eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
2.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
546 ویدیو
772 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
. ⚫️ توسل به حضرت سیدالشهدا(ع) مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری رضوان الله علیه نقل می کنند: در موقعی که سرپرستی حوزه علمیه اراک را به عهده داشتند برای حضرت آیت الله حاج مصطفی اراکی نقل فرموده بودند. هنگامی که من در کربلا بودم شبی که شب سه شنبه بود در خواب دیدم شخصی به من گفت: شیخ عبدالکریم کارهایت را انجام بده سه روز دیگر خواهی مرد. من از خواب بیدارشدم و متحیر بودم. گفتم: البته خواب است و ممکن است تعبیر نداشته باشد. روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت پنج شنبه که تعطیل بود با بعضی از رفقا به طرف باغ مرحوم سیدجواد رفتیم در آنجا قدری گردش و مباحثه علمی نمودیم تا ظهر شد ناهار را همانجا صرف کردیم پس از ناهار ساعتی خوابیدیم‌. در همین موقع لرزه شدیدی مرا گرفت. رفقا آنچه عبا و روانداز داشتم روی من انداختند ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش تب افتاده بودم حس کردم که حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید. آنها وسیله ای فراهم کرده و زود مرا به شهر کربلا آوردند و به منزلم رساندند. در منزل بی حال و بی حس افتاده بودم بسیار حالم دگرگون شد. در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده کردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر کردم‌. ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند و به همدیگر نگاه می کردند و گفتند: اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم. در همین حال با توجه عمیق قلبی به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله(ع) متوسل شدم و عرض کردم: ای حسین عزیز دستم خالی است کاری نکردم و زادی تهیه ننموده ام شما را به حق مادرتان زهرا(ع)از من شفاعت کنید که خدا مرگ مرا تاخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم. بلافاصله پس از توسل دیدم شخصی نزد آن دو نفر که می خواستند مرا قبض روح کنند آمد و گفت: حضرت سیدالشهدا(ع) فرمودند: شیخ عبدالکریم به ما توسل کرده و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت کردیم که عمر را تاخیر اندازد. خداوند اجابت فرموده بنابراین شما روح او را قبض نکنید در این موقع آن دونفر به هم نگاه کردند و به آن شخص گفتند: "سَمعاً وَ طاعَه" سپس دیدم آن دو نفر و فرستاده امام حسین(ع) (سه نفری) صعود کردند و رفتند. در این موقع احساس سلامتی کردم. صدای گریه و زاری شنیدم که بستگانم به سر و صورت می زدند آهسته دستم را حرکت دادم و چشمم را گشودم دیدم چشمم را بسته اند و رویم چیزی کشیده اند خواستم پایم را جمع کنم ملتفت شدم که شستم (انگشت بزرگ پایم) را بسته اند. دستم را برای برداشتن چیزی بلد کردم. شنیدم می گویند ساکت شوید گریه نکنید که بدن حرکت دارد. آرام شدند رواندازی که بر روی من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پایم را فوری باز کردند با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهند آب به دهانم ریختند کم کم از جا برخاستنم و نشستم‌. تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم و به حمدالله از آن حالت به کلی خوب شدم این موهبت به برکت مولایم آقا سیدالشهدا(ع) بود. * ایشان سپس در مابقی عمر خود، حوزه علمیه قم را تاسیس کردند که به مرکز علمی جهان تشیع تبدیل گردید. 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۲۶۳ .
. ▪️شفای مرد افلیج شیخ ابوجعفر نیشابوری رضوان الله تعالی علیه نقل فرمود: سالی با جمعی از رفقا برای زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام از شهر و دیارمان بیرون آمدیم چون به دو سه فرسخی کربلا که رسیدیم یکی از رفقایی که با ما بود ناگاه بدنش خشک و کم کم فلج شد و مثل یک قطعه گوشت گردید. از این وضعیت بسیار ناراحت شد و به ما التماس می‌کرد و قسم می‌داد که او را وا نگذاریم و با خود به کربلا ببریم شخصی ایستادگی کرد و او را کمک و پرستاری کرد و محافظت نمود و او را بر روی حیوانی گذاشت تا به کربلا رسیدیم چون داخل حرم شدیم او را در یک پارچه‌ای گذاشتند و دو نفر از ما دو سر آن را گرفته و او را به سمت قبر حضرت سیدالشهدا علیه السلام بلند کردیم . آن مرد افلیج دعا می‌کرد و گریه و تضرع و ناله می‌نمود خدا را به حق حسین علیه السلام قسم می‌داد که او را شفا دهد چون آن پارچه را به زمین گذاشتند آن مرد نشست و بعد برخاست و راه رفت چنانچه گویی از بند رهایی و نجات یافت. 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۲۵ .
. خدا کنه امام حسبن ما رو بخره و آزاد کنه ⚫️ آزاد کرده حسین علیه السلام مرحوم متقی صالح و واعظ اهل بیت عصمت و طهارت علیهم صلوات الله شهید حاج شیخ احمد کافی (رضوان الله تعالی علیه) نقل نمود: یکی از شیعیان در بصره سالی ده شب در خانه‌اش دهه عاشورا روضه‌خوانی می‌کرد این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگیش از هم پاشیده شد حتی خانه‌اش را هم فروخت. نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روی تکه حصیری نشسته بودند یکی دو ماه دیگر بنا بود و خانه را تخلیه کنند و تحویل صاحبخانه بدهند و برود. همسرش می‌گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد. گفتم: چه شده؟ چرا داد می‌زنی؟ گفت: ای زن ما همه جوره می‌توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم، آبرویمان یک مدت محفوظ باشد اما بناست آبرویمان برود. گفتم؛ چطور؟ گفت: هر سال دهه عاشورا امام حسین (ع) روی بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم می‌آید ما هم وضعمان ایجاب نمی‌کند و دروغ هم نمی‌توانیم بگوییم آبرویمان جلوی مردم می‌رود. یک دفعه منقلب گردید گفت: ای حسین! مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدری گریه کرد. همسرش گفت: ناراحت نباش یک چیز فروشی داریم. گفت: چی داریم؟ گفت: من هجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم. پسر وقتی آمد گیسوانش را می‌تراشی و فردا صبح دستش را می‌گیری می‌بری سر بازار . چه کار داری بگویی پسرم است بگو غلامم است و به یک قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینی را روشن کن. مرد گفت: مشکل می‌دانم پسر راضی بشود و شرعاً نمی‌دانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه. زن و شوهر رفتن خدمت علما و قضیه را پرسیدند علما گفتند: پسر اگر راضی باشد خودش را در اختیار کسی بگذارد اشکالی ندارد و بعد از سوال برگشتند خانه یک وقت دیدند در خانه باز شد، پسرشان وارد شد پسر می‌گوید وقتی وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالای من نگاه می‌کند و گریه می‌کند پدرم مرتب مرا مشاهده می‌کند اشک می‌ریزد گفتم مادر چیزی شده؟ مادر گفت: پسر جان ما تصمیم گرفته‌ایم تو را با امام حسین (ع) معامله کنیم. پسر گفت: چطور؟ جریان را نقل کردند پسر گفت: به به! حاضرم. چه از این بهتر. صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد. پسر دست انداخت گردن مادر. پس یک مقدار بسیار زیادی گریه کردند و از هم جدا شدند. پدر پسر را آورد سر بازار برده فروشان به آن قیمتی که گفت، تا غروب آفتاب هیچکس نخرید غروب آفتاب پدر خوشحال شد گفت: امشب هم می‌برمش خانه. یک دفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را می‌آورم و می‌فروشم. تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد به من سلام کرد جوابش را دادم . فرمود: آقا این را می‌فروشی؟ (نفرمود غلام یا پسرت را می‌فروشی) گفتم: آری! فرمود: چند می‌فروشی؟ گفتم: این قیمت. یک کیسه‌ای به من داد دیدم دینارها درست است. فرمود: اگر بیشتر هم بخواهی به تو می‌دهم.‌ من خیال کردم مسخره‌ام می‌کند. گفتم: نه. فرمود: بیا و یک مشت پول دیگر به من داد. فرمود: پسر جان بیا برویم تا فرمود: پسر بیا برویم این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت. مقدار زیادی هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون پدر می‌گوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت: چه کار کردی؟ گفتم: فروختم. یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت: ای حسین! به خودت قسم دیگر اسم بچه‌ام را به زبان نمی‌برم. پسر می‌گوید دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن یک وقت آقا رویش را برگرداند. فرمود: پسر جان چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آقا این اربابی که داشتم خیلی مهربان بود خیلی با هم الفت داشتیم حالا از او جدا شدم و ناراحتم فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم. گفتم: آری پدرم. فرمود: می‌خوای برگردی نزدشان؟ گفتم: نه. فرمود: چرا؟ گفتم: اگر بروم می‌گویند تو فرار کردی. فرمود: نه پسر جان برو پایین. من را پایین کرد. فرمود: برو خانه اگر گفتن فرار کردی بگو نه حسین مرا آزاد کرد. یک وقت دیدم کسی نیست. پسر آمد در خانه را کوبید. مادر آمد در را باز کرد. گفت: پسر جان! چرا آمدی؟ دوید شوهرش را صدا زد. گفت: به تو نگفته بودم این بچه طاقت نمی‌آورد؟ حالا آمده پدر گفت: پسر جان چرا فرار کردی؟ گفتم: پدر به خدا من فرار نکردم. گفت: پس چطور شد آمدی؟ گفتم: بابا حسین مرا آزاد کرد. 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۲۷ .
⚫️ درب روی عزاداران بازگردید عالم ربانی اسطوره تقوا،معلم اخلاق، مخلص اهل بیت عصمت و طهارت و ولایت (صلوات الله علیهم اجمعین) شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب (رضوان الله تعالی علیه) نقل فرمود: در اوقات مجاورت در نجف اشرف در ماه محرم سنه ۱۳۵۸ از طرف حکومت وقت عراق اکیداً از قمه زدن و سینه زدن و بیرون آمدن دسته جات منع شده بود. شب عاشورا برای اینکه در حرم مطهر و صحن شریف سینه زنی نشود از طرف حکومت عراق اول شب درهای حرم و رواق را قفل کردند و همچنین درهای صحن‌ها را. آخرین دری را که مشغول بستن آن بودند در قبله بود که یک لنگه آن را بسته بودند که ناگهان جمعیت دسته سینه زن هجوم آوردند وارد صحن شده و رو به حرم مطهر آوردند درها را بسته دیدند در همان ایوان مشغول عزاداری و سینه زنی شدند. ناگهان عده‌ای شرطه (پلیس) با رئیس آنها آمده و آن رئیس با چکمه‌ای که به پا داشت در ایوان آمده و بعضی را می‌زد و امر کرد آنها را بگیرند سینه زن‌ها بر او هجوم آوردند و او را بلند کرده و در صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و چون دیدند ممکن است قوای دولتی تلافی کنند و بالاخره مزاحمشان شود با کمال التجاء و شکستگی خاطر همه متوجه در بسته حرم شده و به سینه می‌زدند و می‌گفتند (یا عَلی فُکِّ البابَ) یا علی باز کن در را ما عزاداران فرزندت حسینیم (علیه السلام) پس در یک لحظه درهای حرم و رواق و صحن گشوده گردید و میله‌های آهنین که بین درها و دیوار بود وسط آنها بریده شد و بالجمله سینه زنان وارد حرم مطهر می‌شوند. سایر نجفی‌ها که با خبر می‌شوند همه در صحن و حرم جمع می‌شود و شرطه ها پنهان می‌گردد. موضوع را به بغداد گزارش می‌دهند دستور داده می‌شود که مزاحم آنها نشوند در آن سال در نجف و کربلا بیش از سال‌های گذشته اقامه عزا شد و این معجزه باهره را شعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند از آن جمله یکی از فضلای عرب اشعار یکی از ایشان را بر لوحی نوشته و به دیوار حرم مطهر چسباندند. 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۴۹ .
. ⚫️ امام زمان(عج) روضه می‌خواند. شهید عظیم الشأن شیخ احمد کافی واعظ اهل بیت رضوان الله تعالی علیه نقل فرمود که خود مرحوم ملا احمد مقدس اردبیلی فرمود: با طلاب پیاده کربلا می‌آمدیم (اوقات زیارتی حضرت اباعبدالله(ع) که می‌شود از نجف ده تا ده تا بیست تا بیست تا حرکت می‌کنند و کربلا می‌آیند) در بین راه یک آقا طلبه‌ای بود که گاهی برای ما روضه می‌خواند که امام حسین(ع) یک نمکی در حنجره‌اش گذاشته بود. مقدس اردبیلی می‌فرماید آمدم کربلا زیارت اربعین بود از بس که دیدم زائر آمده و شلوغ است گفتم داخل حرم نروم با این طلبه‌ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشویم. گفتم: همین گوشه صحن می‌ایستم زیارت می‌خوانم. طلبه‌ها را دور خودم جمع کردم. یک وقت گفتم طلبه‌ها این آقا طلبه‌ای که در راه برای ما روضه می‌خواند کجاست؟ گفتند: آقا در بین این جمعیت نمی‌دانیم کجا رفته است. در این اثنا دیدم یک عربی مردم را می‌شکافت و به طرف من می‌آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبیلی می‌خواهی چه کنی؟ گفتم: می‌خواهم زیارت اربعین بخوانم. فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش کنم. زیارت را بلندتر خواندم. یکی دو جا توجهم را به نکاتی ادبی داد وقتی که زیارت تمام شد به طلبه‌ها گفتم این آقا طلبه پیدایش نشد؟ گفتند: آقا نمی‌دانیم کجا رفته است؟ یک وقت این عرب به من فرمود مقدس اردبیلی چه می‌خواهی؟ گفتم: یکی از این طلبه‌ها در راه برای ما گاهی روضه می‌خواند نمی‌دانم کجا رفته می‌خواستم اینجا بیاید و برای ما روضه بخواند. آقای عرب به من فرمود: مقدس اردبیلی می‌خواهی من برایت روضه بخوانم؟ گفتم: آری. آیا به روضه خواندن واردی؟ فرمود: آری که در این اثناء دیدم عرب رویش را به طرف ضریح اباعبدالله الحسین علیه السلام کرد و از همان طرز نگاه کردن ما را منقلب کرد یک وقت صدا زد یا اباعبدالله(ع) نه من و نه این مقدس اردبیلی و نه این طلبه‌ها هیچ کدام یادمان نمی‌رود از آن ساعتی که می‌خواستی از خواهرت زینب سلام الله علیها جدا شوی. در این هنگام دیدم کسی نیست فهمیدم این عرب مهدی زهرا علیه السلام بوده واقعاً ساعت حساس و عجیبی بود. 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۷۰ .
. ⚫️ خدا را به حق حسین(ع) قسم داد. جناب حجه الاسلام آقای شیخ محمد انصاری رحمت الله علیه ساکن سرکوه داراب نقل فرمود: در سنه ۱۳۷۰ کربلا مشرف شدم و پسرم مریض شد و او را به قصد استشفاء همراه بردم. روز اربعین شد با فرزندم در کنار و گوشه‌ای از شریعه فرات برای غسل زیارت در آب رفتیم و مشغول غسل کردن بودم که ناگهان دیدم آب فرزندم را برد و فاصله زیادی بین من و او قرار گرفت و تنها سر او را می‌دیدم و توانایی شنا کردن نداشتم و کسی هم نبود که بتواند شنا کند و او را نجات دهد. پس با کمال حضور قلب و خلوص و شکستگی دل به پروردگار ملتجی شده و خدا را به حق حضرت سیدالشهدا علیه السلام قسم دادم و فرزندم را طلب کردم هنوز فرزندم را می‌دیدم که ناگاه دیدم رو به من برمی‌گردد تا نزدیک من رسید دست او را گرفته و از آب بیرون آوردم از حالش پرسیدم گفت: کسی را ندیدم ولی مثل اینکه کسی بازوی مرا گرفته بود و مرا به شما رسانید پس به سجده رفتم و خدای را بر اجابت دعایم شکر نمودم . 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۸۳ .
. لبخند امام حسین ⚫️ احترام به پدر و مادر عالم زاهد و وارسته زمانش مرحوم شیخ حسین بن شیخ مشکور رضوان الله تعالی علیه فرمود . در عالم رویا دیدم در حرم مطهر حضرت اباعبدالله علیه السلام مشرف هستم و حضرت در آنجا تشریف دارند یک نفر جوان عرب معدی (دهاتی) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت با لبخند جوابش دادند. فردای آن شب که شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه حرم توقف کردم ناگهان آن جوان عرب معدی را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولی حضرت سیدالشهدا علیه السلام را ندیدم. مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد عقب سرش رفتم و سبب لبخندش را با امام پرسیدم و تفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده‌ای که امام علیه السلام با لبخند به تو جواب می‌دهد؟ گفت: مرا پدر و مادر پیری است و در چند فرسخی کربلا ساکنیم و شب‌های جمعه که برای زیارت می‌آیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ می‌کنم و یک هفته هم مادرم را می‌آورم تا اینکه شب جمعه‌ای که نوبت پدرم بود چون سوارش کردم مادرم گریه کرد و گفت مرا هم باید ببری شاید هفته دیگر زنده نباشم. گفتم: باران می‌بارد. هوا سرد است. مشکل است. نپذیرفت ناچار پدر را سوار کردم و مادرم را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سیدالشهدا علیه السلام را دیدم و سلام کردم آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هر شب جمعه که مشرف می‌شوم حضرت امام حسین علیه السلام را می‌بینم و با تبسم جوابم را می‌دهد. 📚منبع: کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلف‌زاده، ص ۹۷ .
. 🏴 کرامات سید الشهدا علیه السلام ▪️مجلسی، روضه وداع بخوان مرحوم ثقه الاسلام حاج شیخ عباس قمی(رضوان الله علیه) در منتهی الامال نوشته است. میرزا یحیی ابهریست در عالم رویا علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه را در صحن مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) در طرف پایین پای حضرت در اطاق روضه الصّفا نشسته و مشغول تدریس است سپس مشغول موعظه شد و چون خواست شروع در مصیبت کند یک وقت کسی آمد و گفت: حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها فرمودند: 《اذکر المصائب المشتمله علی وداع ولدی الشهید》یعنی ذکر کن مصائبی را که مشتمل بر وداع فرزند شهیدم باشد. مرحوم مجلسی نیز مصیبت وداع را ذکرکرد و خلق زیادی جمع بودند و گریه شدیدی نمودند که مثل آن روز در عمرم ندیده بودم. 📚منبع: کرامات الحسینیه، شیخ علی میرخلف زاده، ص ۲۷۸ .