#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
انتخابات در ڪلام شهدا ♥️
هر رای که شما به صندوق می اندازید....
#شهدا
#انتخابات
#طرح_فرهنگی
⭕️نشࢪ حداڪثری
_______•◇🌿◇•_______
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیستم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
سینه خیز جلو می رفتیم.(شهید) محمدرضا غفاری شروع کرد به خنثی سازی مین های گوجه ای . به نزدیکیهای سنگر کمین که رسیدیم یکی از آرپی جی زن ها را صدا زدم
_اگر از سنگر کمین تیراندازی کردند ، سنگر را بزن !
دیگر حواسم به سیم تله ها نبود . لحظهای بعد درگیری شروع شد . آرپیجی زن بلند شد که سنگر را بزند تا اومدم بهش بگم نرو ، کمی جلو رفت و یکباره پایش گرفت به سیم تله ! با انفجار مین والمری سرش قطع شد و جلوی پای ما افتاد .ترکشهای مین زوزه کشان خورد توی کولهپشتی موشک آرپیجی ، نفر کمکی اش . خرج های آرپیجی پشتش آتش گرفت . صدای فریاد دردناکش درد را تا عمق وجودم نفوذ داد .
شعله آتش منطقه را روشن کرده بود . تیربار سنگر کمین دشمن ، بی وقفه سمت میدان آتش می کرد . دهانه از توی تاریکی انگار سرخی زغال گل انداخته بود ! عراقی ها در محورهای دیگر زمین و زمان را به گلوله های رسام و منور بسته بودند و وحشت زده همه جا را آتش می کردند .
هر چه انتظار کشیدیم از نیروهای محور ما خبری نبود . محمدرضا مین ها را خنثی می کرد و جلو می رفت . فرمانده گردان را صدا زدم : گردان ترابری بیار جلو.
_گردانم عقبه ، تو برو بیارشون .
_من برم؟! می تونی با غفاری بری جلو؟!
_نه!
_پس من چطور هم اینجا باشم هم اونجا؟!
حیران و سر در گم شده بودم مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم. توی آسمان گلوله های ضد هوایی دشمن با ستارگان ترکیب می شد .صدای ناله زخمیها را به این سر و صدای کر کننده تیر و انفجارها میشنیدم . چشمم به شعله های آتشی که از بدن آن بسیجی مظلوم بر می خاست افتاد . یک بار فکری مثل برق از ذهنم گذشت.
_بیسیم بزن بگو برای راهنمایی نیروها آتش روشن کردیم با همین نور آتش بیایید جلو!
شهیدی که می سوخت اول معبر ما بود. بقیه هم با بند معبر مشخص شده بود . آن شب شعله های آتش پیکر سوخته این شهید مظلوم چراغ فروزان راه نیروها شده بود .
🌿🌿🌿🌿
✔️ به روایت عبدالرحیم کارگر
چند روزی از عملیات والفجر یک میگذشت . داخل سنگر اجتماعی بچه ها دور هم سرگرم گپ زدن بودند که صدای «یاالله» (شهید) میثم کوشکی پیچید توی سنگر.با همه بچه ها دست داد به من که رسید شوخی اش گل کرد.
_عمو رحیم ! شهید جلال نیستش؟ کجا رفته؟!
به شوخی گفتم: جلال از همون شبی که عملیات شده از منطقه برنگشته و مفقود شده.
یکباره صورت خندان میثم غبار غم نشست. روحش پر آشوب شد .آرام گوشه سنگر نشست و مثل پرندهای نشانه از فرو برد و در افکارش غرق شد .
دوساعتی گذشت. پتوی سربازی ورودی سنگر کنار رفت میثم و جلال تا چشمشان به هم افتاد صورتشان انگار گل شکفت.همه را به زدند، همچون عاشقان شیفته همدیگر را در آغوش کشیدند و شروع کردند به بوسه بر پیشانی و چشم و گونه یکدیگر. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند . این صحنه را بارها در ذهنم مجسم کردم و به حالشان غبطه میخورم و با خودم می گویم من کجا! آنها کجا!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
روز قبل شهادتش از اداره زنگ زد که بیا اداره
رفتم ...زنگ زدم گفتم حمید، من توی اداره هستم گفت: منتظر باش الان میام وقتی اومد، دیدم با لباس راحتی شلوار ورزشی و آستین کوتاست..😳
گفتم: چکار می کنی با این سر و صورت خاکی؟؟؟
گفت: اداره را دارم تعمیر میکنم تعجب کردم و گفتم: خب مگه سرباز یا پرسنلت نیستن که خودتو به این وضع انداختی؟ گفت منم یکی مثل اونا، رئیس منم ، اونا باید کار کنن؟؟ گفت: خانم این صندلی ریاست به هیچ کسی وفا نکرده فقط نام نیکِ که همیشه جاودانه.
#شهیدحمیدقربانی
#ایام_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌱🌹🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنانی زیبا از زبان شهید رضا بخشی قبل از شهادت💔
👈قابل توجه کسانی که به دنبال کسب مسولیت ها هستند....
#شهدای_مدافع_حرم
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از سربندهای گمشده
🌹یا شهید🌹
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷هم درسم خوب بود، هم فوتبالم. دوست داشتم مسیر زندگی ام یکی از این دو راه باشد، یا دانشگاه و ادامه تحصیل، یا بازی در یک تیم مطرح فوتبال.
اما بازی روزگار پایم را به سپاه باز کرد و سال 61 بعد از آموزش اولیه به جبهه اعزام شدم، اما هنوز سر تصمیمم بودم که بعد از اتمام سه ماه مأموریتم به شیراز برگردم و در تربیت بدنی سپاه خدمت کنم و به فوتبالم برسم.
منصور هم اول همان سال عضو سپاه شده و از قبل از عملیات رمضان در جبهه بود. روز آخر مأموریتم بود که منصور پیشم آمد. گفت می خواهی چی کار کنی؟
- مأموریتم تمام شده می خواهم برگردم!
گفت: یحیی یا علی بگو و در جبهه بمان...
بی هیچ حرف دیگر، یک "هوووو..." کشید و رفت. من هم حیران ماندم. نمی دانم با آن هووو در من چه کرد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. دیگر پای برگشتن به شیراز را نداشتم، از جبهه و منطقه برنگشتم تا سال 70.
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
📢📢💫💫ماجرای جالب گفتوگوی شهید #محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
🌷عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🌷گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌷گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
کتاب «عمار حلب»، زندگینامهی
#شهید #محمد حسین- محمدخانی
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))💔🕊
#شھیدحسینمعزغلامی 「 #شھیدانہ 」🌿'!
#شهادت_آرزومه
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋♥️
همیشہ مےگفتـــــ :
ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم
ڪافیہ ڪارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے
شڪ نڪن شهید بعدے تویے!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💥یک روز در حال لحیم کاری بودم که ناغافل تکه ای از لحیم داغ به داخل چشمم پرید.حاج محمد سریع دستم را گرفت و به بهداری پادگان برد.
آنجا چشمم را پانسمان اولیه کردند و گفتم سریع به بیمارستان خلیلی منتقل شوم . حاج محمد موتورش را آورد گفت :سوار شو.
✅از پادگان خارج شدیم .به سرعت می رفت تا من را سریعتر به بیمارستان برساند .پشت چراغ قرمز یک جیپ رو باز ایستاده بود .زن و مردی سوار بودند که مشخص بود عشایر هستند و خانم روسری اش را روی شانه انداخته و حجاب نداشت.
حاج محمد موتور را به سمت آنها راند. قبل از اینکه برسد چراغ سبز شد و با سرعت رفتند . دیدم برخلاف مسیر بیمارستان دنبال آنها می رود.
گفتم : حاج محمد بیمارستان این سمته!
گفت:بیمارستان باشه واسه بعد, باید بریم اینها را امر به معروف کنیم. در حالی که به سرعت میرفت گفت : نگران نباش اما وظیفه من به اینها تذکر بدم .
به دنبال آن ها رفت ماشین را متوقف کرد به آقا تذکر داد که حواسش به پوشش خانمش باشد .بعد برگشت به سمت بیمارستان برای درمان من.
#شهید_حاج_محمد_ابراهیمی
#شهدای_فارس
📚داستان های سرزمین مادری ٨
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیست_و_یکم*
✔️به روایت محمدرضا توکلیان
صورتش پر از شور و احساس .کلامش از آن قدر دلنشین بود که سالهاست انگار تو را می شناسد و با هر کلمه بیشتر تحت تاثیر شخصیت اش قرار می گرفتم. یکی از دوستان تعریف میکرد.
آفتاب چیلات مستقیم و داغ می تابید . برای شناسایی مسافت زیاد توی گرما و راه رفته و خستگی و تشنگی امانمان را بریده بود .خیس عرق شده بودیم .قمقمه ها یکی یکی خالی شدند و فقط یک قمقمه مانده بود که برای ما جنبه حیاتی داشت. گلویم خشک شده بود طاقت نیاوردم سر قمقمه را باز کردم و کمی خوردم. یک باره جلال با نگاهی تند به چشمانم زل زد .شرمنده شدم قمقمه را گرفتم طرفش. سرش را پایین انداخت و راهش گرفت و رفت.
خودم را بهش رساندم و سر قمقمه را باز کردم.
_آب میخوری؟!
در جوابم سکوت کرد کلافه شده بودم.
_لجبازی را کنار بگذار..از تشنگی می میری!
دوباره سکوت کرد.
هنوز راه زیادی تا مقر داشتیم لبان خشکیده و رنگ زردش بر دلم سنگینی می کرد و گلویم را می فشرد. انگار خودم تشنه بودم.
بالاخره رسیدیم مقر .لبانش از شدت بی آبی به هم چسبیده و التهاب تشنگی چهره معصومانه اش را برافروخته بود. خسته و بی رمق افتادیم گوشه سنگر. هنوز در کار جلال مانده بودم رفتم کنارش . به صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته و خواب آلود در چشم دوختم.
_این چه کاری بود که کردی؟! اگه کم آب میخوردی چی میشد؟!
برگشت طرفم با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و با لحنی آرام و متین گفت: «میخواستم یادی از اصحاب امام حسین در روز عاشورا کرده باشم»
حرفش مرا به فکر فرو برد. یکباره به خودم نهیب زدم.
«صبر و شکیبایی را از او بیاموز»
✔️به روایت اسماعیل توکلیان
شب تاریک کوله پشتی بستیم از اسلحه برداشتیم راه افتادیم .از شکاف تپههای دهلران موانع سیم خاردار میدان مین و نیزارها گذشتیم.عراقی ها را دور زدیم و به سمت توپخانه حرکت کردیم های منوری به هوا می رفت و تاریکی را می شکست.
شناسایی ما به روز کشید آفتاب مستقیم و داغ میخوابید از دور چشم من افتاد به سایه زیر پلی جای دنجی بود برای استراحت و فرار از گرما. رفتیم زیر پل و از فرط خستگی پخش شدیم روی زمین.
تازه نفس چاق کرده بودیم که یکمرتبه جیب نظامی دشمن روی پل خراب شد . از ماشین پایین پریدند و سرگرم تعمیر شدهاند تعبیر ماشین را به وضوح می شنیدیم.
عرق سردی پیشانی ام را گرفته بود . داشت توی دلم خالی نشده فکرهای پریشان وجودم را پر کرده بود.
_توی این هوای گرم اگه عراقیا بخوان از سایه پل استفاده کنند چه کار کنیم؟!
نگاهم به جلال افتاد . آرام و خونسرد نشسته بود. به چشمانم خیره شد و با صدایی مثل چهرهاش آرام بود گفت: اسماعیل بلند شو بریم کمکشون ماشینرا هول داریم تا برن..
خنده ام گرفت شوخی از آب سرد شده در شعلههای آتش درونم دلم قرص شد.
_هنوز نشناختمت مرد!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
همسر شهید حاج #اسدالله_ابراهیمی:
گوشی همسرم را گذاشتم در حالت سکوت تا بیدار نشود و به سوریه نرود، اما...
شادی روح همه شهدا و شهید #اسدالله_ابراهیمی صلوات
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
:
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷کنار مزار حاج منصور نشسته بودم. جوانی آمد. سنگ حاجی را تمیز شست. بعد دو زانو کنارش نشست و شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. گفتم: حاجی را می شناسی؟
گفت بیماری رماتیسم داشتم، درمان ها نتیجه نداده و فقط با مُسکن دردم را کنترل می کردند. یک روز نا امید به گلزار شهدا آمد. چشمم به تصویر این شهید افتاد، من را گرفت. همین جا نشستم. تا سه روز همین جا بودم و می خوابیدم. شب سوم، خواب حاج منصور را دیدم. گفت: جوان پاشو برو خونه ات، شما به حق پنج تن شفا پیدا کردی!
از خواب بیدار شدم، دیگر از درد خبری نبود. آزمایش دادم، دیگر اثری از بیماری ام نبود.
حالا هر روز می آیم، به حاج منصور سلامی می کنم و می روم!
راوی سید رضا متولی
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهیدواقعی❤️
.
اینکہتیریاترکشبہمنوتواصابتکند
وبمیریمکہشهادتنیست! :)
دشــمنهمباتیروترکشمیمیرد!
.
شهادتآنزمانشهادتاستوزیباستکہ...
بہتکلیفعملکردهباشیم!✌️🏼
ومزدواجرآنراخداوندتعیینکند✨
وآنموقعاستکہشهادت،|شهادت|است!
.
#شهیدعلیحسینیکاهکش
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #سیره_شهدا | #سبک_زندگی
🔅 نور حلال...
➖ وقتی میخواست درس بخواند، از پایگاه خارج میشد و در سرمای راهرو مینشست. چراغهای راهرو در شب روشن بود.
🔻میگفت: «این درس را برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود، استفاده کنم.»
📍شهید مدافع حریم اهلبیت، محمدهادی ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️🕊️پـرواز کردن سخت نیست...
عاشـق که باشی...💕
بالت می دهند...
و یادت می دهند تا پـرواز کنی🕊️
آن هم عاشقانه...💓
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی
✍اطاعت از فرمان مادر حتی بعد از مرگ
ابراهیم شهریاری به بیان خاطره دیگری از سردار دلها نسبت به مادر پرداخت و گفت: یک روز حاج آقا از منطقه به حسینیه ثارالله آمد. برای رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی، موقع رفتن بدون آنکه متوجه شود ما او را تا منزل مادرخانمش همراهی کردیم. آنجا که رسید، متوجه شد و من را صدا زد و گفت: چرا دنبال من میآیید و من را تعقیب و ناراحت میکنید شهریاری گفت: من پیشانی حاج قاسم را بوسیدم و گفتم: حاجی! ارواح خاک مادرت ما را اذیت نکن و بگذار ما کار حفاظت از جان تو را به خوبی انجام بدهیم. حاجی موقعی که این قسم را از زبان من شنید، سکوت کرد. او با بیان اینکه در این موقع از او اجازه خواستم تا خوابی را که از مادرش دیده بودم، برایش تعریف کنم، افزود: سردار سلیمانی گفت: چه خوابی دیده ای؟ گفتم: در عالم خواب، مادرتان را در جمعی از بچههای رزمنده دیدم. مادرتان با همان حیای اسلامی که رعایت میکرد، آمد و ما چهره اش را یک لحظه دیدیم. سلام کرد و گفت: از حاجی چه خبر؟ گفتم: حاجی حالش خوب است و سلام میرساند. مادرت گفت: بگو احوال پدرش را بپرسد.
شهریاری با اشاره به اینکه این موضوع که یک پیرزن حتی بعد از مرگ نیز به فکر همسر است، در جامعه امروز ارزش دارد افزود: بعد از آنکه این را به حاج قاسم گفتم، شروع به گریه کرد و بعد از گریه گفت: درست است من هر روز یا یک روز در میان، زنگ میزدم و احوال پدرم را میپرسیدم. این دفعه یک عملیات سختی بود و داعشیها در املی این قدر شیعهها را اذیت میکردند و خود و بچه هایشان را میکشتند که من ۴ یا ۵ روز سخت درگیر شدم و نتوانستم با پدرم تماس بگیرم. راوی این خاطره ادامه داد: حاج قاسم همان شب با وجود خستگی گفت: به قنات ملک برویم و حدود ساعتهای ۱ یا ۱ و نیم شب که رسیدیم به سر مزار مادرشان رفتیم و صبح زود نیز بعد از اقامه نماز صبح، دوباره سر مزار مادرشان رفتیم و همان جا، حاج قاسم دوباره من را صدا زد و گفت: ابراهیم، خوابت را بار دیگر برای من تعریف کن.
شهریاری بیان داشت: من گفتم حاج آقا خواب من به جای خودش؛ فقط، میخواهم احترام مادر شما را که سن و سالی از او گذشته بود نسبت به شوهرش بگویم که چه احترامی دارد، شما دو یا سه روز یادتان رفته از پدر احوال بپرسید، مادرتان در عالم خواب به شما تذکر داد. این باید الگویی برای نسل آینده و آنها که ازدواج میکنند، قرار گیرد و احترام همدیگر را نگه دارند.
او افزود: حاج قاسم بعد از سخن من گفت: درست هم هست، هر وقت مادرم را به تهران میآوردم، بیشتر از ۳ یا ۴ روز نمیماند و برای رفتن اصرار میکرد. من میگفتم: مادر تازه آمده ای؟ میگفت: من به پدرتان قول دادم و باید بروم و اگر من را نبری، خودم میروم یا به برادرت سهراب یا حسین میگویم من را ببرند.
#سردار دلها🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #پیام_شهیدان | #انتخابات
🔻انتخابات در کلام شهدا
✍🏼 همیشه در صحنه باشید و پا به پای مردم صحنه ها را پر رنگ نگه دارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید
شهید قدم علی عابدینی🌷
#حضورحداکثری
#اتخاب_اصلح
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
✔️به روایت حجت الاسلام غلامعلی مهربان
بعد از طلوع آفتاب حرکت کردیم وقتی از شکافهای کوههای کردستان ارتفاع مرزی سر به فلک کشیده قمطره را دیدم به یاد جلسه چند روز قبل افتادم. حاج اسدی در مورد ماموریت ویژه ای که قلب عملیات والفجر ۲ محسوب می شد صحبت می کرد.
_تیپ قرار منتقل بشه کردستان برای شناسایی محور المهدی توی قمطره و تمرچین.
وقتی به پاسگاه قمطره رسیدیم حاج اسدی نگاهی به ارتفاع کوه انداخت.
_هر که میتونه بره بالا من نمیتونم بیام!
صعود کار دشواری بود. سه ساعت راه داشتیم .آب برف از بالای صخره ها میریخت روی بدنم و انگار تیغ بدنم را می برید. نگاهم افتاد به جلال که پرنشاط با گام های بلند از همه جلو افتاده بود . از نا و نفس افتاده بودم ارتفاع برف تا زانوهایمان میرسید.
وقتی رسیدیم بالای کوه ارتشیها از سوی سنگر بیرون آمدند.
_خدا قوت بیایین توی سنگر گرم بشین.
جلال چفیه از دوربرگردن باز کرد:« اول می خوایم نماز بخونیم.»
کنار حلبی که آب برف های پشتبام داخل آن جمع شده بود ایستاد آستینها را بالا زد و وضو گرفت . سرباز ارتش امریکا در آورد و روی دوشم انداخت و به سربازها گفت: برای بقیه هم بیارید.
جلال اورکت هم قبول نکرد و کنار درختی به نماز ایستاد. بعد از ناهار جلال (شهید) حاج علی اکبر رحمانیان, محمود ستوده و کرامت رفیعی دور نقشه نشستند و برادر ارتشی از روی نقشه ارتفاعات و موقعیتهای خودی و دشمن را توضیح می داد .
از این بالا می شود همه ارتفاعات زیردست تا عمق عراق را دید. جلال مدتی از ارتفاع به دره حاج عمران خیره شده بود. دوربین به دست گرفت و شناسایی پایگاههای روی ارتفاع را شروع کرد چیزهای روی کاغذ یادداشت نمود .عصر شناسایی تمام شد آماده حرکت شدیم .
جلال گفت:اگه اینطوری بخواهیم بریم خیلی طول میکشه.
گفتم :مگه راه دیگه ای هم هست؟!
جلال سرش را خاراند خندید.
_اگه بشینیم روی برف ها و سر بخوریم بریم پایین زودتر نمیرسیم؟!
_چی میگی ممکنه از بالا پرت بشیم توی دره.!!
حاج علی اکبر لبخند چاشنی صورتش کرد.
_حالا پرتم بشین اومدی اینجا چیکار!
گفتم: خیلی گشت زدیم. ندیدی جلال چقدر بالای این ارتفاع دوربین کشید و با قطب نما گرا گرفت و نقشه محورها را ترمیم کرد. اگه پرت بشیم کی این اطلاعات رو میرسونه به حاجی اسدی.؟
جلال زد روی شانه.
_اطلاعات روی جیب منه.. آن را بر می دارند و استفاده می کنند.
نشستیم از برف ها سرازیر شدیم پایین .جاهایی سر می خوردیم و جاهایی راه می رفتیم .وقتی برگشتیم از هیجان سرتاپایم میلرزید .راه ساعته را در عرض نیم ساعت پایین آمده بودیم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#شهیدے که زمان شهادت و محـل قبر خود را نشــان داد....
🌷🌹
🌷روز خاکسپارے شهیـد موزه بود. اکثر بچه هاے قدیم لشـکرجمع بودن...
با حاج عبدالله به حسینیه گلزار شهدا تکیه داده بودیم.
گفت فـلانی, این آب خورے رو می بینے؟
(و به اب خوری کنار مزار شهیدسپاسی اشاره می کرد.)
گفتم :خــوب؟
گفت: هفته دیگه, جاے اون یه شهید دفن می کنید؟
گفتم کی؟
گفت:حاج عـبدالله رودکی!😳😳
گفتم :خواب دیـدے خیـر باشـه!😊
به چند نفر دیگه هم سپــرد.
هفته بعدشد. شب خوابی دیدم که مطمئن شدم, خبــر بدی در راه است.
تا خبرشهادتش امد. بعد هم گفــتن از تهران آمــده اند تا پیــکر حـاج عبدالله را ببــرن تهران.., بهشت زهرا!
سریع خــودم را رساندم و با عصبانیت گفتم :مگــه نشــنیده اید امام فرمودند ملاک وصیت شهدا است!
گفتن بله!
گفتم: هفته پیش به من گفت کجا دفن شود, به چنــد نفر دیگر هم...
چه جایے بهتر از کنار مجــید سپاسے!
🍃🌷🍃
#شهید حاج عبدالله رودکی
#شهداےفارس
#سالروزشهادت
🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 ۹
🌷از اوایل سال 1362 که لشکر 19 فجر تشکیل شد حاج منصور به عنوان فرمانده گردان زرهی لشکر منسوب شد. از همان ابتدا می گفت من هر نیرویی را نمی خواهم، باید نیروهایم را گلچین کنم. در بین نیروهای جدید و قدیم می گشت بهترین را برای گردانش انتخاب می کرد، حتی برای گلچین کردن نیروهایش آزمون کتبی عقیدتی برگذار می کرد، نیروهایی می خواست که نور بالا بزنند و با تربیت مستقیم خودش، به شهادت نزدیک شوند!
اما به مرور، رویه و هدفش عوض شد، دنبال نیروهای پس زده سایر گردان ها بود، نیروهایی می خواست که از همه جا رانده شده بودند، حالا می خواست به جای شهید، آدم بسازد، کاری که خیلی سخت بود، اما برای منصور شدنی شد!
#شهید حاج منصورخادم صادق
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ســـردارزهرایے
#پیشنهــاددانلـــود👆
🔰حاج عــبدالله به ائــمه اطهار به
ویژه حضـرت اباعـبدالله الحسین (ع) و حضــرت زهــرا (س) عشق می ورزید، همــیشه یاد آنها را باب توسل قرار مے داد و نام آنهـــا را آغازگر کارش بود
حاضــر بود هــمه وجــودش را در راه این گوهرهای عزیز آفرینـــش فدا کند.
🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم.
🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر»
#سردارشهـید حاج عبـدالله رودکے
#شهــداےفارس
سالروز شهادت🌹
🏴🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
امروز گلوله ها هدفشان فرق میکند
دیروز قلبها را نشانه میرفتند؛
امروز فکرها را!
گلوله ها دیگر آهنی نیست!
"نَرم" است...
و همه ما در صف جبهه ایم؛
پس اسلحه دست گیر و بجنگ..
#صبحتون _شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو!
ای مردم در صحنه باشید....
🌷شهید سید علی طباطبایی🌷
#همهـمیـآییم
#انتخاب_آگاهانه
#شهدا_و_انتخابات
#مشارکت_حداکثری
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_سوم*
✔️به روایت کاظم حقیقت
جلال اشاره کرد به کوله پشتی ام
_اینا رو نیار که مشکله.
صبح بچه های شناسایی با لباس کردی و تجهیزات روی ارتفاع مرزی قمطره جمع شده بودند.چند تا کنسرو و کیسه خواب را گذاشتم داخل کوله پشتی و آماده حرکت شدم.
جلال کوله پشتی اش را به دوش گرفت.
_حاج کاظم من جلو میشم.
از ارتفاعات قمطره به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق سرازیر شدیم . در سراسر منطقه سه رده خط پدافندی داشت که هر رده پوشیده بود از موانع و استحکامات.
آفتاب کامل پهن شده بود روی کوهستان. دست را قاب پیشانی کرده و دور و برم را خوب نگاه کردم. جلال را ندیدم به نیروی بدنی و شجاعت شک نداشتم.
عملیات والفجر ۲ در منطقه پیرانشهر حد فاصل بین ارتفاعات قمطره و تمرچین انجام می شد و هدفمان مسلط شدن بر ارتفاعات ، سرکوب منطقه ، تصرف پادگان حاج عمران و تسلط بر شهر جومان مصطفی و کنترل تردد ضد انقلاب در آن نواحی بود .
برای اینکه عراقیها در روز ما را نبینند مجبور بودیم داخل دره ها حرکت کنیم. کوه ها و تنگه های زیادی پشت سر گذاشتیم. استخر های بنفش رنگ برف آب شده قطره قطره پایین میریخت و چشم انداز زیبایی از نور آفتاب پدید می آمد.
از صبح تا غروب راه رفته بودیم و رمقی برای ما نمانده بود. به کمرکش کوه که رسیدیم .جلال کنار درخت سبزی نشسته بود. نفس زنان گفتم: کی رسیدی؟!
_دو ساعتی میشه اینجا نشستم!
از خستگی و افتادن روی زمین سنگلاخی سرتاپایم عرق نشسته بود. نزدیکیهای دشمن بودیم و تردد آنها را به راحتی می دیدیم کنار چشمشان مختصر خوردیم . سرما سست و کرختمان کرده بود.
باید باز هم بالا می رفتیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم.
گفتم: جلال چی به سرمان آوردی؟!
گفت :باید می آمدید و از منطقه بازدید میکردید.
✔️به روایت محمدحسین فانیانی
در عملیات والفجر دو پایش شکسته بود. دیگر نمی توانست آنجا بماند ناچار برگشت جهرم. با بچه ها رفتیم عیادتش . شیرینی و یک سری خرت و پرت و کادو گرفتیم و بردیم.
جلال توی اتاق نشیمن روی تخت نشسته بود تا مرا دید لبخند به لبش باز شد .دورش حلقه زدیم و سرگرم گپ زدن شدیم.
_چطوری باید شکست؟!
لبخندی زد و اشاره کرد به شهریار چارستاد.
_شهریار هم زخمی شده چرا احوال او را نمی پرسین!
پدرش با ظرفمیوه آمد دقایقی بعد هم مادرش آمد توی اتاق.
جلال شوخی اش گل کرد:«اینقدر از اینا پذیرایی نکنید.»
اشاره کرد به جعبه کادو گفت: تو این جعبه هم چیزی نیست من بارها دستشون را خوندم.
مادرش با محبت گفت: این حرفا رو نزن. خیلی زحمت کشیدن قدم رنجه نمودن.
_باشه سر جعبه رو باز کنید تا خودش ببینه.
یکی از بچه ها کاغذ کادو جعبه را باز کرد و دستش را برد توی جعبه ، دوتا بادمجان سبز را درآورد بچه ها از خنده مثل بمب منفجر شدند.
دست کرد توی جعبه دوتا خیار هم در آورد و گذاشت کنار بادمجانها..
صدای خنده اتاق را برداشته و جلال می خندید و مادرش می گفت .نگفتم از اینا پذیرایی نکن! ولی همین از صدتا هدیه نفیس برام با ارزش تره. بچه ها با همین کارهاشون بهم روحیه میدن.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿