#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_سوم
💠 #حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال #آقاسعید با #محبوبهخانم عقد کرده و حالا بعد از بیست وپنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید میگفت: "سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا".
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمیکرد مستقیم مطرح کند، #پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل میگفتند: "#فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و #دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید".
💠 میدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمیتوانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، باجدیت گفت: "ببین فرزانه تو دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمیگردیم، مادست بردار نیستیم!". وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده، جلو رفتم و بغلش کردم، ازیک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و ازطرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانوادهها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: "#عمه جون قربونت برم، چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس وکنکور نمیشه کاری کرد"، خودم هم نمیدانستم چه میگفتم، احساس میکردم با صحبتهایم عمه را الکی دلخوش میکنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند.
💠 تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سرصحبت و گلایه رابا "#ننه_فیروزه" باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: "دیدی چیشد مادر؟برادرم دخترش روبه مانداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگِ رو یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن!".
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم، از آن مادربزرگهای مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا میگذارد، هروقت دور هم جمع میشویم، بقچه خاطرات و قصههایش راباز میکند تا برای ما داستانهای قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، #عمه_آمنه، #عمومحمد، #پدرم و #عمونقی، بچههارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_چھارم
💠 چند روزی از #تعطیلاتنوروز گذشته بودکه ننه پیش ما آمد، معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما میشد.
از همان ساعت اول داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: "#فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من #حمید رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی #دوستت_داره".
💠 به شوخی گفتم: "ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره".
ننه گفت: "دختر ، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید #خاطرخواهته، توی خونه اسمت رو میبریم، لپش قرمزمیشه، الان که #سعید #نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، #جواببله رو بده، حمید پسرخوبیه".
💠 از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش میآمد همه میگفتند: "باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو میخواد".
میخواستم بحث را عوض کنم، گفتم:"باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن، دلم برای قدیما که دور هم مینشستیم و تو قصه میگفتی تنگ شده"، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به #خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوههایش به هم برسند واین #وصلت پابگیرد، برای همین روزی نبود که ازحمید پیش من حرف نزند.
💠 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعدهم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرزانه میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم". عکس نوههایش را درکیف پولش گذاشته بود، ازحمید همان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه خیلی خوشگله، اصلااسمشروبهجایحمیدباید #یوزارسیف میذاشتن!، عکسشو بذارتوی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!"، همین طوری شوخی میکردیم و میخندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد.
هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن، ببین میتونی راضیش کنی".
💠 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت وگفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو میشناسم، میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست میشناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چندساله توی باشگاه با هم مربیگری میکنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
لاویا،🥺🇵🇸💔
#عشق_شهیدانه ✍️ #یادت_باشد💔 #قسمت_چھارم 💠 چند روزی از #تعطیلاتنوروز گذشته بودکه ننه پیش ما آمد،
پارت چهارم رمان یادت باشد 😍
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_پنجم
💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا #حمیدآقا نیست، برای #ازدواج آمادگی ندارم چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگر، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه #کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد". چند ماه بعد از این ماجراها #عمونقی بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه میداد، وقتی داشتم از پلههای #تالار بالا میرفتم انگار در دلم رخت میشستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم #عمه یا دخترعمههایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و بامحبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.
💠 روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال ۹۱ آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه #قبولیدردانشگاه میتوانست خوشحال کنندهترین خبر برایم باشد. باقبولی در دانشگاه #علومپزشکیقزوین نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، #پدرومادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم.
💠 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که #خواستگاریهای باواسطه و بیواسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم درکار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی، برای چی همه خواستگارها رو رد میکنی؟"، این بلاتکلیفی اذیتم میکرد، نمیدانستم تکلیفم چیست؟
💠 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتابها چشمم به کتاب "#نیمهپنهانماه" افتاد. روایت زندگی شهید "#محمدابراهیمهمت" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردارخیبر و همسرش خبر میداد.
💠 کتاب را که مرور میکردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت #متوسل بشود وبعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
💠 خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمیهای من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز #روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز #دعایتوسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد وآن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود".
💠 از همان روز، نذرم را شروع کردم، هیچ کس حتی مادرم از عهد من باخبر نبود. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء #دعایتوسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
لاویا،🥺🇵🇸💔
#عشق_شهیدانه ✍️ #یادت_باشد💔 #قسمت_پنجم 💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا #حمیدآقا
اینم از پارت پنجم رمان یادت باشد 😍
➖⃟♥️••ᏞᏆFᎬ ᎷᎬᎪNᏚ
ʜᴀᴠɪɴɢ ʏᴏᴜ ᴀ ʟɪғᴇ ᴛɪᴍᴇ
« زندگی یعني داشتنِ تــو براي یڪ عمر
@gordan110