*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_هجدهم*
همه تهدیدها را برگرداند و انداخت روی دیس پلو. پدر دست هایش را شسته و آمد سر سفره.
_حرف بچهها را زدی داشتم فکر میکردم بازارچه فیل یادته صبح علی الطلوع که میرفتم بچهها خواب بودن. آخر شبم که برمی گشتم خرخر شان هوا بود.
یادم سه ماه به سه ماه می شد اینها را بیدار نمی دیدم.ولی خوب آدم دلش قرص بود حالا همین طور که راهشون دوره ها...
پدر برای بچهها به رنج کشید و لقمه دوم را زیر دندان ریز می کرد که صدای بلند زنگ خانه در گوشش پیچید.
_یعنی کیه؟!
کریم لقمه را قورت داد. انگار که با کسی قرار گذاشته باشد نیم خنده ای کرد و با صدای دورگه گفت:
_کی میتونه باشه؟!!! خوب معلومه هرکیه اومده عید دیدنی!
خدیجه با تعجب نگاهی به کریم انداخت.
_جل الخالق این موقع شب؟!
پدر عصبی گفت: حالا هر کی هس. قدمش روی چیش. به جای چونه زدن در باز کنید ببینید کیه!
وهاب با دهان پر خیز برداشت به طرف در حال رفت. کریم او را پس زد یقه پیراهنش را کشید روی سرش به دو رفت دم در.
مادر پرده اتاق را کنار زد و حیاط را نگاه کرد دید کریم هیکلش توی حیاط است.
پدر آمد دم در حال طوری که آدم پشت در بفهمد داد زد:
_کریم باباکیه؟ تعارف شو نکن بیان تو.
مادر تکیه داد به دیوار و با خودش گفت :حکما دارند آرام آرام خبر میدهند که شوکه نشویم .خدایا یعنی کدامشان میتواند باشد .جلیل ؟!نه او زن و بچه دارد یتیم میشوند.
منصور؟ می خواستم براشی خواستگاری بروم .
یحیی وای بچه ام.. خدا نکنه..خدایا همشون عزیزن .و خودش را در یک لحظه دید که در عقب تابوتی کشیده میشود. دو نفر زیر بغلش را گرفتند و دلداریش میدهند و دیگر تا به زدن برایش نمانده.
کریم آمد .مادر همین طور که به او زل زده بود انگشتر فیروزه اش را چرخی داد. کریم برگشت سر سفره
_عجب آدم هایی پیدا میشن ها.
_کی بود؟
_چه می دونم یه مردی بود .نمیدونم از کجا خونه ما را یاد گرفته. میگه بچم را گروه مقاومت گرفته .مثل اینکه فیلم هم پاش بوده.حالا اومدم باباتون یا داداشاتون سفارشی بکنن آزاد بشه .گفت شیرینیش هم روی چشم میذارم.
_ما را از کجا می شناخت؟!
_لابد یه نفر بهش گفته اینا پاسدارن.
_خوب تو چی بهش گفتی؟
_هیچی گفتم اولاً که آدرس اشتباهی بهتون دادن.بعدش هم شما این وقت شب توی بارون وقت گیر آوردی.درامد با شمالاز کنید به بابا بگید من حتماً از خجالت شما یکی در میام.منم قاطی کردم گفتم خدا روزی یه جوری دیگه بده و در بستم اومدم تو.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_نوزدهم*
همه به کریم نگاه کردند و خندیدند شاید از لحنش. مادر و با غذا بازی می کرد و اشتها نداشت پدر به چشمی نگاهش کرد و به رویش نیاورد. بعد شام پدر حبه قندی را به چای زد که خیس شود افتاد داخل استکان و حباب های ریز ای از قند جدا شده آمد به سطح چای. خدیجه خنده زد و اشاره کرد به استکان.
_اینم از مهمانتان بابا جون خدا کنه داداشم باشم.
دل مادر لرزید که تکلیف انجام میداد با لحن شیرینی گفت: حتماً همه مردو هست که الان اومدم در..
زینگ زنگ خانه زده شد و همه با هم بلند خندیدند.
کریم دست و گامهای بلند برداشت.و زود برگشت
_پسر آقای گل آرایش
پدر خوشحال پرسید: حسن علی؟!
_ها بله.
_خوب چرا نیومد تو!
_هر کاری کردم نیامد گفت با شما کار داره.
پدر هر دو دستش را به زمین فشار داد و بلند شد دم در که رسید داد زد:
_آقای گل آرایش بارون که تعارف بردار نیست خوب بیا تو بابا جون.
چکه های باران به لوله داغ موتور میخوردند
_سلام کاظم آقا!
دم در رسید موتور را خاموش کرد کلیدش را برداشت و دست حسنعلی را گرفت و کشاندش.
_یا الله یا الله
_نه خیلی ممنون همینجا خوبه یه عرض کوچیکی دارم زود زحمت را کم می کنم.
_بفرمایید ما در خدمتیم
صدای تکه تکه های باران در حلق ناودان به گوش میزد.کریم و به آب غذا می خوردند و مادر و خدیجه نزدیکیهای در حال گوش ایستاده بودند. صورت مادر یک دست زرد و چشمانش برافروخته.لرزان نگاه می کرد دستش را گذاشت روی سینه و آهسته نجوا کرد:
_یا امام زمان.
خدیجه با آرنج آرام به پهلوی ما در زد و صورتش را در هم کشید.
_چه خبره؟!شما هم شورش رو در آوردی آخه شاید یه کار دیگه داره!
پدر حسنعلی را بدرقه کرد و زود دوید که خیس نشود.حسنعلی حرفش را آهسته تر از معمول به پدر گفته بود و مادر و خدیجه چیزی نفهمیده بودند.منتظر ماندن تا پدر وارد شود دستهایش پایین بود و در هم قفل شده بود از سردی هوا. حالت صورتش بشاش بود. مادر نفس عمیق و راحتی کشید و بی خیال پرسید:
_چرا نیومد تو؟!
شنگی پدر ناگهان واگشت. قیافش مثل کسانی شد که دم در مجلس ختم به صاحب عزا تسلیت می گویند موقر و خشک.
❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_بیستم*
هرکه نفهمید .مادر فهمید چه خبر است.
_چی گفت کاظم آقا؟!
کریم از غذا دستکشی را گوش داد.
پدر گفت هیچی! به مادر اشاره کرد که دنبال سرش به آشپزخانه بیاید . دستش را بالا آورد انگار که بخواهد مسئلهای را توضیح دهد یا توجیه کند سر انگشتانش را جمع کرد یک نقطه.
_اگه میخوای هول کنی تا من خودم تنها برم.
مادر به پدر نگاه کرد چشمانش لرزید لبهایش را گاز گرفت.
جلیل و لباس دامادی ..منصور و احترام نظامی اش ،جاروبرقی خواب قالی.. یحیی..
_میدونم میدونم کاظم آقا نمیخواد بگی...
_چی چی رو میدونی حاج خانم ؟بابا طوریکه نشده! اشتباه به گوشتون خورده! منصورفقط زخمی شده .آقای گل آرایش گفت بیمارستان حافظ .حالا بی سر و صدا چادرتو بنداز سر تا بریم اونجا.
خیزکه برداشت تا چادر را بر دارد ،چند بار ناخن روی صورت کشید .چتری برداشتند و با هم راه افتادند. خدیجه و کریم چیزی نپرسیدند اما ترسان پچ پچ کردند.
ماشین گیرشان نمیآمد پاهایشان چلپ چلپ میکرد توی چاله ها. مادر میلرزید و بی صدا می مویید
_هوی منصورم.. ننه خدا مرگم بده .یا امام حسین بچم رو از تو میخواهم ..
پیکان قرمز بوق زد و سرعتش را کم کرد پدر به خود آمد و گفت: بیمارستان حافظ؟.
_بیاین بالا من کرایه کش نیستم دیدم بارون گفتم. ...
به بیمارستان که رسیدن پدر سراغ منصور را گرفت و بعد از پرس و جو از چند نفر متوجه شدند آنجا مخصوص بیماران اعصاب و روان است و مجروحان جنگی را نمی آورند باید بروند بیمارستان خلیلی. آنجا هم رسیدند و منصور نبود که نبود. بیمارستان نمازی بغل خلیلی بود. با خود گفتند سری هم به آن جا بزنیم و آنجا باید منتظر می ماندند تا پرستار سفیدپوش برگردد نشستن روی صندلی های سالن انتظار قیامتی بود بیمارستان در آن وقت شب. ناگهان پیر زنی با لباس محلی وارد شد و به بمب بمبم می کرد بی آنکه بداند عزیزش کجاست،سالن را روی سرش گذاشته بود. آنها که توی سالن نشسته بودن پچ پچ می کردند پرستارها اما برایشان عادی بود. پدر تسبیحش را در آورد و شروع کرد به ذکر گفتن. چه خوب است تسبیح موقعی که ناراحتی.دانه ها را در دست می چرخاند و خاطراتش را مرور می کرد. سال ۶۱ قیافه منصور که هیچ به زمان تحصیلش نمیخورد. اولین باری که از جبهه آمده بود دم در مغازه. شلوار شش جیب و خاکی رنگ،پیراهن سفید و ساده که لخت افتاده بود روی آن
_بابا من دیگه خسته شدم. برف پیری یکی یکی داره میشینه رو سرم .دیگه نوبت شماهاست نمیخوای بیاین؟!
و منصور که شرم فرزندی در پیشانی اش گل انداخته بود
_بابا اگه بهشت آخرت را میخوای مغازه رو ببندین و برداریم بیاین جبهه!
_پس خرج زندگی چی منصور آقا ؟شما که همتون رفتین جبهه. من دارم اینجا جون می کنم تا خرج زندگی رو بدم. و باز منصور که اعتراض و در احترامش گم شد.
_خداراشکر تا حالا هیچ کی از گرسنگی نمرده خدا خودش روزی رسونه!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_بیست_و_یکم*
و منصور را در پادگان شهید دستغیب اهواز دیده بود با لباس خاکی و خاک آلود و چفیه ای دور گردن.
_بابا اینجا منطقه جنگی کت و شلوار که برنمیداره.
و از آقای احدی لباس می گیرد و در منزل جلیل که اهواز است عوض میکند .در آن ۱۲ روزی که آنجاست می بیند منصور خواب ندارد یک روز یا به مقر ها سرکشی می کند یا مشغول کار دیگری است روز و شب نمی شناسد.
۷ یا ۸ دور تسبیحش را رفته بود به عکس های روی دیوار نگاه کرد .به سقف و به چراغها و ناگاه عجول و شتاب آلود چند نفر که مجروحی را در برانکارد میآوردند.
همه کنجکاوانه به مجروح نگاه می کردند و چند دقیقه بعد مجروح دیگری.
بوی تند بیمارستان برای او که عادت نداشت مشمئز کننده بود ولی اهمیت نمیداد. مادر همچنان می مویید.دو نفر مجروحی را حمل می کردند که از دور داد میزد جنگی است.لباسهای خاکی ریش بلند دست راستش نصف شده بود و یک طرف صورتش سوخته بود.
پدر سر به طرف مادر چرخاند .ملتمسانه و با حوصله گفت: تو رو خدا آروم باش حوصله کن.
پرستار سفید پوش برگشت. دم رفتنی گفته بود به همکارش که در این چند چهار روز فقط ۷ ساعت خوابیده و این را می شد در چشم هایش که فقط مانده بود از حدقه بیرون بزند فهمید.
رو به پدر گفت:
_طبقه دوم که تشریف میبرین دست چپتون یک سالن بزرگ باید همون جا باشن.
قدم به قدم روی هر تخته مجروحی دراز کشیده بود.بالای سر بعضی تخت چند دسته گل و جعبه شیرینی در کنار بعضی هاشون کمپوتگیلاس و سیب با ترکیبی از رنگ ها و طرح های شاد به چشم می زدند.
پای چند تخت آمده بودند ملاقاتی و شب را با مجروحشان صبح میکردند.
گوشه سالن جوان تنها روی تخت دراز کشیده بود و داشت می نوشت.کنارش مردی با چشم های درشت از دردی نامعلوم دادی بلند کشید و سرش را کوفت روی بالش و از هوش رفت.
منصور کجا می توانست باشد؟چشم چشم کردند. مادر گفت از این طرف و پدر دنبالش قدم برداشت.
تختی رسیدم من رفته کشیده شده بود تا روی سر مریض. مادر آرام مویید.
_منصوره منصور...بچمه..
_بی تابی نکن خانم ها از کجا می دونی منصوره؟!
_من انگشت پای بچم رو نشناسم؟!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
#نویسنده_بابک_طیبی*
#قسمت_بیست_و_دوم*
پدر به پایین تخت نگاه کرد انگشت پا از ملافه بیرون بود مادر دلش نمی آمد صورت منصور را ببیند .شاید یک طرفه صورتش سوخته باشد.
ملافه را پس نداده بود که با اشاره و جمله دو کلمهای جوانی که تازه به اتاق آمده بود و فهمید منصورش به هوش نیامده.
نه صورتش سوخته بود نه بینی اش را گلوله برده بود. سرش با باندهای سفید که جاهایی از روی آن لکه های خشکیده خون بود بزرگ تر از قبل به نظر میرسید.
بوی خاک و بوی بدن سربازها در حین جنگ قاطی شده بود با عطر همیشگی و خاص منصور که از بین همه این بو ها زیر دماغ می زد. عطر همین خوش همیشه وقت داخل شدن به جایی پیش از خودش می آمد و می فهمیدند منصور است که آمده. همان عطری که شیرازیها اسمش را «شاهچراغی» گذاشتهاند.
_خانم فعلاً که بیهوش من میرسونمت خونه برمی گردم.
_ای وای مگه من میتونم!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مادر دسته گل بالای سر تخت را با انگشت آب پاشید. جعبه شیرینی را مرتب کرد کنار تخت. کنار تخت هفتم آبمیوه را که با دست گرفته بود گذاشت. برای تخت بغل دیوار ظرفی با لایه نازکی از خاک نرم برد.
مجروح است که ته لهجه اش داد میزد جهرمی است با زحمت بلند شد نشست و تشکر کرد و بعد کف دستهایش را دو سه بار به خاک زده به پیشانی برد و رو به قبله چرخید.
در این ۷ روز پرستار ها و دکتر ها آمده بودند با دستگاه های مختلف روی منصور آزمایش کرده بودند.
پدر زنبیل خرت و پرت ها را به دست مادر داد و پرسید:
_هوش نیومده؟!
_نه بچم! دیگه دستش تیکه تیکه شده از بس سرم دادن خوردش.هفت روز آزگار بیهوش و بی گوش افتاده روی تخت تو یه تیکه نون تو دهنش نرفته.
🌹🌹🌹🌹🌹
دکتر اعرابی وارد شد.منصور از آن دست مریض هایی بود که چهره اش در خاطره دکتر ماندگار بود با آن ترکشهایی که در سرش جا خوش کرده بودند.
پدر به تایید مشاهدات دکتر برای سپاس خوشحال گفت:
_بلاخره بعد ۷ روز همین الان به هوش آمد ما که نمیدونیم به چه زبانی از شما...
_خوبه خدا رو شکر .هیچی که نخورده؟!
_یه آبمیوه مادرش بهش داده.
_خیلی خوب!
و همینطور که به طرف به منصور می رفت فقط یک دفعه ای بهش غذای زیادی ندین .آروم آروم .خوب دلاور چاق شدیا تو این هفت روز.!
منصور سلام داد غریبانه و مبهوت. حنجره اش انگار خش داشت .نمیدانست هفت روز یعنی چه؟!
❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
#قسمت_بیست_و_سوم*
تصویر های موهوم مرتب پیش چشمش بود. خاکریز زنی ،کوشک ،پاسگاه زید، داخل تانک. محفظه فلزی محبوس و ناگهان کابوس یک انفجار و صدایش که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان...و حالا درد نرمی سخت و سنگین سرش را می فشرد.
آینه کوچکی آن طرف روی میز چوبی کوچک دید.دیدن قیافه خود در آینه با حرف زدن شکسته و خش دار و گوش دادن به لحن حرفهای خویش شاید هیچ کدام مفهوم گذشته ۷ روز را نگفت.
نمیدانست چشم راستش حالا که می چپ می بیند.
_خوب بهتری جوان ؟!خوشحالم که سالم میبینمت. فقط یادت باشه حالا حالا ها هوای جبهه رفتنت را از سر در کنی! یه سری معاینات دیگه مانده که باید انجام بشه و تو فقط باید استراحت کنی!
نگاه مقتدر و غمگینانه منصور به لبهای دکتر بود. دکتر دستی برای خداحافظی بلند کرد بر برگه چیزهایی به لاتین نوشت و از در خارج شد.
_آقای دکتر حالا کی به سلامتی خوب میشه!؟
_چند تا از ترکش های سرش را درآوردیم بقیه هم باید توضیح سرش بمونن تا به مرور زمان اثرشان محو بشه
_واقعا لطف کردید . از رزمندهها که اونجا بوده شاید دیده باشین حاج اسدالله زمانی میگفت منصور را از بین جنازهها کشیدن بیرون !حالا دیگه لطف خدا بود و زحمات شما!
🌿🌿🌿🌿🌿
مادر ساکت کنار پنجره ایستاده بود و دنبال جوابی برای پاسخ به منصور بود
_عزیزم حالا من گناه کردم خونمون شیرازه؟! خوب برای این ها هم که مادری کردم ؛نکردم؟! خدا شاهده اینا هم مثل پسرای خودم هستن مثل خودت. تو این چند روز فرنی درست میکردم بهشون می دادم. آبمیوه شان را با دست خودم میگرفتم میدادم. خاک تیمم میخواستن خودم میدادم.
_ببین مادر جون این بندگان خدا یکی شود مال جهرم یکی شون مال فسای.یکیشون...حالا شما که اینجا هستی خوب اینا دلشون به درد میاد که چرا خانواده خودشون نیستن من که اصلا نمی خواستم شما بفهمید دیگه چه برسه بیاید اینجا...
_بعدش هم من که نمیخوام مثل این پیرمردها که یه تقی به توقی میخوره ۶ ماه باید بخوابم توی رختخواب بیفتم که!
اصلاً تورم که نیست مگه ندیدی دکتر گفت کمی زخمی شدم. فردا پس فردا باید بلند برم اونجا نیروهام گیرن.
_ننه جان شوخیت گرفته به خود دکتر حالا حالا باید استراحت کنی.
_خیلی حالا ما به حرفای دکترا گوش میدیم! دکتر چه میدونه! والا به جون خودت من برم اونجا خوب خوب میشم!
ناگهان از گوشه چشم منصور یک روده کوچک صاف کرد پایین
_به خدا نمی فهمند .من نیروها می گیرند خوب میشم ؛برم خوب میشم..
مادر بوسه به پیشانی پسر زد و به علامت خداحافظی روانی خانه شد به منصور آنقدر غرق خواب بود که چیزی حس نکرد.
در روز طاقت نیاورد به تصمیمی که برای راحتی پسرش گرفته بود پایبند باشد.به بیمارستان که برگشت با جای خالی منصور روی تخت مواجه شد. پس از پرس و جو دانست که برای معاینه و گرفتن چند عکس رنگی از سرش اعزامش کردند تهران.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
از شمال نسیمی داغ می خرامید صندوق های خالی مهمات هر از چند قدمی که شکسته و سالم ولو شده بودند روی خاک. فاو و بیابان های اطراف در آتش خورشید تیر ماه می برشید.
اگر نبود ۵ ماه پیش سد اروند که آب، حسابی بالا بیاید و مین های خورشیدی سطح آب پایین برود ،خبر رفتن نیروها با شناورها به آن طرف آب، در سایه همان پولتیک های تبلیغاتی جنگ که برای بالابردن روحیه است، کمرنگ می شد.
غواص ها تله های انفجاری دشمن را خنثی کرده بودند برای آمدن دیگران.
فاو اگر به چنگ میافتاد عراقی ها دستشان کوتاه می شد از خلیج فارس و آتش شان دور میشد از آبادان و خرمشهر.
پل های شناور که بعدها آماج حملات هوایی دشمن گشت، مرتب در اروند نصب میشد که نیروهای کمکی بیایند تا فاو به راحتی از دست نرود.
عراقیها خواسته بودم گندم ری را درو کنند و حالا در آستانه از دست دادن خرمای بغداد زانو در بغل بودند.کارخانه نمک عراق دیگر به همه چیز می برد جز کارخانه به راحتی دیده میشد. عراقی ها هرچه کرده بودند تا او را پس بگیرند نشده بود.پاتک پشت پا تک از هواپیماهای شان اعلامیه میریختند پایین: «اینجا زمین غصبی است نماز خواندن در اینجا حرام است و نماز شما باطل است»
فایده نمیکرد.بصره مثل شهر طاعونی بود از بوی تعفن جسد های سربازان عراقی.فرصت نکرده بودند جنازه ها را تحویل خانواده هایشان بدهند.ایرانیها نمازشان را در فاو و بیابان های اطراف می خواندند توی کانال هایی که کنده شده بود.این چند روزی که از شروع والفجر ۸ می گذشت آمبولانس های ایرانی هم بیکار نبودند تا ابتدای جاده فاو _ام القصر «سه راهی شهادت» نام گرفت .به هر تقدیر حالا ۵ ماه از والفجر ۸ می گذشت .نیروهای ایرانی منطقه البهار و فاو و بصره را با پمپاژ آب گرفته کرده بودند و شبه جزیره فاو به جزیره تبدیل شده بود و ایرانی ها خوب می دانند نگه داشتن دوست از به دست آوردنش مشکلتر است.
در موقعیت پدافندی بعضی وقت ها فرصتی است تا یک فرمانده نظامی آسوده خیال از عملیات ورزش کند . مسابقه بگذارد به تیم قهرمان جام بدهد،اما ناقة حواسپرت اینها که دشمن در کمین را از یاد ببرد.
منطقهای که نیروها در آن بودند پر بود از مینهای گوجهای لقمهای و نیروهای مهندسی با بیل مکانیکی به عمق چند متر خاک را می کندند و می ریختند گوشه ای برای خاکریز زنی گاهی مینی که در سطح زمین بود منفجر نمیشد و میماند لابلای خاک تل.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
نیروهای لشکر های مختلف حوالی جاده فاو_ام القصر که تنها راه رفت و آمد بود روی یک خط راست قرار داشتند.
۲۵ کربلا،۵ نصر،۱۹ فجر،المهدی...و اطراف خاک رس بود و زمین باتلاقی. عراقی ها هرچه می کردند فاو را پس بگیرند به باتلاق میخوردند و فرو می رفتند . حالا هیچ بارانی نمی بارید.نه بارانا زمانی که دست و پای نیرو را ببندد و نگذارد خاکریز بزند که موقعیتش را تثبیت کند،نه باران گلوله دشمن که گاهی به تگرگ می ماند.
گردان ابوالفضل هم در همان خط راستی که نیروهای ایرانی پدافند میکردند سرحال و استوار در پی تثبیت خودش بود. به جز جاده باریکه به طرف خط دشمن بود تمام زمین های روبرو باتلاقی بود.اول مهربان بود و محکم پاکه میگذاشتی سطح لجنی و لزجش ناگهان دهان وا می کرد و مثل یک اژدها به کام خود می کشاند.منصور چانه اش را از زیر ریش با انگشت کوچکش خاراند. دستش را همان جا نگه داشت و وزن بدنش را انداخت روی پای راستش.مثل همیشه بود پشت زانو و آرنج لباس های خاکی از چین خورده و شوره زده بود از عرق.
این چند روز پیر اش را در آورده بود .پشت دستش را به پیشانی کشیده ،نگاهش دوید به خاکریز های نیمه کاره و دشت آن طرفش که تله های انفجاری در زیر آن پنهان بود. با نظم هندسی ویژه ای که دیده نمی شد.
نگاه کرد و جلوی خودش را گرفت فرمانده نظامی که دم به دقیقه نمیتواند برای مرگ نیروهایش احساساتی شود. اما آن نوجوان سخت غریب رفته بود. لحظه آخر منصور دیده بود که ریش های تنکش سوخته اند مثل یک طرف صورتش. چشم هایشان همیشه از بی تابی نامربوطی سرخ نیستند.چشم هایش آرام روی هم آمده لبخند خشکی به لب دارد در میان صورت سوخته و موهای جزجز شده. معلوم نبود نوجوان روی کدام مین رفته..اینهایی که عراقیها قبل ها گذاشته بودند یامین هایی که ایرانیها بعد از والفجر آن طرف خاکریز کاشته بودند.
خاطرات آن نوجوان در نگاه منصور موج می زند.
گاه عصبی شدن و تند رفتن هایش و گاه ملاطفت خاصش با بچهها مهری که از منصور در دل داشت و هیچگاه آنچنانی که بود بروز نمی داد،ولی منصور میفهمید.راهکار های کودکانه اش که در سر دادن گاو و بیگاه آوازهایی از این نمود میاد و گاه تحمل آن سان که سالکان طریقت را باید.
منصور زیر لب صلوات فرستاد دست هایش را به کمر زده و شوخ شد .
_خدا خیرتون بده امروز حسابی کار کردین.
_یا علی حاجی ما مخلص شما هستیم.
_نیرو هم نیروهای مهندسی!! ۵۰۰ تا کارگر هم میگرفتیم اینقد خاکریز نمیزدند!
_هه هه ...خدا قوت بده به بیل مکانیکی حاجی! ما کی باشیم!
_برادرای تخریب مین ها را خنثی کردند ولی باز هم مواظب باشید بیلتون زخمی نشه!
_حاجی خدا نکنه زخمی بشه که تو هیچ آمبولانسی جاش نمیشه!
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
چند روز پیش موقع خاکریز زدن آتش عراقیها یک ریز ریخته شده بود به مواضع نیروهای ایرانی و منصور برای منحرف کردن آتش عراق با تانک مانور داده بود تا نیروهای مهندسی آسوده خیال که نه ولی با دردسر کمتری خاکریز بزنند.
بچه روزهایی را که با تانک از روی مینهای گوجهای رد شده بود تا راه را برای دیگران باز کند.
فاو در آتش خورشید می برشید و چوب پرچم سایه ای نداشت. حسابی گرسنه بودند و خسته. پای تانکر آب ،منصور وضو می گرفت. مسح پا را که کشید به یاحسین تانکر تکیه داد. آقای عاطفمند را دید که از چند قدمی به هوایش میآمد.چند وقتی ندیده بودش دست به سینه گذاشت و خم شد به نشانه تعظیمی جدی و حرمتی خالصانه.
و این اولین باری نبود که آقای عاطفمند مشمول این ابراز احساسات منصور نسبت به همه سادات می شد.
به همدیگر که رسیدند و معانقه کردند منصور دست او را همون طور محکم فشرده در دستش نگه داشت قدم زدند به طرف نمازخانه.
پوتین هایش را انداخته بود دم پایش.دست را لحظه ای رها کرد آستینها را پایین رفت و باز دست راست آقای عاطف مند را در دست چپش فشرد
_آ سید محمد! سر جدت یک شعر برات میخونم برای هیچ کی نخوندما ،خاطرت خیلی عزیزه.هوشت باشه نباید برای هیشکی بخونیش.
آهنگ ساخته بود من در آوردی. یعنی همین طور که زمزمه میکرده آهنگش درآمده بود...:«یار مرا..غار مرا.. عشق جگرخوار مرا ...یار تویی.. غار تویی ..خواجه نگهدار مرا....آب تویی ..کوزه منم ...بیش میازار مرا...»
_خدا رحمت کند رفتگان تان یه آقا بزرگی داشتیم خدابیامرز حاج حیدر. همون که یک بار برات تعریفش کردم.بچه که بودیم هی دم رو برامون شعر می خواند ما هم اون موقع معنیش نمی فهمیدیم که. ولی هی قاپیدیمشون. همینطوری کم کم بیشتر شعرا از برمون شد. دوره دبستان هم یک کلاس های تئاتری بود تو کتابخانه پارک ولیعصر. موسیقی هم داشت.یه چند مدت هم رفتم نور به قبرش بباره یه روز داداش اسماعیلم گفت: من از تئاتر و موسیقی و دامن میاد ولی فعلاً رفتن تورو به اون جا صلاح نمیدونم. محیطش مناسب شمو نیست.
دم چادر رسیدند چند تا چادر برزنتی را یکی کرده بودند تا نماز خوان های بزرگ شود. سقف مثلثی بود کناره ها و وسط چادر بغلم کت و پالتوهای روی هم آمده کف، میله های توخالی و گرد گذاشته بودند ،اسکلت چادر. میله های زنگ زده در هم غافل شده بودند.بال پنجره های پارچه ای افتاده بود روی قسمت بیرونی چادر تا هوای دم کرده عوض شود.
یک نفر با موهای تراشیده جلو ایستاده بود.دست راستش روی گوش بود و با آخرین صدا می خواند:« حی علی خیر العمل»
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
پشت سر هم صفها بسته شده بود و نشسته بودند. یکی چهارزانو بود و سرش پایین .یکی زانوها را در بغل گرفته بود و یکی که هیکل چاقی داشت در صف نماز هم دست از شوخی با بغل دستی اش بر نمی داشت. سیدمحمد تعارف می کرد
_حاجی نمیشه اول شما!
_لا اله الا الله مرد حسابی دست راستم هم اگه نبودی ناسلامتی اولاد پیغمبری برو تو تا شکایتت رو به جدت نکردم.
سید محمد لبخندی زد و چشم گفت و داخل شد و بعد هم منصور .نماز اول را خواندن و با کناری هایشان دست دادند و دست هایشان را به صورت کشیدند.دسته جمعی دعا خواندند. امام جماعت بلند شد و چرخید و ۵ دقیقه صحبت کرد و نماز دوم را هم خواند ند.
بوی خاک و عرق و جوراب پیچیده بود .پیرمردی با ریش های کوتاه و تیز که لاغر بود و تکیده و پایین سبیلش زردی نامنظمی داشت و سنگینی ظرف استوانه فلزی بزرگی کتف چپش را پایین انداخته بود تندوتیز از صف اول شروع کرد.
قطرات ریز گلاب مثل غبار در هوا پخش شد و به سر و صورت همه نشست.هرکس دو قدم مانده به رسیدن پیرمرد حواسش را از دعا به حرکت او می داد و خودش را آماده میکرد تا دست پیش آورد و نم که گرفت به پشت گوش ،گردن، پیشانی و سر بمالد.
بعد از دعا دسته جمعی برای لحظاتی سکوت و بیشتر آدمها به سجده رفتند و مرغ را بوسیدند و بعد همین طور که بعضی ها ایستاده دست راستشان را به سینه می گذاشتند و چیزهای زیر لب زمزمه می کردند و می چرخیدند در جهت دیگری همان کار را تکرار می کردند. همه در نمازخانه پیچید و همه رفتن بیرون تا ناهار بخورند.
قوطیهای خالی کنسرو زنگ زده در راه ریخته بود و آنقدر فراموش شده بود که نوک پوتینی هم به آنها نمی خورد به هوای شوت.
منظور از نماز خانه بیرون آمد و انگشت های دست راست پشت سر حلقه شده بود دور مچ دست چپ. سرش پایین بود و به چیزهایی فکر می کرد. سر و صدایی سرش را بالا آورد خبرنگارها را دید با دوربین فیلمبرداری دستی.لباس های نظامی بر تنشان می خندید ناخواسته مادر روبرویش بود باحاله آن دورها که نزدیک است.دفعه آخر مرخصی مادر با لحن التماس آلوده گفته بود: «منصور آقا من و خواهرت به دستور شما از صبح تا پسین داریم کلاه و ژاکت میبافیم برای جبهه.حالو مادر جون این همه رزمنده صبح تا شام از تلویزیون نشون میدن شما هم یه بار بیا خودتو نشون بده تا ما خستگیمون در بره!
و منصور سر تکان داده بود.
_این ننه !حالا ما هم یه بار اومدیم تو تلویزیون که چطور بشه؟!
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
چشم های مادر برق مخصوصی زد.برقی که منصور چند بار دیگر هم که حرف عروسی اش پیش میآمد دیده بود.حتی خود منصور هم میدانست که این احساس که نه مادر که گاهی بر زبان نمی راندش از ترس چوب شدن زبان، ریشه در آرزوی مادرانه دارد مثل همه مادر ها که میخواهند روزی پسرشان را در لباس دامادی ببینند.
یکباره اوایل جنگ دختری برایش دیده بودند و رفته بودند خواستگاری.منصور گفته بود ۶ ماه دیگر می آیم و فعلا نمی توانم ازدواج کنم. همه قبول کرده بودند که تا یک سال هم مسئله ای نیست.رفته بود و عملیات پشت عملیات نگذاشته بود تا هشت ماه از منطقه برگردد. پدرش آماده بود اهواز دنبالش سراغش را گرفته گفته بودند که آبادان است.با دو نفر از دوستانش در آنجا پیدایش کرده بود.
_بابا جون شما ۳ روز بیا شیراز دست به سیاه و سفید هم نمیخواد بزنی. به سلامتی ازدواج کن اگه خواستی بعد برگرد. آخه قولی که به مردم دادیم به کنار الان بیست و چهارت تمومه به سلامتی رفتی تو ۲۵، فردا پس فردا پیر میشی زنت نمی دنا!!
منصور چشمان چشمان پدر نینداخته و صندوق کائوچویی سفید که کنار درش پاره شده بود نصف هندوانه درآورده و شروع کرده بود به قاچ کردن.
_آقاجون فعلاً که عروس این بچه هایی که اینجا میبینید شده این تیکه فلزی که وقت و بی وقت روی دوش شونه.پاکش میکنند بهش میرسند .شب ها هم تو سنگر کنار شونه.
بعدشم تو این وضع گرونی مارا تو دردسر میخوای بندازی ها..
از شوخی گذشته ما که حالا وضعیتمون معلوم نیست نمیدونم والا هرچی فکر می کنم می بینم زندگی یه بنده خدای دیگه رو هم خراب می کنم... هندونه اش خوبه بفرمویین.
پدر ابرو درهم کشیده و سر چرخانده بود
_هندونه اش خوبه؟! شدم یه چیزی بگیم شما بگید چشم.. پاشو پاشو دست و پاتو جمع کن بریم
و سوار تویوتا شده بودند که رویش را گل پوشانده بود و فقط شیشه جلوی به اندازه دید راننده پاک بود.سه راهی خرمشهر که رسیده بودن منصور نگه داشته
_آقاجون.شما اگه میخوای بری شیراز با ماشین اون بچه ها برین!
_مگه تو نمیای آقا منصور؟!
منصور خیلی جدی و با احترام جواب داده بود
_من از این طرف باید برم ماشینام تعمیر کنم .شما با آقای فصیحانی اینا برید به سلامت. به خانواده دختر هم بگین هر عیبی که هست از منه، شما دخترتون رو به سلامتی شوهر بدین.
_بابا جون این چه کاریه که می کنی ؟!عیبه !شما به ما قول دادی!
_آقاجون تا وقتی که جنگ که هیچ.. حالا اگه عمری بود بعدشما امر بفرمایید ما رو چشم میزاریم.
و پدر که به شیراز برگشته بود و آن خانواده هم دخترشان را چندی که گذشت شوهر داده بودند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
منصور دل دل کرد. تصویر مادر رو به رویش بود مثل خیلی وقت های دیگر.۱آن طرف خبرنگار ها که سیر تا پیاز زندگی رزمنده را میخواستند. شرح حالش مسئولیتش نظراتش و... موقع مصاحبه با حسرت به زور میزدند انگار آخرین باری است که می بینند اش و چند روز دیگر عکسش را در روزنامهای خواهند دید.
منصور نیم خنده به لب کاشت و جلوتر رفته همین کافی بود تا دوربینی به طرفش بچرخد میکروفونی در دستش جا خوش کند و قیافه اش کمی رسمی بشود: «
«لا حول ولا قوة الا بالله بنده منصورخادم صادق متولد سال ۱۳۴۱ اهل شیرازم.از ابتدای سال ۶۱ وارد سپاه شدم بعد از دوماه آموزش مقدماتی در دوره ۱۹ سپاه منطقه ۹ و پس از یک دوره ۱۵ روزه آموزش زرهی در مرکز آموزش زرهی شیراز،قبل از عملیات رمضان به جبهه رفتم.در حین عملیات در مرحله پنجم ابتدای عملیات بود قسمت نشد که در عملیات شرکت کنم و به عقب منتقل شدیم.
ناگفته نماند در آن عملیات به عنوان توپچی تانک در تیپ امام سجاد مشغول به خدمت بودم.بعد در اوایل سال ۶۲ در واحد آموزش نظامی لشکر ۷۷ که بعد ۱۹ فجر شد،مسئول آموزش نظامی بودم.با توجه به رشته اصلی هم که ذره ای است به عنوان توپچی تانک بهترین آموزش به من داده شد و از همان اول هم به عنوان مسئول آموزش زرهی مشغول خدمت شدم. ولی خوب جور نبود که راه بیفتد. در ابتدای سال ۶۲ مسئول واحد زرهی لشکر ۱۹ فجر شدم.بعد به خاطر مشکلاتی که بود به دستگاههای نفربر منحصر شدیم و تحت تشکیلاتی به نام پیاده مکانیزه در آمدیم که نام این گردان هم متناسب با انجام ماموریت هایی است که در توان آن هست . اعم از رساندن مجروح و تدارکات،جنگیدن،پشتیبانی،دلیرانه در زیر آتش دشمن حرکت کردن و آسیب ندیدن. این همان کاری است که آقا ابوالفضل در صحرای کربلا میکرد.»
نشست روی چند گونه که کنارش روی هم آمده بود و سینه صاف کرد.در بین صحبتهایش خبرنگار همینطور که همکارانش با اشاره به نکات فنی گوشزد میکرد سرش را به نشانه تهیه برنامههای جذاب بالا و پایین می آورد.
«اعتقاد ما این است که جهان باید پاک و تزکیه شود. زمین خدا پاک شود از این شیطان صفتانی که انسانیت را فراموش کرده اند.و تمام هم و غمشان خودشان ،مال ،شکم، شهوترانی، مقام پرستی و جاه طلبی شان است. و این رسالت بر دوش من و توست. ای عزیز من!من و تویی که یک عمر زجر بردهایم درد کشیده ایم و ادعای ما این است که بنده خدایم و لاغیر.
درباره رمز پیروزی عملیات های آینده یک مطلب مشخص است.هر جا که عشق قدم بگذارد پیروزی به دنبالش خواهد آمد و ما وقتی پیروزیم که واقعاً عاشق باشیم برای همین باید یاد بگیریم که چگونه این بچه های پاک را عاشق بار بیاوریم. با چه وسایلی و چه برنامهای.اگر یک بچه بسیجی بیاید اینجا و راه را نشناسد مطمئناً به جای عاشق شدن عاشق شیطان میشود .
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_ام*
فرمانده عزیز!
ابتدا باید خودت را بسازی و تربیت کنی، بعد را خدا را به این بسیجی صفرکیلومتر نشان بدهی.
ادامه دارد ...اگر این بسیجی ها در محیط مناسبی رشد کنند چرا بهشتی نشوند!؟چرا فردا امام نشوند.اگر از ۱۵ سالگی گناه نکرد سختیها را تحمل کرد و متقی بود خوب باید امام بشود و اگر اینها امام نشوند چه کسی باید بشود؟!
پای راستش را روی پای چپش انداخت. بند پوتین هایش بسته بود و نبود. کف پای راستش به زمین نمیرسید و در هوا بی هیچ رعشه یا تکانی خشک مانده بود.میکروفون را به آن دست داد و لحنش عوض شد سرش پایین بود هر از گاهی گوشه چشم چپش با زاویه های مشخص سه تا چین می خورد و باز صاف می شد.
«این چهارچوب ها را کنار بگذاریم که حتماً باید فلان باشد، حتماً باید این طور باشد. بهتر از انسانها به اندازه ظرفیتشان و توانشان استفاده کنیم .بسیجی مانند یک معدن است معدنی که همه جور ماده و نیرو در دل آن وجود دارد. استاد دانشگاه،مسئول مملکت،مدیر مدرسه،معلم،دانش آموز،کارگر و خلاصه همه قشری،
بیایید آنها را دقیق بشناسیم و به کارشان بگیریم و تامین شان کنیم. جنگ بین بسیجی ها میچرخانند .اینها به فطرت خود رسیده اند به ذات پاکی که منتهی میشود به خدا و در آن به جز خوبی و صفا و صمیمیت هیچچیز راه ندارد.
خوب زیاد حرف زدم. دیگر صحبت چندانی ندارم.تنها این که همگی بیاین به این نسل جوان بیاندیشیم و تربیت کنیم نسل جوانی که آینده این مملکت است و امید تمام دلسوزان کشور.
*این صحبت ها عینا از نوار ویدیویی مصاحبه شهید اقتباس شده است*
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_یکم*
بلدوزر با آن دندانه های سخت فلزی می رفت زیر خاک می کند و تکان تکان می داد و می ریخت آن طرف تر. بعد دوباره ادامه می داد روی همان خط راست.
راننده اش چهار چشمی منصور را می پایید و با حرکت دست او فرمان را میچرخاند.شاید گاه گداری که منصور به طرف مواضع عراقیها چشم می سراند،و خیره خیره می شد و از یاد می برد به راننده خط بدهد صورت سوخته و لکه های خون لخته پاهای آن نوجوان پیش رویش بود.شاید هم به لحظه ای فکر می کرد که مادر او را در تلویزیون ببیند و بچه ها را صدا کند و ذوق کند.
چیزی هم زیر لب میراند چند کلمه از شبیه شعر هایی بود که قبل از نماز ظهر برای سید محمد خوانده بود.
_بپا زیر این خاک و خلا سنگ گنده هم هست. چیکار داری می کنی !بریز اونور.. جون به جون این طایفه «بنی هندل» بکنم آخرش حرف حرف خودشونه.
راننده یک چیزهایی را از لابلای صدای موتور بلدوزر شنید و منصور از پشت شیشه دید همانطور که می خندد با دست راست فرمان نمی گرداند بعد از دست چپش را به سینه می گذارد و خم می شود به طرف فرمان.
منصور هم خندید و دستی تکان داد و قدم برداشت. بازوی یکی از نیروهای اش رافشرد و صدایش را پایین آورد.
_این خاکریز هایی که ایشون میزنه ساچمه تفنگ بادی هم ازش رد میشه .بیا بریم امروز تا بفهمی!
خورشید آن دورها با زردی بیهمتای از دشت دور میشد منصور مکثی کرد دکمه جیب پیراهنش را سوء از سوراخ رد کرد به پلاستیک روی جیب که زیرش عکسی بود و به دکمه پیراهن و وصل بود دستی کشید و گرد و غبار نامعلومش را زدود.
دست کرد داخل جیب شانه سبز و کوچکش را در آورد و به راه افتاد و به ریشش کشید. شانه که می کرد داخل ریشش و به زحمت پایین می آمد و چند نخ را میکند و همراه ذره های خاکی که به چشم نمی آمد پایین می ریخت.
شانه را داخل جیبش گذاشت
_امروز حسابی گرم بود تنم بدجور به عرق نشسته.
_ها حسابی!
چند نفر دیگر همراهشان شدند به اول خاکریز که رسیدند منصور یا علی گفت و رفت بالا بقیه هم آمدند.
_می بینی خاکش اعتباری نداره.
این را گفت و دو قدم برداشت بیاید پایین یکباره انگار برق بگیرد ایستاد. خشک خشک. هرچه صدا در حنجره دار جمع کرد و بیرون ریخت.
_برید کنار برید کنار.
یک لحظه بود همه رفتند عقب دو نفر خواستند بیاید طرف منصور داد زد: برید کنار!
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
همان یک لحظه اندازه ساعت ها بر نیروها اطراف منصور میگذشت،صدای انفجار مین را که شنیدند فهمیده بودند چه خبر شده.
منصور اشهد را خوانده و نخوانده نگاهش را به جفت پوتین چسباند و لابد فکر کرد تمام زندگیش مثل یک تصویر تند باید از ذهنش بگذرد.
ناگهان پای تکیه گاهش سرید روی خاک.یک بار صدای بلند انفجاری خیلی کوتاه بلند شد. نیروها عقب دویدن یا به شکم خوابیدند و گوش هایشان را گرفتند.موج ها با قدرت منصور را یکباره پرت کردن به هوا درست مثل ابتدای حرکت موشک.دو سه دور در هوا ضد پاهایش در هوا از هم باز شدند تا آنجا که می شد.
اگر آن وقت منصور می توانست چیزی به ذهن بیاورد لابد حس می کرد زود به زمین میخورد و زیاد که باشد استخوانهایش دو روز درد دارد و بعد زندگی اش را ادامه میدهد.
در اوج بود و بعد ول شد به طرف پایین.پیراهنش از زیر فانوسخه درآمده بود و مچاله شده روی گردنش. پلاک از گردنش آویزان بود روی ریشها و سر.دوباره چرخی زد و صاف شد زیر زانویش در دیگر پیچید و بعد چند گام آن طرف در خاکریز. با خاک های سطح زمین فاصله داشت.....
🌿🌿🌿🌿🌿
دار علی سرش را خم کرد به طرف آب سرد کن. چند جرعه مکید هنگ کرد و باز مکید و چند قطره با انگشت به صورت باشید و راه افتاد. ناله ها که از اتاق هامی آمد ،وزوز مهتابی ها را محو می کرد.
دو پرستار به دو میرفتند چیزی بیاورند عجول و پریشان.دارعلی لیوان آب را که با احتیاط گرفته بود جلوی یکی از بچه ها گرفت که او هم به هوا پرت شدن منصور را دیده بود.
_آب میخوری ؟!تگریه!
_قربون دستت!
_نگفتن کی میارنش بیرون؟!
_تو اتاق آوردنش!
_همون وقتی که رفت رو خاکریز من به دلم بد افتاد .دیدم آقا منصور یه جوری شده! حالا پاشو بریم تو اتاق.
داخل شدن از دیروز که منظور پایش روی مین رفته بود خواب به چشمانشان ندیده بودند.۱ ساعت و ۴۵ دقیقه پیش دکتر وقتی دلواپسیشان را دیده بود گفته بود:« خیالتون جمع باشه. اهوازیا با مریضا خوب تا میکنتد .بچههای بیمارستان بقایی هر کاری از دستشان بر بیاد برای زخمیها میکند خیالتون جمع باشه»
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
دار علی نگاهی به همراهش کرد و بعد باهم چشم چرخاندند به تخت منصور. تازه به هوش آمده بود و زل زده بود به نقطهای. کلام نمیکرد. شاید می خواست و قدرتش را نداشت. ملافه روی پاهایش بود.از دیروز است که پایش روی مین رفته بود ضجه می زد و ناله می کرد. گاهی بلند و گاهی آهسته تر برای خودش. تنها وقتی که برای عمل بیهوش کرده بودند حنجره اش استراحتی کرده بود.
.دار علی به ملافه دقیق شد .زیر سفیدی ملافه یکی از پاها کاملاً دیده می شد پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود. تا نصفه بود.در هم کشید صورتش را رو به همراهش کرد و با لحنی موی مانند گفت: «وای پاشو قطع کردن!!»
دکتر با حسرت زل زده بود به دارعلی. دستش را زیر چانه برداشت دورگه و شکسته گفت: «کا.. ناراحت نکن خودتو هیچ راه دیگه ای نداشتیم .قطعش نمی کردیم جاهای دیگه بدنش هم عفونت میکرد»
دار علی به چین های ملافه روی جای خالی پای قطع شده زل زده بود گوش به دکتر داشت و چشم به منصور.لابد فهمیده بود عصب پای قطع شده منصور هنوز حس دارد و پای نداشته هاش می خارد و نمیداند که قطع شده.
به چشمهای منصور دقیق شد.التماسی دوستانه در آنها برای خاراندن پایش فریاد میزد و دارعلی نمیتوانست.حتی نمی توانست به او بفهماند دیگر پایی در کار نیست تا مثل روزهای کاپیتانی تیم جوانان برق،چالاک و سرحال اجازه ندهد زهردارترین مهاجم ها از او بگذرند،و نمی توانست به او بفهماند.
دکتر گفت:
_حالا این ترکش های سرش موج انفجار زده جابجا کرده، زودتر ببرینش بیمارستان گلستان بخش مغز و اعصاب.
🌿🌿🌿🌿🌿
«اگر آمدم خانه تان و لوبیا گرم درست کردی خدات داده !من می دانم و تو....!از وقتی اینجا برای بچه ها جریان لوبیا گرم را تعریف کردم هفته دو سه بار شب ها بهانه ای برای دست گرفتن و سر به سر گذاشتن و خندیدن پیدا کردهاند.
برای آن مسئله هم که گفته بودی اصلاً ناراحت نباش خداراشکر طرف آدم درستی است،تو باید مانند فولاد آب دیده شوی. تمام مشکلات را برای خدا تحمل کن...»
خودش هم نمی دانست از چند روز پیر که خبر از زخمی شدن منصور از ناحیه پا را آورده اند این چندمین بار است که نامه چند ماه قبل او را ،می خواند.
ولی در این که بعضی روزها بیش از یک بار سراغ چمدانه عروسیش میرود پاکتی اخرایی رنگ با طرح چند رزمنده در منطقه جنگی را بیرون میکشد و به جملاتی که دیگر بیشتر شان را حفظ شده خیره می شود شکی نداشت.
نیم خندی سرد خشک با طرح ثابت بر لبش نشسته بود چشمهایش را بازتر کرد. خطوط را در هم ندید و نگاهش ثابت شد به سطر سوم: «لوبیا گرم درست کرده بودی خدات داده! من می دانم و تو..»
زلالی چکید روی کاغذ تا خورده،بغل قطرههای خشکیده و لکه لکه های قبل. کاغذ را تا زد و در چمدان چپاند. زیر لباس ها و روی نامه ها و یادگاری نگارههای دوستان دوران تحصیل.
گره لچکش را محکم کرد و از اتاق بیرون زد.
شوهرش بارها از بابت نداشتن امکانات جهت تهیه خانه مستقل و حداقل اجاره ای به طور ضمنی لابلای حرفها و گاهی آشکار از او عذر خواسته بود.اما با آن که اهل خانه پدری شوهر نازکتر از گل به او نمی گفتند و با آنکه زن بسازی بود گاه مثل تمام تازه عروس ها ته دلش دوست داشت خانواده اش ببینند ظرفی را که می شوید خانه ای را که جارو می کند .تنها به اسم خودش و مردش است و دوست داشت در گستره باز خانهای که نبود یکی از دغدغه های همیشگی اش سفت گره زدن لچک نباشد.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
وقت فکر کردن به فقری که گاه به روی شوهر هم نمی آورد آزارش می داد .می رفت و در چمدان را باز میکرد و آن پاکت را از زیر لباس ها بیرون می کشید: «خواهرم تو باید مانند فولاد آبدیده باشی به خاطر خدا تحمل کن»
کتری را آب کرد ناگهان شوهر را در درگاه چوبی کوچک دید.
_سلام نصف جونم کردی چه خبر؟!
_خبر سلامتی ،آقا منصور رو آوردم خونه باباتون اینا..
دستپاچه شاد و غمگین چادر سر کرد و دم در حال رسید شوهر همراهش شد.خدیجه طبقه دوم کفش دانی چوبی را که می گشت کفش ورزشی استوک دار سیاهی دم دستش آمد با سه خط زرد در دو طرف ،آن را به کناری گذاشت و به شوهرش گفت یادش بیاورد تا برایش ماجرایی در مورد کفش ورزشی استوک دار تعریف کند.
آقای نجابت زیر آفتاب تند تابستانی کوچه ماجرا را پرسید و فهمید که در دوران تحصیل همسرش،روزی منصور کفش ورزشی استوک دارش را تمیز می شوید و به او میدهد که در مدرسه بپوشد برای زنگ ورزش.
خدیجه دل دل میکند و با سپاسی ظاهری از پوشیدن طفره می رود. اما منصور با گفتن:«عارت نشود !کفش ،کفش است و چه فرقی میکند »«وارسته تر از این حرف ها باش .»او را متقاعد میکند که از آن پس تا مدتها زنگ ورزش دبیرستانش را بی هیچ شرمی با آن کفش بگذراند و گاهی می شد که صبح منصور آن را میپوشید ظهر خدیجه و فردا صبحش یحیی.
غرق این تعریف ها بودند که در باز شد و در خانهای که همه فامیل جمع بودند بالای سر منصور رسیدند.
ملافه روی پاهایش بود زیر سفیدی ملافه فقط یکی از پا ها دیده می شد.پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود و یک چیزی از حالت معمول تا نصفه کم داشت.
منصور افتاده در رختخواب نگاه گیج و خندانش را به طرف آدمهای بالای سرش می سراند.
ریش هایش بلند تر از همیشه شده بود خدیجه بازوی مادر را گرفت و سعی کرد خود را عادی بنماید. انگاری که اتفاق خاصی نیافتاده بگوید، بخندد و با منصور شوخی کند ،مثل برگشتن های قبلی است هنوز نیامده بخندد:« با لوبیا چه طوری؟» و منصور دلخور از آزاری شیرین خندان تشرش بزند..
یا دانه های لوبیا ای را که مادر از بشقاب آبگوشت منصور سوا کرده ،ناگهان و یکجا برگرداند در بشقابش و دادش را درآورد.
نمی توانست هیچ یک را ملتهب چین پایین ملافه را دید زد. رو برگرداند و خودش را بیرون کشید از حلقه چند لایه آدمهای دوره رختخواب منصور و به آشپزخانه رفت کنار ظرف های نشسته.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_سی_و_پنجم*
همینطور که به ظرفشویی آشپزخانه تکیه زده بود و به سرخی چشم هایش آب پاشید.از پس پرده ای سرخ روی مین رفتن و به هوا پرت شدن و به زمین افتادن منصور را تصور می کرد. بعدتر هم که از این و آن شنیده بود این صحنهها را پیش چشم میدید.
هنگامی که کریم شایق که خود قبل ها پایش روی مین رفته بود و زجر لحظههای بعد از آن را تجربه کرده بود،منصور را از زمین بلند می کند و با هیاهوی ضجه هایش ،روی برانکارد،یله اش می کند ،با انگشت ها زخم ران را می چسبد و فشار می دهد که خون کمتری از او برود،و منظور نیمهجان عرقی دوباره روی پیشانی خیسش می نشیند.
با صدای زخمی می گوید :کریم آقا دستتون بردارین..به جای این کار را از اینجا ببرنیم..
در همین خیال بود که هوار عاصی منصور خدیجه را هول به هال کشاند.
_ویلچر برای چیه ؟این بساط ها چیه ؟؟خدیجه کجا رفت!؟ خدیجه...!
حلقه های چندلایه آدمهای دورش بازتر شده بودند و بعضی از پشت دیوار سرکشان خشم منصور را نظاره میکردند و بعد به ناگاه لحن صمیمی اش را با خواهر.
_چطوری عزیزم؟ میبینی به چه روزی انداختنمون؟ خوب این ویلچر برای چی؟من هنوز هم حاضرم با همه اینا مسابقه دو بدم! نمردم که....
آقوی نجابت چطورن؟محمدعلی محمد حسن کجو هستن؟ بیارشون دایی ببوستشون.
دو کودک بازیگوش با اندوهی کودکانه ناشی از تاثر حاکم بر فضا سر پیش آوردند و پیشانی نبوسیده زود خود را عقب کشیدند و چشم هایشان می دوید توی چشمهای مادر.
نگاهشان سرید به طرف مادر که با جمله :«هنوزم لوبیا درست می کنی » که دایی گفت از خنده ای به قهقهه سرخی چشمانش کشیدهتر به نظر میرسید.
دایی ناغافل دست محمدعلی را کشاند و آرنجش در دست آمد و کشیدش در آغوش.درست ،انگار چند روز بعد که خدیجه همراه بچه ها برای کمک در کارهای خانه به ما در آمد و دم های غروب که شد منصور بچهها را فراخواند و دستشان را گرفت و گفت مادرشان را آرام صدا کنند.
هردو که دستش را گرفتن لی لی کرد و به اتاق رفت. خدیجه دستکش پلاستیکی ظرفشویی را هنوز در دست داشت. مثل اینکه جلدی باید برگردد.بچه ها هنوز وسایل بازی شان کف هال پهن بود که منصور بیهیچ گفتی با دست و چشم آنها را نشان داد و تکیه داد به عصا و خم شد تا پایین عصا را چسبید و با احتیاط کف اتاق نشست.
نگاهی به در اتاق کرد و بدنش را کشیدـ طرف در. با انگشت در راه حل داد صدای تق آمد و در بسته شد.خواهر و دو دردانه اش بی تفاوت تر از روزهای اول به او خیره شدند بلکه زودتر کارش را بگوید تا بروند و کارشان را از سر بگیرند.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید.
_چیه داداش با من کاری داشتین؟!
صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه.
منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی.
_خدیجه!
سرگرداند طرف بچهها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود.
_محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟!
رنگش زرد تر از همیشه مینمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونههایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند.
«حسین گم شدم ای رودم ای رود...»
موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک میشدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون.
«نهال خم شدم ای رودم ای رود.. »
برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید.
«حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...»
ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ.
آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمیزد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »میخواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
بچه ها همین طور که با ضرباهنگ سینه را گم می کردند مادر را می نگریستند و دایی را. بعد صورتشان در هم می شد کشمی آمد و زود چشم می دزدیدند.چند بیتی که از خواندن گذشته صدای منصور بلندتر شد انگار نه انگار که خانه است.حالتش مثل زواران شد که حاجتی دارند مریضی دارند و ضریح را چسبیده اند و ضجه می زنند و هق هق می کنند.
«گلی گم کرده ام میجویم اورا ..به هر گل میرسم میبویم او را..»
خدیجه ایران شده بود از کارهای منصور حالت عجیب و غریبش. دوید به سمت آشپزخانه لیوان آب را که آورد منصور چشم هایش را بسته بود و می خواند.
لیوان را جلوی منصور گذاشت و سه بار صدایش کرد .خواندن که قطع شد خنده غمگین روی صورت منصور نشست انگار سبک شده باشد.دو کودک را در بغل کردن لیوان آب را با هم خوردند.
🌿🌿🌿🌿
یه بار عرض کردم خدمتتون موقعش که که شد خودم بهتون میگم حالا شما گرفتاری دیگه ای ندارین دیگه همش چسبیدین به ازدواج من؟!
پوست شکلات را توی بشقاب میوه ای که ما در آورده بود انداخت بعد بین دو انگشتش گذاشت و گرفت جلوی دخترک و بچه شد.
_خانوم خانوما این شکلات های مخصوص بچه های خوب بفرمایید.. مامان! راضیه اینقدر دختر خوبی هست که خدا میدونه !معدلشون ۲۰ شده ! اذیت مامانشون هم نمی کنن. مگه نه؟!
چند ماه پیش تر وقتی منصور نشسته بود و جوراب بلند و سیاهش را در آورده بود و بعد پای مصنوعی اش را و فوت کرده بود سر کاسه زانویش گفته بود:
_چه کار کنم همش گیر بودم اون وقت جنگ بود بعدشم تا فروردین پارسال دوره دافوس نذاشت سرمو بخارونم. دوره ام که تموم شد خوب نگهم داشتن همون تهران. تازه حالا یه کمی وقت پیدا کردم خیلی خوب حالا که اصرار داری من به شرطی عروسی می کنم که زنم همسر شهید باشه ،سیده هم باشه، بچه هم داشته باشه!
پدر چند لحظه با نقش های قالی بازی کرده بود و بعد نیم نگاهی به مادر انداخته بود.
_عجب بابا جون! جوان نیستی که هستی! خوش قیافه نیستی که هستی! بی سواد تو اجتماع نگشته هستی که نیستی !چرا حالا....
مادر خیره به پای پلاستیکی، محزون پریده بود توی حرف پدر
_نان جانب خدا داده دختر با ایمان و خونواده دارم اگه فکر می کنی بهتر هم می کنند دلشان به حالت میسوزه اشتباه میکنی. ده تا دختر برات دیدم.هی میگم برم.. میبینم خودت نمیخوای.
_نه مامان اصلاً قابل ترحم و دلسوزی و این چیزا نیست از ما دیگه جوانی و جور حرفا گذشته می خوام چیکار بده آدم عروسی بکنه بابای چند نفر دیگه هم باشه ؟! ای دنیا مگه چند روز که حالا بیام کل و شا باشی راه بندازم.
من اگه پام سالم بود دوست داشتم یه همچین کاری بکنم.
حالا راضی شکلات را گرفت و با خیلی ممنون سر زیر انداخت لب گزید و با سبابه و شست بالای روسری را به بازی گرفت.مادر همینطور که پرتقال را پاک میکرد باریکلا دخترم گفت و کنجکاوانه دقیق شد به حالت نشستن راضیه.این اولین بار بود که کاسه زانو منصور را میدید به روسری رنگی اش که با آن صورت کودکانه طرح معصومی تشکیل می داد به دستش که شکلات را در آن نگه داشته بود و بشقاب شکسته دست نخورده مانده بود. بعد پرتقال قاچ شده را جلوی راضیه گذاشت.
_«بخور عزیزم»
و بلند شد با تکان سر به منظور گفت که بی آشپزخانه.
منصور بند دور پای پلاستیکی را چرخاند تا تکه فلز باریک را از سوراخ آن رد کرد و محکم بست کاسه زانو درد در قسمت بالای پای مصنوعی جا گرفت.
_اگه قول بدی تا برگردم پرتقالت راا خورده باشی، زود میریم خونه عمو جلیل اینا.
دخترک لبخندی زد و برآمده باشه سرش را شانه چپ پایین و بالا آورد .منصور دستش را به زمین گذاشت و بلند شد.راضیه به یک فریب شدن بدن او دقت می گردد نسبت به روزهای اول کمتر میلنگید دم در آشپزخانه آنیش ها وارد توهم همیشگی به سراغش آمد و زود رفت.
«فکر میکنم ماهیچه ها هم دیگر به این لنگی عادت کرده اند. اگر میشد یک روز پایم برگردد سرجایش .حالا گیریم که بشود تا مدت ها به خاطر این عادت ماهیچههایم ناخودآگاه میلنگم.»
_عمه فرمایید خیلی مخلصیم حاج خانم.
_نه عزیزم خواهرتو خانم جلیل آقا همه چی رو برای بابات گفتن. بابات هم گفت زودتر بریم خواستگاری.
_والا مامان !خودتون که میدونید عروس و دختر محترمتون خودشون بریدن و دوختن ر من گفتم خوب شرایطش بهم میخوره چشم! حالا هم گفتم قبل از ازدواج بچهها بیشتر با شما آشنا بشن می آوردمشون اینجا.. دیگه بقیش با شما بزرگترها. یه مهر معقول و اسلامی به مراسم..
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
به هال برگشت پای سالم را تکیه گاه کرد و خم شد و تک قاچ پرتقالی را که در بشقاب مانده بود برداشت و انداخت توی دهم و خندان به راضیه نگاه کرد.
چشم به هم صدا سرگردان و با اشاره دست به راضیه فهماند که برخیزد.لحظاتی بعد هردو در حیاط از مادر خداحافظی کردند تا در راه به پارک محله ای برسند.راضیه تابی بخورد ،سرسره بازی کند ،منصور هم پایش کودکانه بدود،برایش رنگ و وارنگ خوراکی بچهها را بخرد و بعد به خانه جلیل آقا برسند.
قبل ها خانم جلیل آقا و خواهر منصور مطابق شرایط منصور گشته بودند تا بلاخره مادر راضیه ،«خانم گلستانی »را که از قضا سیده هم بود پیدا کرده بودند.
از همین حرف های زنانه پیش از مسجل شدن عروسی ،که برای جلب رضایت طرفین است به هر دو زده بودند و چه لذتی میبردند وقتی در غیبت مردهایشان ،ور دل هم می نشستند و پچ پچ می کردند و برای یکدیگر دامادی قریب الوقوع منصور را به تصویر می کشاندند و برنامه میریختند.
منصور اما قبل از هر چیزی در زیبایی معصومانه راضیه غرق بود و همین طور که آب خنکی را خانم جدید عراق آورده بود به او می نوشاند در لابلای غبار های تاریکی که نبودند, پدر راضیه را میدید در کنارش...
هردو شتابان میدویدند در تاریکنای کنارههای جزیره مجنون.روی کول منصور مجروحی بود یک باغت و بر شانه های پدر راضیه مجروح دیگر که دست راستش از مچ به پایین رفته بود پاهای منصور و پدر راضیه مثل نیروهای پشت سر، که به طرف خودی می دویدند، تا زانو یا بالاتر آغشته بود به لکه های لجن باتلاق.
خسته شدند و ایستادند تا نفسی بگیرند که حس کردند کنار پای شان لجنهای باتلاق تکان خوردند.
آدمی دراز کشیده که با طرح باتلاق و لجن هایش یکی شده بود کمی بالا آمده از صورت طاق شده از لجن اش صدایی ملتمس و خش دار درآمد.
صدا در حنجره خفه بود و به زوزه می مانست.
_منم ببرین ...پس من چی... میشم... آقای ظل انوار ...
منصور چشمم به راضیه بود و صدای ۴ سال پیش خودش که آن شب پشت زمان ها مانده بود در گوشش پیچید.
_مهندس !مهندس.. چه کار کنیم؟
حاج مهدی نگاهی به منصور و نگاهی به حوالی چشم های رزمنده مانده در باتلاق کرد. او را نشناخت.
با صدایی مایوس گفت :می بینید که هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
دو قدم برداشت و باز برگشت. نگاهش کرد و تند چشم از او دزدید هر دو با مجروح های روی کول راه افتادند.
جلیل آقا برای کار بیرون رفته بود و فرصتی بود تا خواهر منصور که روزهای اخیر برای بحثهای حواشی ازدواج منصور بیشتر از قبل به خانم جدید آقا سر می زد حالا دم دمای غروب تابستانی شیراز چند گام آن طرفتر از منصور بنشیند و برنامه بریزد که رازی را که رساند خانه با مادرش قرار و مداری بگذارد برای خواستگاری و بعد از تاریخ عقد و عروسی مشخص شود. راضی هم انگار از چیزی خبر نداشته باشد صدایش را از ته حلق بیرون داد.
_عمو منصور پس کی میریم خونه؟!
_الان دختر گلم من سرمو رو مهر بزارم و بردارم رفتیم.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_نهم*
راضیه چیزی نگفت.منصور تندتر از همیشه نماز میخواند.با خم شدن برای رکوع و سجده چین های کوچک و زودگذر از درد پا به صورت پدیدار میشد.
وقتی که از سجده بر خاست نشست و وردی خواند و بعد کف دو دست را چند بار باید بر بالای زانو زد سرگرداند به دو طرف مقابل دست را به دعا گرفت و مختصر وردی خواند و باز به سجده رفته و جلدی جانماز را جمع کرد و برداشت.
_خوب ..در خدمتیم ارباب!
راضیه خندید و بلند شد بال چادر خواهر منصور را چسبید.در راه منصور طوریکه راضیه با آن حواس تیز بچه گانه چیزی حس نکند با خواهرش آخرین حرف ها و پیغام ها و شرایط خودش را در میان گذاشت.تا او دقایقی بعد که دست راضیه را در دست مادرش گذاشتن نیم ساعتی بنشیند و راجع به همین حرفها با او صحبت کند.
🌿🌿🌿🌿
به هرحال اعتبار دیگری داشت که شخص مهمی خود به عقد را بخواند.منصور قبل از یکسری هماهنگی کرده بود و به هر دری زده بود بلکه بشود.دو روز بود صدای وحشتناک ماشین ها و دود پایتخت را تحمل میکرد به این خاطر.
آقا برای خیلیها خطبه خوانده بود ولی نمی شد یعنی انگار نمی خواست که بشود. حالا منصور چه اصراری داشت که« آقای خامنهای »خطبه اش را بخواند معلوم نیست. به هر حال یک روز دیگر هم گذشت و نشد که نشد.قاعدتاً منظور و همراهان مجبور بودند به خود به خواندن مشابه دیگر رضایت بدهند و به شیراز رسیدند در محل محضر ثبت کنند.
تا روز عروسی دو روز دیگر مانده بود اول پاییز شیراز برگ های زرد و مچاله را کمکم کف آسفالت میریخت و گاه باد تندی می آمد.منصور ویترین زرق و برق دار را برانداز کرد و سر به طرف گوشه مادر گرفت.
_مامان اینجا نه !مگه قرار نشد اول برای راضیه و مرضیه خرید کنید؟!
مادر چشمی به هم زد و رو کرده خانم گلستانی.
_طاهره خانم منصور آقا نظرشونه برای بچهها هم خرید کنن.
_زحمت نکشید..استغفرالله .. منظورم این نبود.. خیلی هم خوب هر جور امر بفرمایین..
همگی گشتی زدند و خرید ها که تمام شد خسته از برقا برق ویترین ها و تفاوت سلیقه ها برگشتند تا آماده شوند برای پس فردا.
منصور از این جهت مشکل چندانی نداشت بچههای سپاه دورش می پلکیدن که هر کمکی از دستش می آید از او دریغ نمی کردند. مجید عباسی همکلاسی دوره دبیرستان منصور و از همرزمانش در جبهه دوربین عکس برداری آماده می کرد و سر به سرش میگذاشت.
_ای خدا نگاه کن منصورم داره داماد میشه !حتما میخوای شام بهمون ساندویچ بدی.
میگم آقایحیی برادرتون سوم دبیرستان که بودیم یه کار سیم کشی برق کنترات کرده بود هممون اجیر کرده بود اجرتمون هم روزی یک ساندویچ می داد.. ای داد بیداد !!
حالا تو هم یک امشب این رشات کوتاه کن .زبونمون چوب شد بس که گفتیم.
_نه عامو دلت میاد ریشه به قشنگی! تازه اگه صورتم هم مو نداشت می رفتم برای امشب از یه جایی قرض میکردم.
یحیی و جلیل و دیگران مشغول بودند یک لامپ های رنگی می بست.یکی مسئول پخش شام ..یکی شیرینی..شب میلاد حضرت رسول ص و امام صادق ع فرا رسیده بود و مهمانان که بیشترشان از بچههای سپاه بودند لبخند بر لب یکی یکی وارد باغ بسیج ناحیه می شدند.
مادر دم در باغ منصور صدا زد آمد و سر خم کرد .مادر پیشانی اش را بوسید.
_الهی قربونت بشم مبارکت باشه ننه !تو مجلس زنانه چند نفر میخوان کل بزنن واسونک بخونن اشکال نداره؟!
_مامان جون قبلا هم عرض کرده بودم خدمتتون میگم یعنی خدای ناکرده راضیه و مرضیه ناراحت نشن.بعد من تو رو خدا بیامرز حاج مهدی شرمنده میشم .وگرنه خوب چه اشکالی داره تو عروسی واسونک بخونن کل بزنن. حالا هم شما اگه امر میفرمایید بخونن بگید بخونن.
ما در عجولانه چادر را پناه صورت کرد.
_حالا میگی ها! ولی این دو تا آتیش پاره ای که من میبینم روحیشون از این چیزا قوی تره !ولی خوب باشه میگم نزنن.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهلم*
جعبه های شیرینی ظرفهای میوه و دسته های گل طراوتی به اتاق بخشیده بودند.
مادر بی قرار آمدن پسر بود.چشمی از سر رضایت به عروسش داشت که گوشه اتاق زنهای فامیل بالای سرش نشسته بودند و نوزاد بغل دستش را نگاه میکردند.و دیگر چشم و گوش هایش را به در و زنگ خانه تیز کرده بود.
دو ساعتی میشد که از دردسرهای چند روزه بیمارستان خلاصی یافته بود. سرخوش از لذتی غریب ،نگاه می سراند به عروس. راضیه و مرضیه،به نوزاد که از جیغ های چند روز گذشته اش خبری نبود. پیچیده در قنداق،خواب بود و سیاهی موهومی از لای چشمهای روی هم آمده اش دیده میشد.
انگشتر فیروزه را لمس می کرد و چشم می چرخاند. به زوایای نامعلوم از اتاق زل میزد. خطوط چهره اش بیشتر به چشم می آمد. آرزوی دیرینه ای که عمری در سر می پروراند ه: «بالاخره مادر الحمدلله زن خوبی هم نصیبت شد .دیگر خیالم راحت است از بابت زندگی ات. با این پسر کاکل زری که خدا نصیبت کرده.حالا می آیی از سرکار و چقدر کیف می کنم وقتی پسرت را بغل می کنی و شاد می شوی.»
زنگ زده نشد. صدای چرخیدن کلید ای بود و بعد پر هیبتش در آستانه در به چشم آمد.با دسته گل قرمز و نارنجی و همین رنگ هایی که در دسته گل های خبرهای خوش جیغ می زنند.
_سلام ..سلام قربان شما.. رو تون مبارک.
هله هله که پیچید در خانه طاهره خانم،با نگاه خسته و ته چهره ای که از موفقیت ایثار و هدیه ای همسرانه لبریز بود،چشم روی هم گذاشت که جوابش داده باشد . مادر دسته گل را گرفت و در گلدان شیشه ای گذاشت.
زن های فامیل که با آمدن منصور نوک لچک هایشان را جلو کشیده بودند،سرخوشی دیرپای دلها را بیرون می پراندند.
بزرگترها به تبریک های تکراری «قدم نو رسیده مبارک» یا خندهای به آن حد از صمیمیت که قبل تر ها کمتر در چهره هاشان پیدا میشد،بسنده میکردند و کوچکترها،گاه کف می زدند و گاه می خواندند. درست و غلط از این ترانه های محلی شیراز.
به پف چشم های نوزاد به گونه هایش که مانده بود خونشان بیرون بزند به ابروهای کم پشت و لب هاش دست میکشیدند و با لحنی کودکانه با او حرف می زدند: «موشو... کوچولو...گربه میاد لیس میزنه...» آن سان که گویی نوزاد حرفهاشان را بفهمد.
مرضیه برای چندمین بار خم می شد که نوزاد را ببوسد و بانه ای به چندمین مادر «نبوس براش خوب نیست عزیزم» اخمی در سیمایش می نشست.
راضیه اما انگار که چندان می پلکید دور نوزاد. گوشه ای هاج و واج جمع بود.خانم گلستانی شاد و غمگین به نوزاد می نگریست و به راضیه و می گفت که نی نی برایش اسباب بازی آورده.
سنگ بلبلی خانه به صدا در آمد.منصور لباس نکنده شکلاتهای روزانه دو دختر را از جیب در آورد. تند بین آنها و دیگر همسالان حاضر تقسیم کرد و عجول با همان لنگیه همیشگی پرید دم در.
تولد نوزاد و حضور مهمانان وقت آن را گرفته بود که مثل روزهای پیش،نرسیده، از وضعیت درسی دخترها و نمره املایشان سوال کند. بعد مرضیه را بر کمر سوار کند،با پای درد چهارچنگولی دور اتاق را برود. و صداهای عجیب و غریب در بیاورد و بچهها را بخنداند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهل_ویکم*
یک روز همین حین مادر آنجا بود دیده بود منصور پای مصنوعی اش را در آورده بود سر کاسه زانویش روی فرش لیز خورده بود .صورتش که به هم چلیده سر برگردانده بود طرف دیوار.
_مامان پات درد نمیگیره ایجوری چهار دست و پا را میری؟
_درد!؟ نه مامان درد کدومه؟!
مرضیه را پایین آورده بود و بعد بچه ها از اتاق بیرون رفته بودند.
_اصلاً عجیبه مامان !من با اینها که هستم همه دردهام فراموش میشه .تا حالا هم هیچ کاری براشون نکردما .ولی خدا شاهده ستاره بخوان از آسمون براشون میارم.
_خدا خیرت بده ننه! حالا جدی پات درد نگرفت ؟چرا صورت توی هم کشیدی؟!
_راسیاتش چرا. یک کمی درد گرفت ولی گفتم این زبون بسته، یه موقع فکر نکنه باهام بازی میکنه ناراحت میشم.
زنگ زده شد و رفتم و در باز به سر اسم نوزاد در گرفت. مادر بی میل نبود نام پدرش محمدتقی بر او گذاشته شود.راهبرد که میراث آبا و اجدادی را حالا در سراشیبی عمر در حوالی خودش حس کند.
همان روزهای کودکی و سایه دست پدر،آش های نذری و مجالس امام حسین برایش زنده شود. وقتی نوه کوچک را خودش و دیگران صدا بزنند.طاهره خانوم با حال زایمان در حال فکر کردن به این چیزها را نداشت .خدیجه خودش را یک قدم دورتر حس میکردی که بخواهد آشکارا در انتخاب اسم دخالت کند.ولی رندانه می گفت که چشم و ابروی نوزاد شباهت عجیبی به چشم و ابروی خدابیامرز داداش اسماعیل دارد.
دو دختر هم بی اعتنا به بزرگترها دعواهای شان را قبل تر کرده بودند بر سر اسم های انتخابی شان و حالا در همین قهرهای خواهرها که به ساعت نمی کشد، به سر می بردند.
جمع غرق این حرف های شاد از یاد برده بودند هشت دقیقه ای است که منصور رفته دم در و باز نگشته. تا اینکه برگشت با دست های سیاه و روغنی و پیشانی عرق نشسته. لکه های سیاه روغن روی شلوار ش محو بودند.
_کجا رفته بودین داداش!؟
_همسایمون بود. بنده خدا سیم کشی خونشون اشکال داشت رفتم درست کردم. آبگرمکنشون هم عیب کرده بود .هی نه و نو کردن، دیگه باهاش ور رفتم خدا را شکر اونم درست شد.
_مادر جون شیرینی نخور اشتها بر میشی نمیتونی نهار بخوری!
نشسته بود و جوراب هایش را می کند .گل شیرینی را درسته در دهان گذشته بود. کلمات از دهان پرش سنگین بیرون می آمد.
_مامان بالاخره انرژی باید بگیرم که ظرف ها را بشورم یا نه؟! میخوای عروست از خونه بیرونم کنه!
_ای وای ننه..مگه ما مردیم تو ظرفارو بشوری؟!
_نه نشد که بشه این چند روز ما را قرارداد داخلی امضا کردیم قبلاً .نظافت خونه مال منه فعلاً.
_نگاه کن بازم داره شیرینی میخوره !!نخور ننه از اینا می خوای ناهار بخوری.
_یعنی میگین ناهار از شیرینی آقا محمدمهدی خوشمزه تره؟!
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهل_ودوم*
با شنیدن «محمدمهدی»خنده از لبها و برچیده شد. و سوال به صورت ها آمد .منصور به همسرش که و دست نوزاد دراز کشیده بود چشم چسباند.خندهای منتظر و گریه بی تاب شعله ور بود در آن دو نگاه
_مگه نه خانوم!؟
طاهره خانم به نقطه سیاه سهگوش اتاق زل زد.
«محمد مهدی!!؟ نه خدا رحمتش.. پدر دخترهایم... حالا من هیچ این دو طفل معصوم اسم پدرشون و برادرشان یکی باشد؟!! ولی پس منصور چی؟ به او چه بگویم ؟!اما نه...»
مادر به خدیجه که ماتش برده بود چشم دواند و سر به زیر انداخت و تکه شیرینی افتاده بر فرش را بین دو انگشت گرفت.
«خدایا بچه، بچه خودشه. اختیارشو داره. نمیتونم رو حرفش چیزی بگم .ولی آخه شگون نداره اسم اون خدا بیامرز روش باشه !مگه اسم قحطی اومده .بمیرم برای بچه ها هر وقت صداش بکنن یاد باباشون میافتند ..خدایا چی بگم بهش؟!
خانم جلیل آقا هم مثل بقیه در سکوت بود و شاید برای کاستن حساسیت پیش آمده و عادی نمایاندن اوضاع بود که به پسرش نیم خندی زد..
_مامان جون زیاد دور و بر نی نرو بیدار میشه !خیلی خوب باشه بذار بابات بیاد...
منصور جفت جورابش رادر هم انداخت و گلوله کرد. گونه هایش با دو خطی که از بینی تا پایین آن کشیده میشد مشهودتر میشدند.
_خدمتتون که عارضم .والا من هر که هرچی فکر کردم عقلم از این بیشتر قد نداد .حالا این نظر نظر خانم و مادر و شماها..
راضیه به منصور نگاه کرد و بعد به مرضیه و اخم آلود به سر گرداند.بیشتر او نمی دانست بحث بر سر چیست و لابد توقع داشت منصور ،مرضیه را شماتت کند و مقصر بداند که چرا اذیتش کرده.
اما حتم میدانست مثل دفعه های قبل هیچ کدام را مقصر نخواهد خواند و با چند کلام حرف دوباره صلحشان خواهد داد.
منصور اما هر چه این همه مدت وقت آمدن از مدرسه پشت در منتظر می ایستاد و تا می آمد کیفش را می گرفت و روی دوش می گذاشت و از این کارها، در این حسرت مانده بود که «عمو» و این چیزها صدایش نکنند.
تا قبل از تولد پسرش بیش از پیش احساس پدری کند .شاید شرم یا غریبی کردن دخترک نمیگذاشت. حالا او میدانست راضیه و شاید مرضیه هم، با منطق فکری و احساسی کودکانه شان ،نوزاد را مرکز توجه احساس های مادرانه مادر می پندارند و این می تواند آغاز یک کینه یا عقده بچه گانه که گاه بزرگ هم هست باشد و لااقل تا ۱۰ سال آینده این برداشت در ذهن آنها ریشه بدواند.
_راضیه خانم شما نظرت چیه بابا جون!؟
راضیه و دیگران باباجون را اول بار می شنیدند. لبش را گزید.هرچه کوشید در اش را در صورت نگاه دارد .سرخی سیمایش ،شرم حضور همیشگی و غریبی کردنش را فریاد زد.کشید به قنداق بالا تر آمد و انگشت های کوچک را به بازی گرفت. به زمین چشم دو و بعد به مادر که ابرو در هم انداخته بود.
_راضیه جان باز دوباره..!!! تا محمد مهدی را از خواب بیدار نکنید دست بردار نیستی ها!!
منصور به زمین خیره ماند و دستی به ریشهایش کشید .انگار که رخوت یک شادی موهوم با صلابت اندوهی دیرپا در آمیخته باشد و بدود در رگ هایش.
سربالا کرد .چشم مادر را هم خواند و غرقه لذت این درک، خیره شد به خطوط راه راه پرده حال که خودش پشت سر مادر نصب کرده بود ،تا رفت و آمدهای غیر خانوادگی اش با آدم های جورواجور،راننده،کارگر، ضد انقلاب،جوانهای بالاشهری.و .که می آورد شان خانه و در اتاقی جداگانه با آنها ساعت ها حرف می زد و دوست می شد و بعد آنها را رعایت می کردند و دوباره و دوباره میآمدند، مانع راحتی خانگی طاهره خانم و دختر نشود.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿