᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
🌅 #استورۍ
بالاخره
تڪلیف
ڪربلاے ما هم معلوم شد
°°[[ جاماندیم......😞 ]]°°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•💚•
همآنآ اشک رودیست
کہ اگر به دریایِ عشقِ
#حسین وصل نشود،
در باتلاقِ سیاهِ دل مےماند
پس " فَابْكِ لِلْحُسَيْن "
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت23
بعدم بدو بدو رفتم بالا که خودمو برسونم به اتاقم و یه دل سیر بخوابم .......مثل هر روز داشتم آماده میشدم برم شرکت . میخواستم مقنعه ام رو سرم کنم که یه لحظه پشیمون شدم . حس کردم خیلی قیافم تکراری شده با این
مقنعه مشکی ! یه جورایی یاد فورم مدرسه میوفتادم . خانوم محمودی که تو این یه هفته هر چی مدل شال و روسری
جدید تو بازار دیده بودم سرش کرده بود ! خوب منم حالا شال میپوشم چی میشه مگه !؟
شونه هامو بالا انداختم و رفتم شال سورمه ایم رو برداشتم . راستش من از محیط کار و خودم مطمئن بودم . ولی از
اونجایی که خانواده حساسی داشتم میترسیدم کوچکترین خطام رو به محیط بد بیرون و جامعه نسبت بدن و مجبور
بشم بشینم تو خونه !
بخاطر همین با اینکه برام یکم سخت بود طبق خواسته و فرهنگ خانواده گشتن ولی همیشه تا جایی که میتونستم
رعایت میکردم این چیزا رو .
آخیش یکم عوض شدم . اصال از فردا هر روز یه چیز میپوشم چشم این محمودی درآد . فکر کرده فقط خودش بلده
تیپ بزنه ! واال ...
خودم که همیشه عاشق اعتماد به نفسهای الکی خودم بودم ! مخصوصا که همیشه به یه ساعت نکشیده ضایع میشدم !
همین که رسیدم شرکت با دیدن مدل روسری محمودی که اتفاقا خیلی هم گرون قیمت بود حالم از شال ساده خودم
بهم خورد !
خوبه طرف منشیه و اینهمه پول داره .!
_ الهام جان میتونی این فرم ها رو کپی بزنی من یه زنگ به شرکت آسیا بزنم ؟
_ بله حتما
_ مرسی عزیزم
اییییش ! حالا یکی نیست بهش بگه نگی الهام جان نمیشه ؟ اصلا من چون فامیلیم صمیمی بود همه فکر میکردن باید
زود صمیمی بشن باهام !
هنوز داشتم تو سالن کپی میگرفتم که نبوی اومد.مثل هر روز شیک و خوش تیپ ... بوی عطرش از خودش زودتر
میومد انگار . یادم باشه بپرسم مارکشو تولد احسان واسش بخرم حداقل بچه یه بار که شده یه عطر درست و حسابی
بزنه به خودش !
_ سلام آقای نبوی صبحتون بخیر
_ روزتون بخیر
هیچ وقت سلام نمیکرد ! مکث کوتاهی که روی صورتم کرد برام عجیب بود ... خوبه گریم چهره نکردم امروز ! انگار
خودش فهمید زیادی وایستاده وسط سالن چون سریع گفت :
شما چرا کپی میگیری ؟ خانوم محمودی کجاست ؟
_ رفتن توی اتاق به یکی از شرکتها زنگ بزنن آخه اینجا دستگاه ها صدا داره
_ اوکی . خودتون طراحی ندارید ؟
_ راستش نه ! همه طرحهایی که بهم داده بودید تموم شده
ابروهاش رو برد بالا و گفت : چه فعال ! یه سری فایلهای نیمه تموم هست توی پی سی اونها رو دیدی؟
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
جلسه بیست وششم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29.03M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۶
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
#قرار_عاشقی ❤️
سلام ارباب دلم ✋
کمی طراوت باران کمی نسیم حرم
سلام صبح من و فیض مستقیم حرم
چقدر ساده تو را می شود زیارت کرد
به یک سلام من و حسرت حریم حرم
#مجنون_حسین🍃💫
«" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"»
#بوقت_دلتنگے
چہ نیاز است
کہ دستت بہ ضریحش برسد🍃
برسے سر در مشهد
تو شفـآ میگیرے..!
+ازعنایاٺِ رئوف اسٺ.. :)♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اے ویرانگر همہی زد و بندها
و اسلحه ها و سیاهےها
و سیاسے بازها، اے عشق؛💙
اے شفا بخش و کـار سآزترین
سلاح براے آزادے!
قسم بہ لالایـی گلولہها براے
فرزندانت؛ قسم بہ مُقاومت؛✌️🏻
#جهادنا_فے_قلبے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♻️🎖♻️🎖♻️🎖♻️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت105
–توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کمکم بهت میگم.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، الان بگو، واسه من توضیح بده خب. از کی دارم به حرفهاتون گوش میدم. برای منم اتفاقا سواله.
امیرمحسن به طرفم چرخید و گفت:
–چون لوک یه آمریکایی که داره به طرف سرزمین خورشید میره. خورشید نماد صهیونیسمه. (نماد سرزمین موعود در کتاب مقدسشون) کسایی که در حقیقت وطن و خونه ندارن.
امینه گفت:
–وا! برداشتن یه آدم منفی و بیریشه رو
به جای آدم مثبت جلوه دادن که چی بشه. اصلا این تلویزیون چرا اینارو پخش میکنه، یعنی اونا اندازهی آریا نمیفهمن؟ نمیگن روی بچههای مردم تاثیر میزاره.
باران شدیدی شروع به باریدن کرد. دانههای درشت باران با تمام قدرت خودشان را به پنجرهی سالن میکوبید.
امینه گفت:
–آخه الان وقت بارون امدن بود؟
از این همه سر و صدای بارات تعجب کردم. کم پیش میآمد باران به شدت ببارد.
بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم. پنجره را باز کردم و چشم به آسمان دوختم. جمعیتی از باران به همراه حمل کنندههایشان، به طرف زمین سقوط میکردند.
حمل کنندهها خیلی کوچک بودند هم اندازهی خود قطرات آبی که از دل آسمان به طرف زمین سفر میکردند. انگار این فرشتهها مسئول باران بودند مثل مادری که مسئول فرزندش است. گویی هدفشان این بود که با احترام هر قطره از باران را به جایی که باید میرساندند. با حیرتی که همراه با دانایی بود، دستم را زیر باران گرفتم.
حاملان باران به سرعت قطرات را روی دست من میگذاشتند و محو میشدند.
ابرِ چشمهای من هم کمکم از این همه زیبایی و شگفتی عقده گشودند.
خدای من، یعنی سرنوشت هر یک قطره بارانت برایت اینقدر مهم است که همراه هر کدامشان سربازی روانه کردی؟ تا به سلامت فرود بیایند.
تو مسیر هر یک قطره آب را مشخص کردی، مگر میشود مرا رها کرده باشی؟
دستم را جلوی صورتم گرفتم زبانم را به کف دستم زدم و قطرات آب را همراه قطرات باران چشمهایم بلعیدم.
چشمهایم را بستم و به بارانهای بلعیده شده گفتم:
–حتما سرنوشت شما شنا کردن در رگهای من بوده.
پنجره را بستم و از پشتش به ریزش فرشتهها نگاه کردم.
شاید برای همین دیدن برف و باران اینقدر لذت بخش است چون همراه فرشتهها فرود میآیند. باید گفت ریزش فرشتهها.
نمیدانم چقدر گذشت. باران هنوز میآمد و من به باریدنش از پشت پنجره زل زده بودم.
متوجه شدم، اشکهای من هم مثل باران بند نیامده و برای خودش جوی کوچکی روی صورتم باز کردهاند.
همان موقع امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–میگم اُسوه، من دوباره مثل روز خواستگاری همین کت و شلوار رو پوشیدم. به نظرت صدف خوشش میاد؟ نگه تکراریه، آخه دخترا حساسن.
چشم از پنجره گرفتم و نگاهش کردم. با کت و شلوار زیبایی که فقط برازندهی خودش بود مثل ماه شده بود. بوی عطرش اتاق را برداشته بود. موهایش را طوری آب و جارو کرده بود که یک لحظه شک کردم کار خودش باشد. از همیشه مرتبتر و شیکتر. لبخند زدم و روی تخت نشستم.
–صدف فعلا فقط خودت رو میبینه داداش من، الان هر چی بپوشی تو چشم اون قشنگه. استرس این چیزارو نداشته باشه.
لبخند زد و کنارم روی تخت نشست.
–استرس ندارم، فقط نظر خواستم. تو خوبی؟ بعد دستش را روی صورتم کشید.
–چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ چیزی شده؟
–نه، گریهی ناراحتی نیست.
میدونی خودم روشبیهه کی تصور میکنم؟
–نه.
–مثل کسی که داخل سینما نشسته بوده ولی پشت به پردهی سینما. برای همین تاریکی اونجا لجش رو درمیاورده و فقط غر میزده که امدیم اینجا چیکار، اینجا که خبری نیست.
صدا و نور فیلمی که در حال پخشه تمام تلاشش رو میکرد که من رو متوجه کنه که اصل کاری درست پشت سرمه ولی من اونقدر مشغول چیپس و پفک خوردن و غر زدن بودم که متوجه نشدم. شایدم نخواستم متوجه باشم. بعد زانوهایم را بغل گرفتم و نالیدم.
–خدایا تو خواستی خودت رو بهم نشون بدی ولی من نفهمیدم من فقط تاریکیها رو دیدم اصلا حواسم به پرده سینما نبود
من امدم این دنیا فقط برای تماشا، چشمهام بسته بود، تو چقدر خواستی حواس من رو جمع اون پرده نمایش کنی ولی من فقط خودم رو رنج دادم و تاریکیهای سینما رو دیدم. تو اونجا رو تاریک کرده بودی که من فیلمت رو بهتر ببینم.
ولی من که فیلمی ندیدم چطور میخواستم بفهمم و بدونم که موضوع فیلمش چی بود.
من همش سرم گرم تخمه خوردن و آدمهای اطرافم بودم. همه چی دیدم جز تو.
#ادامهدارد...
.
♻️🎖♻️🎖♻️🎖♻️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت106
تازه به خانهی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمیکردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش میکردی. درست میگفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمهی کنار گوشیام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم.
ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شمارهی کیست.
امینه که سرش داخل گوشیام بود نجوا کرد.
–خارجس که...
–آره انگار.
–از این کلاهبرداریها نباشه.
–کدوما.
–هیچی فقط الان زود جواب بده نزار میس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی.
گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام و با تردید گفتم:
–الو.
–پس هنوز زندهایی؟ صدای پریناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی از دوستانم پشت خط است.
–عه، سلام پریناز، خوبی؟
–فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی میکردی؟ کمکم صدایش بالا میرفت.
صدای گوشیام را کم کردم.
–ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان...
فریاد زد.
–نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمیفهمیدم منظورش چیست.
امینه گفت:
–این کیه؟ چرا صداش رو انداخته تو سرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد.
نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. کافی بود گوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجا هستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم میکرد. گفتم:
–من که اصلا نفهمیدم چی میگفت. صدف خندهی زورکی کرد و زمزمه کرد.
–میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟
امینه خندید و زیر گوشم گفت:
–این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه.
آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودند جز پدر صدف که او هم کمکم وقتی جبههاش را ضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هر جور خودشان دلشان میخواهد مراسم بگیرند.
به خانه که برگشتیم گوشیام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پریناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمیدهم چند پیام پشت هم فرستاده.
دلهره گرفتم. دیگر از پریناز میترسیدم.
پیامها را که خواندم دلهرهام بیشتر شد. تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج میکرد. چرا نمیفهمیدم چه میگفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر میکند من خودم را به مُردن زده بودم. اصلا مگر میشود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود. اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس میگیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگر خود راستین را در جریان قرار دهم بهتر است. شاید او در جریان حرفهای پریناز باشد. اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست. او بهتر پریناز را میشناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر میتواند کاری انجام دهد.
بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شمارهی راستین را گرفتم.
#ادامهدارد...
••💔
یڪےنوشتہبود↓
سهمِمنازجنگ
پدرےبود❝
ڪه هیچوقت
درجلسہےاولیاومربیان
شرڪتنڪرد💔
+وهمینقدرغریب(:''
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
خامانِ
ره نرفتہ
چہ
دانند
ذوقِ عشق..((:
-شَلَمچہْ..♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
،💚،
•فَبِعِزّتِکَ أسْتَجِبْ لِے دُعائِے..•
#خدآیآ
بہ عزتـ ـت پناھ آوردهام
دستِ دلـ ـم را بگیر..🌸🍃
#دعاے_کمیل
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت24
_ نه ندیدم !
_ پس بریم من اول اونها رو نشونت بدم بعد برم سراغ کارام
_پس کپی ها چی ؟
دستگاه رو خاموش کرد و گفت :
این وظیفه شما نیست خانوم صمیمی . بفرمایید
بدون حرف دنبالش رفتم تو اتاق طراحی . یعنی اقتدارت تو حلقم !!
سیستم روشن بود . فکر کردم الان خودش میشینه روی صندلی و من باید وایستم کنارش ولی اشتباه فکر کردم .
چون با دست اشاره کرد بشینم . رئیس یعنی این جذاب مقتدر با فرهنگ !
منم که اصولا زیاد تعارفی نیستم سریع نشستم با چشم داشتم دنبال عینکم میگشتم همینجا گذاشته بودمش پس کو
!؟
شدیدا بهش عادت داشتم موقع کار با کامپیوتر ... گاهی فکر میکردم بدون عینک نمیتونم صفحه ال سی دی رو ببینم
اصلا !
_ مشکلی پیش اومده ؟
یه دستش به موس بود و یه دستش روی میز ... داشت به من نگاه میکرد . یکم هول کردم انقدر نزدیک بود ...
لبخند نصف نیمه ای زدم و گفتم :
_ نه مشکلی نیست
_ انگار دنبال چیزی میگشتی
_ بله البته عینکم !
_ مگه شما عینک میزنی ؟
_ همیشه که نه برای مطالعه و کار فقط ..
_ آها ... فکر کنم کنار دستگاه کپی توی سالن باشه
_ شاید ! بعدا میارمش
_ هر جور راحتی
یه نفس راحت کشیدم تو دلم ! چقدر فضوله ها ... شروع کرد توضیح دادن در مورد فایلهای نیمه تموم و نحوه درست
کردنشون و اینا
وقتی که مطمئن شد توجیه شدم موس رو داد دست خودم و گفت :
_ مشکلی بود از خودم بپرس تا هستم
_ مرسی آقای نبوی حتما
سری تکون داد و رفت ... داشتم فکر میکردم این طراح قبلی هر کی بوده خیلیم ماهر نبوده چون هر طرحش چند تا
غلط املایی داشت !!
_ چشمای درشت زودتر ضعیف میشن ...
با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا ... عینکم رو آورده بود . نمیدونستم به حرفش فکر کنم یا به لطفی که کرده ؟
وقتی دید حرکتی نمیکنم در مقابل دست دراز شده اش خودش عینک رو گذاشت روی میز و لبخند زد و رفت !
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای تجلی آبی ترین آسمان امید
دلـــها به یاد تو می تپــــد
و روشــنی نگاه منتظران
به افق خورشیــد ظهـورتوست
بیا و گــَرد گامهایت را
تو تیای چشــمانمان قرار ده
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
•🕊•
دعٰینـي أقولْ لكِ بکُل الغـٰات
التـي تعَرفینهـٰا
و لا أعـرفُها أننـٰي أحبّك. .🍃
بگذار با همہی زبانهایے کہ میدانے و
نمیدانم بگویم دوستت دارم.. :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر روز صُبح زنده مےشوم
و زندگے مےکنمˆˆ
براےِ رویاهایے کہ منتظرند
بہ دسـت من واقعے شوند😌✌️🏻
#صبحتون_پرانرژے🍿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت107
در حال بوق زدن بود که با خودم فکر کردم کاش پیام میدادم. حالا اصلا چه عجلهایی بود فردا زنگ میزدم خب، مگر پریناز همین الان میخواهد مرا بکشد. چرا حرفهایش اینقدر مرا ترسانده بود. با این فکرها بعد از این که گوشی راستین چند بوق خورد تصمیم گرفتم تماس را قطع کنم خوشحال شدم که جواب نداد. حتما خواب است.
همین که خواستم قطع کنم صدای خواب آلود و نگرانش در گوشم پیچید.
–اتفاقی افتاده؟ دستپاچه سلام دادم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–سلام. حالت خوبه؟
–بله، ببخشید مزاحم شدم. اگه میدونستم خوابید...
حرفم را برید.
–مهم نیست، چی شده؟
مِن و مِن کردم و گفتم:
–راستش...چطوری بگم...اصلا ولش کنید فردا بهتون زنگ میزنم میگم، چیز زیاد مهمی نیست. شما بخوابید.
نوچی کرد و گفت:
–مگه من دیگه خوابم میبره، اتفاقا داشتم خوابت رو میدیدم. وقتی شمارت رو دیدم رو گوشیم افتاده، خیلی نگران شدم.
–چی میدیدید؟
–خواب دیدم امدی شرکت. حالا ولش کن، بگو چی شده.
کمی مکث کردم و پرسیدم:
–جدیدا از پریناز خبر دارید؟
–از پریناز؟ نه. چطور؟
–هیچی، همینجوری پرسیدم.
دوباره نوچ کرد.
–نصف شب زنگ زدی همینجوری سراغ پریناز رو بگیری؟ بگو چی شده. نکنه توام خواب اون رو دیدی؟
–نه، بهم زنگ زده بود، یه حرفهایی هم زد که من سردرنیاوردم.
با حیرت گفت:
–به تو زنگ زده؟ مطمئنی؟
–بله، منظورتون چیه مطمئنم؟ وقتی زنگ زد من نتونستم درست باهاش حرف بزنم چون خیلی بد موقع بود و اونم معلوم نبود چی میگه. برای همین قطع کردم.بعدشم که قطع کردم و جواب زنگش رو ندادم...
حرفم را برید.
–تند تند بهتون پیام داد، درسته؟
–بله، چند تا پیام داده بود. شما از کجا میدونید؟
–دونستنش سخت نیست. تو پیام چی نوشته؟ اصلا با تو چیکار داره؟
–پیامهاش تهدید آمیز بود. راستش یه کم ترسیدم. برای همین مزاحم شما شدم.
زیر لب چیزی به پریناز گفت که درست نفهمیدم.
–یعنی چی؟ خب چیکارت داشت؟
–تعجب کرده بود از زنده بودنم، میگفت چرا خودت رو به مردن زده بودی. شما میدونید منظورش چیه؟
–آره میدونم. شماره ایی که ازش بهت زنگ زده رو بده به من. اصلا هم نترس، اون بلوف زیاد میزنه.
–شمارش رو خودتون ندارید.
پوفی کرد و گفت:
–نه. بعد آهی کشید و پرسید:
–در مورد من چیزی نپرسید؟
–نه، فقط نمیدونم چرا با من دعوا داشت. فکر کنم از زنده بودنم ناراحت بود.
هر دو سکوت کردیم. بعد از چند لحظه من سکوت را شکستم.
– اول میخواستم به نورا خانم زنگ بزنم، گفتم یه وقت استرس میگیره. ببخشد که مزاحم شما شدم. خداحافظ.
–اُسوه خانم.
قلبم ریخت و آرام گفتم:
–بله.
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
–اگه پریناز دوباره زنگ زد جوابش رو ندید. ممکنه بعد از این که من بهش زنگ بزنم اون عصبی بشه و بخواد بهتون تلفن کنه و تلافی کنه.
–مگه چی میخواهید بهش بگید؟
–حرفهایی که تو این مدت تو دلم نگه داشتم و بهش نگفتم و ملاحظش رو کردم.
#ادامهدارد...
🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت108
بالاخره صدف به آرزویش رسید و مهمانی برگزار شد.
درست زمانی که مادر صدایم کرد تا برای چیدن سفرهی شام کمکش کنم، عمه گوشی به دست وارد آشپزخانه شد و گفت:
–اُسوه جان این گوشیت خودش رو کشت. تا من تو اتاق نمازم رو تموم کنم صدبار زنگ زد اصلا نفهمیدم چی خوندم.
سفره را به امینه دادم و تا خواستم گوشی را از عمه بگیرم مادر از راه رسید و بشقابها را به دستم داد و گفت:
–زود ببر بچین. الان وقت تلفن جواب دادن نیست.
عمه که دید سر من شلوغ است دایرهی سبز را به قرمز رساند و موبایل را روی گوشم نگه داشت و رو به مادرگفت:
–حتما یکی کار واجب داره که تو همین چند دقیقه چند بار زنگ زده دیگه، بزار جواب بده.
با شانهام گوشی را نگه داشتم و با حرکت چشم از عمه تشکر کردم.
بعد راه افتادم طرف سفرهایی که در حال پهن شدن بود.
–الو.
–ببین بچه پر رو، من نمیدونم رفتی بهش چی گفتی که انداختیش به جون من، ولی این رو بدون که نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره.
دستهایم شل شدند. زود بشقابها را روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. شماره را نگاه نکردم، اگر میدانستم پریناز است اصلا جواب نمیدادم. با تردید گفتم:
–سلام. منظورت چیه؟
–خودت خوب منظور من رو میفهمی، زنگ زده هر چی دهنش امده بهم گفته، این کارها رو میکنی که بین ما جدایی بندازی؟ کور خوندی.
چه میگفت انها مگر کنار هم هستند.
–منظورت راستینه؟ فکر کردم ترکش کردی.
–کی گفته؟ من فقط یه کار واجب برام پیش امد مجبور شدم یه مدت بیام اینجا.
–دلیلش هر چی هست به من مربوط نمیشه، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟
–باشه، پس توام دیگه شرکت نرو، راستین گفت دوباره میخوای بری اونجا.
–چه ربطی داره؟
–ربطش اینه که تا وقتی تو هستی اون من رو نمیبینه.
چه میگفت. نمیدانستم حرفش را جدی بگیرم یا مثل بقیهی حرفهایش بی پایه و اساس.
– تو داری اشتباه میکنی. اون اگر حرفی زده چون از دستت دلخوره، خب تو نباید میرفتی، حالا هم باید ازش دلجویی کنی باور کن من به شما دوتا و رابطتون کاری ندارم. اون فقط گفت شمارت رو بهش بدم. منم دادم. من با تو چیکار دارم که تهدید میکنی؟
مکثی کرد و با کمی آرامش گفت:
–واقعا اینو میگی که کاری به ما نداری؟
–آره خب، اصلا رابطهی شما به من چه مربوطه.
–خب پس ثابت کن.
–یعنی چی؟ چطوری ثابت کنم؟
–دیگه به شرکتش نرو.
–آخه بهش قول دادم که از شنبه میرم. نمیتونم بزنم زیرش.
–دیدی دروغ میگی تو از خداته بری اونجا.
روی تخت نشستم. کلافه گفتم:
–باشه نمیرم، ولی اگه دلیلش رو پرسید میگم تو گفتی.
–اگه اسم من رو پیشش بیاری وای به حالت.
"ای بابا عجب زبون نفهمیه، بیچاره راستین از دست این چی میکشه."
خواستم قطع کنم که گفت:
–باشه برو، ولی به شرطی که اگر خبری اونجا شد بهم بگی.
همان موقع مادر وارد اتاق شد و وقتی مرا در حال تلفن حرف زدن دید خون جلوی چشمهایش را گرفت.
–توی این همه کار امدی اینجا لم دادی تلفن حرف میزنی؟
بلند شدم و گفتم:
–الان میام.
مادر بیرون رفت.
پریناز زیر خنده زد و گفت:
–هنوزم با مامانت مشکل داری؟
–اون حق داره، تو دوباره خیلی بد موقع زنگ زدی، دیگه نمیتونم صحبت کنم باید برم.
#ادامهدارد..
#پارت۳۴۰
کمی خم شدودرصورتم دقیق شد.
–خوبی؟
با نگاه کردن به لیوان آب محبتش راسرکشیدم وباسرجواب مثبت دادم.
–اگه حالت خوب نیست امروز روبروخونه.
خواستم بگویم حالم باتوخوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امیدبه دیدنت دارم.
به صفحه ی مانیتوراشاره ایی کردم.
–ممنون که زحمت کشیدی، حتما خیلی اذیت شدی.
دوباره سردوجدی شد.
–مجبوربودم انجامشون بدم، امروزبایدتحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم وچیزی نگفتم.
–اگه نمیری خونه پس کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان رابرداشتم وجرعه ایی ازآب خوردم. چشم هایم رابستم وبوکشیدم هنوزعطردستش روی لیوان بود.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت۳۴۰ کمی خم شدودرصورتم دقیق شد. –خوبی؟ با نگاه کردن به لیوان آب محبتش راسرکشیدم وباسرجواب مثبت
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
🔅🌼
.
.
آری؛
چـادُر دست و پا گیر است..🍃
این چادر جاهایے دست مرا گرفتہ
ڪہ فڪرش را هم نمےکُنے🧐❌
#چادرانہ . . .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#انگیزشۍ
هر روز براے خودٺ
براےِ دلٺ
کارے بکُن!🍃
اين #حوالے
بايد بہ دنبال حآلِخوش دويد
| حالِبد | هرکجا کہ باشے
کميݩ ميڪند.. :')♥️
⊰• •⊱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
يا اَللّٰہ..
لستُ #سمآء
فلِماذا كُل هذهِ الغيومْ فےعَينـی؟!
خدایا
من کہ آسمان نیستم
پس چرا این همہ اَبر
در #چشم من است..؟..🌩
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت25
5 دقیقه گذشته بود ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم که رئیسم علاوه بر جذابیت و اقتدار و فرهنگ خیلیم
پرروعه !!خدا رو شکر اون روز دیگه با نبوی برخوردی نداشتم چون تقریبا نیم ساعت بعد از توی سالن خداحافظی کرد
و رفت دنبال کارهای چاپخونه .
سعی کردم حرکات امروزش رو ندید بگیرم و به کارام برسم چون اینجوری بیشتر به نفعم بود ! .
تازه رسیده بودم خونه که عمه زنگ زد و گفت بیا بالا کارت دارم . چون پنجشنبه بود زودتر اومده بودم ... خیر سرم
میخواستم یکم استراحت کنما !
به مامان گفتم و رفتم بالا . سانی هم اونجا بود ... یه بوهای خوبی هم میومد. رفتم مستقیم توی آشپزخونه
_به به سلام ... جمعتون جمع بود الی بالتون کم بود !
سانی : به به علیک سلام ! جمعمون جمع بود ولی هیچیمون کم نبود
عمه مریم که کنار گاز بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم . تو رو خدا این کل کل رو بذارید کنار بجنبید که دیر
شده !
_ چه خبره عمه جون؟ باز مهمون دعوت کردی ؟
سانی : نه آی کیو ! آش رشته درست کردیم برای مادرجون ... آش پشت پا
دستامو کوبیدم بهم و با خوشحالی گفتم : وای دمتون گرم ! من عاشق آشم . اونم آش کربلای مادرجون !
سانی : نه فدات شم ! بگو اونم آشی که حاضر و آماده بذارن جلوم بگن بفرمایید بخورید
_ بابا خوب توام بیا برو سر کار . آخه مگه من جلوتو گرفتم حسود؟
_ اییش ! دیگه چی؟ پاشم برم تو یه شرکت دره پیت خصوصی چهارتا خط بکشم بیام خونه بگم میرم سرکار؟
_ببین عمه به خاطر گل روی شما بهش چیزی نمیگما ! وگرنه دارم براش
_حالاشما این یه بارو جواب بده عمه چیزی نمیگه!
_اصلا ولش کن سانی انقدر خودتو درگیر من نکن . شنیدم یه سری سی دی اومده تو بازار واسه رژیم درمانی و اینا !
محشره یعنی معجزه میکنه ... میگن تو یه هفته میتونی 03 کیلو وزن کم کنی ... بخرم برات ؟
_ ببین کجا حالتو بگیرم حالا ! منتظر باش
_ منتظرم بخندم ... هه هه هه
_دخترا ! برید خونه هاتون نخواستم کمک اصلا. الان حسام و حامد میان از شما بیشتر به فکر من هستن والا
دو تایی از عمه عذرخواهی کردیم و مثل دخترای خوب نشستیم کمک کردیم . من که فقط روی کاسه های آش رو با
کشک و مخلفات تزیین میکردم
صدای باز کردن در که اومد معلوم شد یکی از پسرا اومده ... حسام بود چون از توی سالن بلند گفت :
سلام مامان جون خسته نباشی چه آشی پختی واسه مامانت ! یه وجب روغن روشو بده خودما گفته باشم
ساناز با دست زد به پهلوم و گفت : بیچاره حسام خبر نداره دو تا مارمولک تو آشپزخونه منتظر همون یه وجب
روغنن !
_ وا ! خودتو با من قاطی نکن عزیزم .من از روغن حالم بهم میخوره
_ عه سلام نمیدونستم مهمون داریم شرمنده
جلسه بیست و هفتم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
21.73M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۷
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
پیامبراکرم(صلیاللهعلیهوآله):
إِنْ أَرَدْتُمْ عَيْشَ السُّعَدَاءِ وَ مَوْتَ الشُّهَدَاءِ وَ النَّجَاةَ يَوْمَ الْحَسْرَةِ وَ الظِّلَّ يَوْمَ الْحَرُورِ وَ الْهُدَى يَوْمَ الضَّلَالَةِ فَادْرُسُوا الْقُرْآنَ فَإِنَّهُ كَلَامُ الرَّحْمَنِ وَ حِرْزٌ مِنَ الشَّيْطَانِ وَ رُجْحَانٌ فِي الْمِيزَان؛
اگر #زندگى_سعادتمندان و #مرگ_شهيدان و #نجات_روز_حسرت(قيامت) و #سايه_روزِ_سوزان و #هدايت در #روز_گمراهى را مىخواهيد، #قرآن(قرائت ومعارفش) را ياد بگيريد كه آن، سخن خداى مهربان و #سپرى است در مقابل #شيطان و #عامل_برتری در #ترازوى_اعمال.
📚جامعالاخبار(للشعیری)، ص41.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش #مشکوک به لیوان پر از آب در دستم نگاه کردو پرسید:😳
–چرا نمی خوری؟
از سالن بریم بیرون می خورم.😌
#زیر_چشمی کنترلم می کرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.😉
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی #سرش بریزم و فرار کنم.🤨
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای #قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.😶
ولی با دیدن مرد پشت سرم شوکه شدم و خنده ام محو شد و هین بلندی کشیدم.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت25 5 دقیقه گذشته بود ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم که رئیسم علاوه بر جذابیت و اق
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .