☆∞🦋∞☆
#کلام_شهید💌
سعےڪنید سڪوتـــــ شما
بیشتر از حرفـــــ زدن باشد
هر حرفے را ڪه مےخواهید بزنید
فڪر ڪنید ڪه آیا ضرورے هستـــــ یا نه؟
هیچ وقتـــــ بـےدلیل حرفـــــ نزنید..
#شهید_محمدهادے_ذوالفقارے
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شهر اگر سقوط کرد آن را پس میگیریم
مواظب باشید،
ایمانتان سقوط نکند.!!
#شهیدمحمدجهان_آرا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•°💚✨🔗✿"
تو
خوبتریناتفاقممکنـے...
وقتــےکہ،
اولِصبحدریادممـےافتــے..:)❤️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
خاطره سردار احمد غلامپور از حاج قاسم سلیمانی و آزادسازی خرمشهر
✍در عملیات بیت المقدس حاج قاسم سلیمانی و یگانش تیپ ۴۱ ثارالله، روبروی لشکر ۵ عراق فشار زیادی را تحمل کردند و فداکارانه جنگیدند. سالها گذشت. حاج قاسم مدتی قبل از شهادتش روزی به من گفت: "حاج احمد، یادت هست لشگر ۵ عراق در ازادسازی خرمشهر، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما می آورد؟ هرگز فکر نمی کردیم روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دوزانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر".
واقعا عملیات بیت المقدس پر از درس است. در نیمه سال ۱۳۶۰ فرماندهان جنگ تغییر کردند. محسن رضایی و شهید صیاد، اداره جنگ را به عهده گرفتند. عملیات بیت المقدس از نظر نقش فرماندهی، خصوصا فرماندهی سپاه در چند موضوع شایسته بررسی است: ۱- انتخاب منطقه عملیات، ۲- استفاده صحیح از عنصر زمان، ۳- هنر تغییر در طرح ریزی حین اجرا، ۴- توسعه سازمان رزم.
#سردار_دلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿بعد از پیروزی انقلاب زمانی که امام به قم آمده بود، برای دیدار امام به قم می رود مادر می گوید : *حمید رضا سر از پا نمی شناخت ما در میان جمعیت او را گم کردیم. بعد از ساعتها متوجه شدیم که حمید رضا جلو رفته تا امام را بهتر ببیند او عبای امام را بوسیده بود و از ایشان قرآنی را هدیه گرفته بود*
⛔ در وصیت نامه اش خطاب به مردم ، ولایت فقیه را این گونه توصیف میکند:
( و در يک جمله ولايت فقيه يعني همه کاره مردم و طبق دستور امام صادق بايد ما راضي شويم به ولايت و همه کاره بودن فقيه و عالم بالله بر شئون مملکت اسلام و بر اعمال عبادي و تکليفي خودمان و دليلش هم همين است که او نشانه و عظمتش اين است که ولي امر است .
پس اين خيلي ساده و طبيعي است که کسي همه کاره است (ولي امر است) که همه کارها و مراحل تقريباً طي کرده باشد منظور از همه کاره اين چنين فقيهي است
*پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسيبي نرسد امام خميني*
#شهید_حمیدرضا_صالحی_جوان
#شهدای_فارس
#ایام شهادت
*🦋--🍃🍃-🦋
#ڪانال_گلزارشهداhttp://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_هفدهم*
✅ *به روایت مراد رحمانیان*
عصر بود هوای چیلات رو به سردی میرفت بچهها برای رفتن مجهز شده بودند. لحظه ای پلک درهم کشیدم و خوابی که دیده بودم جلوی چشمم مجسم کردم.
_آهای مراد حواست کجاست؟
چشم باز کردم جلال با چهره زلالش دست گذاشته بود روی شانه ام و با تبسم شیرین خاص خود اشاره کرد به بچه ها.
_همه آماده ایم که دیره
بلند شدم و با گروه شناسایی راه افتادیم طرف محور ۵ کیلومتر تا ابتدای محور راه داشتیم از میان شیار ها عبور می کردیم.
_نگفتی محور را چطوری پیدا کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم : دیروز صبح بعد از نماز حرکت کردیم ابتدای محور زیر تپه که آب آن را سوراخ کرده بود تعدادی از بچهها برای تامین ماندند. تجهیزات را گذاشتم و چندتا نارنجک لای چفیه دور کمرم گره زدم و اسلحه را برداشتم به همراه کرامت رحمانیان راه افتادن به طرف جایی که در خواب دیده بودم.
از تپه سرازیر شدیم چند قدمی پامرغی تا نزدیکی سنگر کمین دشمن رفتیم. سنگر را که رد کردیم انگار تازه از شوک خارج شده بودم .از خوشحالی اسلحه را همان جا گذاشتم.
ساعت تقریبا ۱۲ ظهر بود و ما قدم شما را از وسط شیاری میرفتیم آن را که رد کردیم ، کمکم شیار عمیق تر شد و شکل دیواره دو متری به خود گرفت.نگار چشمانم فتاد به دو سیم تلفن که از بالای شیار رد شده بود. اینجا نشانههای سنگر کمین بودند و ما داشتیم به دل دشمن می رفتیم.
گوشت خواندم تا اینکه صدایی بشنوم.خط دشمن آرام بود بالاخره دل به دریا زدم به اشاره کردم که برویم . رسیدم به یک پیچ ۱۳۰ درجه ای . آمدم راه بیفتم که کرامت نگهم داشت انگشت گذاری روی بینی اش. بوی چای غلیظ در زیر دماغم.
با اشاره به گفتم وایسا کنار و دستت رو قلاب کن.
پا روی دستش گذاشتم و آهسته از شیار بالا رفتم. سرباز عراقی را کنار سنگرش دیدم. سرباز تکیه داده بود به سنگر و کلاهش داشت می افتاد. نصف عمر شدم تا فهمیدم خواب رفته اگر چشم باز میکرد مرا می دید اطراف را خوب نگاه کردم. منطقه بوتان ماهور یک پدافند ۲۳ میلیمتری وسط محوطه و دور تا دور آن هم سنگر بود سریع پایین آمدم و اشاره کردم که برویم.
تازه یادم افتاد که از تهران ابتدای محور جا گذاشتم لرزه را توی تنم حس کردم دل شده که عراقی ها اسلحه را ببینند و شک کنند و وارد شیار شوند. وقتی رسیدیم ابتدای محور چشمم افتاد به اسلحه که نزدیک سنگر کمین عراقی ها بود.
هوا رو به تاریکی میرفت که با جلال و بچه ها رسیدیم ابتدای محور. چنان تاریکی و ظلمات بر منطقه حاکم شد که چشم چشم را نمیدید.
گفتم تا نماز بخوانیم فکری می کنیم.
رو به جلال گفتم تو این شرایط جوی صلاح نمیدونم وارد محور بشیم.
_حالا که تا اینجا آمدیم کار را تمام می کنیم.
نماز که تمام شد به یکی از بچهها گفتم : اصلاً جلال حالیشنیس توی این شرایط جوی شناسایی مشکله .اشتباهی از ما سر بزنه باید فاتحه عملیات را بخوانیم با این کار محور را لو میده.
بلند شدم و ایستادم.
_آقا جلال تو این شرایط احتمال موفقیتمون کمه انشالله فردا ظهر میریم.
ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه و سکوت نسبی برقرار بود . با جلال وارد محور شدیم آهسته از میان شیارها عبور کردیم و رسیدیم به سرپیچ ۱۳۰ درجه ای . جلال پا روی دستم گذاشت و آهسته از شیار بالا رفت. سرگرداند و به چشمانم نگاه کرد . نور امید را در چشمهایش دیدم اشاره کرد که برگردیم.
_مراد خوابت را برایم تعریف می کنی؟؟
_در خواب دیدم که کنار حضرت امام روی تپه دیدم امام با صورت مهربان و محاسن بلند و یکدست سفید دستی به سرم کشیدند: بگو گفتم بگو ببینم کجا رفتی چه کارها کردی؟!
شروع کردم از سیر تا پیاز موقعیت دشمن را برایشان تشریح کرده و سپس به چشمان امام که نفوذ به درون شما ممکن بود خیره شدم و گفتم: راهی که بتوانیم به دشمن نفوذ کنیم وجود نداره.
امام انگشت کشید و دور دست ها را نشانم دادند
_آنجا رفتی؟!
_بله سه بار رفتم ولی یه سنگر کمین جلویمان هست.
_شما برید این سنگر با شما کاری نداره.
جلال مثل بچه ها اما بی صدا از چشمش اشک می چکید. رو به قبله نشست و سر به سجده گذاشت.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅
🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده!
بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟
گفت: محمد رسول!
گفتیم چرا؟
با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه اسمش بهش بیاد!
🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید .....
بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند .
- کی امام جماعت بشه ؟
حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو.
حسن خنده ای کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو خیلی هم اومدنااااا
همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟
حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید!
🌹🌹🌹
#سالروزشهادت
#شهید حسن حق نگهدار
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻رشادت بیسیم چی با یک دست
🎙راوی: آقای محمد احمدیان
#شهید_سیف الله عموشاهی🌷
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
۴.دیدم خانم غریبه ای کنار مزار
حاج منصور نشسته و گریه می کند.
ما را که دید گفت ایشان را
می شناسید؟- بله برادرم است.
گفت: خانه ای کُلنگی و قدیمی
در پائین شهر داشتیم،
خانه را به شخصی فروختیم.
از پول خانه حدود ده میلیون پیش ایشان ماند. هر چه دنبال پولمان هم میرفتیم می گفت ندارم ... بعد حدود یک سال، گفت: حتی اگر از من شکایت هم کنید دیگر پولی به شما نمی دهم! نا امید، او را به حضرت زهرا(س) نفرین کردم که خانم حق ما را از او بگیرد. شب آقای را دیدم گفت: خانم برای حل مشکلتان کسی را به حضرت زهرا(س) نفرین نکنید، چیزی نذر حضرت عباس(ع) بکنید مشکلتان حل می شود. گفتم: شما!
گفت: شهید خادم صادقم!
صبح یک پرچم یا ابوالفضل نذر کردم. ظهر نشده بود که بدهکار آمد. تمام بدهی اش را بی کم و کاست داد و عذرخواهی کرد.
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهید_حسن_خرازی
گاهی یک نگاه #حرام
#شهادت را
برای کسی که لیاقتش را دارد
سال ها #عقب می اندازد 😞
چه برسد به کسی که
هنوز لیاقت شهادت
را نشان نداده است☝️
#شبتان_شهدایی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))💔🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟
گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه¬ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه¬ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند.
از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آن¬طرف¬تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد...
آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود.
#شهید ابوالحسن حق نگهدار
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
#ایام_شهادت 🌹
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_هجدهم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
منطقه عملیاتی والفجر یک بیشتر تپه ماهور یعنی تپه های کوتاه بود که بلندی های مهم آن از ۱۸۰ متر تجاوز نمیکند و منطقه شمال غربی فکه تا بلندیهای حمرین را در بر میگرفت.
آنجا تا چشم کار میکرد پر بود از موانع از میدان مین و سنگرهای کمین گرفته تا پروژکتور های پر نور و منورهای که هر از چند دقیقه به هوا می رفت.
چند شب بود که با عبدالوهاب محبی به شناسایی می رفتم. شبی جلال با لحنی محکم و با عصبانیت گفت : کارتون تموم شده چند شب دیگه قراره عملیات بشه.
نقشه را باز کردیم و موقعیت دشمن را توضیح دادیم
_خودم باید بیام و معبرتون رو چک کنم.
باجلان و بچههای گروه راه افتادیم طرف تپه ۱۷۸ . از کانال اولیه بیرون آمدیم و خود را رساندیم به داخل شیار . مقابلمان میدان مین بود. دشمن تا توانسته بود مینهای والمری کاشته بود. یک مین خنثی می کرد یکی دیگر جایش سبز میشد. آستین پیراهن را بالا زدم و انگشتانم را روی زمین گرفتم و آهسته جلو می رفتم و اولین سیم تله که رسیدیم (شهید )علی اکبر قائمیان و یکی از بچههای تخریب برای تامین آنجا ماندند .چند سیم تله را که رد کردیم سمت راست تیربار دوشیکای سنگر کمین دشمن به طرفمان نشانه می رفت . با عراقی ها فاصله زیادی نداشتیم .رعب و وحشت بر منطقه حاکم شده بود با کوچکترین صدا دشمن میدان مین را زیر آتش میگرفت.
جلال اشاره کرد به عبدالرحیم کارگر و یکی از تخریب چی ها.
_شما اینجا بمونید بقیه هم با من بیاید.
سینه خیز پیش میرفتیم عرق سردی روی صورتم نشسته بود. گفتم جلال من دیگه نمیتونم بیام.
_باید بریم جلو تر.
خیلی ترسیده بودم. دشمن هوشیار شده بود کوچکترین صدا سنگر کمین ما را به رگبار می بست .جلال از جایش بلند شد و نشست . اشاره کرد به من و یکی از تخریب چی ها.
_شما اینجا بمونید.
بند معبر را دادم دستش و گفتم: من دیگه از این جا جلوتر نرفتم اینم بند معبر.
جلال عبدالوهاب و رحمانی سینه خیز جلو رفتند .تخریبچی همراهم از ترس داشت دندان هایش به هم میخورد. دو نفری دراز کش چسبیده بودیم به زمین. دشمن مرتب منور میزد و منطقه مثل روز روشن میشد منورها روی سرمان فیس فیس می سوختند و مارپیچ پایین می آمدند .در دلم آیه وجعلنا میخواندم. بند معبر را دور سنگی بستم و در گوش تخریبچی گفتم برمیگردیم عقب.
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی شنیدم.
_قف ..قف..
درگیری شروع شد مانورهای نقره ای دشمن روی سرمان پایین می آمدند داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .تیر مستقیم عراقیها از هر طرف به سمت ما میآمد. تبدیل شده بودیم به سیبل تیراندازی. زیر باران گلوله ها منتظر بودم تا تیر دخلم را بیاورد.
_الان همه درو میشیم.
سینه خیز خود را رساندیم به عمو رحیم. تیربار سنگر کمین با تیر های رسام میدان را زیر آتش گرفته بود با شلیک تیرهای دوشیکا. با ترس و لرز دنبال سیمتل ها می گشتیم توی آن اوضاع بلبلشو یک لحظه سرم را به عقب چرخاندم. صحنه ای را دیدم که باور کردنی نبود هاج و واج خشکم زده بود. جلال از آن سوی میدان می دوید طرف ما. انگار مین های زیر پایش خنثی شده بودند.
توی تاریکی فکر کرد ما عراقی هستیم مسیرش را عوض کرد . یک بار پایش گرفت به سیم تله ! با صدای کشیده شدن سیم تله دلم ریخت.
_یا امام زمان...
سرم را مچاله کردم زیر تنم. منتظر بودم مین والمری ما را پودر کند ولی صدای انفجار نیامد . با ترس سر بلند کردم خبری از جلال نبود.
_عمو رحیم جلال متوجه ما نشد و فرار کرد.
توی آن اوضاع و احوال زیر طنین تیرباران ها ، یکی یکی بچه ها را از میدان مین خارج کردیم و داخل شیار اولیه پنهان شدیم. گلولههای توپ و خمپاره اطرافمان زمین میخوردند و ترکش و کلوخ را به اطراف پخش میکردند. از یار که بیرون آمدیم قدم به قدم دوروبرم چاله توپ و خمپاره میدیدم.
وقتی به کانال رسیدیم چشمم افتاد به جلال. آرام به دیواره کانال تکیه داده بود.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالب ازدواج حاج حسین یکتا!
😊😍
#حسین_یکتا
#یادجبهه_ها
🌱💖🌱💖🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
😂خنده رزمنده ها...😂
مرحله سوم عملیات رمضان بودومن باحسن حق نگهدار شبها می رفتیم شناسایی
هروقت می اومدیم استراحت کنیم یکی از بچه ها درحال وضو گرفتن ونماز شب بود
یه شب حسن گفت: فرداشب کاری میکنم که دیگه نمازهای یومیه هم نخونه😳☺️
فرداشب اومدیم دیدم بنده خدا وضو گرفته ودارد میره نمازشب بخونه😇
حسن یه دشداشه بلند پوشید بایه قابلمه ویه چفیه سفید...
به من گفت بیا بالای دژ بشین نگاه کن منم مجید سپاسی برداشتم رفتیم توکانال نگه میکردم
دیدم تا اون بنده خدا، غرق درگریه و نمازشد حسن توتاریکی بالباس سفیدوقابلمه روسرش وپارجه سفید انداخته روش ودارمیاد😇🤣
روبرویش رسید... وایستاد...
وبنده خدا داشت اسم ۴۰ مومن را میگفت
حسن هم با ابهت کامل زد روی قابله وبلند میگفت:( اقره )🤗
رزمنده هم گریه میکرد ومیگفت: چه بخوانم
چه بخوانم مولای من😭😭
بعدازپنج دقیقه وگریه والتماس حسن چفیه وقابلمه برداشت گفت: بخون بابا کرم دوستت دارم🤔🤩
رزمنده بیچاره ، چوب برداشت ودنبال حسن کرد... گفت من فکرمیکردم امام زمان ع داره بامن حرف میزنه 🤨😱😡
#شهید حسن حق نگهدار
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
#ایام_شهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
ﺩﺭ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
در هنرستان رشته برق می خواند، وقت های آزادش هم به مغازه برق کشی می رفت و کارهای برق ساختمان انجام می داد. سنی نداشت اما شده بود استاد کار. صاحبکار هم کارهای سنگین برق کشی را به او می داد هم کارهای سبک تعمیر منازل. ما اعتراض می کردیم که همه کارها برای منصور است.
صاحبکار می گفت هر کارگری را نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند، ای کار فقط مال منصور است.
خودش می گفت هر وقت برای تعمیر می روم، اگر ببینم نوجوانی در خانه است، دفعه بعد حتما برایش کتاب هدیه می برم. چیزی به ما نمی گفت، اما بیشتر درآمدش هم سهم خانواده های فقیر و یتیم بود!
راوی یحیی خادم صادق
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨از شخصێ پرسیدند تا بهشت چہ قدࢪ راه است ؟؟
گفت یڪ قدمــ
گفتند: چطوࢪ؟؟
گفت مثل شهدا یڪ پایتان ࢪا ڪہ
ࢪوێ نفس شیطانے بگذاࢪید پاێ
دیگࢪتان دࢪ بهـشت است...!🌿
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
و قرائت زیارت عاشورا
#بامداحی :کربلایی مجتبی نادرزاده
#مکان : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان :پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار میشود
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
حرف انتخابات که می شد تاکیدش روی دو واژه بود:
« مومن و انقلابی »
می گفت:
ما برای آرمان های امام و انقلاب خون داده ایم، باید کسی رو انتخاب کنیم که این آرمان ها رو محقق کنه، به کسی رای بدیم که دنبال منافع انقلاب اسلامی باشه، نه این که پی باندبازی و حزب خودش بره.....
در مکتب حاج قاسم هر رای دهنده یک مدافع حرم است....
#شهید_حاجسعیدسیاحطاهری
#شهید_مدافع_حرم🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#اتخاب_اصلح
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_نوزدهم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
نگران گفتم: جلال چطور شد؟!
_درگیر شدیم.
_محبی و رحمانی چه شدند؟!
اش داخل چشمانش لرزید تا با صدای پر از بغض گفت: نمیدونم.
(شهید محبی و شهید رحمانی همان جا مفقود شدند)
صبح به سنگر تکیه زده بودم .اتفاقات دیشب پیش چشمم رژه میرفت.
_جلال این معبر دیگه لو رفته ما نمی توانیم از این مسیر نیرو ببریم.
_چاره ای نیست . بهترین معبر همین. اونا احتمال می دهند که این معبر لو رفته و ما نمی آییم. خیالشون از اینجا آسوده است امشب خودم میرم معبر را چک می کنم.
_تو را به خدا دیگه نیا خودمون میریم.
_نه خودم باید بیام.
شب گروه شناسایی تشکیل دادیم و راه افتادیم طرف معبذ . ابتدای میدان مین جلال به شوخی گفت: استاد سیم تله ! شما که میتونین سیم تله پیدا کنین جلو بشین.
گفتم : قبل از اینکه برسیم به سیم تله ها اونا دوباره همین کار گذاشتن.
_حالا میریم جلو و میبینیم.
سینه خیز جلو می رفتیم همین طور که روی زمین دست میکشیدم یک مین گوجهای پیدا کردم.
جلال گفت : دست نزن اینجا دیگه همش مینه.
_جلال دیگه بیشتر از این نمیشه بریم جلو.
_برگردیم.
دوشب بعد عملیات والفجر یک آغاز شد . معبر کامل باز نشده بود هجمه های جورواجور و پریشان چنگ انداخته بود به مغزم و گریه می کردم.
جلال گفت : توکل به خدا همه کارها درست میشه.
اطمینانی که در کلامش بود تأثیر عجیبی روی آن گذاشت صفای شب عملیات را توی صورت تک تک بچه های گردان الفتح فیروزآباد میدیدم. دعا می خواندند و اشک می ریختند و همدیگر را در آغوش می کشیدند.
قرارگاه خاتم الانبیا عملیات را از دو محور شمالی و جنوبی به فرماندهی قرارگاه کربلا در جناح راست و قرارگاه نجف در جناح چپ پیش می برد . تیپ المهدی در محور قرارگاه کربلای ۳ عمل می کرد . هدف عملیات محدود کردن جاده استراتژیکی بصره _ العماره بود تا ارتباط دشمن با جنوب غرب قطع شود .
عملیات در ساعت ده و نیم بیستم فروردین سال ۶۲ با رمز یا الله شروع شد .در این عملیات روش هجوم در پوشش عادت شده و برای درهم کوبیدن دشمن برگزیده شده بود. بر این اساس عملیات با اجرای توپخانه شروع شد گلولههای توپ روی مواضع عراقیها فرو میریخت .
بند معبر را نرسیده و سیم تله ها باز کردم. فرمانده گردان را صدا زدم:گردانت را بیار جلو و روی زمین بخوابین. من و چندتا از بچه ها میریم جلو که اگر درگیر شدیم فرصتی واسه خنثی سازی مین ها داشته باشیم .
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از شهید حاج منصور خادم صادق💫
پاره جگرم، کودک شش ساله ام را به ناگاه از دست دادم. برایم مصیبت سنگینی بود. خیلی بی تاب بودم. پیکر نحیفش را کنار قبر برادر شهیدم بُردم و دَمی گرفتیم.
بعد هم او را به خانه ابدیش سپردم. خیلی آشفته و پریشان بودم. از کنار مزار پسرم به سمت گلزار شهدا آمدم، رو به قبور شهدا گفتم: رفقا، اگر هنوز رفاقتی مانده، پسر من را هم تنها نگذارید، دورش را بگیرید، آخه پسرم خیلی بابایی بود! چند شب گذشت. خواب پسرم را دیدم. دست می کشیدم روی سر و بدنش، غمی نداشت. گفتم: سلام بابایی، چطوری؟ گفت: بابایی، دیشب آقا منصور آمد پیشم!
- کدام منصور بابا؟
- نمی دونم گفت رفیق بابا هستم!
از خواب پریدم. همان نیمه شب به سمت گلزار شهدا و رفتم کنار قبر حاج منصور. گفتم: خیلی مردی، ممنون.
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
💠 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّه
#ﺷﻬﺪا ﻧﺎﻳﺐ اﻟﺰﻳﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻨﺪ ...
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند.
#شهیدمهدی_زین_الدین
#یادشهداباصلوات
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
انتخابات در ڪلام شهدا ♥️
هر رای که شما به صندوق می اندازید....
#شهدا
#انتخابات
#طرح_فرهنگی
⭕️نشࢪ حداڪثری
_______•◇🌿◇•_______
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیستم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
سینه خیز جلو می رفتیم.(شهید) محمدرضا غفاری شروع کرد به خنثی سازی مین های گوجه ای . به نزدیکیهای سنگر کمین که رسیدیم یکی از آرپی جی زن ها را صدا زدم
_اگر از سنگر کمین تیراندازی کردند ، سنگر را بزن !
دیگر حواسم به سیم تله ها نبود . لحظهای بعد درگیری شروع شد . آرپیجی زن بلند شد که سنگر را بزند تا اومدم بهش بگم نرو ، کمی جلو رفت و یکباره پایش گرفت به سیم تله ! با انفجار مین والمری سرش قطع شد و جلوی پای ما افتاد .ترکشهای مین زوزه کشان خورد توی کولهپشتی موشک آرپیجی ، نفر کمکی اش . خرج های آرپیجی پشتش آتش گرفت . صدای فریاد دردناکش درد را تا عمق وجودم نفوذ داد .
شعله آتش منطقه را روشن کرده بود . تیربار سنگر کمین دشمن ، بی وقفه سمت میدان آتش می کرد . دهانه از توی تاریکی انگار سرخی زغال گل انداخته بود ! عراقی ها در محورهای دیگر زمین و زمان را به گلوله های رسام و منور بسته بودند و وحشت زده همه جا را آتش می کردند .
هر چه انتظار کشیدیم از نیروهای محور ما خبری نبود . محمدرضا مین ها را خنثی می کرد و جلو می رفت . فرمانده گردان را صدا زدم : گردان ترابری بیار جلو.
_گردانم عقبه ، تو برو بیارشون .
_من برم؟! می تونی با غفاری بری جلو؟!
_نه!
_پس من چطور هم اینجا باشم هم اونجا؟!
حیران و سر در گم شده بودم مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم. توی آسمان گلوله های ضد هوایی دشمن با ستارگان ترکیب می شد .صدای ناله زخمیها را به این سر و صدای کر کننده تیر و انفجارها میشنیدم . چشمم به شعله های آتشی که از بدن آن بسیجی مظلوم بر می خاست افتاد . یک بار فکری مثل برق از ذهنم گذشت.
_بیسیم بزن بگو برای راهنمایی نیروها آتش روشن کردیم با همین نور آتش بیایید جلو!
شهیدی که می سوخت اول معبر ما بود. بقیه هم با بند معبر مشخص شده بود . آن شب شعله های آتش پیکر سوخته این شهید مظلوم چراغ فروزان راه نیروها شده بود .
🌿🌿🌿🌿
✔️ به روایت عبدالرحیم کارگر
چند روزی از عملیات والفجر یک میگذشت . داخل سنگر اجتماعی بچه ها دور هم سرگرم گپ زدن بودند که صدای «یاالله» (شهید) میثم کوشکی پیچید توی سنگر.با همه بچه ها دست داد به من که رسید شوخی اش گل کرد.
_عمو رحیم ! شهید جلال نیستش؟ کجا رفته؟!
به شوخی گفتم: جلال از همون شبی که عملیات شده از منطقه برنگشته و مفقود شده.
یکباره صورت خندان میثم غبار غم نشست. روحش پر آشوب شد .آرام گوشه سنگر نشست و مثل پرندهای نشانه از فرو برد و در افکارش غرق شد .
دوساعتی گذشت. پتوی سربازی ورودی سنگر کنار رفت میثم و جلال تا چشمشان به هم افتاد صورتشان انگار گل شکفت.همه را به زدند، همچون عاشقان شیفته همدیگر را در آغوش کشیدند و شروع کردند به بوسه بر پیشانی و چشم و گونه یکدیگر. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند . این صحنه را بارها در ذهنم مجسم کردم و به حالشان غبطه میخورم و با خودم می گویم من کجا! آنها کجا!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿