eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 عملیات والفجر8 بود. با یک آمبولانس که پشتش پر از بی سیم و وسایل مخابراتی بود، منتظر فرمانده لشکر بودم تا از جلسه فرماندهی بیاید. پنج دقیقه رفتم و برگشتم، دیدم آمبولانس مثل آبکش سوراخ سوراخ شده و چهارتا چرخش در اثر ترکش خمپاره پنچر شده است! نه لاستیک زاپاس داشتم، نه می شد آن همه تجهیزات را پیاده و جابه جا کرد. دیدم حاج اسکندر با سر روی خاکی از سمت خط جلو آمد. خسته نباشید گفت و پرسید: چی شده؟ - والله ترکش ناغافل، چهارتا چرخُ پنچر کرد. هر لحظه ممکنِ جلسه حاج نبی تموم بشه، ماندم چی کار کنم! با آرامش خاصی گفت: کاریت نباشه، الان جورش می کنم! به سمت خط عراق برگشت. بیست دقیقه ای گذشت. دیدم حاج اسکندر در حالی که چهار چرخ با رینگ را هل می دهد، از سمت خط عراقی ها به سمت من می آید. گفتم: اینها را از کجا آوردی؟ - از یک ماشین عراقی باز کردم! باورم نمی شد به این سرعت، در آن آتش سنگین چرخ ماشین جور کند! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰اعتقاد عجیبی به حضرت شاهچراغ(س) داشت. می گفت من باید حداقل هفته ای یک بار به شاهچراغ بروم, در انجا به حرم بچسبم و گریه کنم و راز و نیاز... 🔰می گفت یک بار یکی از بچه هایم از بالای بالکن پایین افتاد. از همه جا قطع امید کرده بودم.رفتم شاهچراغ و با گریه متوسل شدم. وقتی به خانه برگشتم دیدم حال فرزندم بهتر شده و بعد چند روز کاملا بهبود پیدا کرد. 🔹🔸🔹🔸🔹 دکترسید محمد ابراهیم فقیهی فوق تخصص جراحی ارتوپدی 🌷🍃🌷🌱🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ظهور منجی موعود امام زمان عج و شهدا 🔻🔻🔻🔻 در ایام اعیاد رجبیه و شعبانیه و پایان سال 🌿🌿🌿🌿🌿 تهیه بسته های معیشتی شامل پوشاک، کفش و مواد غذایی و توزیع بین نیازمندان 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت 👇👇 6037997950252222 بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام 🌱🌹🌱🌹 تحویل حضوری کالا(اجناس نو ) ⬇️⬇️⬇️⬇️ مراسم میهمانی لاله های زهرایی عصر هر پنجشنبه. دارالرحمه شیراز . قطعه شهدای گمنام 🔺🔺🔺🔺🔺 شیراز 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 کمترین کمک نشر مطلب جهت مشارکت بیشتر هست ⬆️⬆️
🌱 آرامش یعنـی؟ در پناه شما بدون نگاهتان زندگیمان آشوبی بی انتهاست 🍃 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌱🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چه جوری آوردیشون؟! _اونش مهم نیست. فقط باید امشب تقسیمش کنیم. به هر آسایشگاهی یکی دوتا می رسد. احمد بهت زده به او خیره شد. _حالا کجاست؟! _همینجا توی آسایشگاه! پیش از این که احمد بتواند حرف دیگری بزند ناگهان صدای پای عده‌ای در راهرو ها پیچید و همهمه ای بلند شد. یک نفر پیشاپیش دیگران وارد شد و کلید برق را زد و همه جا روشن شد. احمد و حجت سریع روی تخت های شان دراز کشیدند و وانمود کردند که با سر و صدایی که از بیرون آمده بیدار شده‌اند. معاون پادگان یک قدم جلوتر آمد. _همه بیاین پایین. پو پچ سربازان که هنوز گیج خواب بودند در فضا پیچید. یکی یکی پایین آمدند و کنار تخت ها ایستادند.معاون پادگان با حرکت سر از فرمانده اجازه گرفت و شروع به قدم زدن میان ردیف تخت‌ها کرد. _خوب گوش کنید. بعضی از سربازها فریب عده‌ای اخلالگر و آشوب طلب را خوردن, و با پخش اعلامیه علیه شاهنشاه و سلطنت قصد آشوب دارند.البته تعداد آنها انگشت شمار ما مطمئنیم که هیچکدام از شماها با آنها نیستید ولی از آنجایی که دیشب توی بعضی ازآسایشگاهها اعلامیه پخش شده باید همه جا را خوب بگردیم. حالا همگی با رعایت نظم به آرامی از آسایشگاه خارج بشید. قلب احمد هری ریخت. نتوانست جلوی خودش را بگیرد.دزدکی و زیر چشمی به حجت نگاه کرد که آرام و خونسرد لبخند محوی میزد و به معاون پادگان خیره شده بود. اولین نفرات با قدم هایی سست و کرخت از آسایشگاه خارج شدند. چند نفر لباس شخصی که با دقت به طرف تخت ها به راه افتادند. محوطه پادگان برخلاف هر شب که در سکوت و تاریکی گم می‌شد آن شب روشن و شلوغ بود و سربازها آهسته زیر گوش هم زمزمه می‌کردند. _چی شده؟! _میگن اعلامیه پخش کردند _در مورد چی کار کی بوده؟! _اگه می دونستم که دیگه این کارهای لازم نبود. _کاش میشد ببینیم چی توش نوشته.. _انگار تنت میخاره.. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻شهداء هیچکسی رو دست خالی رد نمیکنند....شهداء به عراقی‌ها هم رزق می‌دهند! ▫️برشی از روایتگری حاج‌حسین کاجی در با این ستاره‌ها. 🔹شهدا رزق ما فراموش نشود 😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 حاج اسکندر هم دائم الجبهه بود، هم دائم الخط، کسی نبود که در عقبه یا پادگان باشد، همیشه در جلوترین خطوط عملیاتی و پدافندی حضور داشت و حواسش به تدارکات نیروها بود. گاهی می دیدیم در اوج سختی، در بدترین شرایط نبرد، چهره خندان حاج اسکندر جلو روی ما نقش بسته است و می گوید: بزرگوار جونور مونور نمی خواهی؟ این جونور تفسیر های مختلفی داشت. ممکن بود معنی ده ها چیز بدهد. از کنسرو و کمپوت تا عراقی حتی خود طرف. حاج اسکندر مثل بعضی ها نبود که چشمش دنبال دو سه نفر خاص باشد و بخواهد رضایت آنها را جلب کند. حواسش به همه بود، نیروی ماموریتی 45 روزه تا کادر ثابت لشکر. تا به یکی از این بچه ها می رسید حال و احوال می کرد و می گفت: بابا جان همین جا بایست تا بیام. سریع می رفت و از پشت ماشینش چیزی برای او می آورد. خوراکی یا پوشاک و هر چیزی که بشود دل آن فرد را بدست آورد. آخرین باری که او را دیدم و حس کردم، وقتی بود که بعد از کربلای 4 در بیمارستان نمازی بستری بودم، زیر تختم را پر از کمپوت و کنسرو کرد تا برای آخرین بار هم برایم پدری کرده باشد... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | سردار سلیمانی در روایتی متفاوت از راز فرماندهی هزار رزمنده در دوران دفاع مقدس می‌گوید قاسم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ᔢ☘🌸ᔢ🌸 ☘ᔢ 🌷شهید علی چیت‌سازان: برای و رفتن تلاش نکنید! برای رضای خدا کار کنید و بگویید: خداوندا، نه برای بهشت، نه برای شهادت... اگر تو ما را در جهنمت بیندازی؛ ولی از ما راضی باشی برای ما کافیست! 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨کافی‌ست صبــح که چشمانت را باز میکنی، به سلام کنی...🤚 ⛅صبــح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود..✨ السلام‌علیک_یاانصاراللّه🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روز دوم عملـیات والفجر ۸بود, در نخلستان های فاو. عراق که شک شــدیدی از عملیــات ایران خورده بود با چـنگ و دنـدان مے خواسـت نیروهای ایرانے را پـس بزند. غروب بود, بعد از نماز مغرب, که سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. بمب مے انداخت اما انفــجاری نداشـت, ناگهـان بوےبدی فضا را پر کرد. سید فریاد می زد شیمــیایی, شیمیایی. ماسک بزنید. یکی از بسیــجی ها ماسک نداشت. سید ماسـک خودش را به او داد. چند قدم دیگر رفت و فریـاد زد ماسک بزنید. افتاد روی زمین. ایستاد چند قدم رفـت و افتاد. رفتـم کنارش. نفســش بالا نمـی امد. با هر جان کندنی بود کشیــدمش عقــب و در یک قایق گذاشتــم. نه روز تهــران بســتری بود و ذره ذره اب شــد تا شهــید شد. 🌷 سیدعبدالحسین ولی پور فارس 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. احمد از سروصدا و شلوغی استفاده کرد و به حجت نزدیک شد. _حالا چی میشه؟! _هیچی! _یعنی چی؟ مگه نگفتی اعلامیه‌ها توی آسایشگاه؟ _توکل به خدا انشالله که طوری نمیشه. افسری از آسایشگاه خارج شد و به سربازها ایستاد. _همه برگردین سرجاتون و کنار تختاتون بایستین. همه برای لحظه خاموش شد و دوباره با سوالی که تازه شروع شد از سر گرفته شد. _چی شده؟! _فکر کنم چیزی پیدا کردن. _آره حتما توی تخت قایم کرده بودن حالا میخوان ببینند تخت کیه! احمد اینها را شنید و با دلهره بیشتری دنبال حجت به راه افتاد. داخل آسایشگاه فرمانده و لباس شخصی ها کنار هم ایستاده بودند و به درب ورودی و چهره سربازان نگاه می گردند.احمد همینکه وارد شد چشمش به یکی از لباس شخصی ها افتاد و وحشت سراپایش را گرفت و بی اختیار با آرنج به پهلوی حجت زد.حجت در نگاه او را دنبال کرد و بسته کاغذی را در دست مامور لباس شخصی دید و زیر لب صلواتی فرستاد. تمام سربازها کنار تخت هایشان ایستادند و در حالی که هیجان و اضطراب در وجودشان موج می‌زد گاه به گاه دزدانه به بسته کاغذی که در دست مامور بود نگاهی می انداختند. عاقبت با جلو رفتن مامور انتظار همه به پایان رسید: _همین طور که معاون پادگان گفتند تعداد افراد فریب خورده خیلی کمه و هیچ کاری ازشون ساخته نیست حالا خوب توجه کنید.. یک قدم دیگر جلو و بسته کاغذ را بالا گرفت: _کاملا دقت کنید توی این برگ‌ها مطالبی نوشته شده و آخرش هم چند سال وجود داره که باید با دقت بخونید و بهشون پاسخ بدید. با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد و نفس راحتی کشید وقتی به خودش آمد که ماموران لباس شخصی و افسران خارج شده بودند و تمام سربازها روی برگه های کاغذی که در دست داشتند خم شده بودند.احمد همانطور که به صفحه کاغذ خیره شده بود زیر لب گفت: چی شد؟؟مگه نگفتی اعلامیه توی آسایشگاه!؟ حجت در حالی که وانمود به خواندن برگه می‌کرد جواب داد: هنوز هم هست. _پس کو !چرا پیداش نکردند؟! _اون دیگه از اسرار توکل به خداست. احمد نگاهی به برگه حجت انداخت. او روبروی تمام سوالات یک خط تیره بزرگ کشیده بود. سکوت و تاریکی نیمه شب همه جا را پوشانده بود که احمد با صدای جیر جیر تخت حجت بیدار شد و او را دید که پاورچین به سراغ آینه دیواری آسایشگاه رفت و از پشت آن اعلامیه‌ها را برداشت و از در گذشت در تاریکی محوطه پادگان ناپدید شد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| داستان فردی که رسانه‌های غربی او را تطهیرشده و بی‌گناه معرفی می‌کنند اما خودش می‌گوید یک است! 🔰 داستان ادامه‌دار عوض کردن جای جلاد و شهید توسط رسانه‌های ضد انقلاب 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 "سیدمحمد باقر دستغیب" کربلای 4 شهید شد. جز معدود شهدای کربلای 4 بود که جنازه اش بلافاصله برگشت. او را برای تشیع به شیراز آوردند. قرار شد، کنار عموی شهیدش، "شهید آیت الله سید عبدالحسین دستغیب" در حرم "سیدمحمد بن موسی(علیه السلام)"، در شاهچراغ دفن شود. حاج اسکندر خودش را به تشییع سید باقر رسانده بود و بی انقطاع اشک می ریخت. تا سید باقر را دفن کردند و رویش را با خاک پوشاندند، حاج اسکندر خودش را روی قبر انداخت و با ضجه اشک می ریخت. هرچه می خواستند او را از این حال در بیاورند و جدا کنند، راضی نمی شد. کنارش نشستم و گفتم: حاجی بسه، بلند شو! گفت: نه، دیگه برای من بسه! گفتم: چی بسه؟ با گریه گفت: همه بچه ها شهید شدند و رفتند. ممکنه این جنگ تمام بشه و شهادت نصیب ما نشه! باز صورتش را گذاشت روی خاک های قبر سید باقر و اشک ریخت. ناگهان آرام شد. خودش را از قبر کند. در حالی که دور می شد گفت: فکر کنم این بار سید باقر من را هم شفاعت بکند و کمک کند که شهید شوم! راست می گفت یک هفته بعد شهید شد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کوتاه از شهیدابراهیم هادی‌ رختخواب🌚💫 بازهم‌مثل‌شب های قبل ،از نیمه شب از خواب بیدار شدم ، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! بااینکه‌ رختخواب برایش‌پهن کرده بودیم ، اما آخر شب وقتی از مسجد آمد دوباره روی فرش خوابید،صدایش‌کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنی .چراتوی رختخواب نمیخوابی؟! گفت: خوبه احتیاجی نیست. وقتی دوباره اصرار کردم گفت: رفقای ‌من‌الان توی جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. و من هم باید کمی حال آنها را درک کنم.🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💢کارهایی که درفیلم های هالیوودی نشون میدهند رو شیر دل های ایران زمین در واقعیت آن راانجام میدهند. 🔹️اونا قهرمان میسازند در حالی که قهرمان های سرزمین من در گمنامی کنار مردم زندگی میکنند و تا لحظه پرپرشدنشون هم کسی حتی اسم این عزیزان را نمیداند. شهید علیرضا حنیفه زاد شهید صادق فلاحی(شهیدی از استان فارس) مبارک ای شهید ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *گرامیداشت محمدرضا رسول ایزدی* 🚩 🔹با حضور خانواده معظم شهید 🎙با روایت گری: *حاج محمود عرفان شکوه* و برادر *حاج حسن جوکار* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۵ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
تاریخ تکیه بَر 🌷 قامتِ خاکی تو دارد ... جزیره فاو ۱۳۶۴ محور لشکر امام حسین (ع) 🕊️ 🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔹شب از نیمه گذشته بود که به اتفاق محسن و ابراهیم [ شهید باقری زاده] به گلزار شهدا رفتیم. بر سر قبر هر شهیدی که می رسیدیم محسن با اسم او را صدا می زد و با حالتی خاص با او سخن می گفت. تا رسیدیم به قبر های آماده ای که برای شهدا آماده شده بود. کنار یکی از آن قبر ها نشست و شروع کرد به خواندن زیارت وارث، زیر لب می خواند و اشک می ریخت. بعد به درون قبر خزید و در آن درزا کشید و شروع کرد به نام بردن اسامی ائمه. آنقدر یا علی(ع) و یا زهرا(س) گفت، که همان جا در قبر از حال رفت. با ابراهیم به سختی او را از قبر بیرون کشیدیم و به خانه بردیم. 🍃🌷🍃 فرشید(محسن) خسروی سمت: فرمانده گردان کمیل , لشکر المهدی(عج) شهادت: والفجر 8، 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. همین که عیادت کنندگان از اتاق بیمارستان خارج شدند،سیما با نوزادش تنها ماند او را در آغوش گرفت و با ضرباهنگ گهواره‌ای به جنبش در آورد وزیر لب لالایی زمزمه کرد: _لالا لالا گل پونه بابات رفته نگیر بونه بابات تیرو تفنگ داره،با دشمن قصد جنگ داره بابات پیروز میاد خونه،لالا لالا گل پونه و همراه با این نوا نگاه آرزومند ۶ را که انتظاری جانفرسا در آن موج می زد از قاب پنجره گذراند و همچون زنبورعسل ای بر گلبرگ های شاخه گل محمدی باغچه بیمارستان نمازی نشاند.بی اختیار در دل گفت:« حتماً نتونسته بیاد و الا میومد .خودش قول داده بود موقع تولدت اینجا باشه! قول داده بود وقتی زهراجون چشمش را به روی این دنیا باز میکنه پهلوی ما باشه غصه نخور به زودی میادش» و اینها را با خود وا می کرد گویی می خواست خودش را دلداری بدهد زیر لب لالایی می خواند و اینبار مرغک خیالش هر کسی به هفت ماه پیش که : غرش یک دسته هواپیمای دیگر زمین و آسمان آبادان را لرزاند و کمی بعد از محل اصابت موشک هایشان ستون‌هایی از دود سیاه و غلیظ قد برافراشت و تا آسمان بالا رفت. احسان (برادر حجت) از کنار دیوار حیاط بلند شد و چشم به آسمان و برد هواپیماهای جنگی عراقی دو خط سپس به طرف زیر زمین خانه برگشت و فریاد زد: «یالا سریعتر باید راه بیفتیم» سیما و به دنبالش فاطمه (خواهر حجت)از پله های زیر زمین بالا آمدند و وحشت زده و سراسیمه و اطراف نگاه کردند و به دنبال احسان از خانه بیرون زدن. محوطه ترمینال آبادان مملو از جمعیتی بود که هراسان و سردرگم اطراف اتوبوس ها جمع شده بودند و به دنبال یافتن جایی تا عزیزانشان را راهی شیراز کنند به این طرف و آن طرف می رفتند. احسان لحظه ای زد نگاهش را میان جمعیت گرداند و زیر لب غرید: «اینجا که نیستند» فاطمه وسیما که برای در امان ماندن ضربه های جمعیت پشت سر احسان به یکدیگر چسبیده بودند ،نگران و پریشان به دنبال همسرانشان به اطراف می چرخیدند و هرکدام لبها را به زمزمه دعایی می جنباند. ناگهان فاطمه فریاد زد: «حسین» سیما و احسان به طرف او برگشتند و رد نگاهش را دنبال کردند و حجت و حسین (همسر فاطمه) را لابلای جمعیت دیدند. احسان دست بلند کرد و صدای شان زد. آن دو نیز با شنیدن صدای او همچو غواصانی جمعیت را شکافتند و به زحمت خود را جلو کشیدند.حجت فرصت هیچ گفت‌وگوی نداد و بی هیچ حرفی آنها را به دنبال خود کشید.از میان جمعیت گذشت و مقابل در اتوبوسی که آماده حرکت بود ایستاد. _معطل نکنید براتون دوتا جا گرفتم احسان هم همون وسط اتوبوس میشینه. صدای راننده گفتگوی آنها را برید: «معطل نکن آقا داریم راه می افتیم» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 گریه‌های فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز.... 🔹همین اشک های دختر شهید برای یک دنیا شرمندگی ما کافیه 😭😭 صادق فلاحی 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 پیش از عملیات کربلای 5 بود. قرار شد با حاج اسکندر برای آوردن وسائل آبی و غواصی به تهران برویم. گفت: من دیگر واقعاً آماده شدم شما آماده نیستید؟ گفتم: نه، آماده برای چی؟ گفت: یک اورکت سپاه دست پدرم بود، رفتم بازار یک اورکت خریدم به او دادم و اورکت سپاه را خودم پوشیدم. وصیت کردم زمینی که دارم، کوره آجرپزی ام و مقدار پولی را که دارم بین فرزندانم تقسیم کنند. شما چه کار کردید، آماده نشدید! حرف هایش را نمی فهمیدم، اما دلم به شور افتاده بود، کلامش بوی رفتن می داد. تا برسیم تهران مرتب می گفت: بصیری، من آماده شده ام، شما آماده نشدی؟ گفتم: نه! ادامه داد: خانه ام را هم دادم به همسرم که بعد از من بی خانه نماند. وصیت را هم کردم. کارهایمان را انجام دادیم و به اهواز رفتیم. بعد هم به شلمچه. دیدم یک کلاش و مقداری فشنگ دارد. گفت: دیگه شما با من نیایید. گفتم: چرا، همه این راه را با هم شروع کردیم. گفت: نه تو بمان. من کارهایم را انجام داده ام، آماده شدم، دیگر بود و نبودم فرقی نمی کند. به بچه ها گفته ام بعد از من چه بکنند، اما شما آماده نشدید. رفت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید