از دوریِ آن عارضِمه گشته نفس تنگ
دیوانهی تو عارض این عارضه ها نیست...
عارض/عارضه: رُخ، شاکی، بیماری
مباد خردهی زخمی به روی پیکر ایران
مباد موی سپیدی ز رنج بر سر ایران
هزار منزل مجنون یکی است در دل لیلا
هزارها چو من و ما، فدای مادر ایران
ز چشم خویش بریزد هزار بحر مرکب
کدام بحر بسیط است جای گوهر ایران؟
بگو به رزم بیاید، بگو به معرکه آید
اگر چه دهر نزاید، حریف خنجر ایران
اگر چه مستِ عبیرِ بهشت گشته خلائق
بهشت تحفه بگیرد ز دست قمصر ایران
به دست حضرت سلطان، به لطف شاه خراسان
که باد جمله بلاها، به دور از سر ایران
دری به سوی بهشت است این زمین بلاکش
وان یکاد بباید فرازِ سردرِ ایران
گذر کن از غم کثرت بپوش جامهی وحدت
بنوش جام شفاعت ز حوض کوثر ایران
صلیب سرخ بیفتد اگر به بستر علت
شفا دهد چو مسیحش هلال احمر ایران
اگرچه زخم به غیرت نشانه است ولیکن
مباد خردهی زخمی به روی پیکر ایران...
بِسمِاللهِالعَلیِّالاَعلی
در کارزارِ دیده و دل شور محشر است
هم بر زبانِ کافرِ دل ذکر دلبر است
هم ذکر چشمهای تو اللهُاکبر است
اما؛...شکست در غمِ عشقت مُقدّر است
کاین در برای آمدنت بهترین در است
وآخر برای رفتنت از خانه بهتر است
باید برای آمدنت قلب را شکست!
وآنگه برای رفتن تو باز، دیده بست
غسّالِ مَشیِ چشمِ تو را جیفه شد به دست
در دست توست آنچه گرفتی و آنچه هست
عاشق چو سنگ زیرِ سُمِ اسب و استر است
عاشق چو اسب، در کفِ تیمارِ مهتر است
باید برای دیدن روی تو جان دهیم
وین عزم را به محضر جانان نشان دهیم
از دل زمین گرفته و بر جان زمان دهیم
قدری به تشنگیِّ زمین آسمان دهیم
از فکر بوسه بر لب تو شعر من تر است
هر واژه در پیالهی چشم تو کوثر است
در جلوه آمدی و جهان از صفات توست
حق را فقط احاطه به دیدار ذات توست
هستی فقط نمونه ای از معجزات توست
رزّاق خلق، خاطرِ در انبساط توست
احمد اگر که بر همهی خلق سرور است
چون سکّهی صفات تو را روی دیگر است
یوسف نشست از غم تو در میان چاه
موسی کنار خضرِ تو گردید سر به راه
مریم به شرق چشم تو میبرد چون پناه
حتی نداشت بینفست در بساط، آه
عیسی که دید در صدف عشق گوهر است
فهمید آن زمان که یقینا پیمبر است
باید رها کند سرِ مَدرَس دلیل را
آنکس که دیده چشمِ چنان سلسبیل را
مژگان تو؛ مُدرِّسِ امواج نیل را
خَم کرده سُرمهی سیهت نوکِ میل را
از بس که در حدیقهی چشم تو اَخگر است
جنّت به دوزخی که ببینی، برابر است
وقتی خلیلِ دستِ تو بت را شکسته بود
حتی خلیل با تبرش دست بسته بود
اصلا بدون اذن تو از هم گسسته بود
اَصنامِ آب و گل که در آن کعبه رسته بود
هر چند در میان نگاهت مخیر است
آتش برای عاشقت از گُلسِتان سر است
قلبم شکسته، توبهی شُربِ نصوح را
نوشیده تا به صبح خیالت صبوح را
داده مراد، آب طلبکرده روح را
آبی که طعنه¬ها زده طوفان نوح را
چشمم به اشکهای مکرر معطر است
آیینههای آب ندیده مکدر است
زاهد نشسته تا که بگیرد جواز عشق
عابد به سر دویده بخواند نماز عشق
از میفروش اگر که شِنیدید راز عشق
او از کسی شنید که شد بر فراز عشق
آتش بیارِ معرکهی عشق ابوذر است
میدان عشق قبضهی سلمان و قنبر است
از بس که خوانده بر سر ایوانِ دلبری
دفدفزنان رسیده به صحنش کبوتری
خلوت کند به گوشهی ابروش منبری
منبر کند ز وعظ علی کار دیگری
حال و هوای سینهی ما مثل قمصر است
تا روی سینهها شده حک، نام حیدر است
هستی فقط کمی ز غبار بساط اوست
دنیا و ماسواه کنار بساط اوست
فردوس دانه¬ای ز انار بساط اوست
میزان حق فقط به عیار بساط اوست
از هر چه گفتهایم و نگفتیم برتر است
با اینکه بر لب خودش اللهاکبر است!
#سجده_کنید_حضرت_پروردگار_را
سجده کنید ذات خداوندگار را
سجده کنید خالق لیل و نهار را
سجده کنید وقت طواف آن مدار را
حق را سزاست سجده، که معبود حیدر است
معبود حیدر است که معشوق مادر است...
هی شعر گفتهام که قوالی شوم...نشد
از غیر پُر شوم زِ تو خالی شوم...نشد
هی سعی کردهام به تو غالی شوم...نشد
گویندهی صفات محالی شوم...نشد
در وصف عشقِ بندهی تو شعر ابتر است
نانی به کیسه کُن که گدایی بر این در است...
مگر که وصف علی در زبان شود ممکن
مگر درون دهان آسمان شود ممکن
هزار چارهی بهتر ز نان به لطف لبش
میان سفرهی بیچارگان شود ممکن
عدم ز گردش چشمان حیدر است وجود
به دست قنبر این خاندان شود ممکن
نسیم خواهش ما پشت پردهی محمل
به اذن زلف تو ای ساربان شود ممکن
گذشتن از ملَک و رد شدن ز عالم خلق
به امر چشم تو بر انس و جان شود ممکن
مگر شود که بگوید کسی "بلی" به الست؟
به لطف بودن دیوانگان شود ممکن"
همین که ذکر علی گفتهایم باعث شد
بسی تحمل این امتحان شود ممکن
خیال خام مرا بین که وصف او گویم
مگر درون دهان آسمان شود ممکن
💠 @h_abasifar
اپیزود اول:
عمری در جنگها کنار پیامبر بدون سنگر جنگیده بود
ساعتی قبل نمازش را در مسجد خوانده بود. به سمت خانهی ابوذر راهی شد...
لابد مادرزنش دوستش داشته!
درست وقت نهار رسیده بود
- اگر پیامبر صلواتاللهعلیهوآله منع نکرده بود که خود را برای میهمان به سختی بیاندازیم طور دیگری پذیرایی میکردم...
+ عیبی ندارد! همین نان و نمک را باهم میخوریم دوتایی...
یکی دو لقمهای که خوردند ابوواعل رو به ابوذر کرد و گفت اگر قدری نعنا هم بود بد نبود!
ابوذر از جا برخواست و آفتابهاش را به بازار برد و از حجرهی کنار مسجد قدری نعنا گرفت و آمد و دوتایی خوردند...!
ابوواعل لقمهی آخر را که نوش جان کرد گفت: الحمدلله الذی قنعنا... (خداروشکر که اهل قناعتیم)
ابوذر همانطور که سفره را جمع میکرد گفت: اگر تو قانع بودی الان آفتابهی من گرو نبود!
اپیزود دوم:
رهبری در حرم رضوی نوروز ۸۹: پارسال سال اصلاح الگوی مصرف بود. البته بحث اصلاح الگوی مصرف مسالهی یک سال و دو سال نیست
اپیزود سوم:
دخترش از او فیلم میگیرد. پیرمرد میگوید چرا چشمت را بستهای؟
دختر امام توضیح میدهد که با این یکی چشمم نگاه میکنم.
پیرمرد اصرار دارد که نباید این یکی چشمش را ببندد.
اپیزود چهارم:
(کلاس اقتصاد دانشگاه)
در جریان بحران اقتصاد جهانی سال ۱۹۲۹ برای چرخیدن چرخ تولید گفته شد باید طرف تقاضا تحریک شود. مردم باید هر چه بیشتر مصرف کنند تا بتوانیم هرچه بیشتر تولید کنیم.
اپیزود پنجم:
شب عید است. طبق معمول باید بازار مملو از آدمهایی باشد که فقط بخاطر "نگاه دیگران" در حال خرج کردنِ نتیجهی زحماتشان هستند اما پرنده پر نمیزند. همه نشستهاند در خانه. یا #عصر_جدید میبینند و در چشمشان فرو میرود لباسها و تیپها و مهارتهای سلبریتیهای امروز و فردا!
یا در اینستاگرام سعی میکنند چیزی را در چشم دیگران فرو کنند.
اپیزود ششم:
میگویم این شعارِ "برایِ دیده شدن" شعار خوبی نیست سیدجان. سید بشیر کمی تامل میکند و سری به نشانهی تایید تکان میدهد. میگوید احسان گفته سن را AGT ببندند و BACK را اسکار!
اپیزود هفتم:
سال ۸۱ بود. ایده را از شهید بهشتی گرفتم. با بچهها قرار گذاشتیم علاوه بر انداختن پول در صندوق صدقات برویم اردوی جهادی. سید بشیر حسینی گفت
حالا سید با بچهها دور هم نشستهاند و به راهاندازی اردوی جهادی به آمریکای شمالی فکر میکنند. آنجا که عدهای والاستریت نشین "کنز مال" کردهاند و عدهای برای یک دستمال توالت همدیگر را میکشند. صف اسلحه فروشیها طولانی است
اپیزود هشتم:
آسانسور طبقهی دوم میایستد. اولین چیزی که بعد از باز شدن در آسانسور میبینم یک جمله است: رادیو جوان؛ شنیده شوید!
برای من که قرار است "عصر صدا" را بسازم و شعارم "برای شنیدن" است پارادوکس عجیبی است. با خودم میگویم عصر عصر صداست
اپیزود نهم:
پیامی در ایتا میبینم از آیتالله میرباقری در مورد نظم نوین جهانی و حکمرانی_مجازی.
میفرمایند جوانانِ آتش به اختیار زمینههای رد یا تایید این فرضیه را فراهم کنند.
تاکید رهبری بر قوی شدن در فضای مجازی را هم تذکر میدهند.
اپیزود دهم:
رهبری سخن از شیاطین انسی و جنی به میان میآورند. مادربزرگم بسماللهالرحمنالرحیم میگوید و به اطراف فوت میکند
اپیزود یازدهم:
سیزده به در است مثل هر سال از خانه بیرون نمیروم. امسال همه مثل من شدهاند. هر وقت سفره انداخته میشود سر سفرهایم. لابد مادر زنهایمان خیلی دوستمان دارند!
- زنها؟ [کفگیر را بلند میکند]
+ نه!!! زنهای ما... نگفتم که زنهایِ من!
اپیزود دوازدهم:
همه قرنطینه شدهاند. هم در کشور، هم در شهر وَ هم در خانهی خود. حتی درون خویش هم قرنطینهاند.
اپیزود سیزدهم:
درها بستهاند.
همه جا تاریک است.
چند روزنهی نورانی میبینم.
نزدیک یکی از آنها میشوم تا از آن بیرونِ خانه را نگاه کنم.
مثل همیشه برای نگاه کردن از روزنه یک چشمم را میبندم.
بیرون را نگاه میکنم.
یک نفر روی سر آن یکی آب یخ میریزد.
زیرش یک قلب، قرمز میشود!
سراغ روزنهی بعدی میروم.
احسان علیخانی درست کنار خانهی ما رویِ سنِ AGT ایستاده و مردم روی صندلیهای اسکار جیک تا جیک هم نشستهاند و جیغ میکشند.
زیرش یک قلب، قرمز میشود
از روزنهی بعدی که نگاه میکنم اثری از مردم نیست و فقط یک فیلمبردار بین آن همه صندلی خالی نشسته است.
روزنهی بعد:
در یک ورزشگاه بزرگ همه جا تاریک است و روزنههایی روشن تکان میخورند.
روزنهی بعد:
یکی نوشته: نیمهی شعبان چراغ گوشیهایمان را روشن میکنیم و روی پشتبامها میرویم تا جشن بگیریم!
چشمم درد میگیرد. آن یکی چشمم را هم باز میکنم...!
سراغ روزنهی بعدی میروم.
دکتر سپهری نوشته: مجاز اندر مجاز اندر مجاز! است... در این دنیای مجازی مثل وقتی که آدم و حوا آمدند روی زمین، دوباره یک لایه از حقیقت دورتر میشویم.
اپیزود چهاردهم:
بِری شوارتز در حال ارائه نظریهی پارادوکس انتخاب در TED و کتابش با عنوان LESS IS MORE:
"رضایتمندی در قناعت است. ما کشورهای توسعه یافته و رفاه زده برای شادی خودمان هم که شده باید مصرف زیادمان را کم کنیم و بدهیم به مردم کشورهایی که اصلا ندارند مصرف کنند."
اپیزود پانزدهم:
همهجا تاریک است
روزنهای در دست دارم
جنگ عجیبی است
انگشتم را روی یک گنجشک آبی میگذارم
جیک تا جیک هم بچهها نشستهاند
یک چشمم را میبندم و نشانه میگیرم
نوک مگسک زیر قلب قرمز
بالای قلب را میخوانم:
In the Name of God, the Compassionate, the Merciful
شلیک میکنم
جِنّی بر زمین میافتد...
اپیزود شانزدهم:
احسان علیخانی را میبینم
با بچههایی که لباس هلال احمر به تن دارند، با خودروهای صلیب سرخ "مایحتاج" زندگی مردم را در محلههای فقیرنشین آمریکای شمالی توزیع میکند.
سید درب خانهای را میکوبد
آفتابهای به همراه قدری نعنا و گندم به او میدهد...
بوی نان تازه از خانهها میآید...
شب میرسد
مردم روی پشتبامها با گوشیهای روشن اللهاکبر میگویند
اپیزود هفدهم:
بازار شلوغ است و مغازهدارها یکی یکی کرکرهها را پایین میکشند
از روزنههای طاق ضربی بازار نور میتابد!
همهجا روشن است...
از روزنه...نه!
از مأذنه صدای اذان به گوش میرسد...
همه به سمت مسجد میروند...
بین الصلاتین حاج آقا استیو مهدی شوارتز حکمتی از نهج البلاغه میخواند و ترجمه میکند...
قال علی علیهالسلام: ولا کنز اغنی من القناعة...
No treasure more precious than contentment
کنار محرابِ مسجد خیابان والاستریت تابلویی است که روی آن نوشته است:
The mosques are trenches
Imam Khomeini
#حسین_عباسی_فر
این چند بند پیشکش به #عشق_ترینم مولانا الحسن المجتبى علیه السلام
تا عطر گیسوان تو مُشکی است از خُتَن
من می درم برای تو از پیش پیرهن
تا می شود غزال غزل زاده ی سخن
آهوی لطف دیده ی تو می رسد به من
«من می سرایم از پسر مرتضی، حسن»
.../
امشب کویر حسن، ز باران تو را سرود
تفسیر ناب سوره ی انسان تو را سرود
دیگر مسیر دست یتیمان تو را سرود
شب با تو در سرادق ایمان تو را سرود
«هستی کریم مطلق آل عبا حسن»
زاهد رسید و گفت که ترک گناه کن
عارف شنید و گفت ز دل سوز و آه کن
ساقیِ مست گفت به می، طیِّ راه کن
شاعر به خنده گفت به چشمش نگاه کن
«تا خود بگو خدا و بگو تا خدا حسن»
حیدر پدر شده است که لبخند می زند
گوید پسر به فاطمه مانند می زند
پس پرده را ز حُسن خداوند می زند
حسنی که دست عاقله در بند می زند
«جاهل رسید و گفت که: نامش چرا حسن...؟»
دیوار عرش خورده ترک شام چارده
حق بر زمین کشیده سرک شام چارده
جمع است در تو حسن و نمک شام چارده
ذکر قنوت جن و ملک شام چارده
«صل علی محمد و بارک علی حسن»
بیرون ز حِصن حُسن تو آزاده ها اسیر
حتی گرفته سمت تو دستان خود امیر
هر چند جود اهل کرم هست کم نظیر
ماییم پیش دست شما بیشتر فقیر
«رحمی کن ای خلاصهی حاجات ما، حسن...»
هم نور و چشم و منظره ی چشم ما تویی
پایان راه عشق تو و ابتدا تویی
قصه تویی فسانه تویی ماجرا تویی
معنای حصر در لغت "انما" تویی
«بر عرشه ایستاده علی، ناخدا حسن...»
وقتی که دید خاک تَف کربلا حسین
وقتی خمید پشت یل مرتضی حسین
وقتی رسید پشت در خیمه ها حسین
وقتی شنید ناله ادرک اخا حسین
«می گفت زیر لب به تو ادرک اخا حسن...»
من گوشهای برای خودم برگزیدهام
در کنج صبر تیغ ستم برگزیدهام
رفتم بگیرم از لب هستی وجود را
در انتهای هست، عدم برگزیدهام
در حیرت میان لبت ماندهام هنوز
حالی میانِ شادی و غم برگزیدهام
از منزل و رسیدن و وصلم گریزپای
در راه عشق رنج قدم برگزیدهام
سوی هر آنچه مینگرم چشم توست باز
پایِ خُمَم که قبلهی خَم برگزیدهام
هی دل برای بردن تو سرخ میکنم
دار و ندار داده، کَرم برگزیدهام
هم راندهای ز خویشم و هم خواندهای که من
هم دل ز سینه رانده و هم برگزیدهام
یا من هربت منک الی گوشهی غمت
من گوشهای برای خودم برگزیدهام
اقتصاد فرهنگی
#مثل_آن_روز
حالم آنقدر خراب است که میترسم شعر...
ضربه ی آخر این حالِ مرا بد بزند...
ترسم از فرط جنون بر دل من خنجر را
مثل آن روز که می رفت و نیامد بزند
مجرمِ عشق شدم... قاضیِ دنیا بی رحم!
کاش جلادِ من او باشد و بی حد بزند!
حال خوبم نفسی قطع نشد با چشمش
مثل موجیست که بر ساحلِ ممتد بزند
پلک هایم شده حیران که ببینم یا نه;
پشتِ چشمانِ پر از خون مرا سد بزند
لال باد آن که در این مرحله از عشق و خطر
حرفی از ماندن بی حاصل و مقصد بزند!
آنقدر خوب و #کریم است... بعید است که او
دستِ خالیِ مرا دست پر از رد بزند
دور و بر ماست در جهان؛ تبلیغات
روی همه جا و هر زمان، تبلیغات
انگار که ما سفیه و گنگیم همه
افسارِ گزینش خران* تبلیغات
بازار برای اغنیا خواهد بود
تا هست غم رسانه، نان_تبلیغات
کیفیت و قیمت و نیاز است نخیر!
در باطن ذهنها نهان تبلیغات
دولت به محاق رفت و قارون صفتان
افتاده در اختیارشان تبلیغات
با دست رسانه دور بازار زدند
دیوار سترونی چنان تبلیغات
میرفت به سمت تولید کسی
با علم و توان و بی نشان*_تبلیغات
برگشت ز سمت تولید و نداشت
پولی که کند به لطف آن تبلیغات
*خریداران
* برند
این غزل قسمتی از مهریهی من به همسرمه که در صحن گوهرشاد روزی شد:
کنارِ هر دهنی بر درِ حریمِ رسیدن
بهلطفِ چشمِتو دیدم دوگوشِ غرق شنیدن
بهپایِ عشق تو بهتر، از این عمل نتوانم:
کنارِ اشک خود از چشم خونِ خویش چکیدن
چگونه میشود آدمنشد کنارِ تو؛ حوّا
چگونه میشود از سیبِ این بهشت نچیدن!؟
دو چشمِ مست تو را دیدهام که خوب توانم
ز آهوانِ عسلچشمِ بینِ بیشه رمیدن
نبوده راهِ فرار از غمِ تو سینهی ما را
کهرا توانِ زِ چنگالِ تیزِ شیر رهیدن؟
چه آتشی رسد آنرا که بوده شغلِ شریفش
میانِ شعلهی چشمانِ تو زبانه کشیدن؟
هَربتُ منک الیکَ وَ نیست چارهی دیگر
بهسمتِ زلفِتو از سویِ گیسویِ تو دویدن
شکست باید و با خونِ دل به خط شکسته
به هر ستونِ حرم آیهآیه شعر تنیدن
برای بردنِ خیرالعسل ز لعل تو باید
به بوسه شهدِ گل از گلبُنِ ضریح مکیدن
به رسم صحن تو آموخت سینه راهِ نفس را
به ضربهضربهی نقارهخانه رسمِ تپیدن
نمیشود که نِشینم به خوانِ رزق تو، اما
یکی دو لقمه طعامِ بهشت را نچشیدن
کنارِ درب ورودیِّ روبرویِ ضریحت
فلک ز زائرت آموختهست رسم خمیدن
اگر چه اشرف خلق توایم روزیِمان کن
کبوترانه نشستن...کبوترانه پریدن...
داغ را باران خوش است و زاغ را بستان خوش است
زین سببها بارگاه حضرت سلطان خوش است
در مسیرش خنده میریزد که میگیرد شکار
در حریمش چون شکاری میرسد گریان خوش است
سر کشد بر آسمان و سینه چون رستم کند
زائرش بعد از زیارت پیش از آن افتان خوش است
گفتم این جام است یا دام بلا افکندهای؟
گفت مستی با سر گیسوی من اینسان خوش است
جان این خاکی و رشک خاک را خورشید برد
مهر، زاین با سر بکوبد بر زمین و زان خوش است
خاک را ذاتا نباید فرق باشد با تراب
لفظ، لفظ و معنیِ این لفظ در ایران خوش است
عشق زنجیر است و ما دیوانگان را میسِزد
عشق پرواز است و ما بی بال و پرّان را خوش است
جمع باید شد دوباره در گلستان دورِ گل
"صحن بستان، ذوق بخش و صحبت یاران
خوش است"*
*حافظ
سیب است به رو سرخ و دلِ نار پر از خون
از بس که تو لیلائی و بُستان تو مجنون
خورشید هلاک از غم گنبد شده هر شب
تا صبحِ وصالش دل خود را زده صابون
خشک است لب خضر و خزر دور ز لعلت
بین خلق که تا طوس روانند چو هامون
نخ، جاده و زائر به سر انگشتِ اشارت
چون دانهی تسبیح به ذکرت شده ماذون
زاغیم و سیاهیم و سپیدند و چو ماهند
آن دسته #کبوتر که گذشتند ز گردون...
سیمرغ به آتش زده خود را زِ حسودی
از بس که #کبوتر شده در شعر تو مضمون
دنیا همه هیچ است و تویی رازق و در صف-
دستی که به پیش آمده پیش از همه؛ قارون
گفتند کریمیّ و یقینم شده هستی!
احسان به گدا کردی و بودیش تو ممنون
"سینائی و بیمارم" و "سینائی و غَیَّام"
"سینائی و دلسنگم" و "سینائی و زیتون" *
"کَلّا" که تو در پیشی و دریایِ غمم نیست*
از عشق تو ممنونمو زِاعجاز تو مشحون
در بیشه نماند کسی از لطف شکارت
وز تیغ تو دل خواسته خونریزیِ افزون...
یک زخمه زدی گوشهی دشتیّ و به خون شد
از شور تو سردار و سپهدار همایون
حق داد به دستت دمِ احیا به مسیحا
"توما"* نبَرد دست به احیات، چو شمعون
انگشتریات را به سلیمان و عصا را-
بخشید به موسی و رسیدهست به هارون
ما را چه نیازیست کنار تو به پردیس؟
ما را چه غم قصه و افسانه و افسون
هر کس که نشد جام میاش تلختر از قبل
در هر قدمش سوی در میکده، مغبون
در رقص بیارد همه را بر در برزخ
در قبر ببیند چو تو را مردهی مدفون
لب وا کن و جان را مَطلب زانکه هماندم
جان را بهطلب داده به تو شاهد گلگون
عود و نفسِ زائر و نقاره و اسپند
بیمار که ماند به چنین نسخهی معجون؟
پروانه صفت عشق بهجای آر به آداب
در محضر سلطان خبری نیست زِ قانون...
مقبول تو افتاد اگر اشک کسی؛ خوش
در حلقه اگر نیست نم از دایره بیرون
حرف دل هر زائر دلخسته همینهاست
زآهنگ تو شد لفظِ به هم ریخته موزون
*۱. بوعلیسینا ۲. اشاره به داستان حضرت موسی و تاریکی صحرای سینا، ۳. شکافنده ۴. اشاره به آیات سوره تین
* توما یکی از حواریون بود که تا دست به زخمهای حضرت مسیح نبرد یقین نکرد به زنده شدن حضرت. حضرت فرمود خوشا آنانکه ندیده مومناند.
تقدیم به حضرت #رفیق