❣ #تدبر_در_قرآن
🕋 ﻓَﻴَﻄْﻤَﻊَ ﭐﻟَّﺬِﻯ ﻓِﻰ ﻗَﻠْﺒِﻪِ ﻣَﺮَﺽٌ
(أحزاب/٣۲)
⚡️ترجمه:
"آن کسی که در قلب او مرضی هست به طمع میافتد."
🔑کسی که قلبش ❤️ سالم است به آنچه خدا حرام نموده علاقمند نیست و کمتر اسباب و وسایلی، او را تحریک می کند.
👈 اما کسی که قلبش 🖤 بیمار است، تحمل ندارد و کوچکترین سببی او را به کار حرام وا می دارد و دعوتش را اجابت می کند و از خواستهاش سرپیچی نمینماید.
┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@goranketabzedegi
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
#پندانه
✅اميد، بهترين قوه محرک زندگی
✍دانشمندان تعدادی موش را داخل يک استخر آب انداختند.
تمامی موشها فقط 17 دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند.
دانشمندان با اينكه میدانستند موش بيش از 17 دقيقه زنده نمیماند، دوباره تعداد ديگری موش را به داخل همان استخر انداختند و با علم 17 دقيقه تا مرگ موشها، تمامی موشها را قبل از 17 دقيقه از آب بیرون کشیدند و تمامی آنها زنده ماندند.
موشها پس از مدتی تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند.
حدس میزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند؟ "26 ساعت" طول كشيد تا آنها مردند.
آنها به اين اميد كه دوباره دستی خواهد آمد و نجات پيدا میكنند، 26 ساعت تمام طاقت آوردند.
اميد بهترين و بالاترين قوه محرک زندگی است. در هیچ شرایطی امیدتان را از دست ندهید...
@goranketabzedegi
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔹 کشاورزی جایزۀ مرغوب ترین ذرت را گرفت.
متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب ذرت، به همسایه هایش هم داده بود.
علت را از کشاورز پرسیدند،
🔹 گفت: باد، بذرهای ذرت را به مزرعه های دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من ذرتهای خوبی نداشته باشند، باد آن بذر های نامرغوب را به زمین من می آورد.
👈 اگر بخواهیم زندگی شاد، سرخوش و آرامی داشته باشیم، باید به دیگران کمک کنیم تا آنها هم خوب زندگی کنند...
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🌹سرکارخانم مرضیه سادات چاوشی ۰۹۱۹****۶۲۹ 🌹سرکارخانم مریم شمسی ۰۹۱۳****۵۷۷ 🌹سرکارخانم اعظم امینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 بهلول عاقل
روزي بهلول بر هارون وارد شد
هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده
بهلول گفـت ای هـارون اگر در
بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و نزدیک مرگ شوی ، آیا چه میدهی که تو
را جرعه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟
هارون گفت : صد دینار طلا
بهلول گفـت : اگـر صـاحب
آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟
گفت : نصف پادشاهی خود را می دهم
بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگربه مرض حبس الیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟
هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را
بهلول جواب داد : پس مغـرور بـه ایـن پادشـاهی مبـاش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست
آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی ؟!
🪴🪴🪴
#سوال
مفهوم ده درس، دربرنامه یک حافظ چیست و چه فایده ای دارد؟
#پاسخ👇👇👇
🔸🌟مفهوم ده درس
👌حفظی که انجام میدهیم به حافظه ی کوتاه مدت میرود .
ما باید با مرور اصولی این محفوظات را به حافظه ی میان مدت وبلند مدت انتقال دهیم.✌️🏼
👍🏻بخش های جدیدی را که توی 10 روز آخر کاری حفظ کردیم ، میشود ده درس.
🌼ده درس بسیار مهم و موثر هست و کسی که از ده درس غافل شود ، حفظی براش باقی نمیماند
✔️ده درس هم نیاز به مرور دارد و هم نیاز به مباحثه .
یعنی هم باید مرور کنیم و هم به کسی تحویل بدهیم.
وظیفه ده درس،اصلاح اغلاط حفظ جدید نیست بلکه انتقال داده های حفظی ده روز اخیراز حافظه کوتاه مدت به بلندمدت هست
پس در حفظ جدید کوتاهی نکرده و کار را سخت ترنکنید🙏
دلا تا کی در این کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی
چقد با این آیه ی قرآن جوره
✴️أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ (شعرا129)
👈 در هربلندی به بیهوده کاری برجی میسازید و کاخهایی استوار میسازید که شاید جاوادانه شوید؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏 #نماز احتیاط چیست و چگونه خوانده میشود؟
#احکام_نماز
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_اول
💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.»
ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم.
💠 از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان ها را بندآورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین می شد.
مادر مدام تماس می گرفت و با دلواپسی التماسم می کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می شد، شد!
💠 روبرویم یک ردیف اتومبیل های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می دادند.
از سطل های زباله آتش می پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه های بسته اتومبیل، نفسم را می سوزاند.
💠 اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می دیدم که شیشه های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی ها همچنان به خودروها هشدار می دادند جلوتر نیایند.
آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می لرزد. فقط آرزو می کردم لحظه ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم.
💠 در سیاهی شب و نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟
دو شب پیش که نرخ جدید #بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد.
همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم.
💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت.
وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند.
💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است.
از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند.
💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد.
از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد.
💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم.
از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#آبان98