داستان یک مثل💐💐💐
میخش را بکوب سرِ زبان بنده!
به مزاح: از سخنی که گفتهام، یا کاری که کردهام، سخت پشیمانم.
ملانصرالدین، پیاده از دِه به شهر میرفت. چون نیمی از روز گذشت، گرسنه شد. زیر درختی کنار گندمزار نشست و شکمگیرهای را که زنش در خورجین نهاده بود، بیرون آورد و گشود.
هنوز لقمهای به دهان ننهاده، سواری ناشناس در رسید. او چنان که رسم مردم ماست، بفرمایی گفت و سوار میبایست نوش جان یا گوارای وجودی گفته، بگذرد؛ که آن مختصر، یک تن را نیز کفاف نمیداد؛ اما به جای آن، بیدرنگ عنان کشید و گفت: ردّ احسان، گناه است.
از استر پیاده شد؛ به این سو و آن سو، نگاهی کرد و چون نقطهای ناکاشته نیافت که حیوان را از چریدن محصول، دور نگه دارد، پرسید: میخ طویلهی قاطرم را کجا بکوبم؟ ملانصرالدین که از آن تعارف نامعقول خویش، سخت پشیمان شده بود، گفت: بکوبش سرِ زبان بنده!
کتاب کوچه، تالیف احمد شاملو، حرف ب، دفتر دوم، ص ۱۴۰۵.
#داستان_مثل
#میخشرابکوبسرزبانبنده
#کتاب_کوچه
#احمد_شاملو
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
سخنانی از بزرگان جهان🌹🌹🌹
چشمها، در همه جا، به یک زبان حرف میزنند.
(جرج هربرت)
☘☘☘
من وقت را تلف کردم و اینک، وقت مرا تلف میکند.
(شکسپیر)
☘☘☘
فضیلت بعضی از ثروتمندان، در این است که به ما میآموزند تا از ثروت، بیزار باشیم.
(جِبران خلیل جبران)
☘☘☘
بدترین لحظه، برای کسی که به خداوند اعتقاد ندارد، لحظهای است که احساس امتنان و سپاسگزاری میکند؛ اما کسی را برای این کار نمییابد.
(وندی وارد)
☘☘☘
آن که چون قِدّیس زندگی نکند، چون شهید نخواهد مُرد.
(توماس فولی)
☘☘☘
فرق بین یک درخت و یک تفنگ، در سرعت آنهاست؛ درخت در هر بهار شلیک میکند.
(ازرا پاوند)
☘☘☘
سکانس کلمات، دکتر سید حسن حسینی، ص ۲۴۸ - ۲۵۰.
#سخنان_بزرگان
#سیدحسنحسینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
شعردرمانی
از دکتر شفیعی کدکنی
هر دم به اشارات، شدم هر سویی
شاید که بیابم از شفایی، بویی
دردا که نیافتم به قانون، جز شعر
از بهرِ نجات روح خود، دارویی
طفلی به نام شادی، از همیشه تا جاودان، دکتر شفیعی کدکنی، ص ۲۳۸.
#شفیعی_کدکنی
#شعردرمانی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
در لوازم جانبی ریاست 😂😂😂
از ابوالفضل زرویی نصرآباد
این ریاست که کارپردازی است
نود و هشت درصدش، بازی است
بوده است از زمانهی هُرمُز
یک کمش، کار و باقیاش، دَک و پُز
وای اگر در مدیریت کردن
عاجزی از ادا درآوردن
چون مهم است توی این حرفه
مَنِش و حالت و اَدا و اِفه
بیادا هستی ای پسر، ناشی
هرقَدَر هم که کاردان باشی
آن مدیری که مقتدر باشد
توی هر چیز، منحصر باشد
از غذا خوردن و صدای قَدَم
تا لباس و کلاه و رنگِ قلم
شیوهی اُرد پشت هم دادن
شیوهی پشت میز لَم دادن
گر تو در سِلک سروران باشی
نکند مثل دیگران باشی...
این چنین وانمود کن، گذری
که تو از پشت پرده باخبری
گر چه البته مستقل هستی
به مقامات، متصل هستی
بَهبَه از شایعات پر روغن
تو خودت هم بزن به آن، دامن
با همین شایعات رندانه
میشوی قهرمانِ افسانه!
اصل مطلب، مجموعه شعر طنز، زرویی نصرآباد، ص ۴۷ و ۴۸.
#شعر_طنز
#لوازمریاست
#زرویینصرآباد
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
ناگهان
از محمدمهدی سیار
یک چند سالی میشود آری
این پیشبینیها، درست از آب در میآید انگاری:
وضع هوا، فردا
رأس فلان ساعت، چنین است
رأس فلان ساعت، چنان است...
اما خدا را شکر
ماندهست غافلگیریام با من
من خیسِ خالی میشوم هر بار
باران، همیشه ناگهان است.
رودخوانی، سیار، ص ۱۹.
#باران
#پیشبینی
#محمدمهدیسیار
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚
قیمت کفش
مرد جوان، کفشهای پشت ویترین را میآورد و پدرش، برگهی قیمت روی آنها را عوض میکرد. روی هر کفشی، دستکم، سی درصد میکشید. پسر، طاقت نیاورد و گفت: بابا، آخر حسابی، کتابی، آخرتی، چیزی! این مردم، گناه نکردهاند که شب عید، دوباره از راه رسیده!
پیرمرد، دست از کار کشید. با نگرانی و افسوس، به فرزندش چشم دوخت و گفت: بچهجان، کار و کاسبی، قاعده و قانون خودش را دارد. نقد را به نسیه نده. حالا کو تا قیامت! کاسب است و یک شب عید. همه جا همین است. تازه من در مقایسه با همچراغها، سلمان فارسیام! صنف، باید ازم تقدیر کند!
داستانهای روبهرو، سالاری، ص ۱۰.
#داستان_کوتاه
#قیمت_کفش
#مظفر_سالاری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
سوختن
از محمدعلی مجاهدی(پروانه)
در چمن، پروانهای میگفت با زیبا گلی:
ما به شمع بزم، طرز سوختن آموختیم
این سخن بر گوش عشق آمد گران، کای بیخبر
سوختن را ما به شمع انجمن آموختیم...
یک آسمان پرواز، مجاهدی، ص ۳۳۷.
#محمدعلی_مجاهدی
#سوختن
#شمعوپروانه
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303