⭐️یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️
🌹برای دیدنم به مقر شهید قطبی آمد. وقت نماز بود. به نماز ایستاد. گلوله سنگینی کنار ما به زمین نشست. خوابیدم. سر بلند کردم، دیدم حتی قنوت نمازش را به خاطر این انفجار عظیم ترک نکرده.
بعد نماز در حالی که آتش دشمن، بر سرمان، میبارید. گفت: برادرم؛تا ساعاتی دیگر، من شهيد خواهم شد و اول خدا، سپس تو، باید سرپرست همسر و فرزندم باشی. ضمن اینکه: به غایت، مواظب پدر و مادر !
این جملات را باصلابت می گفت و می خندید. گفتم: فعلا جبهه ها؛ نیازمند تو هست و باید بمانی.
گفت: پیمانه ام پر شده، دنیا برایم زندان. طاقت شهادت دوستان و همرزمانم را ندارم . دوستان شهیدم منتظرم هستند.
وصیتنامه اش را به دستم داد و مرا در بغل گرفت و دوباره تاکید کرد که: سرپرست خانواده اش شوم و هوای پدر و مادر را داشته باشم.
خندید و رفت...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
رفتگر محله چهرهاش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمیدادند. میگفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار. آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار .💕
#شهید_مهدی_باکری
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰#جشن بزرگ زیر سایه خورشید
💢با #حضور خادمین و حاملین پرچم متبرک حرم #امام رئوف علیه السلام
🔅مفتخر به قدوم خانواده های معظم شهدا🔅
📢با #مداحی برادر مهدی کبیری نژاد
🚨 سه شنبه ۹ خرداد ماه از ساعت ۱۷
🔹دارالرحمه_شیراز، قطعه شهدای گمنام
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ هم حتما منتشر کنید ....
گلزار شهدا
🔰#جشن بزرگ زیر سایه خورشید 💢با #حضور خادمین و حاملین پرچم متبرک حرم #امام رئوف علیه السلام 🔅مفتخر
🚨فردا گلزار شهدای شیراز بوی امام رضا ع میگیرد...
هر دلش هوای مشهد دارد ، مراسم فردا را از دست ندهد
#لطفا مبلغ باشید
🌷🕊🍃
نگاههایتان ...
تسبیح ذکرخداوند بود...✨
که اینگونه دلنشین مانده است
صبح دلنشینی میشود با نگاه شما
#سالروز_شهدادت💔🥀
#شهید_حاج_عبدالله_رودکی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
8⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، #عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است...
✍ امام باقر(علیه السلام) فرمودند:
✅اسلام بر پنج پايه استوار شده است: نماز، زكات، روزه، حج و #ولايت و به هيچ چيز به اندازه آنچه در روز غدير به ولايت تاكيد شده، ندا نشده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ #غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهیدے که زمان شهادت و محـل قبر خود را نشــان داد....
🌷🌹
🌷روز خاکسپارے شهیـد موزه بود. اکثر بچه هاے قدیم لشـکرجمع بودن...
با حاج عبدالله به حسینیه گلزار شهدا تکیه داده بودیم.
گفت فـلانی, این آب خورے رو می بینے؟
(و به اب خوری کنار مزار شهیدسپاسی اشاره می کرد.)
گفتم :خــوب؟
گفت: هفته دیگه, جاے اون یه شهید دفن می کنید؟
گفتم کی؟
گفت:حاج عـبدالله رودکی!😳😳
گفتم :خواب دیـدے خیـر باشـه!😊
به چند نفر دیگه هم سپــرد.
هفته بعدشد. شب خوابی دیدم که مطمئن شدم, خبــر بدی در راه است.
تا خبرشهادتش امد. بعد هم گفــتن از تهران آمــده اند تا پیــکر حـاج عبدالله را ببــرن تهران.., بهشت زهرا!
سریع خــودم را رساندم و با عصبانیت گفتم :مگــه نشــنیده اید امام فرمودند ملاک وصیت شهدا است!
گفتن بله!
گفتم: هفته پیش به من گفت کجا دفن شود, به چنــد نفر دیگر هم...
چه جایے بهتر از کنار مجــید سپاسے!
🍃🌷🍃
#شهید حاج عبدالله رودکی
#شهداےفارس
#سالروزشهادت
🌷🌱🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نوزدهم
از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود.
_این سنگر را خفه کن..
آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟!
_شهید شد .
سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن.
آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا..
_الله اکبر
تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد.
به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟
_گموننکنم.
چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم.
_تخریبچی ها ؟!!!
_همه شون شهید شدن ..
نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم.
_چه کار کنیم..
_من میتونم!
نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم.
وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم.
از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست.
عقیقی داد زد: پناه بگیرید!
کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت.
_چیزی نیست آروم باش.
_السلام علیک یا اباعبدالله..
از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است.
_می خوام کمکت کنم.
_بندش رو باز کن تا سبک بشم.
کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟!
_جعفر.
_جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه..
_آب نمی خوام.
دست صورت و پاهایش غرق خون بود.
_تکان نخور تا زخمت را ببندم.
با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور.
_یا بی بی فاطمه زهرا...
به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد.
_خوب میشی قول میدم.
هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم.
_برو ..برو..
_برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟!
صورتش از درد مچاله شده و صدایش میلرزید که گفت :شونزده...
_کمکت می کنم برگردی عقب..
حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچههای گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.میدوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد.
صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد.
_نه نمیتونم .
نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن.
_چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود.
_به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم
از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم.
کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
49.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🔰موشن_گرافی」
🎥سردار شهید حاج عبدالله رودکی را بیشتر بشناسیم . . .
🔸به مناسبت سالگرد شهادت سرباز جهانی حضرت روح الله دریادار شهید حاج عبدالله رودکی .
▪️شهادت ۹خرداد ماه
#شهید_رودکی |#افتخار |#اقتدار
#شهدای_فارس
🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
هم اکنون...
ورود خادمین حرم امام رضا ع به گلزار شهدای شیراز، قطعه شهدای گمنام
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️
🇮🇷دو شب بود که نخوابیده بود. فرصتی شد چند دقیقه بخوابد.چند دقيقه نگذشته بود که فرمانده لشکر پشت بيسيم هاشم را خواست.هر چه هاشم را صدا زدم فايده نداشت، خواب خواب بود. دستم را روي شانه اش گذاشتم و محکم تکان دادم. از خواب پرید.فرمانده به او دستور داد که يکي از گردان ها را راهنمايي کند و به جلو بکشد. فقط گفت: چشم. بيسيم چي اش را بيدار کرد و در دل شب راهي شد.
... به هاشم گفتم: نيرو ها خسته اند. اگر اجازه مي دهي براي بازسازي و استراحت به عقب برگرديم. گفت: «دلت مي خواهد بهشت را از دست بدهي.»
مکثي کرد و دوباره تکرار کرد «دلت مي خواهد بهشت را از دست بدهي، من اينجا چند قدمي بهشت را ديدم.»
آن چند قدم تا بهشت را هم پس از سال ها نبرد طی کرد، تا به مزدش برسد
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
از عرش #سلام سرمدے آوردند
آیینہ ے حُسن سرمدے آوردند
با آمدن #رضا از باغ بهشٺ
یڪ دستہ گلِ محمدے آوردند
#میلاد_امام_رضا(ع)✨🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارڪباد🌺
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
🎊🎊🎊🎊🎊
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مکتب_سردار_کریمان
📜ای صفای قلب زارم،هرچه دارم از تو دارم...
#حاجقاسم
#میلاد_امام_رضا (علیه السلام )
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃
وَقَلبڪفےقَلبےیاشهید
قشنگہها نہ؟😇
قلبیہشهیدتوقلبتباشہ...
باهاشیکےشے
باهاشرفیقشے
اونقدررفیقواونقدرعاشق
واونقدرشبیہ...
کہتهشمثلخودششهیدشی :)❤️
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
7⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، #عیـد_بـــزرگ_غدیـــر باقــی مانده است...
✅ إِنَّهُ أَوَّلُ مَن آمَنَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الَّذِی فَدَی رَسُولَ اللّهِ بِنَفسِه .
✅ به راستی که اوست (یعنی علی) اولین کسی که به خدا و رسولش ایمان آورد و کسی است که جانش را فدای رسول الله کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ #غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۶ سالــش بود....
ڪلیہ هــایش از ڪار افتاد😔.
#پزشک روسے گفـت:
فقط یک راه برای زنده ماندن پسرتان وجود دارد که آن هـم #عوارض بـدی دارد! 😱
او یـک متر بیشـتر قـد نمی کشد و 18 سال بیشـتر زنده نمے ماند.😱
منصـور را حرم #امام_رضا(ع) بـردم. و #شفایش را از آقا گرفتیــم🤲
🔰امــام جماعت مسجد صاحب الزمان شیـراز اعـلام ڪرد ۵۰۰کیلو سـیمان از یڪ سـال قبل در مسجد مانده و در اثر باران حسابی سفت شده است.
چند نفر #ڪارگر آمـدند و با پتک شروع کردند، #سیمان ها را بشکند، اما نتوانستند.
😢وقتےهمه، دسـت از تلاش برداشتند و رفتـند؛ منصور، کلنگی را بر داشت و در گرمای طاقت فرسای تیر ماه که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، به تنهایی تمام سیمان ها را شکست‼️
به او مے گفتم:« از عـوارض شفای امام رضا ع اسـت کہ این قـدر قـد بلند و پر زور شدی...💪✋
#شهیدمنصور_قربانےزاده
#شهداےفارس
--🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیستم
دوباره از شدت ضعف از هوش رفتم. نمیدانم چه مدت در این حالت بودم .مسئول دسته آمد و مرا پانسمان کرد. آتش دشمن سنگین بود.
_من خوبم به جعفر برس.
_اون بچه؟!
_آره اسمش جعفر به اون برس. خونریزی داره درد میکشه.
_دیگه دیگه هیچ دردی نداره...
_منظورت چیه یعنی چی؟!
چشمای خیس شده بود .خیره نگاهش کردم. اشک بر چهرهاش روان شد سر تکان داد و گفت: همینجا بمون.
گفتم: کمک کن بلند شم.
_میتونی؟!
_اگه یه ذره آب بخورم میتونم.
_قمقمه ات که خالیه. منم که قمقمه ندارم.
به اطراف نگاه کرد به سمت پیکر جعفر رفت .قمقمه اش را برداشت و گفت: خدا بیامرز چه قمقمه سنگینی هم دارد.
تکانش دادم صدایی نداد. سرش را باز کردم و قمقمه را برگرداندم .شن ها به پایین سرازیر شدند .قمقمه را گوشه ای پرت کردم و گفتم: زیر بغلم را بگیر.
دست مرا گرفت به زحمت ایستادم و لنگان لنگان به راه افتادم. با هر قدمی که برمیداشتم موجی از درد و سوزش به جانم می افتاد. نیم ساعت بعد خودم را به جمع رزمنده ها رساندم. حقیقی از من و بقیه جلوتر به افتاده بود. ده دقیقه بعد به بچههای گردان خودمان رسیدم.
_چی شده؟!
_زمین گیر شدیم
_دست بالا کجاست؟
_شهید شده خودم دیدم.
_لا اله الا الله
_ حالا چیکار کنیم؟!
_اگه غلامعلی بود مشکلی نداشتیم.
اذان و تاریکی درس و از جای دور صدای تانک های عراقی به گوش می رسید. بیسیم زدیم و گفتیم مهمات و اندازه کافی نداریم.
_یاسر ..یاسر..احمد..
_احمد احمد یاسر بله
گفتیم حلقه محاصره دارد کامل می شود عقبنشینی کنیم.؟!
_صبر کنید ان الله مع الصابرین!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*