تا جایی که میتونستن از لونه هاشون دور دور شدن.
همون لونه هایی که به زور از مورچه های سیاه گرفته بودن.
و اینجوری بود که مورچه های قرمز بدجنس پا به فرار گذاشتن و دیگه اون طرفا پیداشون نشد.
چون اونجا سرزمین واقعی و اصلی مورچه های سیاه بود.🇵🇸
#قصه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
❓چه کسانی باید این سخنرانی رو گوش کنند؟
🔸همۀ فعالان سیاسی و فرهنگی که مخاطب مردمی دارند.
🔹اونایی که مسئلۀ جبهۀ مقاومت رو به گرایشهای مذهبی اهل تسنن تقلیل میدن.
🔸کسایی که باور نمیکنند برگ برندۀ پیروزی دست گروههای مقاومته و دوست دارند دلیلش رو بدونند.
🔹اونایی که تنها با روایت مظلومیت مردم غزه و غفلت از اقتدار جبهۀ مقاومت، به جبهۀ رسانهای دشمن کمک میکنند.
🔸اونایی که دوست دارند قصۀ #فلسطین و غزه رو از زاویهای که قرآن به ما یاد داده نگاه کنند.
🔹اونایی که با دامن زدن به بعضی از اختلافات، به انسجام جبههٔ مقاومت لطمه میزنند.
@abbasivaladi
✏️داستانی از شهید یحیی سنوار
براساس کتاب خار و میخک
بفروشید
یحیی میخواست برای کبوترها دانه بریزد که با صدای بوق اسراییلیها از خواب پرید.
دور و برش را نگاه کرد. آنجا کبوتری پر نمیزد.باز هم توی همان خانهی کوچکی بود که دوستش نداشت. چون اسراییلیها آنها را مجبور کرده بودند به اینجا بیایند.
مادرش میگفت:《خانهی خودمان بزرگ بود و حیاطش پر از زیتون و انگور و کبوتر.》
حالا باید تا خواب بعدی صبر میکرد که با کبوترها بازی کند.
یحیی به سقف خیره شد تا سوراخهایش را پیدا کند اما فایدهای نداشت. انگار فقط قطرهها میتوانستند آنها را ببینند. شبهای بارانی قطرهها از سقف تند تند توی خانه میچکیدند. مادر هم بچهها را یکی یکی بر میداشت و به جایشان کاسه و کوزه میگذاشت. آن وقت تا صبح خانه پر از صدای تِق تق و چِک چِک میشد.
صبحانهاش را خورد و در حیاط را باز کرد. کوچهشان صافتر و بزرگتر از همیشه شده بود.
ماشین اسراییلیها از کوچه رد میشد. آنها باز هم تفنگهای واقعیشان را به سمت یحیی گرفتند.او ترسید و آرزو کرد، تیم مقاومت که پر از مردان قوی بود آنها را حسابی بترسانند.
پیش بچههای کوچه ایستاد و پرسید:《 به نظر شما چرا اسراییلیها کوچهها را بزرگ کردند؟》
محمد نشست و گفت: 《من میدانم. برای اینکه ماشینهایشان تندتر بروند و راحتتر تیم مقاومت را بگیرند و زندانی کنند.》
یحیی و بچهها باید فکری میکردند. اگر تیم مقاومت نمیبود سربازها بیشتر بچهها را اذیت میکردند.
حسن با عجله گفت: 《باید ماشینهایشان را یکجوری نگه داریم.》
محمود به دیوار تکیه داد و گفت: 《 آخه زور ما به ماشین میرسد؟》
محمد آهی کشید و گفت:《کاش بیسیم داشتیم آن وقت میتوانستیم به تیم مقاومت خبر بدهیم.》
با شنیدن کلمهی بیسیم توی سرشان فکر تازهای جرقه زد.
همین که ماشین اسراییلیها آمد؛ یحیی به تفنگ سربازها اشاره کرد و بلند گفت: 《بفروشید، بفروشید.》
مثلا میخواست از آنها تفنگ بخرد.
ماشین اسرائیلی ایستاد.
بچههای دیگر هم بلند گفتند: 《بفروشید، بفروشید.》
سربازها گیج شده بودند. سرشان را خاراندند؛ به تفنگهایشان نگاهی کردند و رفتند.
اما مردان مقاومت که صدای بچهها را شنیده بودند قایم شدند.
بچهها با هم قرار گذاشتند همیشه با دیدن اسراییلیها بلند بگویند: بفروشید، بفروشید.
آن شب یحیی با یک آرزوی بزرگ روی تشک کوچکش خوابید. دلش میخواست روزی یکی از قویترین مردان تیم مقاومت باشد. تفنگ واقعی بخرد و با آن اسراییلیها را بترساند. از خستگی زود خوابش برد. دیگر حتی صدای قطرهها هم نمیتوانست او را بیدار کند.
✍سبزهای
#داستان
#فلسطین
@gheseshakhsiatemehvari