eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 میگفت دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل(ع) سردر آغوش برادرم شهید شوم! ترکش سر و صورتش را مجروح کرده بود، برادرش سر او را در آغوش کشیده بود که شهیدشد! 🔰گفتم هاشم انگشترت را به من میدی! خندید و گفت نه!😳 اما چند روز دیگه خودت از دستم بیرون میاری!🤔 چند روز بعد شهید شده بود. برای دیدنش رفتم. چشمم افتاد به انگشتر, ان را یادگار ازهاشم برداشتم...😭 🍃🌷🍃 هاشم شیخی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷ماه رمضان سال 61، حبیب در بیمارستان نمازی شیراز در بخش قطع نخاعی ها معتکف شده بود. یک روز برای دیدنش رفته بودم. گفت: بی‌زحمت کتاب "پرواز در ملکوت " را برای من بگیر، فردا صبح قبل از ساعت هفت اینجا باش! "پرواز در ملکوت" کتاب جدید امام خمینی(ره) بود که در دو جلد در باب نماز چاپ‌شده بود. سر راه کتاب را تهیه کردم. صبح روز بعد، ساعت هفت در بیمارستان نمازی بودم. کتاب را به حبیب دادم. گفت: آگه علاقه داری، باهم بخونیم! گفتم: باشه! گفت: پس تو بخوان، من توضیح می‌دم. یک‌بند را می‌خواندم، حبیب هم آن را شرح و توضیح می‌داد. یک‌ساعتی این روند ادامه داشت. بعد گفت: اگر دوست داشتی، قرار ما هرروز صبح ساعت هفت همین‌جا! این کار چند روزی ادامه پیدا کرد. یک روز دکتر اعرابی، جراح مغز و اعصاب از محلی که ما کتاب می‌خواندیم رد می‌شد. مجذوب صحبت‌های حبیب شد و گفت: منم می‌تونم بشینم! حبیب آقا با روی خوش گفت: بفرمایید دکتر! از آن روز دکتر اعرابی هم پای ثابت کتاب‌خوانی ما شد. من کتاب می‌خواندم حبیب شرح می‌داد و دکتر گوش می‌داد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟توی صف غذا دیدمش. رفتم جلو و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتم: شما چرا ایستادی توی صفِ غذا آقای برونسی؟ مگه شما فرمانده‌ی گردان... نذاشت حرفم تموم بشه. لبخند از لبهاش رفت و گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی‌های دیگه فرق داره که باید بدونِ صف غذا بگیره؟ بسیجی‌ها خیلی مانع توی صف ایستادنش شده بودند ، اما حریفش نمی‌شدند... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🛑 🛑 ♦️ذبح قربانی روز اول ماه ربیع الثانی 🎊🎊یکشنبه ۱۶ آبان 🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹 و ﺷﻬﺪا ➖🔻➖🔻➖ به حمدالله ،در روز اول ماه ربیع الثانی طبق رسم ماهیانه و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ حضرت زهرا(س) , ﺗﻌﺪاﺩ ۴ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا در مناطق فقیرنشین شیراز در ﺑﻴﻦ ۹۶ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، در حال توزیع می باشد انشاءالله خداوند این امر خیر را ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود 🔻🔻🔻🔻 شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در‌نگاهت‌چیزیست‌ڪھ‌نمیدانم‌چیست؟!. مثل‌آرامش‌بعداز‌یڪ‌غم... مثل‌پیداشدن‌‌یڪ‌لبخند:)... 🌦️مثل‌بوۍ‌نم‌بعدا‌زباران... درنگاهت‌چیزیست‌ڪه‌نمیدانم‌چیست...! امااین‌راخوب‌میدانم، هرچھ‌ڪھ‌هست،من‌بھ‌آن‌محتاجم:)!🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود. معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند. یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند. دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم. اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم! عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟ بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش! عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید! چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید. البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند. وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن. دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد. 🌸🌿🌺🌿🌸 معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر 🌺🌷🌺🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برای کاری رفتم انجمن سینمای جوان. یکی از بچه ها جلوی رویم ظاهر می شود: «مژده بدین که یک منبع موثق برای کتاب تون پیدا کردم» از هم انجمنی ها است و در جریان است که من دارم روی زندگی نامه شهید فردی کار می کنم. با این حال متوجه منظورش نمیشوم. زل میزنم به او و نگاهش می کنم و می پرسم :«منبع؟!» کتاب را جلوی رویم می گیرد ‌عنوانش را میخوانم «بر شانه‌های زخمی اروند.» نویسنده کتاب علی محمد روانستان است و بر اساس خاطرات سردار محمد باقر رنجبر نوشته شده است. می‌گویم:« خب!» می گوید:« خب نداره !سردار رنجبر همرزم شهید فردی بوده توی کردستان .با هم اعزام شده بودند.» تند تند کتاب را ورق می زند: «توی چند صفحه از کتاب هم درباره حبیب فردی و نحوه شهادت توضیحاتی دادند» با خوشحالی کتاب را از دستش می قاپم. _واقعاً چه خوب! _قرار این کتاب یکشنبه همینجا نقد بشه. من هم جزء منتقدین هستم واسه همین دقیق خوندمش.علاوه بر نویسنده خود سردار رنجبر هم در جلسه حضور دارند. فکر کنم بتونی یه وقت مصاحبه ازشون بگیری» با خوشحالی تشکر می کنم همان وقت زنگ میزنم به کمیته تالیف و تدوین کنگره که کشفم را اطلاع بدهم.می‌گویند سردار رنجبر مدیریت سازمان بازنشستگی سپاه را برعهده دارد و معمولاً سرشون شلوغ است.با این حال من اطمینان دارم که برای نیم ساعت هم شده میتوانم با ایشان صحبت کنم و اطلاعاتی به دست بیاورم. به خانه برمیگردم خوشحالم.چون حلقه مفقوده ای که مدتی بود فکر مرا مشغول کرده بود پیدا شد. حبیب که می رود کردستان قسمتی از روایت تعقیب می ماند،چرا که حمید آقا و آقای عطایی اطلاع دقیقی از وضعیت او در کردستان نداشتند و اینجا بود که احساس می‌کردم زندگی‌نامه‌شهید فردی گسسته می‌شود و در این میان یک حفره روایتی ایجاد می شود. حبیب توی کردستان چه کار می کرده؟! چه اتفاقی برایش رخ داده ؟!قبل از شهادتش حرف خاصی نمی زند؟! کار به خصوصی نمی کند؟! بعد از گذشت بیش از سی سال پیدا کردن آدم هایی که آن زمان با حبیب بودند خیلی دشوار است ‌به خصوص که اکثر آن افراد بعدش درگیر چندین سال جنگ تحمیلی شدند و آنقدر اتفاق های مختلف برایشان افتاده که شاید خاطره‌ های کردستان و حبیب فردی به کل از ذهنشان پاک شده باشد. یکشنبه می آید و دوباره می روم انجمن سینمای جوان برای جلسه نقد کتاب ، اما دست از پا درازتر برمی‌گردم. سردار رنجبر به خاطر کاری فوری به تهران رفته اند و در جلسه حضور ندارند. تا میرسم خانه تماس میگیرم با کنگره.خوشبختانه خودشان موفق می شوند که قرار ملاقات را با سردار رنجبر برای چند روز بعد هماهنگ کنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻تاغروب این بچه هاذکر یا قمربنی هاشم میگفتن تیرمیخوردن شهید میشدن... 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷بعد از تصادف و قطع نخاع شدن، تنها کسی که تمام و کمال حتی تا یک ماه بعد از مرخص شدن از بیمارستان من را ترک نکرد و همچنان بالای سرم بود و به من خدمت می‌کرد حبیب بود. بعد از ترخیص شدن از بیمارستان و بستری شدن در خانه، حبیب هم به جبهه برگشت. من قطع نخاع گردن بودم و هیچ حرکتی نداشتم. آن روز هم به دیدن من آمد. مثل همیشه به من محبت کرد و گفت: می‌خواهم به جبهه برگردم! با ناراحتی گفت: خیلی برام سختِ که نمی‌توانم اینجا باشم و از تو مراقبت کنم. گفت: وَالله اگر این بار که به جبهه رفتم و شهید شدم، اولین چیزی که از خدا می‌خواهم شفای شما هست. ماه محرم بود که احساس کردم با اراده خودم می‌توانم یک انگشت پایم را کمی تکان بدهم. هفته بعد پیش دکتر رفتیم. جریان را که گفتم: گفت امکان ندارد ارادی باشد و این حرکت غیرارادی است.تا اینکه خبر شهادت حبیب را آوردند، فهمیدم حبیب به قول خودش در طلب شفای من عمل کرده است. تقریباً 50 تا 60 درصد بهبودی من در عرض شش ماه بعد از شهادت حبیب برگشت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻خورده پیوند با چفیه وسربند دلی که بی تابه مثل اروند... 🔹دلتنگ شلمچه،طلائیه و...😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دکتر‌ بهش گفته بود:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌ و بازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داد:✨ شما به‌ اندازه یک دم‌ و بازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده!💔 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb