eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
مےپرسم :_چند سالتہ شما،طلا خانم؟ :+من نزدیڪ پنجاه سال از خدا عمر گرفتم... لبخند مےزنم،درست حدس زده بودم.. حالا یڪے دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامہ مےدهد. :+راستش خانم... میگن پیرے هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیرے،معرڪہ گرفتہ... اینروزا همش مےگہ دیر نیا خونہ،قبل غروبے خونہ باش... لبخند مےزنم. :_خب طلا خانم،لابد دوستتون داره، نمےخواد بیش از حد ڪار ڪنین و خستہ بشین... لبخند شرمآگینے مےزند. از شنیدن این حرف،لپهایش گل مےاندازد. یاد وقاحت بعضے از دختران همسن و سال خودم مےافتم..ڪاش گذر زمان خیلے چیزها را عوض نمےڪرد. طلا با خجالت روسرےاش را مرتب مےڪند. +:آره خانم... راستش بہم میگہ بچہها دیگہ از آب و گل دراومدن... لازم نیست زیاد ڪار ڪنیم.. اما وقتے شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسہ آقامسیح و تازه عروسشون مےخوان آشپزے ڪنم،بہ شوهرم گفتم اینجا رو نمےشہ نرم...آقامسیح خیلے گردن من و خونواده ام حق دارن... مےگویم :_مگہ شما،ڪمڪ حال زنعمو نبودین؟ :+نہ خانم... شرارهذخانم خودشون آشپزے مےڪنن... فقط دوهفتہ یہ بار یہ خانمے هست ڪہ مےره واسہ نظافت... من فقط روزایے ڪہ مہمون دارن میرم ڪہ دستذتنہا نباشن... چقدر زندگے هاے مامان و زنعمو شبیہ است و چقدر رفتارهایشان متفاوت... از وقتے بہ یاد دارم،منیر ڪارهاے آشپزخانہمان را برعہده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح مےدهم شبیہ زنعمو باشمـ. مےپرسم :_چند تا بچہ دارے طلا خانم ؟ طلا بہ یاد بچہهایش ڪہ مےافتد لبخند مےزند :+سہ تا ...سہ تا پسر... الان دیگہ هرڪدوم واسہ خودشون مردے شدن... لبخند مےزنم :_خدا حفظشون ڪنہ..ـ :+ولے الان بہشون برمےخوره ڪہ من میام اینجا... لب پایینش را مےگزد. انگار از حرفے ڪہ زده،پشیمان شده. :+ببخشید خانم،اصلا قصد بدے نداشتم :_حرف بدے نزدے طلا خانم.... :+خانم بہ آقامسیح نگید...ممڪنہ منو مرخص کنن... دستم را بہ گرمے روے دستش مےگذارم :_نگران نباش طلا خانم... لبخند تلخے مےزند. :+مےدونین خانم؟ حتما آقامسیح بہتون گفتن... من بہ عنوان دایہ،این روزا بہش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونہ ے آقاے آریا...از بچگے دیدمشون،یعنے از وقتے چند ماهشون بود...اگہ بیشتر از پسراے خودم دوسشون نداشتہ باشم ڪمتر هم ندارم... باز انگار،حس مےڪند حرف ناشایستے زده. خودش را جمع و جور مےڪند.. نمےخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانہ،بہ یڪ همصحبت نیازمندم. :_مےفہمم چے میگے طلا خانم... :+راستش خانم،الان دیگہ بہ پو ِل ڪار ڪردن من نیاز نداریم.... اونقدر آقامسیح و آقامانے ڪمڪمون ڪردن ڪہ خداروشڪر،الان دیگہ دستمون بہ دهنمون مےرسہ.. لحنش محڪم به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
مےشود :+ولے بہ شوهرم و بچہهام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح ڪم در حق من و خونوادم لطف نڪردن لبخند مےزنم،پس از این ڪارها هم بلد است. طلا با لبخند گرمے مےگوید :+خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یہ پارچہآقان... خدا رو صد هزار مرتبہ شڪر،فرشتہ اے مثل شما،نصیبشون شد... لبخند تلخے مےزنمـ. دو هفتہ بعد ڪہ خبر طلاقمان پخش شود،نمےدانم چہ حسے خواهند داشت. صداے موبایلم از اتاق بلند مےشود. "ببخشید" مےگویم و از جا بلند مےشوم. گوشے را برمےدارم. "ناشناس" روے صفحہ حڪ شده با پیششماره ے تہران.. منتظر تماس ڪسے نیستم. بےخیال رد تماس مےدهم و بہ طرف طلا برمےگردمـ. طلا خوب و گرم حرف مےزند و آدم دوست دارد ساعتها ڪنارش بنشیند. مےخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!! :_مسیح بچگیاش چطورے بود؟ طلا نگاهش را از من مےگیرد و بہ نقطہ ے نامعلومے خیره مےشود. انگار مےخواهد تڪتڪ روزهاے گذشتہ را بہ خاطر بیاورد. خط لبخندش عمیق مےشود و مےگوید :+خیلے شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست مےرفتن بالا....یادمہ یہ بار از شمال ڪہ برگشتن،یہ جوجہاردڪ با خودشون آورده بودن.شرارهخانم مےگفتن مجبور شدن اونو واسہ آقامسیح بخرن... آقامسیح عاشق اون جوجہاردڪ بودن..مےخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شرارهخانم منع ڪرده بودن... یہبار پنہونے جوجہے بیچاره رو آوردن تو خونہ... خانم،یہویے رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن ڪہ جوجہ رو پرت ڪردن تو سر شرارهخانم.... جوجہ ے بدبخت،بین موها و بیگودےهاے سره خانم گیر ڪرده بود و خانم از ترس بالا و پایین مےپریدن... از تصور این صحنہ،با صداے بلند مےخندمـ. طلا هم از خنده ے من و یادآورے آن روزها مےخندد. بلند و بےمالحظہ قہقہہ مےزنم ڪہ طلا سریع از جا بلند مےشود :سلام بہ طرف ورودے برمےگردم ڪہ با دیدن مسیح جا مےخورمـ. *مسیح* براے بار دوم،قہقہہ اش را مےبینم. چقدر خواستنے مےشود. صداے سلام طلا مےآید،اما نمےخواهم حتے ثانیہاے چشم از نیڪے بردارم. ِ مسخ صورتش شده ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند مےزنم. نیڪے با شنیدن صداے طلا برمےگردد. هنوز آثار خنده از روے لبهایش پاڪ نشده. مرا ڪہ مےبیند جا مےخورد. بلند مےشود و "سلام" مےدهد. ناخودآگاه بہ طرفش ڪشیده مےشوم؛بدون اینڪہ چشم از صورتش بردارم. دست خودم نیست وگرنہ بہ پاهایم دستور ایست مےدادم. یڪ قدمےاش ڪہ مےرسم مےایستم. ڪیف و موبایل را روے میز،جلوی نیڪے مےگذارم،بدون اینڪہ چشم از او بگیرم. نیڪے سرش را بالا مےگیرد تا بتواند در صورتم نگاه ڪند. آرام مےپرسد:خوبین؟ متوجہ موقعیتم مےشوم. سرے بہ تأیید تڪان مےدهم و با چند سرفہ ے مصلحتے،گلویم را صاف مےڪنم. صورتم را برمےگردانم:بہ چے مےخندیدین؟ طلا مےگوید:خاطره ے اردڪتون رو برا خانم تعریف ڪردمـ... نیڪے سرخ مےشود و سرش را پایین مےاندازد. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
دوباره بہ طرف نیڪے برمےگردم. با خنده مےگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسہ نیڪے تعریف ڪن،تا بہتر بدونہ من چہ آتیشپاره اے بودم.... نیڪے با خنده سرش را پایین مےاندازد. طلا، "چشم،بااجازه" مےگوید و تنہایمان مےگذارد. ڪاش نمےرفت... من از تنہا شدن با تو مےترسم دختربچہ جان! من ڪہ مسته خندههایت مےشوم... اگر واقعا زنم بودے ڪہ ممڪن بود سنگڪوب ڪنم... "دامادے از ذوقزدگےـمرد" خندهذام مےگیرد. بعید نیست... ِاما حیف ڪہ از آن من نخواهے شد. راستے! چند روز از آن قوله مسخره و بےجا گذشتہ است؟ چند روزش مانده؟ چند روز دیگر میہمان من هستے؟ سخت است... سخت است و فڪرش قلبم را مےلرزاند. اینڪہ بروے و روزے براے مجلس عروسیت.... نہ! من خودخواه تر از این حرفها هستم... نمیتوانم،حتے خوشبختیت را در ڪنار فرد دیگري تصور ڪنم... فڪرش هم وحشتناڪ است... پسرعمویت را ببخش،نمےتواند تو را ڪنار دیگرے تصور ڪند... ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردے دیگر دیدم و ُمردم.... ببخش،اگر تو را ڪنار دیگرے،حتےـمردے شبیہ خودت،ببینم و بعد،بہ جرم قتل او در زندان باشم! ببخش ڪہ نمےتوانم.... از تصور ده روز بعد،ڪہ نیڪے دیگر اینجا نباشد،دهانم گس مےشود. ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو مےرود. روے اولین صندلے مےنشینم. نمےدانم نیڪے چہ چیزے در صورتم مےبیند ڪہ مےپرسد :چیزے شده؟ سر تڪان مےدهم. صداے زنگ موبایل مانے بلند مےشود. نیڪے،سریع،مثل بچہها گوشے را بہ طرفم مےگیرد. قبل از اینڪہ گوشے را بہ دستم بدهد، با دقت نگاهش مےڪند. مےگویم:گوشی مانیہ... سر تڪان مےدهد. موبایل را که مےگیرم نگاهے بہ شماره مےاندازم مےگویم:مال خودم شڪستہ... ببخش ڪہ تمام واقعیت را نمےگویم. ببخش ڪہ نمےگویم گوشے را بہ جرم بدحرف زدن با تو شڪستم. :_بلہ،بفرمایید... :+آقاے مسیح آریا ؟ صدا غریبہ است و از آن عجیب تر اینڪہ سراغ من را از شماره ے مانے مےگیرد.. _:بفرمایید :+آقاے آریا،از ڪلانتری مزاحمتون مےشم...شما برادر آقای مانے آریا هستید دیگہ،بلہ آقا ؟ از جا مےپرم. سعے مےڪنم خودم را ڪنترل ڪنم :_بلہ... به قَلَــــم فاطمه نظری ___ @gordan110
:+لطفا هرچہ سریعتر خودتون روبه کلانتری برسونید ... نگاهم بہ صورت نگران نیڪے مےافتد. مانے،چرا آنجاست ؟ *نیکی* براے بار هزارم طول و عرض سالن را درمےنوردم. نگرانے،مثل خوره بہ جانم افتاده. مسیح گفت:مانے رو گرفتن... و بہ سرعت از خانہ بیرون رفت. طلا،مانتو و مقنعہاش را پوشیده و ڪیفش را در دست گرفتہ :_خانم،شام آمادهاست.گذاشتم تو ماڪروویو گرم بمونہ.. اگہ اجازه بدین،من برم دیگہ.. نگاهے بہ ساعت مےاندازم.چہار و سے و پنج دقیقہ... سر تڪان مےدهم. :+برو طلاخانم... برو تا قبل تاریڪ شدن برسے خونہتون... طلا تشڪر مےڪند و از خانہ بیرون مےرود. دلنگرانم. براے هزارمین بار شمارهے مانے را مےگیرم. ِن روحم مےشود:دستگاه مشترڪ مورد نظر خاموش مےباشد... همچنان صداے اپراتور میاید بہ فڪر مےافتم سراغ مانے و مسیح را از عمومحمود بگیرم. شماره را مےگیرم. قبل از اینڪہ بوق اول بخورد،بہ صرافت مےافتم و سریع قطع مےڪنم. شاید عمو از این موضوع بےخبر باشد. شاید مسیح و از آن مہمتر مانے نخواهند ڪہ ڪسے را مطلع ڪنند. موبایل را روے مبل مےاندازم و خودم ڪنارش مےنشینمـ. سرم را بین دستانم مےگیرم. ڪلافه ام هرچقدر فڪر مےڪنم ذهنم بہ جایے قد نمےدهد. مانے و رفتارش را معقول شناختہ ام. سردرگمے تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفتہ. ڪاش حداقل آدرس و شماره ے ڪلانترے را مےدانستم.نمےتوانم بیڪار بنشینم. دوباره شمارهے مانے را مےگیرم "دستگاه مشترڪ موردنظر،خاموش مےباشد"... ★ صداے چرخیدن ڪلید در قفل مےآید. بہ طرف در،اوج مےگیرم. مسیح،خستہ و ڪلافه با شانہ هایے آویزان و ابروهایے گرهخورده،وارد خانہ مےشود. بہ طرفش مےدوم:سلام چند ثانیہ فقط نگاهم مےڪند. عصبانیت،خستگے و ڪلافگی در برق چشمهایش مےرقصد. سرش را تڪان مےدهد و روے اولین مبل،خودش را پرتاب مےڪند. خستہ است...خیلے خستہ... ڪنارش مےنشینم. سرش را روے پشتے مبل مےگذارد و چشمانش را مےبندد. نمےخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفے خیلے نگرانم. مےدانم از صبح تابہ حال چیزے نخورده.لبهاے خشڪ و صورت بےحالش اینطور نشان مےدهد. این پا و آن پا مےڪنم. ڪلمات بدون اینڪہ فرصت اداشدن پیدا ڪنند تا پشت دهانم مےآیند و برمےگردند. مثل ماهے،لبهایم را بین تردید براے گفتن و نگفتن باز و بستہ مےڪنم. :_چیزے مےخورے برات بیارم؟ عاقبت،طلسم سڪوت را مےشڪنم. به قَلَــــم فاطمه نظری ___ @gordan110
خودم هم جا مٻخورم. بےاختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفرِد مخاطب بیان مےڪنم. شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بےخبر است... ِ نمےخواهم فعلا ذهنم جز نگران مانے،درگیر چیز دیگرے باشد. بشود جملہے سوالےام،مسیح چشمانش را آرام باز مےڪند. خستگے از نفسهاے نامرتبش هم پیداست. نگاهم مےڪند. :+نہ،میل ندارم... ساعت چنده؟ آرام مےگویم :_یہ ربع بہ ده... لب مےزند :+شام خوردے؟ با صداقت مےگویم :_نہ..منم میل نداشتم... حس مےڪنم قصد ڪرده، استراحت ڪند. مےخواهم بلند شوم ڪہ مےگوید :+بمون نیڪے... :_آخہ شما خستہ اے باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع... :+بمون دلم ضعف مےرود از غربت صدایش. لحن دستورے ڪلامش،خارج از هرگونہ تڪلفے،عاجزانہ است... سرجایم مےنشینم. جابہجا مےشود و ڪمے تڪان مےخورد. پاهایش را بلند مےڪند و روے مبل،دراز مےڪند. دراز مےڪشد و سرش را هم درست ڪنار پایم روے مبل مےگذارد. بےهیچ برخوردے،اما در عین حال،بےهیچ فاصلہ اے... احساسے بڪر و تازه در رگهایم جریان مےیابد از این همہ نزدیڪے. سرم را ڪمے روے صورتش خم مےڪنم. با احتیاط و با فاصلہ. چشمهایش بازند. مردمڪهایش را مےچرخاند و بالای سرش را نگاه مےڪند. :_چہ خبر؟ با حسرت سر تڪان مےدهد و نگاهش را از صورتم مےگیرد. :+نتونستم براش ڪارے بڪنم. با ترس و نگرانے مےپرسم :_تصادف ڪرده؟ :+نہ دنبال فرضیہے بعدے مےگردم. هرچقدر از ظہر تا بہ حال فڪر ڪردهام،هیچ جرمے بہ ذهنم نرسیده. مانے را نمےتوانم در ڪسوت یڪ مجرم یا متہم تصور ڪنم. نمےتوانم جلوے زبانم را بگیرم. :_آخہ آقامانے چے ڪار ڪردن؟ اصلا فڪر نمےڪردم پاش بہ ڪلانترے وا بشہ.. حلقہے لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست مےڪند. پلڪ مےزند تا اشڪ درون چشمانش جمع نشود. انگار با خودش حرف مےزند،آرام اما محڪم مےگوید +:آره... هیچوقت پاش وا نشده بود... بلند و با حسرت مےگوید :+نتونستم ڪارے براش بڪنم... به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
مسیح اصلا خوب نیست.حالش خوب نیست. آشفتگے را مےتوان از رگهاے برجستہے ڪنار پیشانےاش دید.سیبڪ گلویش مدام مےلرزد و بالاو پایین مےرود. نگرانش شده ام. :_پسرعمو.... نفسش را با صدا بیرون مےدهد و بلند مےشود و مےنشیند. بدون اینڪہ نگاهم ڪند،بہ روبہرو خیره مےشود و دست راستش را بےاختیار،مشت مےڪند. بہ نیمرخش خیره مےشوم. تہریشهایے ڪہ چہرهاش را از یڪ پسربچہے تخس و سربہهوا ؛ بہ یڪ مرد مطمئن و قابلاعتماد تبدیل ڪردهاست. چہرهاے مردانہ و دوستداشتنے... نگاهم نمےڪند،اما آرام چشمانش را مےبندد و باز مےڪند. :+هرڪارے ڪردم شڪایتش رو پس نگرفت مرتیڪہےنُزول خور. شوڪہ مےشوم. جا مےخورم. با صداے لرزان مےگویم :_یعنے...یعنے آقامانے.... مسیح اینبار سر پایین مےاندازد. :+برادر دیوونہے من نُزول گرفتہ...بہ خاطر من...واسہ اینڪہ سہم بقیہے سہامدارا رو بخرم و ڪل شرڪت مال خودمون بشہ..بہم گفت قرض گرفتہ،اما... با اینڪہ مےدونست این سود و بہره هال بدبختمون مےڪنہ،بازم.... :_خب الان چے مےشہ؟ یعنے نمیشد با ضمانت و وثیقہ.... مسیح سرش را بہ نفے تڪان مےدهد :+فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقہ رو تأیید مےڪنہ یا نہ... :_بعدش چے؟؟ :+بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم و خونوادهام برداره... اینبار من نیز بہ روبہرو خیره مےشوم. ِ جنگ با،اعلان با خداست...خانمانسوز است.. جامعہ را بہ دوقطب فقیر و غنے تقسیم مےڪند. مردمهاے مثل زالو،روز بہ روز خون مردم را مےمڪند و پول روے پول تلنبار مےڪنند. مردمهای روز بہ روز فقیرتر مےشوند تا سوِد پول بہرهاے را بپردازند. لعنت بہ این وامهاے حرام... بدون اینڪہ نگاهش ڪنم،مےگویم :_چقدر؟؟ :+یڪ میلیارد گرفتہ... الان شده یڪ میلیارد و پونصد... تعجب مےڪنم. با حیرت بہ طرفش برمےگردم :_پونصد میلیون سود؟ :+پسرهے دیوونہ،خواستہ بہ من ڪمڪ ڪنہ خودشو انداختہ تو دردسر... با دلآشوب مےگویم :_حالا مےخواے چے ڪار ڪنے ؟ سرش را پایین مےاندازد و آرام و زمزمہوار مےگوید :+اینقدر پول نقد ندارم.. یہ سرے از پروژهها هنوز بہم بدهڪارن،اگہ اونا طلبشون رو صاف ڪنن،شاید بتونم یہ مقدارشو... چند لحظہ مےگذرد. سرش را بالا مےآورد و در مردمڪهاے لرزانم خیره مےشود. لبخند مےزند. مےخواهد آرامش را میہمان قلبم ڪند. مےخواهد بہ او تڪیہ ڪنمـ مےخواهد امن باشد برایم. :+نگران نباش...تا حالا رو پاے خودم وایسادم...اینبارم خودم از پس مشڪلاتم برمیام.. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
لبخندش آرامم مےڪند. بلند مےشود. بہ رفتنش خیره مےشوم. شاید تا بہ حال تنہا بودهاے..اما این بار نمےگذارم تنہا بمانے.ڪنارت مےایستم. با چنگ و دندان از تو و زندگےام حفاظت مےڪنم. من نمےگذارم ریالے پوله حرام بپردازے... حیف است... پدرهایمان هرطور ڪہ بوده اند،بہ خاطر جلوگیرے از زیان،اصلا بہ سمت این وامها و سودها و بہرهها نرفتہاند. حال دسترنج پدرهایمان قد ڪشیدهایم. نمےگذارم،آینده ے خودت،مانے و فرزندانتان را تباه ڪنے... ★ مسیح با عجلہ،ڪیف سامسونت بہ دست از جلوے آشپزخانہ مےگذرد. :_من رفتم نیڪے.. سریع بہ دنبالش مےروم و جلویش را مےگیرم. :+صبحونہ... مہربان نگاهم مےڪند :_دیره... باید برم... مصرانہ مےگویم :+اول صبحونہ... مسیح بےاختیار مےخندد و نگاهم مےڪند. مثل بچہاے بازیگوش ڪہ بہ خواستہاش رسیده،جلوتر از او وارد آشپزخانہ مےشوم. :_چند لقمہ مےخورم،باید برم نیڪےجان مثل برقگرفتہ ها از جا مےپرمـ. نگاهش مٻڪنم. ڪلمات محبتآمیزش بدجور مرا وابستہ ڪرده. نمےخواهم بہ این فڪر ڪنم ڪہ چند روز از آن قرار ڪذایے مانده. ِ ذوقه ' بقیہ ے عمرم ڪافیست تا با 'جان بعد از اسمم،با صداے او خوش باشم. سریع بہ خودم مےآیمـ :+باشہ فنجان چایش را جلویش مےگذارم. نگاهم مےڪند. :_سیصد تومن تو حسابم هست... نمےدانم چرا،ولے از فڪر اینڪہ خیلے پولدار نیست،خوشحالم! هیچ نمےگویم. :_نزدیڪ دویست میلیون دیگہ سر پروژههاے پاساژ و ِ مجتمع الہیہ بہم طلب دارن،ولے طول مےڪشہ تا وصولش ڪنم....باید برم شاید حداقل یہ ڪمش رو بہم بدن... مانیم خودش صد،صد و پنجاه داره...اوف،هنوز خیلے ڪم دارم... :+خدا بزرگہ... متعجب نگاهم مےڪند. بااطمینان و محڪم مےگویم :+شڪ نداشتہ باشین پسرعمو. خدا خیلے بزرگہ... بہ نشانہے تأیید سر تڪان مےدهد و فنجان چاےاش را سر مےڪشد. چند لحظہ در سڪوت سپرے مےشود. مسیح بہ فڪر فرو رفتہ.زمزمہوار انگار با خودش حرف مےزند. :_هنوز خیلے ڪمہ... مےگویم +:ڪم نیست... :_چرا هست؛خیلے ڪمہ... :+پسرعمو... نڪنہ واقعا مےخواین نیم میلیارد تومن بہره ے حرام بدین؟؟ به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
با حسرت مےگوید :_مےتونم ندم؟تا این پول رو ندم مانے از اون خرابشده بیرون نمیاد :+جدا از اینڪہ این پول،خیلے زیاده،از طرفے حرومہ پسرعمو.. گرفتن و دادن ربا،اعلان جنگ با خداست... بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهد :_خودتو بذار جاے من...اگہ برادرت گوشہے بازداشتگاه بود،چے ڪار مےڪردے؟ :+آقامانے براے منم عزیزه.. باور ڪنین اما من بہ خاطر خودشون هم میگم..گناهہ،پسرعمو گناهہ... تحڪم را چاشنے لحنم مےڪنم :+من اگہ جاے شما بودم،هرطور شده ڪارے مےڪردم ڪہ حتے یہ ریالم بیشتر از اصله پول بہ اون آدِم زالوصفت ندم... متفڪرانہ مےگوید :_هرڪارے؟ صادقانہ،سر تڪان مےدهم. مسیح باز هم در فڪر فرو مےرود. مےخواهم از نیمچہاطالعا ِت حقوقےام استفاده ڪنمـ. :+شاید بشہ یہ استشہاد محلے جمع ڪرد..قانون با اینجور افراد برخورد مےڪنہ در همان حال مےگوید :_نہ.. دیروز پرسوجو ڪردم. این آدم،دودمان خیلیا رو بہ باد داده،اما هیچڪس حاضر نیست علیہش شہادت بده... ازش مےترسن... هرڪارے از این آدم برمیاد.. باز هم در همان حال،مےگوید :_یہ فڪرے دارم،اما مےترسم بگم تو مخالفت ڪنے..ولے تنہا راهےعہ ڪہ مےشہ بہرهے پولو نداد... با شوق مےگویم :+چہ فڪرے؟ بہ طرفم برمےگردد. در آسمان شب چشمانش،چیزے تڪان مےخورد.چیزے شبیہ شجاعت،چیزے ڪمرنگ مثل دلہره... :_امروز واسہ دادگاه،حتما چڪ و سفتہهاے مانے رو با خودش میاره.. باید قبل دادگاه،اصل پولو باهاش تسویہ ڪنم و بعد.... نگاهم مےڪند. منتظر است جملہاش را ڪامل ڪنم. شیطنت چشمانش مےترساندم. نڪند فڪرے ڪہ بہ سرش زده،... با دلہره مےگویم :+نہ... :_تنہا راهہ... زمزمہوار حرفش را ادامہ مےدهد :_فقط اگہ مےتونستم،اصل پولو بہش برگردونم...هنوز نصفـ پول رو جور نڪردمـ.. دستانم را آرام بالا مےآورم. با ترس،چکه رمزدار را جلویش روے میز مےگذارم. از واڪنشش مےترسم.مسیح را محڪم و مستقل شناختہ ام. زیر بار منت هیچڪس نمےرود. دیشب بہ بابا زنگ زدم و ڪمڪ عاجل خواستم،اما طورے ڪہ غرور همسرم،نشڪند. بابا هم صبح،با رانندهاش این چڪ را برایم فرستاد. یڪ تاے ابرویش را بالا مےدهد. :_این چیہ؟ لبخند ڪمرنگے مےزنم. +:ناقابلہ... شاید بتونہ یہ ڪم از مشڪلاتت رو حل ڪنہ.. نگاهش روے مبلغ چڪ ثابت مےشود. آرام آرام سرش را بالا مےآورد و از پشت برگہ،مےگوید به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
:_نمےخواے بگے ڪہ چہارصد میلیون،پس انداز داشتے؟ دهانم خشڪ شده،مطمئن بودم بہ سادگے قبول نمےڪند. دستهایم را درهم گره مےزنم. حتما نام و امضاے بابا را پاے چڪ دیده. :+نہ،پس انداز من نیست..بابا قرار بود واسہ هدیہے ازدواج بیشتر از این پول رو بہ من بدن،اما من قبول نڪردم،گفتم فعلا لازمش ندارم... صدایش ڪمے بالا مےرود :_بعد اونوقت دیشب زنگ زدے و گفتے لازم دارے...بابات هم حتما فڪر ڪرده چہ شوهر بی عرضه ای داری... با اضطراب مےگویم :+پســــرعمــــــــو.... سرش را بالا مےآورد و نگاهم مےڪند. منتظر جوابم است. جوابے قانعڪنندهـ.ـ :+من بہ بابا گفتم قصد دارم سرمایہگذارے ڪنم،اما نمےخوام فعلا مسیح چیزے بدونہ... مسیح با لحن سرزنشگرانہاے مےگوید :_دروغ گفتے؟ :+نہ اصلا... من واقعا مےخوام تو شرڪت شما سرمایہگذارے ڪنم. مےدونم این مبلغ،ڪمہ..ولے مےخوام جزو سہامدارا باشم. هروقت هم ڪہ دیگہ مایل با همڪارے با من نبودین،سہامم رو بہتون مےفروشم. چڪ را داخل پاڪت مےگذارد و محترمانہ بہ طرفم مےگیرد. :_این لطفت رو هیچوقت فراموش نمےڪنم،اما با ڪمال احترام،نمےتونم قبولش ڪنم... عاجزانہ مےگویم :+پسرعمو...آقامانے هم مثل برادر من هستن... شمام ڪہ واسہ اجرا ڪردن اون نقشہ،لازمه ڪہ زودتر از دادگاه با اون آقا حساب ڪنین... مسیح،مردد شده.. تی نہایے را مےزنم ِر :+فڪر مےڪردم از اعضاے خونوادم...مےتونم تو روزاے حساس ڪمڪتـون باشم.. دلخور رو برمےگردانم ڪہ مسیح مےگوید :_باشہ خانم،حالا قہر نڪن شما از همین امروز،سہامدار شرڪت فڪسنے ما هستین... لبخند مےزنم و پاڪت را بہ طرفش مےگیرم. :+باعث افتخاره... مسیح پاڪت را داخل ڪیفش مےگذارد. دوباره بہ طرفم برمےگردد. غم در چہرهاش نشستہ. :_خیلے زود بہت پس میدمش...قول لبخند مےزنم :+من و شما نداریم ڪہ... خطه لبخندش عمیق مےشود. انگار این حرف،بہ دلش نشستہ... بلند مےشود. :_ممنون شریڪ... خداحافظ چند قدم مےرود ڪہ صدایش مےڪنم. :+پسرعمو :_جانم؟ بند دلم مےلرزد. ِ چشمان براقش را روے صورتم مےچرخاند. سریع مےگویم :+میشہ آقامانے ندونن؟ به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
:_چے رو؟ :+اینڪہ من مےدونم ایشون،ربا گرفتن.. سر تڪان مےدهد :_فہمیدم. سرم را پایین مےاندازم و با ریشہهاے شالم بازے مےڪنم. مسیح بہ طرف در مےرود. دستش روے دستگیره است ڪہ صدایم مےزند. :_نیڪے؟ سرم را بالا مےآورم. :_گاهے شڪ مےڪنم راجعسن واقعیت این همه فهم و شعور از دختری تو سن و سال تو... با حیرت سر تڪان مےدهد. :_ممنون ڪہ عضو خونوادمے قبل از اینڪہ چیزے بگویم،از در خارج مےشود. برمےگردد و سرش را از لای در داخل مےآورد. :_خداحافظ شریڪ... در را مےبندد. آرام مےگویم :+خدا پشت و پناهت.... *مسیح* بے سر و صدا وارد خانہ مےشومـ. مےخواهم نیڪے را غافلگیر ڪنم. جعبہے شیرینے را روے دستم جابہجا مےڪنم. خوشحالم. دلیلش را نمےدانم. اما بےربط بہ نیڪے نیست. براے اولین بار،دست ڪمڪے ڪہ بہ طرفم دراز شده بود،با اشتیاق گرفتم.هیچوقت تا این حد،از ڪمڪ گرفتن از شخص دیگرے،راضے و خشنود نبودم. نیڪے امروز مرا شگفتزده ڪرد.با این ڪارش،نشان داد ڪہ نگرانم است.. بہ فڪر ڪارهایم هست. جلو مےروم. آشپزخانہ،خالیست. پاورچین بہ طرف اتاقش مےروم. دلم ضعف مےرود براے ڪنار او بودن. حسع عجیبے مےگوید "شاید این عشق من بہ نیڪے،دو طرفہ باشد" راضیم حتے اگر یڪ احسا ِس ساده ے محبتآمیز باشد. در اتاقش باز است و اتاق،خالے... نگران شدهام. سابقہ ندارد این وقت روز،بیرون باشد. طلا هم نیست.. مےخواهم بہ سرعت بہ طرف تلفن بروم ڪہ نگاهم بہ دِر نیمہباز اتاق مشترک میافتد از همانجا نگاهے بہ داخل اتاق مےاندازم. دِر بالڪن باز است و باد،پرده ے حریر اتاق را بہ بازے گرفتہ. بہ طرف بالڪن مےروم. نیڪے آرنجهایش را روے نرده گذاشتہ و بہ منظرهے شہر خیره شده. نگاهش مےڪنم. بدون اینڪہ متوجہ حضورم بشود؛نگاهے بہ آسمان مےڪند و آرام مےگوید :_مےخواد بارون بباره...ڪاش نباره... لباس نازڪ پوشیده بود.. نگاهے بہ لباسهایم مےاندازم. یڪ پلیور نازڪ بہاره پوشیدهام.نڪند واقعا نگران سرماخوردن من است؟ برمےگردم. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
طلا در آشپزخانہ است. :_عہ سلان آقا... انگشت اشارهام را بالا مےآورم :+هیس! جعبہے شیرینے را روے پیشخوان مےگذارم. :+طلا خانم واسمون شیرینے و چاے مےآرے تو بالڪن؟ طلا "چشم" مےگوید. دوباره وارد اتاق مےشوم.صداے بار ِش نمنم باران مےآید. اورڪتم را از جارختے برمےدارم و پا در بالڪن مےگذارم.نیڪے هنوز هم همانجاست. بہ طرفش مےروم. با چند سرفہ،گلویم را صاف مےڪنم. برمےگردد :_عہ سلام لبخند گرمے مےزند و دوباره بہ آسمان خیره مےشود. :_بارون گرفت... اورڪت را روے شانہهایش مےاندازم. :+هوا بہاریہ،ولے هنوزم ممڪنہ سرما بخورے...پس لطفا لباس گرم بپوش با خجالت سرش راپایین مےاندازد. :_چشم نگاهش مےڪنم. :_بیا بشین... روے صندلے هاے بالڪن مےنشینم و نیڪے روبہرویم. باران ڪمے شدت مےگیرد. نیڪے با ذوق مےگوید +:واے چہ هوایے! و با لذت،بوے خاڪ باران خورده را بہ ریہهایش مےفرستد. چشمهایم را مےبندم تا در این حال خوب شریکش باشم :+حل شد اون قضیہ؟ چشمانم را باز مےڪنم. :_آره... قبل دادگاه،بہ صورت ڪاملا اتفاقے،یہ موتورسوار،ڪیف اون نزولخور رو دزدید... قبلشم اصل پولو بہش دادم و چڪ یہ میلیاردے مانے رو ازش گرفتم. +:آقامانے آزاد شد؟ :_نہ هنوز... ولے بہ زودے آزاد مےشہ... یہ ریالم پول نزول نمےدیم نیڪے با ذوق دستانش را بہم مےڪوبد. :+پسرعمو شما فوقالعاده این... چشمهایم گرد مےشوند و لبهایم بہ شیطنت باز... خودش هم از جملہاے ڪہ بہ زبان آورده تعجب مےڪند. آرام مےگوید :+ببخشید،من با صداے بلند فڪر ڪردم... سر تڪان مےدهم و مغرور می گویم :_بہ هرحال حقیقت رو گفتے.. نیڪے با لبخند سر تڪان مےدهد و شانہ بالا مےاندازد. مےگویم :_حرفهاے صبحت منو بہ فڪر برد... تو چقدر بیشتر از سنت مےفہمے...راستے چے شد ڪہ اینجورے،یعنے.. چطور بگمــ معتقد شدے ؟ سرش را پایین مےاندازد و دوباره در چشمهایم خیره مےشود. :+بہ قول عمووحید،تأثیر لقمہے حلال باباهامونہ.. تعجب مےڪنم. :_لقمہ هم حلال و حروم داره مگہ؟؟ با طمأنینہ سر تڪان مےدهد به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110
:+معلومہ ڪہ دارهـ.... پول توے حساب یہ ڪارمند،یہ باغبون،یہ پزشڪ،یہ وڪیل،یہ حسابدار ڪہ همشون شرافتمندانہ زندگے مےڪنن با پول توے حساب اون نزولخور،یڪیہ ؟ معلومہ ڪہ نیست... مےدونین سیدالشہدا تو روز عاشورا بعد اون همہ صحبت،وقتے سپاِه شام هلهلہ ڪردن،فرمودند:" صداے من را نمےشنوید چون شڪمهایتان از لقمہے حرام انباشتہ شده" زندگے آینده ے یڪ نسل بہ این،لقمہ ها بستگے داره... سڪوت مےڪنم. مثل همیشہ در برابر استدلال هایش ڪم مےآورم. ڪمے ڪہ مےگذرد،مےگویم :_من یہ ڪار بدے ڪردم نیڪے...منو ببخش با نگرانے مےپرسد:چے شده ؟؟ :_واسہ بقیہے پول،مجبور شدم ماشین رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت مےڪردمـ :+پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین... :_نہ دیگہ.. خودت گفتے..دیگہ من و تو نداریم جیبمون مشترڪہ،بہ هرحال شریڪیم و همسایہ! قول میدم بہترشو بخرم.. لبخند مےزند. طلا،چند تقہ بہ در شیشہاے بالڪن مےزند و با سینے چاے و شیرینے وارد مےشود. نیڪے با خنده مےگوید :خیر باشہ طلا خانم،شیرینے از ڪجا؟ طلا سینے را روےـمیز مےگذارد:آقا خریدن... نیڪے با تعجب نگاهم مےڪند. فنجانم را برمےدارم و مےگویم:واسہ اون قضیہ نیس،شیرینے شراڪتمونہ... لبخند مےزند و دلم مےلرزد. یڪ چیز را خیلے خوب فہمیدهام. این احساس شیرین،این لرزش گاه و بےگاه قلبم،این دلضعفہهایم براے خندههایش، همہے اینهارا در تمام عمرم فقط یڪ بار تجربہ خواهم ڪرد،آن هم ڪنار نیڪے.. حیف است... نمےتوانم از دست بدهمش.. ِل باید...باید ما من باشے،براے همیشہ.... *نیکی* طلا،دیسه پلو را روے میز،ڪنار ظرف خورشت مےگذارد و مےپرسد:ڪارے با من ندارین خانم؟ لبخند مےزنم:نہ طلا خانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده.. طلا با لبخندے بہ طرف آشپزخانہ مےرود. مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمےدارد و برایم برنج مےریزد. صداے زنگ موبایلم مےآید. "ببخشید" مےگویم و بہ طرف اتاق مےروم. ڪمے نگرانم،از تلفنهاے این موقع، خاطرهےخوبے ندارم. ناشناس است،با پیششمارهے تہران. بہ طرف میز مےروم. :_ناآشناست،جواب بدم؟ مسیح با تعجب نگاهم مےڪند. :+از من مےپرسے؟ سر تڪان مےدهم. :_مےشہ شما جواب بدین؟ مسیح لبخند گرمے مےزند،لبخندے ڪہ قلبمـ را بہ آتش مےڪشد. شبیہ پسربچہها مےشود وقت خندیدن. پسربچہهاے شلوغے ڪہ دوست دارے دستت را بین ـموهایشان بڪنے و بہم بریزے تارهاے آشفتہے شبرنگشان را... زنگخوردن دوباره ے موبایل افڪارم را بہم مےریزد. مستأصل،گوشے را بہ طرف مسیح مےگیرم. به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110