eitaa logo
محمدهادی بیات 🇮🇷
774 دنبال‌کننده
378 عکس
146 ویدیو
13 فایل
﷽ نویسنده و پژوهشگر آموزش عربی: @Arabi0_100 وبلاگ شخصی: hadibayat.blog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ حرّاجستون! 🔹تو صف نونوایی واستاده بودم. روی دیوار، اطلاعیه ای از مسجد «حضرت اباالفضل» (علیه السلام) و برنامه های تابستانی برای بچه ها و کمک های مؤمنانه به فقراء و... زده بود. 🔸از آقای جلوی خودم پرسیدم آقا این مسجد کجاست؟ با حالت غیر مطمئن آدرس داد، طوری که منم مطمئن نشدم که مسجد واقعا اونجا باشه. 🔹یه آقا پسر سوم یا چهارم ابتدایی از پشت سرم گفت مسجد آخر همین خیابون سمت راسته. بعد به اسم یکی از خادمین افتخاری مسجد که انتهای آگهی خورده بود اشاره کرد و گفت: «اینم صاحبکارمه». گفتم صاحب کارته؟! گفت آره، و به سوپرمارکتی «حرّاجستون» اون سمت خیابون اشاره کرد که یه پیرمردی هم دم درش، روی چهارپایه نشسته بود. بهش گفتم تو کلاسای مسجدم شرکت می کنی؟ گفت: نه بابا، وقت نمیشه! فقط برای نماز میرم مسجد. 🔸خیلی خوشم اومد. قطعا بچه ای که تو این سن، سر کار میره با عمق وجودش درک می کنه که «کار عار نیست» و در آینده به هر دری نمی زنه که حتما یه شغل پشت میزی داشته باشه. 🌐 @hadibayat
✅ آخه فقط 50 روزه که... 🔹بعد از یک ماه از آغاز سال تحصیلی، قرار بود از طلبه های پایه اوّل، امتحان شفاهی بگیره. خیلی استرس امتحان داشتن و مدام ازش سؤال می پرسیدن که: استاد امتحان سخته؟! استاد چطوری امتحان می گیرید؟ استاد... 🔸 تک به تک وارد اتاق می شدن و 10 تا 15 دقیقه ای امتحان طول می کشید. برای اینکه استرس بچه ها کم بشه و راحت تر بتونن جواب بدن، اوّل که وارد می شدن یه قدری باهاشون صحبت می کرد؛ از اوضاع و احوال، از اینکه دلشون برای خانواده تنگ شده یا نه؟ روابطشون با دوست و رفیقهای جدیدشون خوبه یا نه؟ درسها براشون سخته یا راحت؟ حسّ و حال مطالعه و مباحثه دارن یا نه؟ و... ... 🔸 یکی دو سالی از بقیه بچه ها بزرگتر بود و البته قیافه جا افتاده تری هم داشت؛ از نوجوانی در اومده بود و برای خودش جوانی شده بود. از جنوب کشور اومده بود «مشهد» و تو این یک ماه، فرصتی دست نداده بود که سری به خانواده اش بزنه. ... 🔹 ـ دلت برای خانواده ات تنگ شده؟ (در حالیکه توقع داشت جواب بده: نه خیلی...) گفت: آره، خیلی! مخصوصا برای مادرم. آخه فقط 50 روزه که از دنیا رفته... و چشمانی که می رفت به اشک بنشینه... و جوانی که بدون بدرقۀ مادرانه، راهی دیار غربت شده بود... ... 🔸 یاد روزی افتاد که خودش می خواست وارد حوزه بشه! مادرش رفته بود «کربلا»؛ وقتی که از پدر خداحافظی می کنه و با چمدون از خونه خارج میشه، جای خالی مادر رو خوب حسّ میکنه و قطره اشکی ناخواسته بر گونه اش جاری می شه... اما این کجا و آن کجا!؟ 🆔 @hadibayat
✅ آب کوچولو ▫️آب رفته بود و حسینِ یک سال و نه ماهه تشنه اش بود. ▫️هی با بهانه و گریه و می گفت: آب کوچولو؛ آب کوچولو... ▪️باباش شیر آبو باز می کرد و می گفت: نِگا، آب قطعه... ▫️اونم اصلا نمی فهمید و با گریۀ شدید تر هِی می گفت: «آب کوچولو»... ▫️سماور آبجوش داشت؛ براش ریختن تو استکان و گذاشتن که خنک بشه. ▫️باباش بغلش کرد و راهش برد و می گفت الآن آب خنک میشه... ▪️امّا گریه و آب کوچولو گفتن همچنان ادامه داشت... ... 🔻صلّی الله علیک یا أبا عبد الله... 🆔 @hadibayat
✅ امسال نمی خواین برین؟ ▫️سلام هادی آقا. ▪️علیک سلام سیّد جان. ▫️«نگین شکسته» رفتین؟ (تئاتری فاخر در ایام فاطمیه) ▪️امسال نه، قبلا رفتم. ▫️امسال نمی خواین برین؟ ▪️شاید با خانواده رفتیم. ▫️اگه خواستین برین بگین تا براتون بلیط هماهنگ کنم. ▪️نه نیازی نیست، خودم می تونم. ▫️چون امسال بنده از خادمین اونجا هستم! ▪️خدا قبول کنه. متشکرم. ... 🆔 @hadibayat
موقع خداحافظی گفتن: 🔹 «دل کده» رو هم بده ببرم بخونم. 🔸اونو هنوز خودم بازنگری نکردم، بدم؟ 🔹نه، پس باشه بعدا...🙂 🤲 خدایا، بهترین ها رو برای همه پدر مادرها رقم بزن... 🆔 @HadiBayat
1 🔸 از بچگی به بلند بلند کـــردن و با خودم حرف زدن عادت داشتم 😉 یادمه یه بار با یکی از دوســتام تو راه مدرسه بودیم که یه لحظه خطاب به خودم بلند یه چیزی گفتم... رفیقم با تعجّب گفت: چــــــــــی؟! 😳 تازه اون لحظه متوجّه حضورش شدم و گفتم: با خودم بودم، ببخشید، اصلا حواسم نبود تو هم اینجایی😅 خلاصه بنده خدا کلّـی خندید و اون روز تو مــــــــــدرسه هر وقت منو می دید باز خنده اش می گرفت و مسخره می کرد! . .
9 بیشتر مطالبی که اینجا بیان میشه، زیر یکی از این عناوین قرار مـــیگیره: ✅ ؛ نگاهی متفاوت، برداشتی آزاد، ذوقی و شخصی از برخی آیات قرآنه. ☑️ ؛ یه همچین برداشت هایی از برخی روایات اهل (بیت علیهم) السّلامه. ✅ هم نگاهی به بعضی از چالشهای قبلِ ازدواج، زندگی مشترک و تربیت فرزنده. ☑️ هم که اسمش روشه! خاطرات شخصی و بعضا غیر شخصی که نکتۀ قابل استفاده ای داشته. ✅ ؛ حرفهایی از جنس دله. حرفایی که قرار نبوده حتما بر پایۀ آیات و روایات باشه. ☑️ هم تقریبا از سنخ دل کده است، ولی خیلی کوتاه تر. ✅ نکاتی در باب اخلاق و سواد رسانه است. ☑️ هم پاسخ به برخی سؤالات و شبهات دینیه که البته از فضای خودمونی تا حدّی فاصله گرفته و قلمش بیشتر رنگ علمی داره. ✅ ؛ معرّفی برخی از دوره های آموزشیه که ضبط کردم. ☑️ ؛ خط خطی های گاهی وقتا. ✅ هم بیان سلسله وار برخی از مطالبه که احساس کردم باید بهش پرداخت... یاعلی ✋ ✍️ دل کدهlمحمدهادی بیات @HadiBayat
محمدهادی بیات 🇮🇷
. الآن اینجام👆 چاپخونه آستان قدس. شب جمعه، شب زیارتی امام حسین(علیه السلام)، کتاب خودشون رو بردیم
1 روزی که برای تأیید رنگ کتابِ شرح زیــارت عاشورا رفته بودم چاپخونه، مســئول اونجا بهم گفت: «من خیلی از دعا ها و زیارت ها رو به مرور زمان حفظ شدم. امّا هیچ وقت نتونستم زیارت عاشورا رو حــفظ کنم؛ اونم بخاطر اینکه کلمات و عبارات تــــــکراری زیاد داره...». .
1 🔸 میخوای بعد از زیارت بریم یه جا شام بخوریم؟ 🔹 امممم؛ نه، لازم نیست! ... داشتم به یه گزینه دیگه فکر می کردم که یه آقایی گفت: 🔻«آقا ببخشید!» .
1 ⁉️ اربعین می ری یا نه؟! اولین باری بود که می خواستم اربعین برم کربلا، و البته کلا اولین سفرمم بود. اون موقع خیلیا بودن که بدون پاسپورت و ویزا و این چیزا از مرز رد می شدن، اما خب من هم نمی خواستم بی گُدار به آب بزنم، هم از این کارها خوشم نمیاد و هم دفعۀ اولم بود و دوست نداشتم مشکلی پیش بیاد، این شد که همۀ چیزو از قبل کاملا آماده کرده بودم. از گذرنامه و ویزا گرفته، تا پرچم و کفش و... فقط مونده بود «کوله» .
1 🔻نماز صــــــــــــــــــــــــــــــبح شب، اون طرف مرز بودیم! (بماند که تو اون شلوغی مرز مـــــهران که خیلیا می خواسـتن با زور رد بشن، چطوری تونستیم خودمون رو سالم از گیت ها عبــــــور بدیم و با نشون دادن مدارک، بصورت قانونی وارد عــــــــــراق بشیم) .
1 🔻قنطرة السلام!! با اون سه تا رفیقم، تو شلوغی ظهر اربعین رسیدیم کربلا! هیچکدوممون تا حالا اربعین کربلا نبودیم! ازدحام جمعیت غیر قابل تصوّر بود! .