||🌿✨🌻
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
عشـق...
مـاراپیکاری
بـہجـهانآوردهاست
اَدبایناسـت
کہمشغولتماشـانشویم!
#بدنیاآمدهایمکهموثردرظهورباشیم🍀
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
جلسه هجدهم تفسیر مبارک حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
24.17M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۱۸
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبح به سمت حرمت رو کردم🕌
دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب
روزتون پراز برکت 🌺
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️☘اگر این پیام را
دریافت کردید
بدونید
ارسال کننده
این پست
خیلی دوستون داره😊
بفرستید واسه کسی که خیلی
دوستش دارید🌺🌸🌼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چه كنم دست خودم نيست كه يادت
نكنم......
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت89
–معرفت به چی داشت؟ به خودش یا...
ریشش را کشیدم و لبخند زدم.
–شما فکر کن معرفت به همهچیز داشت. اگه منظورت خداست که میدونم آخرش میخوای به اونجا برسونی آره داشت. اگه نداشت که اونم میشد لنگهی اون یکیها، تازه چقدرم زمینه برای مثل اونا شدن براش فراهم بود.
–اوم. خدارو شکر یه آدم به این دنیا اضافه شد. اصلا نگرانش نباش، هر اتفاقی براش بیفته، حتما به صلاحشه، بهتره دعا کنیم عاقبت بخیر بشه.
شیشهی ماشین را پایین کشید و ادامه داد:
–راستی یه مشتری توپ واسه ماشینت پیدا شده. البته من نمیشناسمش، یکی از بچهها گفت که از همسایههاشونه. مطمئنم ماشین رو معامله کنی و پول کامران رو بدی حالت بهتر میشه.
–عه، دستت درد نکنه، آره بهش گفتم تا آخر هفته پولش رو جور میکنم. دیگه یه خط درمیون میاد شرکت. امروزم نیومده بود. کلا یه جوری داره باهام بد تا میکنه.
رضا گفت:
–اینجور آدمها رو نباید باهاشون مدارا کرد، باید از همون روز اول که فهمیدی زیرآبی رفته، حقش رو میزاشتی کف دستش. اون الان طلبکارتم میشهها، حالا ببین کی گفتم.
دستی به صورتم کشیدم.
–نمیتونم رضا، میدونی ما چند ساله با هم رفیقیم. رسمش نیست.
رضا پوزخند زد.
–نامردی که اون در حقت کرد رسمش بود؟
–نه، ولی خب معرفت اون در اون حده دیگه،
رضا زیر چشمی نگاهم کرد.
فوری گفتم:
–البته معرفت به دوستش، که قبلا داشت ولی حالا نداره.
رضا سرش را تکان داد.
–وقتی نداره یعنی یه آدم از روی زمین کم شد.
صدای رادیو توجهم را جلب کرد. گفتم:
–زیادش کن ببینیم رادیو چی میگه.
همانطور که صدای پخش را زیاد میکرد گفت:
–رادیو نیست. صوت از گوشیمه بلوتوثش کردم.
–حالا چی میگن؟ چقدر کشتی نوح، کشتی نوح میکنن.
–دارن در مورد استادیوم المپیک لندن حرف میزنن که چند سال پیش ساخته شد. میگن چرا به شکل کشتی نوح ساخته شده. دارن تحلیل میکنن.
شانهایی بالا انداختم.
–خب اشکالش چیه؟ قشنگه که.
رضا گفت:
–اونا که واسه قشنگی این کارارو نمیکنن. کشتی تایتانیک که قشنگتر بود، خوب چرا مثل اون نساختن؟
خندیدم.
–خب شاید چون اون غرق شده، ولی این یکی همه رو نجات داد.
رضا انگشت سبابهاش را بالا برد و گفت:
–آفرین، اونوقت چه جور آدمهایی رو نجات داد و کدوما غرق شدن؟
–آدم مثبت ها رو نجات داد دیگه. خب حالا اینا چی میگن؟
–اینا رو نزاشتی گوش کنم. ولی به نظر من اونا میخوان بگن فوتبال برای آدمها مثل کشتی حضرت نوحه که همه رو نجات میده.
–عجب تحلیلی کردیا. چه ربطی داره.
قیافهی فیلسوفانهایی به خودش گرفت.
–حالا ببین، کاری که الان فوتبال با مردم تمام دنیا کرده رو دقت کن. من مخالف تفریح و سرگرمی نیستما، آخه اونا یه جوری حرفهایی همه چیز رو خوب کنار هم چیدن حرفی هم بزنی به واپس گرایی متهم میشی. بعضیها خداشون فوتباله، باور میکنی؟
–تو خودتم که فوتبال نگاه میکنی.
–آره، ولی من نمیپرستمش، تضمین حال خوب و بدم فوتبال نیست.
–خب رضا جان، عشقشونه دیگه، جزو علایقشونه.
سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
–یه عشق برنامه ریزی شده. جالبه که تعیین کنندهی این عشق و علاقه به چیزی متهم نمیشه. ولی...
حرفش را بریدم.
–ول کن رضا، الان این حرفها پیش هر عشق فوتبالی بزنی ترورت میکنه. دیگه همه دنبال فوتبالن حتی خانمها، تیم فوتبال خانمها خیلی پیشرفت کرده.
–خب این که بد نیست. ورزش دیگه، حالا خانمها هم بهش علاقه پیدا کردن دوست دارن بازی کنن. من اصلا با این چیزا مخالف نیستم. من با ارزش شدن چیزهایی مخالفم که ارزش نیستن ولی چون کسای دیگه این رو واسه ما دیکته میکنن ما هم قبول می کنیم.
مثل فوتبالیستی که وقتی بازی شروع میشه آدامس خاصی رو میندازه تو دهنش بعد از تموم شدن بازی آدامس رو ازش میگیرن بسته بندی میکنن تو مزایده میزارنش و ملت هم میرن میخرن.
تو هر بازیش این کار رو انجام میده.
اینها شدن بت های زمانهی ما.
چرا چون بزرگترین تقدس در زمانهی ما جذابیت و سرگرمیه، الان این اشخاص شدن پیامبران مجازی مردم.
مثلا میخوان سبک زندگیها رو عوض کنن فقط کافیه اون فوتبالیست معروف یه عکس با سگ بزاره تو فضای مجازی، تموم شد، دیگه از فردا همه دنبال سگ خریدن هستن.
مردم دنبال سرگرمی و جذابیت هستن و اونا به وسیلهی همین موضوع همه رو میتونن رو یه انگشتشون بچرخونن، خیلی راحت. رضا با اخم پوفی کرد و به روبرو خیره شد.
گفتم:
–خب حالا چرا اینقدر حرص میخوری؟
صدای پخش را قطع کرد و گفت:
–حرص نمیخورم فقط دلم براشون میسوزه، از این ساده لوحیشون ناراحت میشم.
من هم به روبرو خیره شدم و دیگر حرفی نزدم.
رضا از دوستش آدرس شخصی که قرار بود ماشین را ببیند گرفت و زنگ زد. اسمش دانیال بود. آدرس مغازهاش را به رضا داد و قرار شد به آنجا برویم.
#ادامهدارد...
جلسه نوزدهم تقسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
24.06M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۱۹
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های عمرم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
اگر بخواهم،
تو را توصیف کنم خواهم گفت
تو موسیقی برخوردِ باران،
بر تنِ پنجره ای
همانقدر ساده،
همانقدر ناب …👌♥️
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوشبختی
همان لحظه ایست که
احساس میکنی
❤️خـــــــــ☝️ـــــــــدا❤️
کنارت نشسته
وتو به احترامش
از گناه فاصله میگیری💕🍃
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت16 #پارت17
احسان که نشسته بود پای تلویزیون گفت : بابا چرا انقدر زود مخالفت میکنی ؟ خوب ادارات دولتی و سازمانها که
نمیان بدون سابقه به کسی کار بدن ! مجبوره بره شرکت خصوصی دیگه
_لااله الا الله ! تو دیگه چرا احسان ؟ تو که داری میبینی جامعه چقدر بد شده ! توقع نداری خواهرت رو بفرستم به امون خدا هر جا دلش خواست کار کنه ؟
احسان شونه هاش رو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت :
معلومه که نه ! صبح خودم باهاش میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه جوریاست . اگه دیدم مطمئنن حله ؟
_عاشقتمممم احسان جونم
نگاه جدی بابا باعث شد ابراز احساساتم رو موکول کنم به بعد !
_چی بگم ! من که راضی نیستم به این کار ! اما میدونم این دختره کوتاه نمیاد
برو باهاش اما شش دانگ حواست رو جمع کن ... خواهرت رو میسپارم دست تو . فردا روز جوری نشه که پشیمونم
کنید از اعتمادی که به جفتتون کردم
_بابا چقدر سخت میگیری شما ! چشم حواسمو جمع میکنم شما هم پشیمون نمیشی
خلاصه قرار شد صبح با احسان دو تایی بریم شرکت .
با اینکه دوست نداشتم مثل بچه مدرسه ای ها با ولیم راه بیوفتم روز اول کاری اما خوب ارزشش رو داشت
چون در غیر اینصورت شاید بابا اصلا اجازه نمیداد !
صبح با بدبختی احسان رو بیدار کردم که دیرم نشه !
خودمم با کلی وسواس آماده شدم . یه مانتوی مشکیه ساده با شلوار جین تیره رنگ و یه مقنعه مشکی پوشیدم
فکر کردم با شال نرم بهتره . اینجوری رسمی تره برای کار !
یه کوچولو موهام رو دادم بیرون و با احسان بعد از شنیدن کلی سفارش از جانب مامان راه افتادیم به سمت مترو !
تو ایستگاه مترو که رسیدیم احسان با دیدن جمعیت گفت :
_عجب اشتباهی کردیما ! باید ماشین رو میاوردیم
_چی میگی تو ؟ مگه نمیدونی امروز زوجه ما فردیم؟
_ما که دو نفریم ؟ 3 مگه زوج نیست ؟
_ هه هه بامزه !
_قربونت همه میگن ... با من میای یا میری تو واگن خانمها ؟
_معلومه میرم اونور
_اوکی ... پس بدو جا نمونی !
همیشه با احسان که میرفتیم بیرون کلی کل کل میکردیم و بهمون خوش میگذشت . بر عکس بعضی از خواهر برادرا
ما دو تا خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم .
و من همیشه دوست داشتم با هم بریم بیرون و تفریح و گردش ... کلا از اخالقش خوشم میومد نه گیر میداد نه بی
غیرت بود !
تُـــــو فقط بگو #دوستــــتدارم . . . !
من احســاسم را . . .
چِنان به نــگاههایت گِره خواهَم زد . . .
ڪِه خُورشیـد هَر روز صُبح . . .
قُربان صَدقهِ ی دِلبــری هایِ ما برود!
رز 💙:
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت90
آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش در رفتهاش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازهاش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمهایی به پهلویش زدم و زیر گوشش نجوا کردم.
–ببینم میتونی مشتری ما رو بپرونی.
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که...
دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد.
دانیال گفت:
–خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن.
رضا با چشمهای گرد شده پرسید:
–واقعا؟
دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت:
–آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش.
رضا پرسید:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم آقا دانیال؟
دانیال به چشمهای رضا زل زد.
–میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوار میزنیم به چه معنیه؟
دانیال گفت:
–خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنبالهی حرفش را گرفتم و گفتم:
–البته برای زیبایی دیوار هم هست.
رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟
چون نمیخواستم بحثشان بالا بگیرد، زیر لب به رضا گفتم:
–هیس، نمیشه بیخیال شی، خب تو نگاه نکن. رضا بیتفاوت به حرف من از دانیال پرسید:
–آقا دانیال میدونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلو میدونید چه عواقبی داره؟
دانیال پشت میزش نشست و گفت:
–بیخیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته.
رضا گفت:
–تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره.
بعد زیر گوش من گفت:
–پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه.
–آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنهی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟
اما مرغ رضا یک پا داشت. در آخر با اصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشمهایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمیماند.
***
ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کمکم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیدا کردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطور این همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه برای لحظهایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یاد آوردم، بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن.
من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدا نکردم.
دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک میکرد.
درک میکردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم و دکتر را صدا کردم و گفتم خودت رو خسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم. ولی او توجهی به من نمیکرد. اصلا انگار نه مرا میدید و نه صدایم را میشنید. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم.
به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم.
دوباره به جسمم نگاه کردم. کمکم متوجه شدم که مُردهام. ولی اصلا از درک این موضوع نترسیدم. آنقدر رها و سبکبال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتوانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتر دیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان و آشفته بود.
در یک لحظه تصویر امیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا میتوانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده میکردم و بعد اتفاق میافتاد.
به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن و پدر و مادرم را دیدم. مادر گریه میکرد. پریشان و آشفته به نظر میرسید.
#ادامهدارد
🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت91
یعنی مادر به خاطر من گریه میکرد؟ دلم میخواست به او بگویم من الان در بهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم، اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستارها میداد شروع به شوک زدن کرد. دلم نمیخواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب از انتهای سالن میآمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش را برداشت و آرام آرام از آنجا دور شد. امینه لیوان بعدی را به طرف دیگر برد. آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشستهبودند. لیوان آب را مقابل نورا گرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر نورا لیوان آب را گرفت و تشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهرهی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم. ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعهایی آب به نورا خوراند و گفت:
–توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن.
نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانهی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرا میبیند. نظری به خودم انداختم سفید و درخشان بودم. چشمهای آقا حنیف گرد شد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.
نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا میرفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر میخواستم با چشم مادی این نور را نگاه کنم تواناییاش را نداشتم. شاید چشمم آسیب میدید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت میبردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته میتوانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من میداد و مرا راهنمایی میکرد. نمیدانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمیدیدم ولی صدایش را میشنیدم. دقیقا نمیدانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوقالعاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهیام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نور بروم. من هم فورا قبول کردم. امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشیاش میآمد قرآن میخواند و هم زمان اشک از چشمهایش جاری بود. یادم آمد که او تقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است. نور از دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا میرفت. باد درختهایی که در باغچهی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرار داشتند را تکان میداد ولی من باد را حس نمیکردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشمهایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار میدیدم. نه فقط رنگ درختها، همهی رنگها زیباتر شده بودند. میخواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجهی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم میتوانست انجام دهد.
ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیرمحسن شنیده بودم که مرحلهی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیرمحسن را متوجهی خودم کنم.
دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتر بود و با تعجب و دلسوزی به امیرمحسن نگاه میکرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچارهام با این وضعش دردش کمه لابد خدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته تو کاسش» آن یکی سرش را تکان داد و گفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیرمحسن اینجور فکر کردهاند، به خاطر نسبتی که به خدا دادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندهای از روی عصبانیتم و به خاطر روزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگیهایش را میبیند و بعضی کارهای از روی نادانیاش او را مبهوت میکند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس میکردم خیلی بزرگ شده ام.
#ادامهدارد...
زندگی درک
همین امروز است
زندگی، وزن نگاهی
است که در خاطرهها میماند
شاید این حسرت
بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
#سهراب_سپهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهیست در این بی سر و سامانیها
السَّلامُ عَلَیکَ یا مُعینَ الضُّعَفاءِ وَ الفُقَراء
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بریم_یک_حس_خوب...
کلیپی پر از نوستالژی،
پر از حس خوب
پر از انرژی مثبت
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیستم تقسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
17.17M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۰
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
امیرالمومنین(علیه السلام):
◻️ بدانید که بعد از قرآن کریم دیگر کسی را #تنگدستی و #فقری نیست.
برای دردهایتان از #قرآن شفا جویید و برای #گرفتاریها از آن مدد گیرید.
📚 نهجالبلاغه، خطبه 176.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
♥️🌻🍂
هیچوقت از رفتنِ کَسی که بهش عشق دادی و محبت کردی ناراحت نباش چون تو واسه دلِ خودت کم نزاشتی این زیباست و قابلِ احترام....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای کاش ... کسی میآمد
و
غمها را از قلبِ اهالیِ زمین ، برمیداشت ...!
سهراب سپهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت18
یه جورایی مثل بابا حد تعادل بود و این اعتدال مردهای خانواده ما همیشه باعث میشد که زندگیمون بدون درگیری و
شیرین باشه !
از مترو تا جلوی دفتر با تاکسی رفتیم . وقتی میخواستیم بریم بالا بهش گفتم :
_آقا احسان حواست که هست من آبجی بزرگتم باید هوامو داشته باشی؟
_بله بله هست ! به قول شاعر آمارتو دارم میدونی نمیتونی در بری به این آسونی ... هر جا بری باهات میام نمیذارم
تنها بمونی
_وا ! من میگم هوامو داشته باش تو میگی آمارتو دارم !؟
_خوب خواهر من مهم اینه که کلا دارمت دیگه .. حالا یا آماری یا هوایی یا زمینی
_برو بابا باز رفتی تو فاز مسخره بازی ؟ بیا بریم بالا دیرم شد
_واقعا متاسفم برات که به برادر شیرین زبونت میگی مسخره در حالی که خودت مزخرفی !
_احساااان !
_غلط کردم مدیونی اگه ناراحت بشی . بریم بالا تا منو نزدی رو دیوار به عنوان طراحیه جدید شرکتتون !
همیشه در هر شرایطی این باید سر به سر من میذاشت . حتی یادمه روز کنکورم کلی باهام کل کل کرد و سر صبحی
اشکمو در آورد
اصلا بخاطر همین من کتابداری قبول شدم وگرنه لیاقتم حقوق دانشگاه تهران بود !
خلاصه رفتیم بالاخانوم محمودی تنها بود با دیدن احسان اولش نگاهش رنگ تعجب گرفت اما وقتی گفتم برادرمه
کنجکاویش بر طرف شد .
هنوز چند دقیقه ای از اومدنمون تو شرکت نگذشته بود که نبوی تماس گرفت و گفت امروز اول میره بازار کارا رو
تحویل بگیره بعد میاد شرکت .
احسان چشم غره ای بهم رفت و جوری که محمودی نشنوه گفت : الهام امشب خودتو له شده فرض کن !
_چرا ؟ مگه تقصیره منه که رئیس شرکت انقدر مسئولیت پذیره و دنبال کار میدود !؟
_بخوره تو سرش . لیقات نداشت منو ببینه ... حالا چیکار کنم من کلاس دارم امروز دیر برسم باید بیای به جای
مامانم تعهد بدیا
_هه هه خندیدم ! بیا برو سر کلاست مهم محیط اینجا بود که دیدی دیگه
در ضمن به بابا نگو نبوی رو زیارت نکردی بگو کلا همه چیز اوکی بود . خوبه ؟
_نه بابا؟! پس فردا این یارو سرتق از آب دراومد چی؟ مگه نشنیدی بابا دیشب بهم چی گفت ؟ خیر سرم تو الان
تحت تکفل منی !
_بسه احسان انقدر مزه نریز بیا برو همینو که گفتم به بابا بگو تلفنی بعدم برو سر کلاست . خیالتم راحت من عقلم
کمتر از تو نباشه بیشترم هست
_ الهام یه بار دیگه این جمله آخرتو بگو ... نه جون داداش بگو ببین چی گفتی !
_احسان ؟
_جانم . چشم بازم من به حرف تو گوش میدم اما الهام خانوم حواست باشه همه چیز همیشه اونجوری که تو ساده
میگیری نیستا . در ضمن درسته امروز نشد اما من فردا میام آمارگیری دوباره خیالت راحت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا به حق این شبهاے عزیز
هیچ خانه ایے غم دار
هیچ مادرے داغ دیده
هیچ پدرے شرمنده
هیچ بیمارے درد دیده
هیچ چشمے اشڪبار
هیچ دستے محتاج
و هیچ دلے شڪسته نباشد
الهے آمین 🙏🏻
شبتون در پناه خدا
🌹🍃
#سلام_امام_زمانم ❣
☀️بوینرگس میدهد هرصبح انگارے ڪهیار
☁️هر سحر از ڪوچهے دلتنگیام رد میشود
☀️هرڪه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
☁️شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
گاهی باید دل به دلش بدهی...
و بخواهی که برایت حرف بزند
برایت بگوید ؛
از دلتنگی هایش
از بی قراری هایش
از حرف هایی که در گلویش گیر کرده
حتی غر بزند به جانت
آنقدر که دلش صاف شود و بگوید راحت شدم
این یعنی " ترمیمِ " یک رابطه ...👌♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بوی پاییز رو میشنوی؟🍁
نارنگی ایز کامینگ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من نیز چو خورشید
دلم زنده به "عشق" است
راه دل خود را
نتوانــــم که نپویـــم...
هر "صبح"
در آیینه
جادویی خورشید
چون مینگرم
او همه من
"من همه اویم
سلام صبحتون خجسته
روزتون بخیر❤️❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت92
انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشمهایم باز شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست از این فهمیدن جدا شوم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط در آغوش مادرش آرام میگیرد. چقدر خوب است که علایق اینگونه درک شوند.
در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.
نظری به آنجا کردم. توانستم از همانجا پشت دیوار را ببینم.
پشت دیوار کوچهی خلوت و دنجی بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.
داخل کوچه موجوداتی بودند که با دیدنشان حیرت کردم. موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگویم انسان هستند نه حیوان. چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای هالیوود دیده بودم. شبیه موجودات وحشتناکی که در فیلم ارباب حلقهها وجود داشت. البته سیاهتر و مخوفتر از آنها. انگار با آن موجودات بیگانه نبودم.
آنها بسیار زشت و چندش آور بودند. با حیرت نگاهشان میکردم. صدایی داخل سرم گفت:
–آنها شیاطین هستند.
حس کردم آن موجودات کریه در کمین کسی یا کسانی هستند. یک ماشین آلبالویی رنگ را محاصره کرده بودند و از خودشان صداهای عجیبی درمیآوردند. حرف نمیزدند ولی من متوجه میشدم که اشخاص داخل ماشین را برای کاری شارژ میکنند.
به داخل ماشین توجه کردم. پسر و دختری داخل ماشین نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. چهرهی مرد در نظرم آشنا آمد. انگار او را جایی دیده بودم.
پسر از دختر درخواستی داشت ولی دختر مدام سرش را به علامت منفی تکان میداد و میگفت:«هر کاری راهی داره، این راهش نیست. تو تا هر وقت که بگی من صبر میکنم فقط تو اول بیا با خانوادم حرف بزن.»
در این موقع صداهای عجیب آن موجودات بالا میرفت و تبدیل میشد به دلایلی که پسرک دوباره برای دخترک میآورد تا توجیحش کند. حتی حرفهای پسر هم برایم آشنا بود. برای همین یاد خودم و رامین افتادم، یعنی شباهت حرفهای پسرک مرا یاد او انداخت. آن سالها رامین هم دقیقا همین حرفها را میزد ولی با خواست خدا من خام حرفهایش نشدم و رهایش کردم. چون بعد از دو سال فهمیدم که تصمیم جدی برای ازدواج ندارد. نظری به چهرهی پسر انداختم. صدای داخل سرم گفت:
–خودش است. رفتم و داخل ماشین نشستم. بله خود رامین بود، ولی جا افتاده تر شده بود. انگار پولدار هم شده بود. آن موقع یکی از دلایلش برای ازدواج نکردنمان پول بود. پس حالا چرا ازدواج نمیکند.
آن شیاطین دوباره همان چیز شبیه دود را از خودشان بیرون دادند و بوی بدش دوباره پخش شد. همین کارشان باعث شد رامین چرب زبانی بیشتری کند و حرفهای عاشقانهتری بزند.
یکی از آن موجودات چندش آور که از همه کوچکتر بود و صدای زیری از خودش خارج میکرد داخل ماشین شد و کنار گوش آن دختر شروع به صدا درآوردن کرد. آن موجود کنار گوش دخترک میگفت:
–قبول کن دختر، همین یه باره، اگه ناراحت بشه میره دیگه نمیادا. دوباره مسخرهی دوستات میشی که همچین مورد خوبی رو از دست دادی. خدا اونقدر بخشنده و مهربونه که بعدش توبه کنی میبخشه تموم میشه. این که اختلاس و دزدی نیست. تو به کسی کاری نداری، حق کسی رو مثل خیلیها نمیخوای زیر پات بزاری، اون عشقته، بهش علاقه داری، دیگران مال مردم رو میخورن ککشونم نمیگزه، اونوقت تو واسه یه کاری که همهی دخترهای عاشق انجام میدن اینقدر دست دست میکنی؟
در عین حال که آن موجود این حرفها را در ذهن دختر تبدیل به کلمه میکرد مدام برمیگشت و به دوستانش نگاه میگرد. انگار از آنها انرژی میگرفت. شاید هم بچهشیطانی بود که در مرحلهی کار آموزی بود.
بوی تعفن خیلی آزار دهندهتر شده بود. آن شیاطین وحشتناک که بیرون ماشین بودند بالا و پایین میپریدند و میخندیدند و سعی میکردند رامین و آن دختر را برای کار مورد نظرشان تشویق کنند. و بالاخره موفق هم شدند. وقتی دختر قبول کرد آنها وحشتناکتر و با سر و صدای بیشتری جست و خیزشان را ادامه دادند. رامین ماشین را روشن کرد و با خوشحالی راه افتاد. من ناراحت از ماشین به بیرون سُر خوردم. دیگر نمیتوانستم آن اتفاقها را ببینم. در لحظهی آخر آن شیاطین را دیدم که روی سقف ماشین حرکات موزون انجام میدهند و قهقهه سر میدهند. آن لحظه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه به من و امینه میگفت در خیابان با صدای بلند نخندید.
آنها از ما دور شدند، هالهایی دور آن پسر و دختر را گرفت، هالهایی از سیاهی که باعث ترس من شد.
#ادامهدارد...