eitaa logo
دل‌کده|محمدهادی‌بیات
758 دنبال‌کننده
327 عکس
76 ویدیو
12 فایل
﷽ مؤلف و پژوهشگر برگزیده دانشجوی ارشد علوم قرآن و حدیث مدرّس ادبیات عرب در حوزه و دانشگاه اینجا بلـند بلند #فکر می کنم... اظهار نظرها وحی منزل نیست! اگر منطقی بود بپذیرید... 🌱 صفرتاصد عربی: @Arabi0_100 وبلاگ شخصی: hadibayat.blog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ نینجاهای امام زمان!! اوایل دوران طلبگی بود، با یکی از رفقا به این نتیجه رسیده بودیم که وقتی آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) تشریف بیارن، چون یِ مدتی جنگ میشه، به نیروی نظامی هم احتیاج دارن، پس خوبه در کنار درس و بحث، بصورت حرفه ای یِ ورزش رزمی رو هم پیگیری کنیم، این شد که سر از رشتۀ «نینجوتسو» (یا همون نینجا) در آوردیم. انصافا هم چون هدفمون مقدّس بود، به سختی تلاش می کردیم، طوری که پیشرفتمون توی سه ماه، به اندازۀ پنج شش ماه بقیه بود (به گفتۀ خود سنسی). یادمه که هر وقت سنسی میگفت: «کی داوطلب میشه که...» هنوز حرفش تموم نشده بود، من داوطلب شده بودم!! 😎 یا می خواست مبارزه بندازه، یا می خواست 180 درجه باز کنه، یا هرچیز دیگه ای، [که خودش داستان مفصلی داره] خلاصه، برام مهم بود که چون یِ هدف مهم و مقدّس دارم، باید از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده کنم. گرچه بعدا فهمیدم از اساس این حرکت ما کار درستی نبوده (که إن شاء الله تو یِ مطلب دیگه توضیح میدم چرا)، ولی جدیّت اون روزها رو خیلی دوست داشتم. چقدر خوبه که اگه برنامه ای برای خودمون ریختیم، اگه هدفی داریم که فکر می کنیم درسته، تو انجامش جدّی باشیم و فرصتها رو هدر ندیم. گاهی برنامه ها و اهداف خیلی خیلی خوبی داریم، ولی تلاشی که می کنیم اصلا متناسب با اون برنامه و هدف نیست. 🌐 @hadibayat
✅ یار بد، بدتر بوَد از مار بد سال اول طلبگی، یکی دو ماه با یه طلبه ای هم حجره ای شدم که پسر خیلی مؤدب و درس خوبی بود. واقعا پسر گُلی بود و از اینکه باهاش هم حجره ای بودم، کاملا راضی و خوشحال بودم. یه بار تو کتابخونه من و اون تنها بودیم و همین شد که سر صحبت و درد دل باز شد که از شوق و رغبتش به خوندن همۀ کتابها حرف زد و اینکه چقدر مطلب برای دونستن زیاده و ما چقدر وقتمون تو این دنیا کمه و دشمن شبانه روز داره کار میکنه و... فقط این بندۀ خدا، یه رفیق صمیمی داشت که هیچ وقت نفهمیدم چرا با هم رفیق شدن و تازه اینقدر هم صمیمی ان. آخه هیچ جوره به هم نمی خوردن و خیلی با هم فرق داشتن!! کاملا مشخص بود که نه تنها هیچ اثر مثبتی نمیتونه روی رفیقش بذاره، بلکه اون بندۀ خدا داره اثرات منفی روی این میذاره. اصلا هر موقع که کنار این رفیقش قرار می گرفت، از این رو به اون رو میشد! یه آدم دیگه میشد! رفتارهایی ازش سر میزد که واقعا انتظارش نمی رفت... همش می ترسیدم که خدایی نکرده این رفیقش یه روز اینو از راه به در کنه... بعدها من از اون حوزه رفتم و دیگه ازش خبری نداشتم تا اینکه یه روز کارم به حوزۀ سابق افتاد که باعث شد دوباره این هم حجره ای رو ببینم و چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم. خیلی تغییر کرده بود. خیلی. از ظاهرش گرفته تا باطن و تفکّراتش. ظاهرا تو چندتا از درسها مردود شده بود و عقب افتادگی تحصیلی پیدا کرده بود و اونطوری که صحبت می کرد، کاملا مشخص بود که دیگه هیچ رغبتی به درس خوندن و طلبگی نداره. یه چیزایی هم راجع به رفیقش گفت که الان یادم نیست. گذشت... بعدها شنیدم که حوزه رفته بیرون و ساندویچی زده و یه تیپی زده که بیا و ببین و تو پیج اینستاگرامش عکسای خالکوبیشو گذاشته و... تو حوزه همه امام زاده نیستن! بچه هایی که تا دیروز تو دبیرستان نشسته بودن، حالا (به هر دلیلی) تصمیم گرفتن بیان حوزه! تو انتخاب رفیق، همیشه و همه جا باید دقّت کرد، حتی توی حوزه. 🌐 @hadibayat
✅ آخه فقط 50 روزه که... 🔹بعد از یک ماه از آغاز سال تحصیلی، قرار بود از طلبه های پایه اوّل، امتحان شفاهی بگیره. خیلی استرس امتحان داشتن و مدام ازش سؤال می پرسیدن که: استاد امتحان سخته؟! استاد چطوری امتحان می گیرید؟ استاد... 🔸 تک به تک وارد اتاق می شدن و 10 تا 15 دقیقه ای امتحان طول می کشید. برای اینکه استرس بچه ها کم بشه و راحت تر بتونن جواب بدن، اوّل که وارد می شدن یه قدری باهاشون صحبت می کرد؛ از اوضاع و احوال، از اینکه دلشون برای خانواده تنگ شده یا نه؟ روابطشون با دوست و رفیقهای جدیدشون خوبه یا نه؟ درسها براشون سخته یا راحت؟ حسّ و حال مطالعه و مباحثه دارن یا نه؟ و... ... 🔸 یکی دو سالی از بقیه بچه ها بزرگتر بود و البته قیافه جا افتاده تری هم داشت؛ از نوجوانی در اومده بود و برای خودش جوانی شده بود. از جنوب کشور اومده بود «مشهد» و تو این یک ماه، فرصتی دست نداده بود که سری به خانواده اش بزنه. ... 🔹 ـ دلت برای خانواده ات تنگ شده؟ (در حالیکه توقع داشت جواب بده: نه خیلی...) گفت: آره، خیلی! مخصوصا برای مادرم. آخه فقط 50 روزه که از دنیا رفته... و چشمانی که می رفت به اشک بنشینه... و جوانی که بدون بدرقۀ مادرانه، راهی دیار غربت شده بود... ... 🔸 یاد روزی افتاد که خودش می خواست وارد حوزه بشه! مادرش رفته بود «کربلا»؛ وقتی که از پدر خداحافظی می کنه و با چمدون از خونه خارج میشه، جای خالی مادر رو خوب حسّ میکنه و قطره اشکی ناخواسته بر گونه اش جاری می شه... اما این کجا و آن کجا!؟ 🆔 @hadibayat
✅ مرحوم آیت الله گرایلی 🔸 اولین باری که تو حرم دیدمشون و پشت سرشون نماز خوندم رو یادم نیست؛ امّا شاید اولین چیزی که آدم در برخورد با ایشون حس می کرد؛ ابهتشون بود. 🔹 امّا وقتی شروع به صحبت می کردند، با یه آدم تو دل برو مواجه می شدی که از حرفهاش واقعا سیر نمی شدی! از دل بر آمدن حرف رو واقعا حسّ می کردی! 🔸 یادم نمیره پیگیری مردم رو برای اینکه ایشون لااقل هفته ای یکبار یه منبر درست و حسابی تو حرم داشته باشند و به صحبتهای شش هفت دقیقه ای قبل از نماز اکتفا نشه... 📌 مجموعۀ کوچکی از فرمایشات این عالم اهل عمل که در حرم مطهّر امام مهربانیها، حضرت رضا (علیه السلام) ایراد شده است: 🌐 hadibayat.blog.ir/post/310 ▪️اگر حرم حضرت رضا (علیه السلام) مشرّف شدین، قبر این عالم وارسته رو می تونید در رواقِ کنار مزار «شیخ بهایی» زیارت کنید. خدا به همۀ ما توفیق خدمت به اسلام و مسلمین رو عنایت کنه... 🆔 @hadibayat