فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 #استوری
زائرات میگن چقد آقایی
قاضی الحاجات این دستایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت94
خالهی پریناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه میکرد. کمکم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت:
–اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دخترهی ترسوی بزدل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقهایی فکر کرد. بعد شمارهایی را گرفت.
–الو داداش، سلام. چه خبر؟ بیمارستانی؟
–آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوز عملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه.
پس احتمالا آقا حنیف بعد از دیدن روح من شک کرده و رفته است سر و گوشی آب بدهد.
– خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟
–نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن.
–من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون.
–باشه.
تلفن را روی صندلی کناریاش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد.
اشک از چشمهایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او میخواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریهاش به هقهق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد:
–خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه.
همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمیخواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظهی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که از داخل ماشین به بالا میرفت.
ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشمهای اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر میگفت. استرس از چهرهاش کاملا مشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم.
صدایدرونم گفت:
–قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی.
این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشهایی در خودم احساس کردم. تمام صحنههایی که به مادرم بیاحترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلیاش ناراحتی آن صدا بود که من وابستهاش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همهچیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا...
صدای هیجانانگیزی فریاد زد:
–برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت:
–خدا رو شکر.
دیگر صدایی نشنیدم. نمیدانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشمهایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق میکرد.
با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت:
–خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکتر گفت احتمالا همین روزا به هوش میایها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمهی شانس چشمهایم را بستم.
–من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همهی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت:
–باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همهی کاسه کوزههای ما رو به هم ریختیها...بعد روی برگهایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت:
–سریعتر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت.
از دکتر پرسیدم.
–من چند روزه اینجام؟
فکری کرد و گفت:
–فکر میکنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان میبرنت سیتی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسهایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سیتیاسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه.
بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت:
–میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون.
بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی میکردم. دلم میخواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد.
دوباره چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم.
#ادامهدارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#یاحسین
#السلامعلیڪیااباعبدالله
باٺومیشهدوعالمباهمداشت
دوستداشتم
ودارم
وخواهمداشت❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز نزدیک است
صدای خش خش
برگها....
بوی مهر،عطرتلخ یار،،
لبخند مهربانت و
نم نم باران به زیر چتر
و بوی خوش مهربانی،
حس خوب پاییز
نثارت ای دوست......
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌾هر #صبح که بلند می شوم .....
🌼آراسته روی قبله می ایستم و
🍁می گویم:
🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
🌼وقتی به این #فکر میکنم که خدا
🍁جواب #سلام را واجب کرده است،
🌾قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه
🌼 یک جواب سلام به من #نگاه می
🍁کنی از جا کنده می شود.
آقاجانم! #دوستت دارم.😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
❤️🎈
.
.
آنھـا ڪہ از پلِ صراط مےگذرند؛
قبلا از خیلے چیز ها گذشـتہانـد🚶🏻♂🖐🏻
بایـد بگذرے تا بـگذرے :)!
#شهیدانہ . . .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نیستی و برای من
کسی شبیه تو نشد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت95
با صدای پرستاری بیدار شدم.
–بلند شو تنبل خانم، پاشو باید بریم سیتی.
من روی تخت چرخ دار از اتاق بیرون آمدم. در راهرو که تخت در حال حرکت بود و من به سقف و تمام زوایا دقت میکردم، یاد خوابم افتادم. نه خواب نبود. دستم را بلند کردم و نگاهش کردم. ملافه را نیمه، کنار زدم و تنم را بررسی کردم. لباس بیمارستان تنم بود و خبری از آن سپیدی ابر مانند نبود. غمگین شدم، دلم گرفت.
–چی رو بررسی میکنی؟
نگاهم را به پرستاری که این سوال را پرسید دوختم. با تعجب نگاهم میکرد جوابی برای سوالش نداشتم. آه مملو از دردی از سینهام بیرون آمد.
پرستار شروع به دلداری دادنم کرد. ولی من نیاز به دلداری نداشتم. نیاز داشتم در مورد موضوعی که میدانستم باورش برای همه سخت است حرف بزنم.
چشمهایم را بستم و سعی کردم آن حس و حال را دوباره تجربه کنم. دوباره تکتک آن لحظات را با خودم یادآوری کردم. حتی از فکرش هم غرق لذت شدم. ناگهان تکانی خوردم و چشمهایم را باز کردم.
پرستار گفت:
–ببخش عزیزم، باید روی اون تخت بزارمت تا داخل دستگاه بری.
داخل دستگاه، سرد و خوفناک بود. یک ترس خاصی مرا گرفت. شبیه ترس و ناراحتی آن زمانی که آن صدا به من گفت که قدر مادرم را ندانستم. احساس دلتنگی شدیدی نسبت به مادرم پیدا کردم. همینطور نسبت به آن صدا به آن شخص که نمیدانم چه کسی بود فقط میدانم پر بود از چیزهایی که من در تمام عمرم دنبالش میگشتم، من فقط صدایش را شنیدم. فقط یک صدا اینقدر قدرت داشت. شاید تنها کاری که میتوانستم انجام دهم تا آن صدا دوباره برگردد این بود که همانطور باشم که او میخواهد. هنوز هم ناراحتی که در صدایش بود وقتی که گفت قدر مادرم را بدانم به یاد دارم. صدایش روی قلبم زخم زد. خدایا چقدر دلتنگش بودم. دوباره نفسم را محکم بیرون دادم. دلم میخواست زودتر مادر را ببینم. میدانستم که در این چند روز چقدر اذیت شده. خودم اشکهایش را دیدم که چطور برای من بیقرار بودند. چقدر دیر فهمیدم. دل تنگی و تنهایی باعث شد اشکهایم بر روی گونههایم جاری شود.
وقتی از دستگاه سیتی بیرون آمدم پرستار به طرفم آمد و بادیدنم گفت:
–عه؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و پرسیدم:
–مادرم کجاست؟
لبخند زد.
–آهان از این دختر مامانیها هستی؟ بیچاره مامانت که همش اینجا بود. فکر کنم وقتی گفتیم به هوش امدی خیالش راحت شد و از خستگی از هوش رفت. بردنش خونه تا استراحت کنه.
او چه میگفت؟ دختر مامانی؟ آن هم من؟ بیچاره مادرم، من کی قدرش را فهمیدم؟ کی درکش کردم که حالا مامانی هم باشم.
زیر لب با خودم گفتم:«خدایا من رو ببخش.» از حرف پرستار نگران شدم. پرسیدم:
–بیهوش شد؟
–منظورم از خستگی بود. وقتی به اتاق برگشتیم پرسیدم:
–میتونم از تخت بیام پایین؟
–باید صبر کنی، جواب سیتی رو که دکتر ببینه معلوم میشه، فعلا باید احتیاط کنیم.
لبهایم را روی هم فشار دادم. دلم مادر را میخواست باید زودتر جبران کردن را شروع میکردم. شده بودم مثل سرباز آماده به جنگ ولی نه این بار جنگ با مادرم، جنگ با غرور و تکبر و خودخواهیام. من این همه سال اصلا مادرم را ندیده بودم. اینبار میخواستم ببینمش، میخواستم نگاهش کنم. باید از ته دل مرا ببخشد. با رفتن پرستار تنها شدم و دوباره دلتنگ آن صدای آرام بخش.
زمزمه کردم:
–تو کجایی؟ پس وقتی دل تنگت میشم باید چیکار کنم؟
همان موقع صدای اذان را از بیرون شنیدم. کسی نبود کمکم کند وضو بگیرم و نماز بخوانم. دستهایم را روی پتو گذاشتم تیمم کردم و نمازم را با حرکت چشمهایم خواندم. دلم خانوادهام را میخواست ولی فعلا چهکار میتوانستم انجام دهم جز این که صبر کنم.
کمکم دوباره خوابم برد.
در یک دشت سرسبز میدویدم. سبک شده بودم. آنقدر سبک که با نسیم خنکی که وزیدن گرفت از زمین کنده شدم و به طرف بالا پرواز کردم. به اطرافم نگاه کردم، انگار دنبال عاملی میگشتم که باعث پروازم شده بود.
بال نداشتم ولی میتوانستم خیلی آرام حرکت کنم. گاهی به چپ و راست منحرف میشدم ولی دوباره به مسیر اصلی برمیگشتم. این پرواز آنقدر برایم لذت بخش بود آنقدر حس خوبی داشتم که سرشار از شادیام کرد. شادی که شاید هیچ وقت تجربهاش نکرده بودم.
همان موقع صدایی در قلبم به صدا درآمد.
–تو میتوانی...
همان صدای آشنا بود. همان صدا که دلتنگش بودم. همان که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتنی که غیر قابل وصف بود. به زمین نگاه کردم مسافت زیادی بالا نرفته بودم ولی سعی میکردم که فاصلهام را از زمین بیشتر کنم. احساس میکردم با این کارم صدا خوشحالتر میشود. ولی هر چه فاصلهام از زمین بیشتر میشد به همان اندازه هم پروازم سختتر میشد. جالب بود که این سختی و تلاش مرا خوشحالتر میکرد. غرق بودم در خوشی کهناگهان متوجه شدم دستم گرم شد.
#ادامهدارد...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت96
دلم نمیخواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی دستم نگاه کنم. ولی وقتی این گرما تبدیل به نوازش شد علیرغم میلم چشمهایم را باز کردم.
سقف اتاق بیمارستان اولین چیزی بود که دیدم. همین کافی بود تا بفهمم که همهاش خواب بوده. دیدم نورا با چشمهای شفاف کنارم ایستاده است.
تعجب کردم انتظار داشتم یکی از اعضای خانوادهام کنارم باشد.
نورا لبخند زد و با صدای بغض آلودی گفت:
–خدا رو شکر که حالت خوب شد. فقط خدا میدونه چقدر نگرانت بودم.
منهم لبخند زدم.
–آره دیدم.
چشمهایش گرد شد.
–دیدی؟
دوباره لبخند زدم و سعی کردم موضوع را عوض کنم.
–نورا جان مامانم کجاست.
راستش اون خیلی خسته بود بردنش خونه، فردا میاد ملاقاتت. امینه خانمم بیرونه، بعد از من میاد پیشت. بیچاره وقتی دید من دوست دارم زودتر بیام پیشت گفت اول تو برو ببینش من بعدا میرم.
راستی یه خبر خیلی خوبم برات دارم. البته برای هممون خبر خوبی بود. برای من که بهترین خبر عمرم بود.
کنجکاو شدم.
–چه خبری؟ چی شده؟
–دکتر بعد از این که سیتیاسکنت رو دید گفت مشکلی نداری، گفت اون لخته دیگه طوری نیست که نیاز به عمل باشه، با دارو برطرف میشه. گفت احتمالا یکی دو روز دیگه میتونن مرخصت کنن.
–یعنی دکتر گفته بود توی سرم لختهی خون هست؟
–آره، اگه بدونی چی به ما گذشت. البته دکتر به پدرت گفته تشخیصش درست بوده، سیتی قبل و حالا رو هم نشون داده و توضیح داده که لختهخون اول وجود داشته ولی بعد خود به خود برطرف شده که جزوه موارد نادره. خلاصه این که هممون یه نفس راحت کشیدیم و از این استرس چند روزه راحت شدیم.
–ببخشید خیلی اذیت شدی.
–تو باید ما رو ببخشی. هممون عذاب وجدان گرفتیم. یه جورایی تقصیر ماست که این بلا سر تو امد.
–ولی من خوشحالم که این اتفاق افتاد. نورا مبهوت نگاهم کرد.
من سرم را برگرداندم و به پنجرهی اتاق که با پردهی کرکرهایی آبی رنگی پوشانده شده بود نگاه کردم. دل تنگ بودم، خیلی دل تنگ. از وقتی برگشته بودم مدام به این موضوع فکر میکردم که چرا عمرم را اینطور گذراندم؟ اگر قدر لحظاتم را میدانستم شاید آن صدا ناراحت نمیشد و حتی مرا با خودش میبرد. دلم نمیخواست دوباره به اینجا برگردم.
با صدای نورا به خودم آمدم.
–اُسوه،
نگاهش کردم.
–یعنی اینقدر از دست پریناز ناراحتی؟
ابروهایم را بالا دادم.
–پریناز؟ چرا اون؟
–فکر کردم به خاطر اون میگی خوشحالی که این اتفاق افتاد.
–چه ربطی داره؟
–خب اینجوری از چشم راستین میوفته دیگه.
لبخند زدم.
–نه بابا، منظورم اصلا اون نبود.
بامِن و مِن پرسید:
–میگم... پری...ناز رو میبخشی؟
پرسیدم:
–معلومه. اتفاق دیگه، اون که نمیخواست اینجوری بشه. ممکن بود من هولش میدادم و این بلا سر اون میومد. حالا ازش خبری داری؟
–نه، من اصلا ندیدمش و خبری ازش ندارم. ولی میبینم که بیچاره راستین چقدر ناراحته و درگیره. اون خودش رو مقصر میدونه.
#ادامهدارد...
جلسه بیست وسوم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29.67M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۳
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه
عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه
عشق مثل ستاره میدرخشه
عشق مثل خورشید گرم میکنه
عشق مثل گل ها لطیفه
و عشق مثل نگاه خدا زیباست ...
عصرتون دلچسب😍✋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ﮔﺎﻫﯽ،ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ،
ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎﺯﻡ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﺎﺷند...!🍃
عصرتون اینجا👆
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت19
_بله متوجه ام ! بفرمایید دیرتون نشه
_باشه بابا رفتم دیگه . مواظب الی بالی ما باش . بای
_به سلامت . توام مواظب باش داداشی
میدونستم احسان آدمی نیست که پیگیر چیزی باشه و کلا همین یه بار بود که اومده بود تحقیقات و فردا عمرا یادش
میموند که امروز چی گفته !
بنابر این با خیال راحت رفتم تو اتاق و شروع کردم به طراحی کارایی که محمودی در موردشون برام توضیحاتی داده
بود!..... اون شب وقتی بابا در مورد شرکت و محیطش از احسان سوال کرد استرس گرفتم یکم چون اصولا این خان
داداش من توی گند زدن استاد بوده همیشه !
ولی در کمال تعجب احسان با آرامش گفت :
خیالت راحت بابا ... اوال که به جز الهام چند تا خانم دیگه هم اونجا کار میکنن بعدشم مدیرش خیلی آقا بود فکر
نکنم مشکلی باشه حالا باز اگر دوست داشتین میتونیم بریم خودتون نظر بدید بازم .
امیدوار بودم کسی چشمک خبیثانه اش رو نبینه !
بابا نگاه مشکوکی به من و احسان کرد و گفت :
این هفته که خیلی سرم شلوغه نمیتونم جایی برم .. قراره جنس بیارن توام که یه بار نمیای اونجا ببینی ما کاری داریم
یا نه یکم کمک به حالمون باشی
احسان : بابا جون آخه منو چه به بنکداری و عمده فروشی ! اونم با وجود حاج کاظم که انقدر رو همه گیر سه پیچه !
اصلا اگه شغل خوبی بود که حسام اول از همه پیش قدم بود . دیگه نمیرفت سراغ شغل دولتی !
بابا : حسام روحیاتش فرق میکنه اونو با خودت یکی نکن . در ضمن دیگه نبینم در مورد بزرگترت مخصوصا حاج
کاظم اینطوری حرف بزنی !
همیشه همین بود اسم حاج کاظم که تو خونه میومد همه باید با احترام برخورد میکردن . چون هم بزرگتر محسوب
میشد هم یه جورایی مقتدر و سختگیر بود .
بابا و عمو و حاجی توی بنکداری کار میکردن ... یه عمده فروشی خیلی بزرگ طرفای بازار ...
هر سه تاشون از وقتی که نوجوان بودن تقریبا همونجا کار میکردن . با این تفاوت که تا قبل از مرگ اقاجون .. بابا و
عمو توی همون مغازه آقاجون بودن و انبار پشتش ...
ولی بعد از مرگ آقاجون یعنی همین چند سال پیش به پیشنهاد شوهر عمم مغازه و انبار کناری که سهم حاجی از
ارث پدریش بود رو با مغازه ما یکی کردن و یه جورایی وسعت دادن به کارشون
خداییش از وقتی که سه تایی شراکت کردن وضع هممون بهتر از قبل شده بود . چون حاج کاظم تو بازار سرشناس
تر بود و بیشتر روش حساب میکردن .
خدا پدرشم بیامرزه انقدر همیشه سرشون شلوغه که بابا فرصت نمیکنه به من و احسان گیر بده ! نمونش همین
شرکت ... مطمئن بودم اگه یکم وقت آزاد داشت کروکی خیابونای اطراف شرکت رو هم در میاورد ! چه برسه به
تحقیقات اولیه !
_چطور بود آبجی بزرگه ؟
خدایا ،
آنگونه زندهام بدار
که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه بمیرانم که
به وجد نیاید کسی از نبودنم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار حاج میثم مطیعی این شعر رو برای این روزهای پر از حسرت و دلتنگی ما خونده 😭
میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راه میخوام
میخواستم مثل اهل بیت حسین
با اهل و عیالم پیاده بیام
آه حسرت تو سینمه
میباره چشام به پای غمت
این غم کم نیست
لیاقتش ندارم آقااا بیام حرمت
جاااده به جاااده پااای پیاده
جاااا موندم امااااا
زائر زیاده😭😭😭
به تو از دور سلام
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
#اربعین❤️
بیماری ما با "حرم" درمان پذیر است
در صحن خود ما را قرنطینه کن آقا
#اربعین
#حرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍃
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت97
–وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز میکرد.
با حرفش یاد خوابم افتادم.
–نورا، تو میدونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟
–من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم.
حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی میرسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه.
یعنی چی نوع پرواز؟
–یعنی با یه وسیلهایی پرواز میکردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی میرفتی بالا یا...
حرفش را بریدم.
–من به صورت عمودی پرواز میکردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم.
لبخند زد.
–مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته؟
–اهوم.
–این خیلی خوبه، انشاالله که خیره.
خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم.
نورا ادامه داد:
–من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر میکردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام میدادم، ولی نمیشد.
یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بیتعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت:
–اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره.
–از حرفش ناراحت نشدی؟
–اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری میزنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمیدونستم.
ازش پرسیدم:
–خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین میبره، اصلا چه ربطی داره؟
گفت:
–چون قوهی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی.
آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و
خوابشون مشوش میشه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه
مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادقتر میشه. پرسیدم:
–حالا خواب دیدن به چه درد ما میخوره؟
گفت:
–عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه،
اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت.
البته خیلی توضیحهای دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف میکردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده.
آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همهشان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم میآید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم.
#ادامهدارد...
کربلایی حسن عطایی - @hassanataie1.mp3
3.23M
رفیق اربعین فصل غم یادته
#کربلایی_حسن_عطایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍃
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت98
صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی بهتر است و به زودی مرخص میشوم. اجازه داد که از تخت پایین بیایم و گفت که دیگر خطر رفع شده.
بعد از رفتنش برای دیدن مادر لحظه شماری میکردم. خیلی طول کشید که بالاخره آمد. با دیدنش تعجب کردم در همین چند روز خیلی لاغر شده بود. دستهایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم. خم شد تا صورتم را ببوسد. من گردنش را بغل کردم و شروع به گریه کردم. مادر از کارم ماتش برد و مرا از خودش جدا کرد و گفت:
–گریه نداره که خدا رو شکر حالت خوب شده دیگه، احتمالا فردا میریم خونه. وقتی دلیل لاغرشدنش را از امیرمحسن که همراه مادر آمده بود پرسیدم، گفت که تنها غذایی که مادر در این چند روز خورده همان دیشب بوده است.
شرمنده شدم و زیر چشمی مادر را نگاه کردم.
مادر دیگر خانه نرفت و کنارم ماند. دیگر در بخش مراقبتهای ویژه نبودم برای همین مادر میتوانست کنارم بماند.
وقت ملاقات شده بود و همه برای دیدنم آمده بودند. همینطور نورا و همسرش. چیزی به دقایق آخر ملاقات نمانده بود که مریم خانم و راستین هم وارد اتاق شدند.
مریم خانم جلو آمد و با خوشحالی صورتم را بوسید و بارها خدا را شکر کرد. راستین از همان عقب با تکان دادن سرش سلام کرد و همانجا ایستاد.
معلوم بود از چیزی ناراحت است و دل و دماغ ندارد. سر به زیر گوشهایی ایستاد.
بعد از چند دقیقه مادر جعبه شیرینی که عمه خریده بود را به همه تعارف کرد، به جز راستین همه شیرینی برداشتند. او که به خدا التماس میکرد من حالم خوب شود پس چرا حالا خوشحال نیست؟
ساعت ملاقات تمام شده بود و کمکم دورم خلوت میشد.
نورا به طرفم آمد و روی تنها صندلی کنار تختم نشست. دستم را گرفت و گفت:
–عزیزم کاری نداری؟ مرخص که شدی دوباره میام خونتون میبینمت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
لبخند زدم و تشکر کردم. کنجکاو بودم در مورد پریناز بدانم شاید ناراحتی راستین به او مرتبط باشد. دست نورا را فشردم و نگاهی به اطراف انداختم. حنیف و راستین در حال صحبت بودند و مادر هم با مریم خانم سرگرم بود. آرام گفتم:
–فکر میکردم پرینازم بیاد ملاقاتم.
نورا قیافهی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
–اون اصلا ایران نیست که بیاد. گذاشته رفته خارج از کشور حتی یه تماسم با راستین نگرفته که خبر بده. راستین رفته خونهی خالش، از اون خبر گرفته. وقتی نتونست هیچ شماره و اثری ازش پیدا کنه، امروز صبح رفته همون موسسه که پریناز کار میکرده، اونا با کلی پرس و جو و داد و بیداد راستین، بالاخره بهش گفتن واسه گذروندن کلاسهای مددکاری رفته اونور، ولی هیچ شمارهایی ازش ندادن. بعد که راستین تهدیدشون کرده که میره به پلیس خبر میده چون فکر میکنه اونا بلایی سرش آوردن. مدیر موسسه همونجا شمارهی پری ناز رو گرفته و گذاشته رو اسپیکر، راستین میگفت پریناز خیلی سرحال و قبراق گوشی رو برداشته و با مدیر موسسه صحبت کرده. مدیرشون رو با اسم کوچیک صدا میزده و باهاش جوری احوالپرسی میکرده که انگار سالهاست با هم آشنا هستن. بعد که حرفشون تموم شده مدیر موسسه هم گوشی رو قطع کرده و به راستین گفته حتما خودش نخواسته بهتون خبر بده.
وقتی راستین دوباره باورش نشده مدیر موسسه گفته چند ماه دیگه قرار بوده پریناز واسه آموزش بره ولی به خاطر اصرار خودش الان یه نفر دیگه جاش رو به پریناز داده. گفته پری ناز کلا ترسیده بوده و میخواسته زودتر از اینجا بره. بعدشم گفته شاید همونجا جذبش کنن و تا مدتها اونجا بمونه.
حرفهایش برای من هم باور کردنی نبود. چه برسد به راستین، از تعجب فقط به دهان نورا چشم دوخته بودم.
دلم برای راستین سوخت. بیچاره حق داشت اینقدر ناراحت باشد.
گفتم:
–خودش اینارو بهت گفت؟
–به من که نه، قبل از این که بیاییم بیمارستان واسه حنیف تعریف کرده. وقتی حنیف به من میگفت خیلی ناراحت شدم ولی حنیف گفت خیلی خوب شده که اینطور شده.
ابروهایم بالا رفت.
–چرا؟
–یادته اون روز چی در مورد اون موسسه گفتی؟ من حنیف رو توی جریان قرار دادم. اونم جریان رو به یکی از دوستاش گفته، الان چند روزه توسط نیروهای پلیس تحت کنترلن. رفت و آمدهاشون و خیلی چیزهای دیگه. به چیزهایی هم مشکوک شدن. انگار حرفهات درست بوده. البته حنیف گفت تا اونا صد در صد مطمئنش نکنن به راستین چیزی نمیگه.
#ادامهدارد
پای پیاده صحن نجف تا به کربلا
در این مسیر فصل عزا تازه تر شده
#اربعین
#کربلا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_حسن_عطایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چای میریزم با عطر هل
مینشینم کنار #یاد تو
دستانم حلقه میشود به لیوان داغ
و چشمانی که بسته میشود
یادآورِ لحظات بودنت
و تو گویی هر لحظه در #منی
نگاهت،چشمانت،صدایت.
و باز هم صدایت که ..
مستیِ ویرانگرِ دل است
چه وفادار است #یاد تو که نمیرود..
مینشیند کنار طعم خوش چای
دستانم به دستانت حلقه میشود..
#عصرتون_مملواز_عشـــ💞ـــق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
04 - <unknown>.mp3
10.53M
اربعین پیاده راهش برا من
#کربلایی_علی_پورکاوه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالشرحماجــــرانیستفقطحرملازممحسین
چیمیشهاینشباببینمکهبهزودیعازممحسین
#شب_جمعه
#بهتوازدورسلام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_6008363268022736149.mp3
5.01M
فقط حرم لازمم حسین
#کربلایی_امین_قدیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت20
_ هیس ! مگه نمیبینی بابا امشب کلید کرده رو منو تو ... انگار فهمیده یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
_نه بابا خیالت راحت هیچی نفهمیده ... راستی الی جون یادت باشه باید یه جایی جبران کنیا
_هه هه ایشاالاتو شادیات
_تو شادی میخوامت چیکار ؟ تو همون توی بدختیام خواهری کن من چاکرتم هستم
_اه خیله خوب بابا چقدر حرف میزنی ؟ حالا انگار چیکار کرده !
_ یعنی روتو برم من !
براش شکلکی در آوردم و با خوشحالی از کسب موفقیت جدیدم بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا مثل همیشه ساناز رو
خبردار کنم
_خوب مشکل چیه ؟
_ببینید آقای نبوی تا اونجایی که من مطلع هستم نظر مشتری حرف آخر رو توی کار ما میزنه ولی خوب من به
عنوان طراح میتونم یه تغییرات جزئی توی کار داشته باشم درسته ؟
_بله ... درسته !
خانوم شمس که تا اون لحظه سعی کرده بود سکوت کنه به طرف نبوی خم شد و با عصبانیت گفت : درسته !؟ یعنی
چی آقا ؟ من یک ساله دارم با شکرت شما کار میکنم تا حالا مگه حرفی زده بودم ؟ این خانوم معلوم نیست یهو از
کجا اومده میخواد کل تراکت منو پشت و رو کنه بعد میاد میگه تغییرات جزئی !خوبه والا.
نبوی با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_ خانوم صمیمی میشه یه نمونه از کار جدید و کار قبلی رو بیارید برام ؟
با اعتماد به نفس کامل کاذب بلند شدم و بله ای گفتم و رفتم از روی میز کارم نمونه ها رو آوردم
خدا به داد برسه ! خوبه این پسره بزنه منو بخاطر مشتری با سابقه اش خراب کنه ! جهنم و ضرر من کارم همینه
دیگه ... اگه میخواست ایراد بیخودی بگیره تو این 5 روزه میگرفت .
با این فکر سرمو گرفتم بالا و رفتم نمونه ها رو گذاشتم رو میز و دوباره رو به روی خانوم شمس نشستم ... اصلا از
مدل ابروهای تتو کرده اش خوشم نمیومد ... تو این دوباری که دیده بودمش بادبزنش از دستش یه لحظه هم
نیوفتاده بود !
بعد از چند لحظه نبوی شونه ای بالا انداخت و با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
حق با شماست خانوم شمس ! تغییرات خیلی محسوسه و اصلا جزئی نیست
یعنی دلم میخواست کل میز رو بکوبم تو سر این زنه تا اینجوری واسم چشم و ابرو نیاد ... داشتم از خشم منفجر
میشدم اینا لیاقت کار خوب رو ندارن اصلا !
_ البته به نظر من طراحی خانوم صمیمی عالیه ! در واقع با دستی که توی کار بردن تونستن جذابیتش رو بالا ببرن ...
هم رنگش جالب شده هم تصاویر پشت زمینه ! چه اشکالی داره بعد از یکسال حاال یه تراکت جدید بدید دست مردم
؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#مولا_جانم❣
💦دعا برای ظهورش
چه لذتی دارد
🌹غلام درگه مهدی چه
#عزتی دارد
💦بمان همیشه #منتظر و
بی قرار دیدارش
🌹که انتظار ظهورش
چه قیمتی دارد
💛الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💛