eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥ماجراي شنيدنی شفای نوزاد در حرم مطهر حضرت امام الرئوف (ع) در دوران قرنطینه ع ﻣﺪﺩﻱ ﺩﻟﺖ اﮔﺮ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺝ ﻣﻮﻻ ﺩﻋﺎﻛﻦ 🙏 🌷🌷🌹🌷🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
راننده حرفش را در دهانش مزه می‌کند و ادامه می‌دهد: _ راستش توقع داشتم بگی میخوای بری هتل! ولی وقتی گفتین سردخونه تعجب کردم. کس و کاری ایران داشتین که فوت کرده؟! _بله پدرم! _خدا رحمتش کند .شیراز زندگی می کرد.؟ _بله من ۷ ساله که پدرم را ندیدم. زیر لب زمزمه کرد :پس راست میگن خارجیا عاطفه ندارن! _پدرم خودش نخواست بیاد آمریکا با ما زندگی کنه! _حق داره .آدم توی کشور غریب سختشه! لابد یه مشکلی داشته که نتونسته بیاد؟! میگم نکنه پدر شما از اون آدمای بوده که قضیه اش بودار بوده ها؟! _بودار؟!! _منظورم اینه که نکنه پدر شما مشکل سیاسی داشته! ممنوع‌الخروجی چیزی بوده؟! پدرم هیچگاه درباره مسئله با من حرفی نزده بود. مادر بزرگ و مام هم چیزی به من نگفته بودند. در فکرم بودم که راننده ادامه داد: _«وقتی انقلاب شد خیلی‌ها فرار کردند. خیلی از ساواکی‌ها و ارتشی‌ها فلنگ را بستن . وقتی هم که جنگ شد یه عده از همین پولدارها و اونایی که انقلاب و امام را قبول نداشتند، جونشون را برداشتند و رفتند .الانم که چند سال از جنگ می‌گذرد بازم خیلی ها میرن اونور آب .چون می ترسند توی همین آژیر خطر ها و موشک هایی که عراق میفرسته روی شهرها ،یه دفعه توپی، خمپاره ای ... » _من زمانی که از ایران رفتم فقط ۱۸ سالم بود و خیلی چیزی از این حرف‌ها که میگین نمیدونم. _فرار کردین یا پناهنده شدین؟! ذهنم فرار می کند به ۱۸ سالگی. آن روز را خوب به خاطر می‌آورم. شب قبل از سفر به آمریکا ،وقتی که خواب بودم پا به اتاقم آمد. به گونه ام بوسه زد و بدنش داغ بود .انگار داشت میسوخت. آرام توی گوشم گفت: برنابی فردا یکی از دوستانم با ماشین میاد دنبالتون و شما را از مرز زمینی میبره استانبول. از اونجا هم میرید آمریکا پیش مادربزرگت.. سفیدی چشمش قرمز شده بود. اولین رد سفیدی را توی موهایش دیدم. _شما مگه با ما نمی آیی؟ _منم تا یه مدت دیگه میام پیشتون .من اینجا یه سری کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم. _چرا باید برم آمریکا؟ _آمریکا بهترین دانشگاه رو داره خوب درس بخون. هر رشته ای که دوست داشتی .مراقب خودت و مادرت باش تا وقتی من بیام باشه؟! باشه ای گفتم و با پاپا خداحافظی کردم، و نمی دانستم این آخرین تصویری که از او می بینم. وقتی پاپا از اتاق بیرون رفت، فقط صدای هق هق گریه مام را شنیدم. _بفرما اینم سردخونه رسیدیم. در حالی که ذهنم هنوز درگیر آخرین دیدار پدرم بود ،از ماشین پیاده شدم . _ببخشید اگه سرت رو درد آوردم .خدا پدرت رو بیامرزه و هرچی خاک اون باقیمانده عمر شما باشه! نگاهم را به اطراف میچرخانم، که صدایی مرا به خود می آورد _مستر صفاریان!؟ نگاهم را می کشانم سمت صدا .عمو مهران است .دوست نزدیک و صمیمی پدرم .چقدر پیر و شکسته شده! چشمهایش کم رمق شده و از آن موهای بلند مشکی که از پشت می بست خبری نیست. حتی یک نخ مو هم توی سر و صورتش دیده نمی‌شود. عصازنان جلو می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. _چقدر دیر آمدی! پدرت خیلی منتظرت بود! تنش بوی میخک هایی را می دهد که خسرو از پر چارقد مادربزرگش باز می کرد و می داد به عمو تا به جای آن ادکلن هایی که بوی آزارش میداد ،از بوی میخک لذت ببرد و راحت نفس بکشد .و عمو با سنجاق طلا آن را همیشه می زد کنار کتش و هر از گاهی با تمام وجود بویش می کرد.ماشین عمو مهران و شوق ایستادن روی ماشین رو بازش و پرواز بادبادک کاغذی که با خسرو درست میکردیم ،تمام بچگی بود که کرده بودم. _ممنون عمو !درگیر پاسپورت و بلیط شدم توی این اوضاع جنگ سخت تونستم بیام. _پدرت تا آخرین لحظه فقط اسم تو را به زبان می آورد. زمانی که چشمش روی هم رفت نگاهش به سمت در بود که ببیند کی می رسی! دلم می گیرد .دوباره تصویر ۷ سال پیش پدرم برایم زنده میشود .نمیدانم بگریم برای این که ندارمش و به پاس همه روزهای خوبی که برایم پدری کرد یا نگریم به جرم ۷ سالی که ندیدمش بعد تا زمانی که برای مرگ مام هم به آمریکا نیامد. _برنابی !همه کارها را برای مراسم انجام دادم .فقط باید بری داخل امضا بزنی تا جسد را تحویل بدن برای خاکسپاری! به داخل می روم باید اولین دیدار پدرم بعد از هفت سال با آخرین دیدارش در هم گره بخورد! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....: .مسئول سردخانه کشو را بیرون می آورد و روپوش سیاه را کنار می‌زند. نگاهش می کنم چهره همان چهره است ،اما چین و چروک و خطهای صورتش بیشتر شده.دستم را به صورتش میکشم .سرد است! برعکس دیدار آخرمان که انگار از کوره در آمده بود. پیشانیش را می بوسم. دلم میخواد گریه کنم اما نمی توانم. کاش چشم هایش باز بود و می توانستم ببینمش .مرد زیپ را می‌کشد و دوباره نگاه پدرم پوشیده می شود. جسد را سوار آمبولانس می کنند و من در ماشینی که عمو مهران دربست کرده می نشینم و با او همراه میشوم .پشت سر آمبولانس را افتادیم که عمو از جیب کنار کتش کاغذی در آورد و به سمتم گرفت. _پدرت قبل از مرگش از من خواست تا برایش یک قبر بخرم .این هم رسیدش است. هماهنگی‌ها شده و فقط باید به دفتر نشونش بدیم. _کجا؟ _دارالرحمه شیراز یه جایی نزدیک حسینیه شهدا! _چرا آنجا ؟!پدرم باید توی قبرستان مسیحی ها خاک بشه ،نه تو یه قبرستون مسلمون ها!!! _می‌دانم. ولی پدرت اصرار داشت حتما آنجا به خاک سپرده بشه. نمیدونی چقدر دوندگی کردم تا تونستم براش قبر بخرم. _اینجا چطور قبول کردن؟! _پدرت در آخرین لحظه های عمر توسط یکی از همین روحانی ها مسلمان شد! قضیه اش مفصله برنابی !فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنی تشییع پدرته.نمیدونی چقدر توی لحظه های آخر گریه میکرد .چقدر به من التماس کرد که حتما توی قبرستون مسلمونا ،همون جایی که خودش میگفت خاکش کنم. دلیلی برای کارهای پدرم پیدا نمیکنم یاد حرفهای مادرم می‌افتم که می گفت:« پدرت خیلی آدم کله شقی است و چیزی را که بخواهد یا به دست می‌آورد یا اگر نتوانست برای خواستن و داشتن چیزی نه به کسی رو می زند و نه حتی خواهش و درخواست می‌کند و راحت از کنارش می گذرد ،حتی اگر آن چیز را خیلی دوست داشته باشد.» حالا من مانده ام چطور برای داشتن قبری که حالا هر جا بودنش مهم نیست، اینقدر دوندگی کرده باشد!!! سوال پشت سوال پشت دریچه ذهنم بی جواب می ماند. _دیگه رسیدیم. از ماشین پیاده می شوم .چند نفری با لباس های مشکی ایستاده اند .می روم سمت جایی که عمو هدایت می کند. کنارم چند مرد و پشت سرم چند زن می ایستند که نمیشناسم شان و فقط پیامهای تسلیت شان به من میرسد. روحانی جلو می ایستد و رو به تابوت پدر نماز میخواند .نماز که تمام میشود چند تا از مردها زیر تابوت سیاه را می گیرند. یکی از آنها فریاد می‌زند :«بگو لا اله الا الله!» و همه جواب میدهند« لا اله الا الله! جسد می رود و من آهسته پشت سرش! چقدر پدرم غریب است .دنبالشان می روم. قبری آماده کنار حسینیه می‌بینم قبری تک و جا افتاده!! نمی دانم چرا پدرم خواست اینجا خاک شود؟! چرا باید با آیین مسلمانها خاک شود!!! مرد جوان می رود و پدر را داخل قبر میگذارند. صدای گریه عمو مهران به گوشم می‌خورد. بغض می کنم اما نمی توانم گریه کنم. هر چند دلم میخواهد بلند بلند زار بزنم. چند تکه سنگ را روی جسد می گذارند و خاک می ریزند و پدر در پارچه سفیدی که دورش پیچیده شده پنهان می شود و به جای سفیدی خاک تیره جایش را می گیرد. بالای قبر می‌نشینم. مردی که هنگام دفن برای پدر چیزهایی می‌خواند دوباره دستش را روی تل خاک می گذارد و دوباره زمزمه می کند .دستم را میبرم به سمت صلیبی که در گردنم است :«مسیح اکنون که پدرم به سوی تو می آید گناهان او را ببخش...» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
برای مأموریت به سامرا رفته بود و در زیرزمین حرم عسکریین مستقر بودند. یکی از همین شب ها وارد صحن امام حسن می شود تا با من تماس بگیرد. داعش خمپاره ای به سمت گنبد امام حسن عسکری شلیک کرده بود که به هدف نخورده و رد شده بود. اما در شلیک خمپاره دوم، ترکش به شهید علمداری اصابت میکنه که منجر به شهادت ایشون میشه. همان شب آخر که میان سر و صدای حرم با عجله قطع کرد و گفت فردا تماس میگیرم، در صحن امام حسن عسکری، فدای مولایش شد. 👈🏻ﺭاﻭﻱ همسر ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺮﻡ 🌺🌺🌺🌺🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇🌹🌹👇 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
باکری ها سه تا برادر بودند که جنازه هیچ کدوم برنگشت علی باکری ساواک دستگیرش کرد تکه تکه اش کرد وهیچی از جنازه اش پیدا نشد حمید باکری هم وقتی شهید شد جنازه اش تو خیبر افتاده بود برادرش مهدی از کنارش رد شد هر چی بچه ها بهش گفتن جنازه برادرت حمید رو بردار قبول نکرد گفت تمام این جنازه ها حمید باکری هستن کدومو برگردونم اخرش جنازه داداشش حمید رو همون جا تو خیبر رها کرد خود مهدی باکری هم تو وصیت نامه اش نوشته بود خدایا از تو می خوام وقتی شهید شدم جسدم پیدا نشه تا یه وجب از خاک این دنیا رو اشغال نکنم تو عملیات بعدی افتاد تو دجله جنازه اش رو آب برد هیچ کدوم از برادران باکری پیکرشون برنگشت *🌷شهید باکری ها🌷* علی حمید ومهدی 🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ⏱ روایتگری راویان دفاع مقدس 🌹نشانه پذیرفتن سیره شهدا در ما .... 🎧 ➕ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺬاﺭﻳﺪ👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
در این مأموریت آخر حال و هوایش عجیب بود. هروقت حمام می رفت غسل شهادت می کرد. سه روز قبل از شهادتش از محل کار در اهواز تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریت که حضورش ضروری است به ایران برگردد. اما جواب شهید فقط یک جمله یود "من تازه به اینجا آمدم، و تا نشم بر نمیگردم...... علمداری فقط شهید میاد ایران" و همین طور شد.. شهید علمداری برگشت 👈🏻ﺭاﻭﻱ :همﺭﺯﻡ شهید 🌹 🌹 🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷👇🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔻ادامه راه سی و پنجم... ✨((به دو چیز باید تمسک کنیم؛ اگر امام را دوست داریم و به راه شهیدان🌷 اعتقاد داریم ؛ یکی ؛ جمهوری اسلامی که امروز تنها منادی دفاع از اسلام است . دوم؛ فقیه که اصلح ترین ، احکم ترین فرد در بین علما و بزرگان ، امام خامنه ای است. اگر فقیه نبود کار و 🇮🇷 تمام بود . ببینید پاکستان را با داشتن بمب هسته ای چطور تحقیر کردند.... امروز راه موفقیت ما پیروی مطلق از رهبرمان ، این حکیم وارسته والا مقام می باشد . من متاسفم که نام پیروی از خط امام یا پیروی از امام را بر خود می گذارند ، اما به جای نامه سرگشاده نوشتن به استکبار و صهیونیزم و دشمن ، نامه سرگشاده به ولیّ ایستاده در خط مقدم دشمن می نویسند. خط امام این است که آبرو را بر دست بگیرید و به خدمت او بروید. این بر آبروی شما می افزاید. نه این که در گوشه ای کز بکنید و بر علیه نظامی که امام تاسیس کرده است و بیش از دویست هزار نفر پای آن شده اند پز اپوزیسیون را بدهید. البته خیلی ها مثل کف روی آب بودند. تحمل نکردند . فرار کردند. رفتند. من دیدم روزی کسی در همین سپاه تهران با تز انقلابی به صورت سیلی زد. امروز همان آدم ، مزدور آمریکا در آمریکا است، و برعلیه ملت ایران🇮🇷 جاسوسی می کند. ضعف بنیان اعتقادی است... مراقب خودمان باشیم . 📚منبع: کتاب "حاج قاسم" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
نهم تیرماه سالگرد عملیات گرامی باد.🌷🌷 👇👇 مرحمت بالازاده هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟ گفت : با التماس! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت : با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده 😔😭 ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ 🌹🌷🌷🌹 ,ﺷﻬﺪا: ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 🌟 انجـــام اعمـــال مستحبـــے به امام زمــان (عج) و شهــدا💐 و به حضرت امیــرالمؤمنیــن علے بن ابیطالب (ع)💐 ﻣﻮﻋﻮﺩ ع ⬇⬇⬇ از تـاریخ 10تیرمـــاه تا .. در۴۰ روز مانده به عید ولایت ،هرنفر روزانہ مانند قرائت قرآن ، دعــاے عهد، زیارت امیـــن اللہ ، زیارت عــــاشورا و.. به نیابت امام زمان(عج) و شهدا انجام می دهد...انشاء اللہ 🌸🌸🌸🌸 فرصت را ازدست ندهیم.... خود را براے بزرگترین واقعہ شیعہ آماده کنیــم... اﮔﺮ ﻏﺪﻳﺮ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﺣﺴﻴﻦ( ع) ﺑﻪ ﻣﺴﻠﺦ ﻛﺮﺑﻼ ﻧﻤﻲ ﺭﻓﺖ... 🌸🌸🌸 👇👇👇 لطفا با انتشــار مطلب ،در ثواب اعمال خود را سهیم کنید http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خوردنِ یڪ چـــــــای محشــر شـــود از دستِ نگاری کہ تو باشے... ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🔴راه سی وششم خدایا تو شاهدی ، پنج روز مانده به عملیات والفجر هشت، صورت های بسیجی ها از اشک 😭 خشک نشد! گریه مُدام ، گردن کج ، فریاد و ناله که ما را شرمنده و روسیاه نکن. پیش از آن که به دل اروند🌊 بزنند اروندی که هرگز نتوانسته بودیم در یک نقطه مشخصی که می خواستیم نیرو بفرستیم ، بس جزر و مدش شدید بود اما؛ بچه ها پیش از حرکت توسل خوانده و بی بی زهرا (س) را صدا زدند. فریاد در میان آب ، در میان طوفان🌪، موج های خروشان🌊 بلند بود. اشک ها ، عصای موسی(ع) شد و نیل را شکافت . اروند را شکافت و بسیجی های مظلوم را عبور داد. وضعیت آن شب تغییر کرد. دریا طوفان و آب خروشان شد. ما حالت ساکن می خواستیم ، اما آسمان و دریا به هم خورد. وحشت وجود همه را فراگرفته بود. خدا شاهد بود که کنار اروند می لرزیدیم و نجوا می کردیم "یازهرا" می گفتیم. اشک و فریاد... خدایا تو خودت موسی(ع) را از نیل عبور دادی ، ما را هم عبور بده . خدایا تو خودت گفتی(( وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدینّهُم سُبلَنا )) خودت گفتی حرکت کنید ، من هدایت می کنم. تو کمکمان کن. و خدا در آن شب عملیات ، کمکمان کرد . و اروند شکافت .... 🔺ادامه دارد..... 📚منبع: کتاب "حاج قاسم" http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آغــاز چهله ولایـــت با شهـــدا
🌹اشتیاق به مدافع حرم شدن ✍️سردار قاسم سلیمانی :با یک صحنه‌ای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس می‌کرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماهه‌ی شهید را با خود حمل می‌کند، او هم به من التماس می‌کند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید. جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوان‌شان، مادران‌شان و پدران‌شان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید یک نمونه‌ای دیدم از یک جوانی که مفقود شد، خانم‌اش را واسطه قرار داد و پشت چادر خانم‌اش خجولانه پنهان شد، از خانم‌اش خواهش می‌کرد در مقابل اصرار مخالفت من اصرار کند برای پذیرفتن او. 🌷 🌷🌷🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دنیای ما دو فصل دارد ... دنیای قبل از شما ... و دنیای بعد از شما ... 🌹 ✅کانال ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا : 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨﷽✨ 🥀🍃 🔰📌‌يکبار به گفتم: داداش، اينهمــه پول 💶از کجا مياري⁉️ از و پــرورش ماهي هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني❗️ 🔰📍نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رسان . در اين برنامه ها فقط وسيله‌ام. من از خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند.🥀🍃 هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.💞 🥀🍃 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
یادت بخیر نازنینم خوبی⁉️ خبری نیست ز دل من میخواهد که بدانی دل منـ♥️ اندازه ی دنیا تنگ است ای دوست یادگار دیروز دل من سیر برایت است💔 🌷 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
....: در حال خودم هستم که همان پسر جوان دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:« تسلیت می گم برنابی.» نگاهش می کنم. دقیق تر از قبل !چشمهای درشت مشکی اش را می‌شناسم. آن نگاه را بارها دیده ام . دارم فکر می کنم کجا ،که دنباله حرفش را میگیرد.:«ان شاالله که خدا بهت عافیت عطا کنه. یه وقت مناسبتر میرسم برای عرض تسلیت» شانه ام را میفشارد و دور می‌شود. بلند می‌شوم تا بیشتر بشناسمش و نشانی اش را بپرسم و اینکه او کیست و مرا از کجا می شناسد.سیل تسلیت ها از مردها و زن هایی که نمیشناسمشان به سمتم می آید و او از تیررس نگاهم دور می شود. به تسلیت ها پاسخ می گویم، در حالی که دارم به او فکر می‌کنم و به آن چشم هایی که بارها دیده ام ولی نمیدانم کجا!! دستم را دوباره به صلیب می‌برم و رد راهی را که رفته دنبال می‌کنم. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ماه در میان غبار ،مانند عروسی که صورتش را با توری نازک پوشانده باشد، زیباتر به نظر می رسد. توی بالکن طبقه دوم خانه عمو مهران ایستاده ام .بوی درختهای نارنج مستم می کند. این بو را هیچ وقت از یاد نبردم.خانه ما پر بود از درختهای نارنج .وسط خانه مان یک حوض بود .تابستان وقتی آفتاب تیز و تند می‌شد ،لباسهایم را می کندم و توی حوض میپریدم. آب تا سر نافم بیشتر بالا نمی آمد، اما پهن می‌شدم توی حوض و تمام بدنم توی آب بود و سرم بیرون.بیشتر وقتها می رفتم خانه خسرو! وقتی که کسی خانه شان نبود .حوض ،خانه شان خیلی بزرگ بود هم ارتفاعش بیشتر بود و هم طولش ! می‌شد پاهایت را راحت دراز کنی و تا هر وقت دلت میخواست روی آب شناور بمانی. بچه که بودم از تاریکی میترسیدم. وقتی به خونه باغی عمو می آمدم ،شب ها از ترس جرات نمی کردم به دستشویی داخل حیاط بروم. الان هم میترسم! به خوابیدن در نور عادت کردم. _اما هنوز برای داخل خانه دستشویی نساختی؟! _اگر دلت هوا کرده بری دستشویی داخل حیاط باید بگم که شده انباری ،دستشویی داخل هست. بی اختیار میخندم !یادم به آخرین خاطره ام می‌افتد که توی آن دستشویی داشتم. ۱۱ ساله بودم .داخل کوچه میرفتم تا برای عمو شیر بخرم، که دیدم خسرو از سر کوچه می دود و نفس نفس می‌زند. آن قدر عجله داشت، که متوجه من نشد. صدایش زدم: «خسرو ! خسرو !چیه چرا میدویی ؟مگه خونه نرفتی؟!» هنوز موهایش از شنایی که توی حوض بزرگ خانه عمو کرده بودیم، خیس بود .تا مرا دید بدون اینکه جوابم را بدهد، دستم را کشید و گفت:« بدو بدو بریم خونه عموت» _چرا؟!! _فقط بدو... الان میرسن! دویدیم تا خانه عمو .خسرو هول کرده بود و اطراف را می پایید. _فقط یه جایی بگو من قایم شم !شاید دیده باشند من اومدم تو خونه! یادم به دستشویی بزرگ و جادار عمو افتاد. با آن سنگ دستشویی بزرگ و عمیق، که یک بار توپ داخلش افتاد و به دست آب رفت. _برو تو دستشویی! پشتش یه پنجره باز داره. اگر دیدنت از پنجره در رو و برو ته باغ! خسرو معطل نکرد و رفت. در را باز کرد. آنقدر هول بود که پایش رفت توی گودی که توپ من را بلعیده بود و هیکل لاغر و استخوانی اش را به زمین زد. خسرو از وضعیت چندش آورش ناراحت بود و من می خندیدم. غافل از اینکه بیرون چه خبر است. وقتی صدای مامور ها بلند شد ، به ناچار در را بست .به من هم رفتم توی باغچه و پشت درخت ها پنهان شدم .عمو هم رفت جلوی در و با سربازها حرف زد. نمیدانم چه گفت که رفتند. بیچاره خسرو با همان وضعیت اسفبار رفت خانه‌شان !وقتی تشکر می کرد، ازش پرسیدم چه شده بود ؟!گفت:« داشتم از خانه عمویت میرفتم سمت خانه ،که دیدم در و دیوار های اینجا خیلی تر و تمیز هست و کسی شعاری ننوشته و اعلامیه ای نچسبانده .از فرصت استفاده کردم و با ذغال شروع کردم به نوشتن شعار و چند تا اعلامیه‌ای که همراه داشتم توی خانه‌ها پخش کردم .که یک دفعه چند مامور شهربانی سر راهم ظاهر شدند. احتمالاً یکی از همسایه‌ها مرا دیده و خبر داده..» من بعدها فهمیدم که خسرو مدت ها تحت تعقیب است. وقتی که عکس خودش و برادرانش مهدی و فرهاد را توی روزنامه کیهان دیدم، تازه فهمیدم مأموران شهربانی و ساواک چقدر برایشان مهم است تا خسرو را پیدا کنند. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بعد از آن ،مدتی خسرو غیبش زد و دیگر توی محله ندیدمش! روزهای سختی بود برایم روزهای بدون خسرو . آن روزها سر من با خسرو ،گرم بازی های کودکانه بود و شیطنت های نوجوانی. از خیلی کارهای خسرو سر در نمی آوردم. من با او در عالم خودم خوش بودم و دوست نداشتم این خوشی را چیزی به هم بزند حتی مذهب و آیین ما. صدای ناله عمو بلند می شود .نگاهش می کنم .بدن استخوانی اش را مچاله کرده. پنجره را میبندم. ساعت شماطه دار قدیمی ساعت ۹ شب را اعلام می کند. هر شب همین ساعت می رسیدم آزمایشگاهم و تا نیمه های شب روی پروژه تحقیقاتی ام کار می کردم .موقع آمدنم کار را سپردم به دست دکتر جیسون! امیدوارم سر وقت خودش را به آزمایشگاه برساند، چون لوله های آزمایشگاهی باید به موقع چک شوند. میترسم سرش را دوباره گرم نامزدش کند و یادش برود که آن محلولی را که ساختم، باید هر نیم ساعت به نیم ساعت به لوله آزمایش تزریق کند و گرنه ممکن است تمام زحماتم به باد برود. تلفن را برمیدارم و شماره آزمایشگاه را میگیرم .بعد از چند بوق صدایش را میشنوم. چندان شاداب نیست .حتما دوباره نامزدش با او قهرکرده و رفته توی کافه با خوردن یک ویسکی غم غصه هایش را فراموش کند. برای چند لحظه به خودم لعنت میفرستم ،که چرا جیسون را برای این کار مامور کردم اما چاره ای نداشتم. تنها کسی که می فهمد باید چه کند، اوست. _تورو خدا جیسون! ما روی این پروژه خیلی وقت گذاشتیم .تا وقتی که برمیگردم وقت را صرف این کار کن. _برنابی !تو که خودت میدونی من چقدر ویندا رو دوست دارم .نمیتونم..... _میدونم جیسون! تو حواست به کار باشه. من قول میدم وقتی برگشتم با ویندا صحبت کنم. باشه؟! _باشه کی برمیگردی؟ _تمام سعی ام رو می کنم که زود برگردم. _آخه الان وقت سفر بود؟!! این پروژه توی مرحله بحرانیه! _چاره ای نداشتم .به زودی برمیگردم. لطفاً مراقبت کن از اوضاع. دل نگران پروژه می‌شوم. الان نزدیک دو سال است که دارم روی آن کار می کنم. این پروژه و تز پزشکی اگر با موفقیت همراه شود دنیا را تکان میدهد. این جور وقت ها تنها چیزی که می تواند اعصابم را آرام کند، خوردن یک لیوان قهوه تلخ بدون شکر است. می روم سمت آشپزخانه سرد است و انگار مدت زیادی رنگ هیچ بویی و غذایی به خودش ندیده.آن موقع ها از توی آشپزخانه عمو بوی غذا بلند بود. زن عمو زن وسواسی بود و به دست به سیاه و سفید نمی‌زد. ولی کلفت خانه اقدس خانوم ، با آن چهره مهربان و صمیمی، همیشه توی آشپزخانه پای اجاق بود و غذا می پخت. به خصوص وقتی که من می آمدم برایم کیک فنجانی درست میکرد.چندتا را میداد می خوردم و بقیه را هم توی پاکت می کرد و می داد دستم و می‌گفت :ببر توی مدرسه زنگ تفریح بخور. چندتایی را هم مخصوص و جداگانه درست می کرد و می گذاشت توی پاکت و می گفت: این راهم بده خسرو !روی پاکت خسرو را با خودکار قرمز علامت می زد و می گفت:« ببین این پاکت مال خسرو هست حتماً هم این پاکت را بهش بده!» هر وقت می پرسیدم :مگه چه فرقی میکنه؟ می‌گفت: فرق میکنه . می دانستم او خسرو را خیلی دوست داشت. حتی بیشتر از من و شاید هم در اصل مرا به خاطر خسرو دوست داشت. خیلی دوست داشتم بدانم آن پاکت قرمز چه فرقی با مال من داشت .بعدها همین سوال را از خسرو پرسیدم .خسرو گفت:« واسه خاطر اینکه آدم باید مراقب چیزی که می خوره باشه. چون روی رفتار و کردار آدم ها تاثیر میذاره!» مال شبهه ناک واژه غریب بود که هضمش برایم سنگین بود ! بعدها فهمیدم که های پاکت علامت خورده را اقدس در خانه خودشان درست می‌کرد و به خسرو می‌داد. نمی فهمیدم این همه مراقبت از چیزهایی که می‌خوریم چه چیز را همراه دارد. !!؟خسرو از هر جای خرید نمی‌کرد. از دست هر کسی چیزی نمی گرفت. حتی خانه عمو که می آمد ،لب به چیزی نمی زد .هرچه اصرار می کردیم فایده ای نداشت. اما ناراحت می‌شد. اما خسرو با مهربانی رد می کرد و فقط گاهی چیزهایی را که به او می داد، می خورد. ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
سید: سید: 😅🍯 ❇️ خدایا مارو بکش !!😁 آن شب یكی از آن شب‌ها بود؛ 🌚 بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، 🤲🏻 اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟😳 كه اضافه كرد: «آتش جهنم» 😎🔥 و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😂 نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب‌شان بكر و نو باشد،👌🏻 تأملی كرد🤔 و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤲🏻 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش…»😇 دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند 🙄 و او اضافه كرد: «پدر و مادر مار و هم بكش!»😇 بچه‌ها بیش تر به فكر فرو رفتند،🤔 خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد،😎 بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سركار بگذارد،😈 گفت: «تا ما را نیش نزند!»🐍😂😬 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ارادت خاص به امام رضا(ع)🦋 محمد ارادت ویژه‌ای به امام رضا(ع) داشت🌷 هرسال ۶ تا ۷ بار برای زیارت راهی مشهد می‌شد؛ او برای زیارت به حرم می‌رفت و شب به خانه بازمی‌گشت چون می‌دانستﻳﻢ مدت زمان زیارت محمدمهدی طول می‌کشد طوری که ظهر هم به خانه نمی‌آید صبحانه‌ مفصلی را به او می‌داد که گرسنگی در حین زیارت آزارش ندهد❤️. محمد در وصیت نامه‌اش آورده‌است: «مرا پس از شهادت در اطراف ضریح امام رضا(ع) طواف دهید زیرا ایشان بسیاری از مشکلات مرا حل کرده‌است»🌸 ﻭﻟﻲ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ اﻳﻦ اﻣﺮ ﻣﺤﻘﻖ ﻧﺸﺪ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺷﺎﻫﭽﺮاﻍ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺣﺮﻡ ﺑﺮاﺩﺭ ﻃﻮاﻑ ﺩاﺩﻩ ﺷﺪ, , ﺣﺮﻡ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 آیت الله جوادی آملی: 🔰کسی که برای خاک می جنگد هم به اندازه می ارزد❤️ 💠ولی اگر جنگید خونش "ثارالله" است✊ 🌷 🍃🌹🍃🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
از قدیم گفته اند: "خاک سرد است؛ وقتی آن‌هایی را که خیلی دوستشان دارید♥️ از دست بدهید، کم کم می‌شوید" ماه‌ها از می‌گذرد از آن سحرگاهی که با شنیدن خبر شهادتت🌷 بغضی سنگین بر دیواره گلویمان چنگ انداخت و حس تلخ پیکر لرزانمان را در آغوش فشرد😭 داغ رفتنت هنوز تازه است ! این داغ، روی سینه‌مان سنگینی می‌کند. خاکِ تو سرد نیست❌ گرم است.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🔻 در آخرین شب فروزندگی اش در حالی که در تب می سوخت همسرش را راضی می کند تا او را به مجلس دعای توسل برساند به گواه دوستانش، آن شب مثل همیشه بشدت منقلب بود. پس از مراسم دعا، همه سوار اتومبیل میشوند. ماشین حرکت می کند که در مسیر با حمله ضد انقلاب و با اصابت گلوله به سر مبارکش به میرسد. 🌹 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید