eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ اجْعل سعیی فیه مشکورا وذنبی فیه مغفورا وعملی فیه مقبولا وعیبی فیه مستورا یااسمع السامعین 🔸 خدایا، دراین روز سعیم رادرراه طاعتت بپذیروگناهانم رادراین روز ببخش وعملم رامقبول وعیبم رامستورگردان ای بهترین شنوای دعای خلق. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🔰"یک روز با محمد به پارک رفته بودیم. یکی از دانش آموزش تماس گرفت. محمد به خاطر این که تنها می ماندم، می خواست کار دانش آموز را لغو کند. گفتم مشکلی نیست ، بگذار بیاید. او کار دانش آموز را انجام داد وقتی برگشت عذر خواهی کرد و گفت: "نمی خواهم دانش آموزان به بیراهه بروند، می خواهم جذب دین شوند." 🔰یکی از دوستانش هم تعریف می کرد زمانی که با محمد در شلمچه خادم الشهدا بودیم، نصف شب بیدار شدم دیدم محمد سر جایش نیست. هوای بیرون هم سرد بود. بعد از مدتی محمد آمد با یک پلاستیک پر از آشغال گفتم:"کجا بودی تو این سرما؟" محمد گفت:"رفتم زباله ها را جمع کردم.آخه زشته فردا که مردم به زیارت میان، ببینن روی خاک شهدا زباله افتاده." 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅در کلام مادر خداوند به من هشت فرزند عطا کرد . پنج پسر و سه تا دختر . جلال چهارمین پسرم بود. یادم میآید پنج شش ماهگی است که توی گهواره دست و پا میزد و خندان بود . خانه ما در محله قدیمی مسجد نو بود و پدرش توی بازار چه صفایی (بازارچه قدیمی در مرکز شهرستان جهرم ) مغازه عطاری داشت . جلال بعضی مواقع اوقات فراغتش را در مغازه پدر می گذراند . توی خانه چند تایی وزنه و دمبل داشتیم که بچه ها از آن استفاده می کردند . جلال علاقه زیادی به ورزش وزنه‌برداری داشت . برادرانش خیلی به ورزش تشویقش می کردند . نوجوانی ساکت و کم حرف ، ولی در کار جدی بود . حوصله زیادی داشت و کمتر عصبانی می‌شد . اوقات فراغتش را توی کوچه با هم بازی هایش می گذراند و یا سرگرم مطالعه کتاب های شهید مطهری ، شهید دستغیب و دکتر علی شریعتی می شد . به مدرسه علاقه زیادی داشت درسش خوب و شاگردان ممتاز بود . با شروع انقلاب به تکثیر و پخش اعلامیه‌های امام پرداخت و اغلب مواقع با دوستانش مشغول کشیدن نقشه و طرح هایی برای مقابله با رژیم بودند . در حیاط خانه اتاقی انباری داشتیم که جلال و دوستانش برای مقابله با رژیم کوکتل مولوتوف و سه راهی درست می کردند .به من که چیزی نمی گفت می دیدم که چند تا بطری و چیزهای دیگر به دست دارد و با بچه ها می رود توی انباری . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید به جلیل می گفتم : _جلال با بچه ها توی انباری چه کار می کنند؟! برو مواظبش باش ‌! جلیل که می‌دانست آنها چه می‌کنند به من می گفت ،هیچی  کاری نمی کنند. در بحبوحه انقلاب با شدت گرفتن فعالیت‌هایش در ۱۱ فروردین ۵۷ دستگیر شد که برادرانش آزادش کردند. یک ساعت مانده بود به اذان ظهر ،سر و صدای سربازان رژیم و تظاهرکنندگان را شنیدم که ریختند داخل کوچه باریک ما . یکباره در خانه باز شد و جلال و بچه ها نفس زنان پریدند توی حیاط و در را بستند و از پله های پشت بام فرار کردند . سربازها دست بردار نبودند در چوبی خانه را با قنداق تفنگ شان پی درپی می کوبیدند . صدای استوار بلند شده بود . _باز کن وگرنه می شکنیمش ! یک مرتبه چیزی به پیشخوان جلوی در خانه خورد .آن را خراب کرد و افتاد توی حیاط . تمام خانه و کوچه را دود و گاز گرفته بود . از شدت گاز اشک آور چشمانمان می سوخت . هر چه آب به سر و صورتمان میزدیم فایده ای نداشت . سربازها که خودشان هم تحمل گاز را نداشتند بالاخره رفتند . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💟از همان ابتدا و زمان آشنایی با هدف و خواسته آقاجواد آشنا بودم همه ما برایمان جا افتاده بود که در کنار علاقه ای که به خانواده اش، من و  بچه ها دارد ادای تکلیفش را مهمتر می داند.  برایمان جا افتاده بود که آقا جواد خانواده اش را دوست دارد اما تکلیف را مهمتر از خانواده می دانست ما هم هرگز مانع رفتن ایشان به ماموریت نمی شدیم ✅در جواب اینکه چرا اصرار بر رفتن به سوریه دارد به همه می گفت اگر به سوریه نرویم باید در ایران با دشمن رو به رو شویم. آیا شما دوست دارید دشمن وارد تهران بشود و خانه و زندگی ما را ویران کند؟ پس بهتر این است که در سوریه با دشمن رو به رو شویم و او را عقب بزنیم. 💥معتقد بود حتی اگر حرم حضرت زینب(س) هم در سوریه نبود باید می رفت و چیزی از اهمیت رفتنش کم نمی شد چه برسد به اینکه بحث حرم هم پیش آمده بود. میگفت سوریه محور مقاومت ماست. اگر از دست برود خطر بزرگی برای انقلاب اسلامی است. از طرف دیگر غیرتم اجازه نمی دهد که زنان و کودکان مسلمان در این کشور بی دفاع و بی سرپناه بمانند. جواد الله کرم* تهران* ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔴دفتر یکی از دانش آموزان افغان که در انفجار دیروز کابل شهید شد. ✍️خدایا برایت روزه گرفتم و با روزیت افطار میکنم ای بخشنده ی گناهان مرا ببخش. 🏴 تسلیت افغانستان 🏴شیعه 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بیست و هشتمین مرحله کمک های مومنانه عج و شهدا عج 🔹🔸🔹🔸🔹 در دهه سوم ماه مبارک رمضان و با عنایت اهل بیت عصمت و طهارت(ع)و همت خیرین محترم تعداد ۷۲ بسته مواد غذایی و بهداشتی( شامل برنج، ماکارانی ، مرغ، مایع دستشویی و ظرفشویی، ماسک، روغن و حبوبات ) به ارزش هر کدام ۲۳۰ هزار تومان تهیه و در بین نیازمندان، توسط خادمین شهدا در حال توزیع می باشد خداوند از بانیان خیر قبول کند ⬇️⬇️⬇️ شماره کارت جهت مشارکت 👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☆∞🦋∞☆ همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے! شهیدمحمد ابراهیم‌ همتــــ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🌺🌺🌺🌺 هر‌صـبح☀️ زندگۍ‌‌براۍ‌‌ادامہ‌پیدا‌ڪردن بہ‌دنـبال‌بھانہ‌مۍ‌گـردد، و‌چہ‌بھانہ‌ای بھتر‌‌ازتو..🌿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست وهفتم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ ارزقنی فیه فضل لیله القدر وصیراموری فیه من العسر الی الیسر واقبل معاذیری وحط عنی الذنب والوزر یارئوفا بعباده الصالحین. 🔸 خدایا، دراین ماه فضیلت شب قدر را روزی ام ساز وکارهایم راازسختی به آسانی برگردان وپوزش هایم رابپذیر وگناه وبارگران راازگردنم بریز.ای مهربان به بندگان شایسته. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * . ✅در کلام ابراهیم کوشا برادر شهید عصر ، توی خانه نیمه تمام ، افسری با چند گروهبان و سرباز جلویم سبز شدند . به سرزده آمدنشان عادت داشتم . از وقتی آنجا را انبار مرکبات کرده بودیم هر از گاهی سرباز ها به بهانه های واهی می ریختند توی خانه . بیشتر به خاطر بچه‌های بود که برای پلاستیک کردن مرکبات می‌آمدند ‌. از که کارشان تمام می شد از جلوی خانه و نزدیکی های پادگان شروع می‌کردند به شعار دادن . آن خانه ، محل تجمع جوانها و دوستان جلال شده بود . بعضی مواقع شبها تا دیر وقت کار می‌کردند و همانجا می خوابیدند . حداکثر فاصله خانه نیمه تمام من با دیده بان پادگان قریب به ۵۰ متر بود . در اتاق پشت بام  ، با دستگاه حرارتی از رول پلاستیکی کیسه های نایلونی می‌ساختیم. دیده‌بان پادگان هم مشرف بود به این اتاق . افسر دست به کمر چرخی توی اتاقها زد و یکباره هوار کشید: _شما اینجا چه غلطی می کنین؟! اشاره کردم به صندوق های میوه _همین طور که خودتون می‌بینین داریم میوه انبار می کنیم. افسر صورت گرد و پف کرده اش را در هم کشید و با چشمهایی که از خشم خونریز بود به صورتم زل زد و با لحنی محکم تر گفت : _نخیر آقا! شما دارید از پشت بوم اینجا از پادگان عکس برداری می کنید ! یکباره جا خوردم. انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این .من منی کردم. _سرکار همچین چیزی نیست! در حالی که سیاهی چشم های افسر از زهر خشم، میان سفیدی پر التهابش شعله ور می‌شد ,گفت :راه پشت بوم کجاست ؟ _از این طرف. افسر جلو شد و چند تا سر باز هم پشت سرش از پله ها رفتند  بالا. نگران در اتاق را باز کردم و وقتی افسر چشمش به دستگاه پلاستیک زنی افتاد خنده ای سرد و ناخوشایندی کرد و از پشت بام پایین آمد . بر اثر باز شدن رول پلاستیکی و انعکاس نور خورشید دیده بان خیال کرده بود فلش عکس برداری است .با دیدن بچه ها در خانه تجسس شان را شروع کردند ولی هر چه گشتند چیزی در دستگیرشان نشد . افسر انگار تیرش به سنگ خورده باشد با دندان سیبیلش را جوید و باد توی غبغب انداخت و برایم خط نشان کشید و رفت . همین که سربازها پایشان را از خانه بیرون گذاشتند جلال سراسیمه از راه رسید و تند گفت :اینا  اینجا چی می خواستند ؟! خیلی خونسرد جریان را برایش تعریف کردم .جلال را بچه‌ها دور هم رفته بودند و پچ پچ می کردند .بعد از چند دقیقه جلال آمد طرفم. _ابراهیم ماشینت کجاست؟! _برای چی میخوای؟! دستم را گرفت و گفت: بیا. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود. می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرﺭﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، را درک کنم! قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند. سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد. نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند. دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند... 🌷🌸🌷 # ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻬﻴﺪ 🌹🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره تکان‌ دهنده حاج قاسم سلیمانی در مراسم افطار فرماندهان 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎐 🔸سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹اگر مدیران داخلی کارآمد باشند از تهدید فرصت می سازند ولی اگر نباشند همسو با دشمنان عمل خواهند کرد! 🔰 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺷﻬﻴﺪ: ملت مسلمان ايران ، در حال حاضر ما در برهه اي از زمان قرار گرفته ايم که مي توانيم کاري کنيم که هر ثانيه از زندگيمان باشد . از تمامي کساني که در تشييع جنازه من شرکت مي کنند ميخواهم که براي من گريه نکنند و اگر گريه اي هم دارند به حال خودشان بکنند چون به هر حال ما که از اين دنيا رفتيم ، يا بهشتي هستيم يا جهنمي و ديگر کاري از دست کسي برنمي آيد ؛ پس به حال خود گريه کنيد. 🌷🌹🌷🌹 # شهيدحسين_رنجبراسلاملو  🌷 ▫️◾️▫️◾️▫️◾️ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ .http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☆∞🦋∞☆ براے شهید شدن گاهے یڪ خلوتـــــ سحر هم کافےستـــــ دل ڪه شود در نهایتـــــ انسان شهید مےشود 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مے گويند تقوا از تخصص لازم تر استـــــ! آنرا مے پذيرم، اما مے گويم؛ آنڪس ڪه تخصص ندارد و ڪارے را مى پذيرد، بـے تقواستـــــ! شهید _چمران🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست وهشتم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ وفرحظی فیه من النوافل واکرمنی فیه بااحضار المسائل وقرب فیه وسیلتی الیک من بین الوسائل یامن لایشغله الحال الملحین. 🔸 خدایا، دراین روز بهره مراازنمازهای مستحبی زیادکن ودرآن برآماده کردن مسائل گرامی ام دار ووسیله مرابه سوی خودت ازبین وسائل نزدیک کن.ای کسی که اصرار اصرارکنندگان اورا مشغول نمی کند. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود. معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند. یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند. دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم. اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم! عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟ بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش! عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید! چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید. البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند. وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن. دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد. 🌸🌿🌺🌿🌸 معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * مرا برد به زیر پله ها . آنجا مقدار زیادی لیموشیرین انبار کرده بودیم . تند تند صندوق‌ها را جابجا کردند . یک دفعه چشمم افتاد به بیش از دویست کیلو اعلامیه ، شب نامه ، عکس امام که تکثیر کرده بودند و شب‌ها توی شهر پخش می‌کردند . هاج و واج خشکم زده بود !! _اینجا انبار میوه هست یا اعلامیه؟! در میان اعلامیه‌ها یک کارتون رنگ اسپری تعدادی سه راهی و کوکتل مولوتوف به چشم می خورد . با عصبانیت گفتم :«جلال چرا به من نگفته بودی ؟! اگر سرباز ها اینا را پیدا کرده بودند میدونی چی کارمون می کردند ؟!» ماشینم دست دوستم بود. معطل نکردم ماشین یکی از همسایه ها را گرفتم و قسمتی از اعلامیه ها و عکس ها را ریختیم توی ماشین و نشستم پشت فرمان . از هول استارت را برعکس چرخاندم و صدای خرخر ناهنجار استارت هوا رفت.پدال گاز را تا ته فشار دادم و با جلال و دو تا از بچه ها راه افتادیم طرف محمدآباد که باغ یکی از اقوام آنجا بود ‌. نزدیکی‌های فلکه مثلا که رسیدیم یکباره مو بر تنمان سیخ شد . سرباز ها جلوی ماشین ها را گرفته بودند و بازرسی می‌کردند . عرق سردی روی صورتم نشسته بود  . صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم .صندوق عقب ماشین از سنگینی پایین رفته بود حتی زیر پاهایمان هم اعلامیه بود . مانده بودیم چه کار کنیم هم آنجا سر کوچه ای ترمز زدم و رفتم توی فکر . یا خدای گفتم دنده را جا زدم و یک مرتب سر ماشین را چرخاندم توی کوچه . سرگردان توی کوچه پس کوچه ها می رفتیم . از هر عابری نشانی راه اصلی را می پرسیدیم . بالاخره بعد از این کوچه و آن کوچه رفتن ، رسیدیم به راه اصلی . در باغ اعلامیه‌ها را خالی کردیم و برگشت این بقیه را بردیم . دیگر فعالیت شان بیشتر توی باغ بود . آنجا هم کارگاه پلاستیک زنی بود و آنها به بهانه پلاستیک کردن‌میوه دور هم جمع می شدند . ⁦✔️⁩ در کلام مادر تابستان بود کنار حوض نشسته بودم و ظرف می شستم که درب خانه باز شد و جلال خندان آمد توی حیاط . از وسط پوشه روغنی کاغذی در آورد و نشانم داد . _دیپلم گرفتم. دستی به ریشی که تازه توی صورتش روییده بود کشید. _می خوام برم توی سپاه ثبت نام کنم. بعضی مواقع بهش می گفتم: چرا درست را ادامه نمی بری دانشگاه؟! می‌گفت امام فرمودند جنگ در راس همه امور باید همه توانمان را برای پیروزی در جنگ به کار بگیریم.نمیدونم مردم دیوونه شدن! آنچنان غرق در دنیا و داد و ستد هستند که اصلاً به مرگ فکر نمی کنند! نمی دونم عاقبت شوم چی میشه و به کجا میرن! روزی توی خانه نوار زیارت عاشورا گذاشته بود صدایم کرد:ننه گوش کن این زیارت را یه شهید خونده. یکباره جا خوردم بغض گلویم را گرفت .صدای خودش بود! _ننه این حرفها چیه که میزنی ؟خدا نکنه شهید بشی! لبخندی شیرین زد و سر پایین انداخت. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در طول دلم♥️ مى‌خواست كه كسى را پيدا كنم و دلم را با او بگويم تا اينكه خدارا پيدا كردم و او مرا طلبيد 😍و دستم را گرفت و مرا به سر مقصود هدايت كرد. در اين مواقع هدف بايد الهى باشد. از طرف اينجانب حقير 😊به برادران گرامى بگوييد كه سعى كنند معنويت را از دست ندهند ❌و معنويت شما در حال از دست رفتن است. بخوانيد. خداوند مى‌گويد كافران👹 از قرآن همان كتاب الهى ترس دارند و هميشه به قرآن باشيد. وصيت مى‌كنم كه اگر پيكرم ⚰به شيراز آمد به هنگام به خاك سپردنم را باز بگذاريد تا منافقين و كفار بفهمند كه شـ🌷ـهيدان به اين راه نرفته‌اند و مقلد امام بوده‌اند ☝️و امام را مى‌شناسند. برادران من سعى كنيد را از ياد نبريد...🚫 🌷 🌹 🍁🌹🌷☘🍁🌹☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ای شُهدا برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی. "" ❤️شهدا را یاد کنیم با یک ❤️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
میزان فطریه و کفاره⬆️⬆️
(سادات و عام) 🔹🔹🔹🔹🔹 جمع آوری فطریه و توزیع بین نیازمندان 🔹🔹🔹🔹🔹 سادات لطفا پس از واریز مبلغ را به شماره همراه زیر اعلام کنند: ۰۹۰۲۹۳۴۸۹۸۸ زمان واریز فطریه: از شب عید فطر تا اذان ظهر روز عید ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ شماره کارت‌جهت واریز مبالغ: 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از آن راهی که رفته ای... برگرد،اینجا دلی به اندازه ی سالهای نبودنت! دلتنگ است... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست ونهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ غشنی بالرحمه وارزقنی فیه التوفیق والعصمه وطهرقلبی من غیاهب التهمه یارحیما بعباده المومنین. 🔸 خدایا، دراین روز مرابه رحمتت فراگیر ودرآن به من توفیق وحفظ ازگناهان روزی کن و دلم راازتاریکیهای تهمت پاک کن.ای مهربان به بندگان مومن خود. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🔴 کوفیان مدرن ✍زمانهٔ عجیبی است. امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه! می‌دانی چرا؟ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر می‌کنند اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند. 👤 شهید آوینی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅روایت محمدرضا توکلیان دوست شهید عصر توی کلاس مشغول تدریس بودم . در کلاس را زدند. در را که باز کردم  ، چشمم افتاد به قامت بلند جلال با لباس سبز سپاه . یک کلاشینکف هم توی دستش بود . سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت : می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟! _خواهش می کنم در خدمتم! سرم را داخل کلاس کردم و گفتم: چند دقیقه ای ساکت باشید ‌. تا در را بستم سر و صدای بچه ها کلاس را برداشت . رفتم دم در دفتر. نوروز سال ۶۰ بود. گوشه ای از حیاط زیر درختی نشستیم . از هر دری حرف زدیم تا اینکه جلال گفت: شما باید همکاری کنید که توی این روستا انجمن اسلامی و شورا تشکیل بشه . اینطوری مردم مشکلات روستا را خودشان بهتر حل می‌کنند. ولی حواست باشه که طاغوتیان توی این شورا جایی ندارند . رفتم تو فکر .مردد مانده بودم.جلال زد روی شانه ام و لبخندی چاشنی صورتش کرد. _ببینم چیکار می کنی. از جایش بلند شد و رفت چند دقیقه هم آنجا نشست مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم ‌تصمیم گرفتم بامدیرمدرسه موضوع را درمیان بگذارم. بالاخره یک روز سر کلاس ها اعلام کردیم «امشب توی مدرسه جلسه هست. به پدر و مادر و بقیه اهالی بگید بیان.» آن شب هالی رستم کنار هم توی حیاط مدرسه روی گلیم های خشن منتظر نشسته بودند.وقتی مطمئن شدم همه آمدم ابتدا برایشان دعای توسل خواندم سپس روی جمعیت ایستادم با نام خدا کلام را آغاز نمودم. ابتدا برایشان تعریف از انجمن اسلامی و شورا کردم و گفتم:چند روز پیش آقای جلال کوشا پیشنهاد تشکیل آن را به من دادند درضمن گفتند که این شورا طاغوتیان جایی ندارند. مردم به هم خیره شده بودند و  توی هم حرف می زدند. یکیشان بلند شد و فریاد برآورد:« الله اکبر!» بقیه هم یکی یکی و صدای تکبیر فضای مدرسه را پر کرد. در آن جلسه کاندیداها معرفی شدند و رای گیری انجام شد. ‌ تا زمانی که در روستای تادوان بودم مرتب جلسات شورا و انجمن اسلامی با دلگرمی ادامه داشت و با حضور مردم فهیم روستا منشأ برکات شد. این میسر نمی شد مگر با حمایت و پشتیبانی شهید جلال کوشا که همیشه همراه مردم بود. ❤❤❤❤❤ .. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹 🌷 عــملیات کربــلای ۴ بود. اتش دشمن سنگین بود.زیر یک پــل جمع شده بودیم.جای پنـــج نفر بود, اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود.دیدم رضا چراغ قوه اش را بــیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن . گفتم رضا تو این شــرایط چه وقت زیارت خوندنه!!! خندید و گفــت مــن از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حــتی زمانی که در سینــما کار می کــردم!.... 🌷 و *شاید بــا همـین زیــارت عاشــوراها برات شهــادتش را گرفــت* 😞 📚 خاطرات بیشتر:کتاب فیلم بردار بهشت! 💐🌾 🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb