eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 ادامه به محض اینکه علی آقا هندوانه را دید، با دست به سرش کوبید و فرار کرد. آن لحظه هم شرمنده و سر به پایین نشسته بود، انگار خجالت می کشید در چشم کسی نگاه کند. من آنجا با روحِ بلند او آشنا شدم و دانستم که روزگاری یکی از مردان نمونهٔ خواهد شد. 👌 درست همانطور شد که فکر می کردم. نه اینکه من خیلی می دانستم؛ آدمهای برجسته با همان نگاه اول شناخته می شوند، اینها چیزی را انتقال می دهند که آدم را منقلب می کند. خیلی از بچّه های دوران جنگ دارای چنین خصوصیاتی هستند. طرز رفتار و برخورد اینها طوری است که انگار به درون تو مسلط هستند. در کنار اینها نمی شود سهل انگار و باری به هر جهت عمل کرد، همچنان که با علی آقا نمی شد ساده برخورد کرد. این را همهٔ بچّه هایی که با او ارتباط داشتند، می دانستند. البته خودش چیزی نمی گفت که با من چنین و چنان کنید یا نکنید؛ اما نگاه هیبت آمیزش چنین تأثیری داشت. کسی را می شناختم، که در نبود او چیزی گفته بود. وقتی می خواستیم پیش علی آقا برویم، نمی آمد. می گفت : «خجالت می کشم، اگر علی آقا نگاه کند، همه چیز را می فهمد.» روزی قرار بود همراه برادر نصری به دیدار حضرت امام (ره) برویم. وقتی به تهران رسیدیم نصری خیلی جدی گفت : «من نمی آیم.» گفتم : «چرا؟!» گفت : «شما این امام را نمی شناسید. ایشان اگر نگاه کند، همه را می شناسد. من هم یک خرابکاری کردم و می ترسم.» 😢 درست یک ساعت التماس کردیم تا راضی شد بیاید. ما نسبت به علی آقا هم همین احساس را داشتیم. اعمال و کردارش هم همینطور بود. گزافه گویی نمی کرد. وقتی می گفت من این کار را می توانم، یقین داشتم که می تواند. تصور کنید کسی را که از بس به نفس خودش پشتِ پا زده و در راه دویده، پنجاه کیلو بیشتر وزن ندارد و جثّه اش چنان ضعیف است که هر باوری را از آدم می گیرد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
🦋 آغاز عملیات بیت المقدس {ادامه} اما به یاد آوردن این شنیده ها از دلسوزی ام برای آن اسیر عراقی کم نکرد، این بار با لبخندی به او فهماندم که قصد کشتنش را ندارم و او چه زود زبان لبخند مرا فهمید و آرام گرفت. نفربرها هنوز می سوختند و صدای انفجار فشنگ های داخلشان، مثل بلالی که روی آتش گرفته باشند، شنیده می شد. چند سرباز عراقی دیگر هم از میان تاریکی، دخیل گویان ، تسلیم شدند. در شگفت بودم آن ها چرا به جای فرار در تاریکی شب تن به اسارت می دهند! فرمانده بود یا معاونش یا دیگری نمی دانم؛ فقط شنیدم کسی که لوله ی تفنگش به سمت اسرا نشانه رفته بود با صدای بلند گفت: «کی حاضره این اسرا رو به پشت خط منتقل کنه؟!» هنوز سوال او تمام نشده بود که یک قدم به جلو برداشتم و گفتم:«من.» دستی محکم خورد روی شانه ام."حسن اسکندری" بود. باتندی گفت: " دیونه شدی احمد؟ می زنن ناکارت می کنن! بیکاری مگه؟!"🙄 بی راه هم نمی گفت. ساعتی دیگر، که آفتاب بالا می آمد و بیست اسیر عراقی گردن کلفت متوجه می شدند آن که در تاریکی شب پشت سرشان می آمده یک نوجوان شانزده ساله بوده، چه به روزگارم می آوردند !؟ منصرف شدم و با حسن از محل تجمع اسرا دور شدم. سپیده صبح، مثل همه جای دنیا، پر آتش ما راهم آرام آرام روشن می کرد. به سمتی که گمان می کردیم قبله است با لباس رزم و پوتین به ایستادیم؛ و باتیمم برخاک. هوا که روشن شد از مکالمات فرمانده گروهان،"ناصر رنجبر"، پشت بیسیم، تازه فهمیدیم دنیا دست کیست. از آن سوی خط نامرئی بیسیم کسی می گفت: «تیپ نور، که باید از سمت راست شما وارد عمل می شد، موفق به شکستن خط نشده.شما هم بیش از حد جلو رفتید.» ناصر گفت:«خب یعنی چی؟» صدا گفت:«یعنی اینکه شما در محاصره اید.اما اگر صبر کنید نیروی کمکی براتون می فرستیم!» خبردهان به دهان در طول خاکریز بلندی که پناهمان داده بود گشت :«ما در محاصره ایم!»😩 هوا که روشن تر شد...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman