فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها امید دل بی قرارم تویی☺️🙈...❤️
اللهم عجل لولیک الفرج 🍂🍊
@gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-سرزینببهسلامت..(:
سرنوکربهدرک
+چرابهدرکبهفلک..!
+باصدایشهید
محمدحسینمحمدخانی
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉
#اللهم_ارزقنا_شهادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ از هر چه جدایم میکنید عیبی نیست
من هیئتی ام ، ز گریه دورم نکنید . .(:💔
@gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Kokun , Oksijenden Daha Gerekli Benim İçin
عطر تنت،برای من از اکسیژن حیاتی تره❤️
♥️
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
ㅤ
CLEAN YOUR WORLD FROM
𝗡𝗘𝗚𝗔𝗧𝗜𝗩𝗘 𝗩𝗜𝗕𝗘𝗦...
دنياتو پاك كن از انرژيهاي منفي..!
•❥︎• @gordan110•❥︎•
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وچهارم
صداے ڪوبشهاے متمادے قلبم،تمام راهرو را برداشتہ.
دستم مےلرزد.
مثل قلبم...
نفسهایم بہ شماره افتاده.
حس مےڪنم دنیا دور سرم مےچرخد.
مسیح با لبخند رو بہ زن مےگوید:بہ نظرم شربت تو ڪابینت بغلے باشہ..
صدایش مےزنم:مســـــیـــح...
خنده از روے لبهاے مسیح مےپرد.
مےگوید:نیڪے....
من...من نمےدونستم خونہ اے
زن بہ طرفم برمےگردد.
حس مےڪنم چشمانم سیاهے مےرود...
و دیگر هیچ نمے فہمم..
چشمانم را محڪم روے هم فشارـمےدهم.
مےخواهم از این ڪابوس وحشتناڪ بیدار شوم.
چشمهایم را فشار مےدهم و آرام باز مےڪنم.
چہره ے نگران مسیح را برابرم مےبینم.
تنہا یڪ قدم با هم فاصلہ داریم.
آرام،اما ملتہب مےپرسد
:_خوبے؟؟رنگت پریده...
قامت بلند مسیح نمےگذارد آشپزخانہ را ببینم.
اما..نہ،هنوز هم خوابم.
هنوز هم ڪابوس مےبینم.
سایہ ے شوِم زنے پشت سِر مرد من دیده مےشود.
مرِد من... ؟؟
یڪ قدم عقب مےروم.
مسیح همان یڪ قدم را پرـمےڪند.
دستمـ را بہ دیوار پشت سرم مےگیرم و برمےگردم.حس مےڪنم محتویات معده ام،بہ سمت دهانم هجوم مےآورند.
چشمانم را مےبندم و دستم را روے شڪمم مےگذارم
مسیح با نگرانے صدایم مےزند
:_نیڪے... نیڪے... نیڪے.....
قدمهاے تند و نامرتبے بہ ما نزدیڪ مےشود.
چشمهایم را باز مےڪنم.
نمےخواهم از دید آن دو،ضعیف بہ نظر برسمـ.
زن جلو مےآید.
مانتوے بلند دارچینے پوشیده و موهاے خاڪسترےاش از زیر مقنعہ ے قہوهاےاش بیرون ریختہ.
چقدر چہره اش آشناست.
زن،لیوان بلندے بہ دست مسیح مےدهد : بدید خانم بخورن...
چروڪهاے ریز و درشتخ اطراف چشمش،خط هاے افقے روے پیشانے اش..
من این زنه پنجاه سالہ را قبلا ڪجا دیده ام ؟
دستم را بہ ڪمرـمےگیرم تا صاف بایستم.
مسیح،مضطرب قاشق را درون لیوان مےچرخاند و صداے بہم خوردن حبہ هاے قند و دیواره ے لیوان،اعصابم را بہم
مےریزد.
زن آرام بہ مسیح مےگوید :رنگشون پریده... بہ نظرم ضعیف شدن ...
صدایش هم برایم آشناست.
ڪجا دیدمش؟
مسیح مےخواهد بہ طرفم بیاید،اماـمردد رو بہ زن مےگوید:لطفا ڪمڪ ڪن رو اون مبل بشینن.
زن،ڪمڪم مےڪند تا جسِم ڪمتوانم را روے مبل بیندازم.
مسیح برابرم زانو مےزند و با نگرانے در چشمهایم خیره مےشود.
َم :_بیا اینو بخور... بخور ـ
خان ...
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وپنجم
دهانش باز مےماند،ضمیر مالڪیت را از انتہاے جملہ اش پاڪ مےڪند و نفسش را با صدا بیرون مےدهد.
ڪلافه،لیوان را بہ دستم مےدهد.
یڪ جرعہ مےنوشم.
زن راست مےگوید.
ضعف ڪرده ام.
انرژ ِے شیرینش نیاز دارم. بہ نیروے قند و
باید هرچہ سریعتر سلول هاے خاڪسترے مغزم را هشیار ڪنم.
باید حافظہام یارے ڪند تا بہ خاطر بیاورم این زن را ڪجا دیدهام.
چشمانم را مےبندم و باز مےڪنم.
مسیح شمرده شمرده بدون اینڪہ ثانیہ اے نگاهش را از چشمانم بگیرد،مےگوید
:_آرومـ بخور...
جرعہ اے دیگر،از آبه شیرین درون لیوان مےنوشم.
نفس عمیقے مےڪشم.
مسیح مےپرسد
:_بہترے؟
سر تڪان مےدهم.
خوبم،بہترم یعنے...
از جا بلند مےشوم.
سعے مےڪنم مقتدر بہ نظر برسم.مسیح نگران همراهم بلند مےشود.
:_مطمئنے خوبے؟
یاد آزمایشگاه مےافتم.
همان روزے ڪہ ضعف ڪردم..ـ
آن روز،مسیح نگران نبود،شڪ ندارم...
اما امروز،نگران است...
لحنش را مےشناسم.برق چشمهایش را هم...
نگرانے حتے از حالت نگاهش مےبارد.
ِے این
وابستگ مسخره،با من و تو چہ ڪرده پسرعمو...
مسیح سرش را پایین مےاندازد.
چشمهایش را مےبندد و باز مےڪند.
ڪلافہ برمےگردد و دستش را درون موهاے لخت مشڪے اش حرڪت مےدهد
این بار نوبت اوست ڪہ نگاه بدزدد.
نمےدانم چقدر اما
متوجہ مےشوم مدت زیادے است بےآنڪہ چیزے بگویم،در چشمهایش خیره شده ام.
چرا من اینطور مےڪنم ؟
بہ طرف زن برمےگردم.
در چہره اش هیچ خصومتے نسبت بہ من نیست برعڪس، نگاهش مہربان و دلسوز بہ نظر مےرسد.
مےخواهم از ڪنارش بگذرم ڪہ مسیح صدایم مےزند.
سرماے لحنش،قلبم را در قط ِب جنو ِب بےاحساسے زنده بہ گور مےڪند.
:_نیڪے...
بہ طرفش برمےگردم اما او همچنان پشت بہ من ایستاده.
:_طلا خانم از امروز زحمت مےڪشن میان اینجا نہار و شام رو آماده مےڪنن.
زن را نگاه مےڪنم،طلا...
خدمتڪار خانہ ے زنعموشراره...
دارد برایم خط قرمز مشخص مےڪند .
مےخواهد ثابت ڪند ڪہ اینجا،خانہ ے اوست و من حتے حق تصرف در آشپزخانہاش را ندارم.
صداے شڪستن دلم،و ڪمے بعد غرورم مےآید.
لبخند بے جانے بہ صورت طلا مےپاشم.
بےهیچ حرفے بہ طرف اتاقم مےرومـ.
در را مےڪوبم و پشت در،روے زمین مےافتمـ.
او حق ندارد با من اینطور رفتار ڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وششم
حق ندارد غرورم را بشڪند.
حق ندارد احساساتم را بہ بازے بگیرد...
حق ندارد...
احساسات؟؟
مگر...
مگر من نسبت بہ او،حسے دارم؟؟
*مسیح*
ڪانالهاے تلویزیون را بےهدف عوض میڪنم.
جز مستندے از مہاجرت پروانہ ها و برنامہ ے آموزش بیف استراگانف،چیز دندانگیرے نصیبم نمےشود.
تلویزیون را خاموش مےڪنم و ڪنترلش را روے مبل پرت.
از جیب شلوارم،موبایل مانے را بیرون مےآورمـ.
شماره ے همراه خودم از دیروز خاموش است.
از دیروز ڪہ موبایل را بہ دیوار ڪوبیدم.
برخلاف صفحہ ے خلوته گوشے من،موبایل مانے پر از اسمهای مختلف و بازے هاے گوناگون و برنامه هاي عجیب و
غریب است.
گوشے را ڪنار ڪنترل مےاندازم. ناخودآگاه نگاهم ڪشیده مےشود سمت در اتاق نیڪے...
صبح حالش بد بود،رنگ صورتش سفیدتر از همیشہ بود و لبهایش مےلرزید.
سر تڪان مےدهم تا فڪر او دست از سرم بردارد.
نیڪے ممنوعہ است،حق ندارم بہ او فڪر ڪنمـ.
ِ نیڪے بیرون مےڪشد.
صداے طلا،ناجےام مےشود و مرا از خیاله نیکی بیرون میکشد
:_آقا نہار آماده است،برم خانم رو هم صدا ڪنم؟
از جا بلند مےشوم
:+خودم صداشون مےڪنم..قدم اول، را ڪامل برنداشت ام ڪہ طلا مےگوید
:_آقا،ببخشید.
بہ طرفش برمےگردم
:+بلہ طلاخانم؟
سرش را پایین مےاندازد.
:+چیزے شده طلا خانم؟؟
:_نہ آقا... مہم نیست فراموشش ڪنین
:+اگہ ڪارے داشتے بہ من یا مانے بگو.
سر تڪان مےدهد..
حوصلہ ے پیگرے ندارم،اگر بخواهد خودش مےگوید.
بہ طرف اتاق نیڪے،گامهایم را تند مےڪنمـ.
پشت در اتاقش مےرسم،مرددم.
هنوز با خودم و دلم تعارف دارمـ.
نمےدانم از این زندگے چہ مےخواهمـ.
دستم را بالا مےبرمـ اما بہ سرم مےزند بےاجازه وارد شومـ.
چند نفس عمیق مےڪشم و بر شیطان وجودم قالب میشوم
دستمـ روے در فرود مےآید و صداے چند تقہ فضای خالے را پر میڪند.
چند لحظہ مےگذرد و هیچ جوابے از اتاق نمےرسد.
دوباره و این بار ڪمے محڪم تر روے در میڪوبمـ.
منتظرم صدایے از داخل بیاید،اما انگار خبرے نیست.
نگران مےشوم،نڪند مثل صبح،حالش بد شده باشد ؟
دستم را بالا مےبرم تا بار سوم هم روے در بڪوبم،ڪہ صدای چرخیدن ڪلید درون قفل مےآید و بعد هلاله راست
چہره ے نیڪے،از بین دِر نیمہ باز و دیوار رویت مےشود.
چادر رنگے گلدارش را سر ڪرده و با دستش،رو گرفتہ است.
سرش را پایین انداختہ و در را ڪامل باز نمےڪند.
با لحن قاطعے او را از علت آمدنم آگاه مےڪنم:باید باهات حرف بزنمـ
بدون اینڪہ سرش را بلند ڪند مےگوید :بفرمایید
نگاهے بہ اطراف مےڪنم و مےگویم:اینجا نمیشہ...
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وهفتم
از بالای سرش،سرڪ مےڪشم و داخل اتاق را مےبینمـ.
سعے مےڪنم شیطنت لحنم را ڪم ڪنم و همچنان جدے بہ نظر برسم :مہمون نمےخواے همسایہ؟
براے چند صدم ثانیہ سر بلند مےڪند و در چشمهایم خیره مےشود.
مسته تیلہ هاے براق قہوه اےاش مےشوم ڪہ در این روشنایے ظہر،روشن تر بہ نظر مےرسد.
سریع نگاهش را مےدزدد و ڪنار مےڪشد.
آرام، "یا الله" مےگویم و وارد اتاق مےشومـ.
نیڪے با چشمهاے گرد شده نگاهم مےڪند.
سعے مےڪنم خنده ام را ڪنترل ڪنم:باید صندلهامو بیرون درمےآوردم؟ببخش همسایہ،حواسم نبود....ولے مطمئن
باش تمیزه...
خیالت راحت...
با تعجب همچنان نگاهم مےڪند.
حق دارد.
حتے خودم هم نمےدانم چرا در ڪنار او،بہ جنبہ هاے دیگرے از درون مسیح پے مےبرم.
اما باید خودم را ڪنترل ڪنمـ.
مےترسم این وابستگے،بعدها ڪار دستم بدهد.
مےگویم:نہار آماده است...
حس مےڪنم چہرهاش دمغ مےشود: میل ندارم
نباید خودم را ببازمـ.
باید مثل یڪ فرمانده جنگے حواسم بہ اوضاع باشد.
لحنم را جدے مےڪنم و دلخور،مےگویم:
گفتے سرقولم باشم....هستم،خیالت راحت
چشم از صورتم مےگیرد و گلهاے قالے را نگاه مےڪند.
:_اما تو هم باید سر قولت باشے
جا مےخورد،سرش را بالای مےآورد و سریع،پایین مےاندازد.
آرام مےپرسد:چہ قولے؟
شمرده شمرده مےگویم:قول دادے تا وقتے اینجا هستے،با من غذا بخورے،سر یہ میز، یادت ڪہ نرفتہ ؟
مےخواهد اعتراض ڪند
:+ولے آخہ پسرعمو...
:_ولے و اما نداره،پاے قولے ڪہ دادے بمون، همونطور ڪہ توقع دارے من بمونم....
سرجایش بےحرڪت ایستاده.
بہ نظرم،این سڪوت علامت موافقت است.
بہ طرف در مےرومـ.
یڪ لحظہ یاد چیزے مےافتم و برمےگردم
'_طلا خبر نداره از قضیہ ے ما..
خواهشا تابلو نباش...
آرام سر تڪان مےدهد.
از اتاق بیرون مےآیم و بہ طرف نہارخوری مےرومـ.
دلم براے دستپخت نیڪے تنگ شده...
هرچند همین ڪنارهم غذاخوردنمان توفیق اجبارے است.
طلا راست مےگوید،نیڪے واقعا لاغرتر شده.
با این حربہ الاقل از غذاخوردنش مطمئن خواهم شد.
حداقل روزے سہ بار ڪنارش مےنشینمـ.
این دیدار هاے ڪوتاه، را بعد از دوهفتہ بہ غنیمت خواهم برد.
دو هفتہ و بعد از آن،خط خوردن نام نیڪے از شناسنامہ ام و از آن بدتر،از زندگےام...
چہ مدت ڪوتاهے...
چقدر زود حریفت را مغلوب و بازنده ڪردے...
باید بہ خاطر سپرد این جنگ را...
همین خاطرا ِت ڪوتاِه مشترڪ مےشود سوغات جنگ...
جنگ نابرابریِ یڪ جفت سپاِه چشمانش،با یڪ قل ِب بےنوا...
براے یادگارے هم از این جنگ،قلب مجروحم را خواهم بردـ
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110