📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔸بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
🔸بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
🔸پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
🔸بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
📚#حکایت
🔸ندیم سلطان، حکیمی را به صحرا دید که علف می چید و می خورد. گفتش که:
🔸اگر به خدمت شاهان درمی آمدی، نیازمندخوردن علف نمی شدی،
🔸پاسخ داد: تو نیز اگرعلف می خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی.
📚کشکول شیخ بهایی
@Harf_Akhaar
🍀🍃🌹🍃🍀
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
دردم تو میفرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: برو ز پیشم، خود میروم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراقِ خویشم زار و ضعیف کردی
گر بارِ غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از بَرِخود
باز آر به درد دوری، درمانم از که باشد؟
چون بوسهای به زاری هرگز نمیدهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟
دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخمِ تو میخورم من، اَفغانم از که باشد؟
جوری که میپسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
#اوحدی
🌾🪴🌾
پس چون در خود طلب دیدی
میآی و میرو
و مگو که «دراین رفتن چه فایده؟»
تو میرو، فایده خود ظاهر گردد.
🔸 برگرفته از "فیه مافیه" مولانای جان
#مولوی
#مولانا
#فیه_مافیه
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد.
بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.
پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد اگر جلوی شاهين را نگيرم، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد.
پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند: یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.
روی بال ديگرش نوشتند: هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.
🍁
کودکت اگر با صداقت زندگی کند،
می آموزد حقیقت چیست.
کودکت اگر با انصاف زندگی کند،
عدالت را می آموزد و به مردم بدی نمیکند.
کودکت اگر رفتار خوب تو با همسرت
را ببیند،
احترام به یک زن را می آموزد.
کودکت اگر با انتقاد زندگی کند،
سرزنش کردن را می آموزد.
کودکت اگر با خصومت زندگی کند،
جنگیدن را می آموزد.
کودکت اگر با تمسخر زندگی کند،
کمرویی را می آموزد.
کودکت اگر با ترس زندگی کند،
نگران بودن را می آموزد.
کودکت اگر با پذیرش زندگی کند،
عشق ورزیدن را می آموزد.
کودکت اگر با تایید زندگی کند،
می آموزد که خودش را دوست بدارد.
«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت.
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم.»
پناه میبرم به خدا از عـیبی که، «امروز» در خود می بینم، و «دیروز» دیگران را به خاطر، «هـمان عیـب» ملامت کرده ام. محتاط باشیم در «قضاوت کردن دیگران» وقتی نه از دیروز او خبر داریم و نه از "فردای خودمان"
👤دکتر شریعتی
📚#یڪ_داستان_یڪ_پند
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
از سخنان بهلول :
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، #چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، #دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، #گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، #قاضی است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد، #بچه است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد، #مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد، #بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد، #پرحرف است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، #ديوانه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشه اي در استكان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
كودكي - از شيطنت- بازي كنان
بست با دستش دهان استكان
پشه ديگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام كودك وا رهد
خشك لب مي گشت، حيران راه جو
زير و بالا، بسته هر سو راه او
روزني مي جست در ديوار و در
تا به آزادي رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تكاپو مي فزود
راه بيرون رفتن ز چاهش نبود
آنقدر كوبيد بر ديوار، سر
تا فرود افتاد خونين بال و پر
جان گرامي بود و آن نعمت لذيذ
ليك آزادي گرامي تر عزيز
🎙"فریدون مشیری"
جانِ من امشب بهلب بسیار نزدیک آمده است
ظاهرا روزِ فراق یار نزدیک آمده است
خواب دیدم شب که از هم ریخت کوه غم چو طور
مژدهای ای دل! وعدهٔ دیدار نزدیک آمده است
خانهی تاریک چشمم باز روشن شد، مگر
نکهت پیراهن دلدار نزدیک آمده است
محو شد از خاطر من محنت این راهِ دور
غالباً منزلگه آن یار نزدیک آمده است
میکشد امروز و فردا یار، تیغ امتحان
وقت رسوا گشتن اغیار نزدیک آمده است
کرده واقف گرچه از کوی تو دوری اختیار
گشته از دوری بسی بیزار، نزدیک آمده است
#واقف_لاهوری