#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت194
بلعمی گفت:
–همونطور که آقا رضا گفت بلایی سر آقای چگنی نمیاد. تو به فکر من باش، با یه بچهی کوچیک چیکار کنم؟ زندگیم از هم میپاشه.
پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم.
رو به بلعمی گفتم:
–تو که میگفتی قبول کردی شوهرت بالاخره یه روز ازدواج میکنه، مگه نگفتی باهاش کنار امدی؟
–نگاه عاقل اندر سفیهی نثارم کرد.
–حالا من گفتم تو چرا باور کردی؟ آخه کدوم زنی این موضوع رو قبول میکنه، اونوقتها فقط میخواستم به مراد دلم برسم، واسه همین هر چی میگفت قبول میکردم.
–پس تو چه شرطی واسه اون گذاشتی؟ ازدواج شما بیشتر شبیهه سواستفادهی اون از توئه. چون همه چی به نفع اونه.
نفسش را سنگین بیرون داد.
–من فقط بهش گفتم در هر شرایطی تنهام نزاره و ولم نکنه. البته خونه رو هم اون اجاره کرده.
پوزخند زدم.
–الانم اصلا ولت نکرده، دستش درد نکنه که آخر هفتهها یه سری بهت میزنه و افتخار میده از غذایی که با درآمد خودت پختی میل کنه. میگم یه وقت خسته نشه اجاره خونه میده.
زیرکانه گفت:
–میبینی چه اخلاق بدی داره، اصلا تو زندگی هیچی حالیش نیست. حالا اون عاشق منه اوضاعم اینه، ببین با تو که به دستور پریناز میخواد ازدواج کنه چیکار میکنه.
سرم را تکان دادم.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. اگه شوهر تو با این اوضاع عاشقته، پس شوهرای دیگه که صبح تا شب در اختیار خانواده و کار و زندگیشون هستن که فرهاد کوه کنن، زناشون باید روزی صد بار دورشون بگردن.
–شانهایی بالا انداخت.
–باید بگردن دیگه، اونا از این مدل مشکلات نداشتن واسه همین قدر زندگیشون رو نمیدونن. من الان فقط حرفم اینه شوهر من هر جوری هست مرد زندگیمه و پدر بچمه، خواهشا یه فکر دیگه ایی کن و از این فداکاریت برای آقای چگنی بیخیال شو.
–یکی اونجا دست یه سری آدم خائن اسیره، اونوقت تو به فکر اینی که شوهر نصفه و نیمت رو از دست ندی؟ نترس اونقدر عتیغه هست که هر جا هم بره دوباره میاد ور دل خودت. فوقش یه چند وقتیه و بعد دوباره...
بلند شد و مقابل میزم ایستاد و نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–من این درد لعنتی رو کشیدم و میفهمم پریناز به عشقش آسیبی نمیزنه. حداقل تا وقتی که به وصالش نرسیده. تو نمیخواد غصه بخوری.
اخم کردم.
–مثل این که پیش همون عاشق بود که آقای چگنی پاش تیر خوردهها، تو که بهتر از من از همه چی خبر داری. پریناز تنها نیست یه سری قاتل هم دور و برش هستن. بعدشم عشق پرینازم تو مایههای عشق شهرام خان به جنابعالیه، به درد زندگی نمیخوره، گذریه.
مایوسانه خودش را روی صندلی انداخت و زمزمه کرد.
–ولی صدای این عشق همه جا رو گرفته.
–برای من مهم جون آقای چگنی هستش، الان مادرش حالش خیلی بده، بخصوص از وقتی شنیده پسرش تیر خورده. باید یه کاری کرد. من نمیتونم بیتفاوت باشم.
سرش را به طرف دیگر چرخاند.
–به خاطر خانوادش یا خودش؟
–چه فرقی داره.
–فرقش اینه که به خاطر عشقی که بهش داری میخوای یه کاری کنی، نه به خاطر هیچ کس دیگه. بعد آهی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تا حالا فکر میکردم وصال تنها درمان عشقه. از وقتی کارای تو رو میبینم به نتیجهی دیگهایی رسیدم. ضربان قلبم بالا رفت. بغض گلویم را تنگ کرد. زیر چشمی نگاهش کردم.
–حالا آدم هر چیزی رو هم از پشت دیوار اتاق شنیده نباید بگه که. بعد خودکار را از روی میز برداشتم و بر روی برگهایی که کنار دستم بود شروع به نوشتن کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
این شعر را بارها و بارها روی برگه نوشتم. کمکم قطرات اشکم روی صورتم پهن شدند و به طرف چانهام راه باز کردند. یک قطره اشک روی نوشتهام چکید و جوهر پخش شد. ولی من به نوشتن ادامه دادم. تمام صفحه پر از "فراق" و "امان" شد. دلم آرامش نداشت امان میخواست. تنگ و کوچک شده بود. سکوتی که برقرار شد باعث شد سرم را بالا بگیرم. دیدم بلعمی هم با چشمهای اشکآلود مبهوت نگاهم میکند. همین که نگاهمان با هم درآمیخت به طرف میز آمد و نگاهی به نوشتههایم انداخت. دستهایم را گرفت و سرش را روی دستهایم گذاشت و گفت:
–الهی بمیرم. تو رو خدا من رو ببخش، به خدا من آدم بدجنسی نیستم. فقط...فقط...از پاشیدن زندگیم میترسم. نمیخوام بچم...
حرفش را بریدم.
–وقتی به این فکر میکنم که تمام این مدت تو از ماجرا خبر داشتی و کاری انجام ندادی میفهمم خیلی...
با صدای بلندی گفت:
–اینطور نیست. اصلا قرار نبود پای تو وسط باشه، شهرام گفت تو خودت خواستی که با اونا بری. به نظرم اونا اصلا آدمهای خطرناکی نیستن، فقط جو گیر شدن وگرنه... با صدای زنگ گوشیام حرفش نصفه ماند. سرش را بلند کرد و گوشیام را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–بیا جواب بده.
🌟❣الله می گوید:
🌟دلت را خانه من کن
🌟مصفا کردنش با من
🌟با من درد و دل افشا کن
🌟مداوا کردنش با من
🌟بیافشان قطره اشکی
🌟که من هستم خریدارش
🌟بیا بریز قطره ای اخلاص
🌟که دریا کردنش با من
🌟اگر گم کرده ای جانا
🌟کلید خانه ما را
🌟بیا یک لحظه با ما باش
🌟که پیدا کردنش با من
🌟بیا قبل از وقوع مرگ
🌟روشن کن حسابت را
🌟بیا بر نیک و بد را جمع
🌟که منها کردنش با من
🌟اگر عمری گنه کردی
🌟مشو نومید از رحمت من
🌟تو توبه نامه را بنویس
🌟که امضا کردنش با من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜چشمهایت را ببـند
با خدا سخن بگو
به همان زبان ساده ی خـودت بگو
هرچه میخواهی بگو او میشنود
بگو اگر آرزویـی داری
دعایی یا شکرش بـگو می شنود
ایـن لحظه ی زیبا را برای خـودت تـکرار کن ؛
و پرواز دلت را حس کن ، مطمئن باش؛
خداوند تو را عاشقانه دوست دارد
و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند
⭐شبتون آرام و در پناه پروردگار🌙
🌓
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
🚩🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن 🚩🚩🚩
✅ با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان حافظ قرآن شوید
🔺️🔻با روش ما حافظ قرآن شوید 🔺️🔻
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:
۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱
@alireza1318
ویژه برادران و خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال
تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن🚩
1⃣با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان #حافظ قرآن شوید
2⃣آموزش حفظ قرآن کریم با روشی کاملا #تست شده و تجربه شده
3⃣ آموزش #تکنیک های تقویت حافظه و تمرکز
4⃣کاهش در #هزینه و زمان
5⃣زمان کلاس به صورت شناور
6⃣ویژه #برداران و #خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال
7⃣#تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
8⃣برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:👇
۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱
@alireza1318
#السلام_ایها_غریب
#سلام مولای_مهربانم❤
دلم هوای باران🌧 دارد...
ترنمی که چشمانم رابشوید
ونگاه غبار 🌬گرفته ام را زلال کند...
مگربا نگاه اندود شده باگناه؛
می توان تورا نظاره کرد؟😔
یامهدی عجل الله...💖
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
#صبحتونامامزمانــــے💚
#بیـــــــᏪــــو
[ اِلاٰبـِذڪرِاللهتـَطـمَئنالقُـلـوب ]🍃
تـنهاییت روبدھ ، دستِ خدا
اون بلده آرومـت ڪنہ...♥️✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت192
زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی میکنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمیتونن روی خوشبختی رو ببینن.
دوباره روی صندلی نشستم.
–چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج میکردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله میکردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی میکردی و پدر بالای سر بچههات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی.
درمانده نگاهم کرد.
–یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار میتونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر میکنن دارم خوشبخت زندگی میکنم. چون هیچ وقت شکایتی نمیکنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود.
–با بابات یا زنش؟
–زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمیپرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد.
با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص میخوردم.
–پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟
–همین بیتفاوتیش، پدرم همش میگفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و...
آه جگر سوزی کشید و ادامه داد:
–الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت:
–انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمیتونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای میتونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب.
–خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟
–آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم میکرد طلاق بگیرم و میگفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و میگفت تو بچهایی خوب و بدت رو نمیفهمی و من باید برات تصمیم بگیرم.
پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچهها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم.
–من و باش که فکر میکردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم.
–کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم.
چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
–تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه.
–چیکار میتونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمیدونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست.
–وای بلعمی... واقعا راست میگی؟
–دروغم چیه.
–هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر به ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم:
–دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کمکم دارم فکر میکنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت.
به روبرو خیره شد.
–اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت.
–چی گفت؟
–گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تو رو میگرفت.
حرصی گفتم:
–ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمیکنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف میکنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد.
–آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد میکنم و میگم دارم کیف دنیا رو میکنم و شوهرم خیلی دوسم داره.
از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بیتفاوت باشد. چقدر درست گفتهاند قدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چارهایی ندیدم جز بیتفاوتی و گفتم:
– الان من چیکار میتونم برات انجام بدم؟
🌍 اگر دنيـايت بـزرگ باشد؛
و با نگاهی زيبـا به دنيـا بنـگری!
تمام غمها و غصه هااا؛
برايت ڪوچك مي شـوند؛
🙌الـهی . . .
"دلتـون بی غم و غصـه بمونه همـیشه"
🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت195
شمارهی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده.
–الو.
–سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو.
آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم:
–خونه نرم؟
–نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ...
حرفش را بریدم.
–خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه.
–زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پریناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پریناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمهها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی...
–خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟
–حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه.
حنیف میگفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفیگاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن.
نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم:
–اون پرینازی که من میشناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده.
–حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پریناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره.
–اون که داشت میخندید، استرسش کجا بود؟
–اون ظاهرشه، احتمالا برنامههاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا میدونه.
بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:
–بیا شب بریم خونهی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه...
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
–ماشالا به گوشهات...
–خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت:
–بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر میکنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم.
–دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه.
ناامید نگاهم کرد.
–خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت:
–خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همهچی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و...
بلند شدم.
–باشه چشم. اتفاقا صبح میخواستم بردارم یادم رفت.
بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت:
–کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم.
آقا رضا گفت:
–ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمیدانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئلهی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود.
بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم.
همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلیاش خورد. بغض کردم. چقدر دلم میخواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش میچرخاند.
پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت196
چقدر جایش خالی بود. گوشیام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پریناز را دوباره نگاه کردم.
از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم:
–یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟
سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگیام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم.
–اُسوه جان.
لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشمهای شفاف شده نگاهم میکرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟
–نه، امدم بپرسم میتونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست.
–اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعهایی از آب خوردم.
بیتفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم:
–امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم.
ابروهایش را در هم کشید.
–خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمیگرده، خب من چه میدونم. جدی گفتم:
–خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ میگفتی و جاسوسی میکردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمیدونم کی برمیگرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت.
–باشه، حالا میتونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم.
–برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که...
بلعمی به طرف در رفت.
–صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری میکرد.
رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت:
–میگه همهی برگههای روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت.
داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظهی آخر نوشتهایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانهشان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
گوشهی قاب خیلی ریز نوشته شده بود.
"برای تو که دیر به زندگیام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی."
دوباره بغض سمج سر و کلهاش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمیدانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز میخواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم میخواست پیش خودم نگهدارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفتهام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همهی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانهی آنها میروم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را میگویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی میخواهد بیفتد.
گوشی را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کمکم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زدهام چون اصلا از این کارها نمیکنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پریناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانهی کسی بروم.
گفتم:
–آخه مامان، مریمخانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من میترسم عجز و التماس کنه که...
–بیخود کرده، مگه تو بیکس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک میکشه. بعد با تشر ادامه داد:
#ادامهدارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دست یه جوون رو بگیر بذار تو دست امام زمان(عج)
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Baghare_004L.mp3
3.43M
✴️ #روشنای_راه
شماره 42
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️
✴️ همه چیز درباره آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن
⏮ #مونس_روزهای_زندان
🔸 #مبارزه_برای_حق و #قیام_لله، بیهزینه نیست. بارها دستگیری و زندان، یکی از هزینههایی بود که حضرت آیتالله خامنهای برای فعالیتهای مبارزاتی خود پرداخت؛ اما در تمام این دوران، #قرآن، #یار_انیس ایشان بوده است.
◻️ در ماجرای دستگیری اول در سال ۴۲، وقتی آیتالله خامنهای را به زندان نظامی مشهد منتقل میکنند، همه وسایلشان را میگیرند؛ اما ایشان میگویند: «من درخواست کردم قرآن را بگذارند پهلوی من باشد. قبول کردند.»
📚 شرح اسم، ص ۱۴۳.
🔸 در ماجرای دستگیری پنجم در سال ۱۳۵۰ در مشهد، وقتی مأموران ساواک، سیدعباس موسویقوچانی، روحانی مقاوم را شکنجه کردند، قرآن خواندن آیتالله خامنهای تنها مایه تسلیخاطر او بوده است:
«آنچه در این زندان تنها #مایه_تسلی خاطر آقای موسوی بود، اینکه وقتی پس از اتمام شکنجه به سلولش برمیگشت، به صدای قرآن خواندن من گوش فرا میداد. من هم آیات ویژهای را از قبل انتخاب میکردم و برایش میخواندم تا مرهم زخمهایش و آرام جانش و آهنین کننده ارادهاش باشد.»
📚 همان، ص ۴۵۰.
◻️ دوران دستگیری و زندان با سکوت و تنهایی و خلوتش، فرصت مناسبی بود تا حضرت آیتالله خامنهای با تلاوت قرآن و تدبر در آن، بهرههای فراوانی از این کتاب شریف بردارد.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت197
–از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن میدوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دخترهی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر میرفت. یه بند میگفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریمخانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانوادهام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار میکردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست.
به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمیکردم مادر اینقدر برایش مهم باشد.
همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریمخانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید.
مادر گفت:
–کسی نیست که.
–شاید رفته.
همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما میآیند.
مادر زیر لب گفت:
–محلشون نده، بیا بریم.
دلم نمیخواست نسبت به مریم خانم بیتفاوت باشم، گرچه او دفعهی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمیتوانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم.
سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم.
مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت:
–دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم میگذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم.
زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم.
مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت:
–اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازهی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را میگفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد.
مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت.
–هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد:
–مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب میخواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان...
لبم را گاز گرفتم.
–کی گفته اون عروسشه؟ پریناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور...
مادر حرفم را برید.
–آخه میگن اینا میخواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه.
سرم را کج کردم.
–خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پریناز ول کن نبود.
مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
–چه میدونم. خدا بهتر میدونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری میکنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمیخواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد.
به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمیام پنهانش کردم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت198
دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پریناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم.
–خدایا، میدونم که بنده خوبی برات نبودم، میدونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. میدونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا میدونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" میدونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همهی اینارو میدونم، ولی این رو هم میدونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همهی دفعهها فرق میکنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشمپوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم.
بعد قرآن را باز کردم و از ادامهی دفعهی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم.
نمیدانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستارهایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگیام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم.
–خوبی؟
بیحرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگهام گفتم:
–خدا رو شکر.
لبخند زد.
–این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه.
به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستارهایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم.
–نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. میدونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمیخورم. دلیلش رو هم نمیدونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. میدونم همهی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمیدونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت میکردم. حالا دیگه معنی اون همه بیتابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمیفهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ میدونی دلیلش چیه؟
روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا میکنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش میخوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سختهها ولی آرومم و اعصابم بهم نمیریزه و راحتتر میتونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه میکنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو میگذرونم. اون میخواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر میکنم توام الان در حالت دوم هستی.
لبخند زدم.
–چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟
–من اینطور فکر میکنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگتر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟
–نه، همین مشکل چشمهام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر میکنم.
–تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه.
خندید.
–خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی میتونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره.
به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم.
سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازهی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم از من بابت پول تشکر کرد و گفت که کمکم پس میدهد.
از حرفش خجالت کشیدم نمیخواستم بداند من پول را میخواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت199
چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریمخانم بود نه تلفن و پیغامی.
برایم عجیب بود.
امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم:
–امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟
–نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقعها زنگ میزد اطلاع میداد که بهت بگم نمیاد.
–خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمیتونم.
–حالا اگر کاری هست که من میتونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریمها، با شرکت دیدهبانان، برای بستن قرارداد.
–خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟
فکر کرد و گفت:
–مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟
شانهایی بالا انداختم. نمیدونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست.
بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت:
–گفت میاد، ولی یه کم دیرتر.
پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشیام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به زنگ بودم، تا ببینم پریناز پیامی میدهد یا نه، برای همین اینترنت گوشیام را حتی شبها هم روشن میگذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود.
–چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره.
با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پریناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمیتوانستم چشم از صفحهی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. میگوید باید بروم جنازهاش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشیام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسریام را مرتب کردم.
با انگشت سبابهام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه را به طرف بالا لمس کردم.
چهرهی پریناز ظاهر شد.
بدون سلام گفت:
–ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد.
اتاقی که میدیدم با دفعهی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم.
پریناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت:
–بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پریناز بود. انگار به پنجره نگاه میکرد چون نور ضعیفی از آن سمت میآمد. از حرف پریناز تکانی به خودش نداد و بیتفاوت همانطور مانده بود. پریناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت:
–اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهرهاش در مقابل دوربین هویدا شد.
الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشمهایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریدهاش را کمی پنهان میکرد. با تمام اینها چقدر چهرهاش جذابتر و مردانهتر شده بود.
با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه میکرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پریناز را شنیدم که به راستین گفت:
–بگیر باهاش حرف بزن.
راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت.
پریناز گفت:
–مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب...
راستین بی توجه به حرف او سرش را برایم تکان داد و گفت:
–سلام.
چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم میبارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم.
با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم.
اینبار صدای پریناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود.
#ادامهدار
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت200
–باشه میرم یه کیلو هم نخود سیاه پخته برات میارم، میگن خیلی خاصیت داره، تا برگردم تموم شده باشهها.
دوباره نگاهش را به طرف من کشاند و لبخند زد.
–از این که از دست اینا نجات پیدا کردی و حالت خوبه خیلی خوشحالم. باورم نمیشه دارم میبینمت.
تمام این چند روز نگرانت بودم. حتی وقتی بیهوش بودم. پری ناز گفت به خانوادم خبر داده که حالم خوبه و مشکلی ندارم. میگفت همهچی خوبه فقط مامان یه کم بیتابی میکنه. ولی وقتی از تو میپرسیدم جوابم رو نمیداد. تا این که دیروز گفت چیکار کرده. وقتی شنیدم چی بهت گفته دیگه نتونستم چیزی بخورم نه این که نخوام، نتونستم. با حرف نزدن تحت فشارش قرار دادم تا این که بالاخره کوتا امد و بهت زنگ زد.
مکثی کرد و ادامه داد:
–خانوادم چطورن؟ دیدیشون؟ با حرفش یاد حرفهای مادرش افتادم و برخوردهای دیگران، نتوانستم جز اشکریختن جوابی بدهم.
–میخوای با گریههات حالم بدتر بشه؟
من میخوام صدات رو بشنوم، نه این که اشکهات رو ببینم. میخوای منم گریهام بگیره؟ اشکهایم را پاک کردم و سرم را به طرفیت تکان دادم.
نفسش را محکم بیرن داد و با احتیاط گفت:
–پریناز میگفت مادرم گفته قراره امشب ...مسیر نگاهش را عوض کرد. استرس گرفتم:
–قرار امشب چی بشه؟
اخم ریزی کرد.
–خبر نداری؟
–چی رو؟
–قرار امشب بیان خواستگاریت و تا آخر هفته....
–مادرتون گفته؟
بیتوجه به حرفم گفت:
–یادت باشه به من چه قولی دادی.
سرم را پایین انداختم.
–باور کنید من روحم خبر نداره، خیلی خوب یادمه چه قولی دادم ولی ممکنه به خاطر شما، به خاطر مادرتون...
حرفم را برید.
–به خاطر هیچ کس کاری نمیکنی. فقط وقتی جنازم رو دیدی حرفهای پریناز رو باور کن.
–اما، مادرتون خیلی نگرانتون هستن، احتمالا با بیتا خانم نقشههایی دارن که واسه خودشون بریدن و دوختن.
–بیتا خانم؟ اون چیکارس؟
–مگه نمیدونید؟ شرط پرینازه که من با پسر بیتا خانم باید...
فریاد زد.
–پریناز غلط کرده. تو هیچ کاری نمیکنی، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ اون پسره...اون پسره...
صورتش مچاله شد و نگاهش را به طرف پایش سُر داد.
پرسیدم:
–چی شد؟ پاتون درد گرفت؟
–خوبم، یه وقتهایی تیر میکشه.
–تو رو خدا ببخشید، پاتون به خاطر من...
لبخند زد.
–بهترین دردیه که تا حالا داشتم. برای کسی که تمام...
همان موقع پریناز وارد اتاق شد و گفت:
–بسه دیگه، سیا داره میاد. زود قطع کن. اگه بفهمه بهت گوشی دادم گزارش میده و هر دومون بدبخت میشیم. بعد هم زود گوشی را از دست راستین گرفت و قطع کرد.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﻳﺎ
ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺧﻮﺏ باشد
ﻭﻟﺒﺨﻨﺪﺷﻴﺮﻳﻦ
ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎﻓﻲ ﺳﺖ.
خدایا
ﺩﺭهمه لحظات ﺁﻧﻬﺎﺭﺍ
ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ
شبتون بخیر
💖↝ ↜💖
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
چند وقت بود که پارچه نمیگرفتمممم 😔انقد ک همه چی گرووون شده بود😕❌ از اونطرفم هردفعه خواهرشوهرامو جاریمو 😒با لباسای جدید میدیدم همه لباسای رنگی رنگیییی تا اینکه با این کانال اشنا شدم😍😌😌😌
بهترینننن پارچه ها رنگای قشنگ طرح های جذاب برید عضو شید از دست ندیددداا😍😍😍
@parche_terme_gol
@parche_terme_gol
@parche_terme_gol
https://eitaa.com/joinchat/940638209Ce27f72f8a4
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم 🖤
دنیا همه دیوانه و شیدای حسین است
مُهر همگان خاک کف پای حسین است
رمزی که شود ضامن ما در صف محشر
لبخند علی اصغر زیبای حسین است
#بیـــــــᏪــــو 🌿🌸💫☂؛
در این دنیا،غمۍگرهست،صبوری کن،خداهم هست☕️😌♥️
ـــــــــــــــــ☘ــــــــــــــــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت45
صبح اگر مامان صدام نمیزد حتما خواب میموندم چون هنوزم حسابی خسته بودم . با کلی نق زدن آماده شدم و با
چشمای پوف کرده رفتم سمت شرکت ...
خانوم محمودی ماشاالله انگار نه انگار که آدمیزاده انگار ربات بود هر روز راس ساعت شرکت بود و اصلا به بقیه کاری
نداشت اصولا سرش تو کار خودش بود
تازه شناخته بودمش و فهمیده بودم که خیلی دختر خوبیه ... اصلا اهل غیبت کردن و فضولی و کلاس گذاشتن و این
چیزا نبود . ولی من هنوزم نمیتونستم با اسم کوچیک صداش بزنم مخصوصا از وقتی فهمیده بودم از من بزرگتره !
اون روزم طبق معمول بعد از احوالپرسی باهاش رفتم تو اتاق طراحی و با یه خمیازه بلند بالا سیستم رو روشن کردم
... امیدوار بودم چشمم به پارسا نیوفته چون اصلا روی حرفاش وقت نکرده بودم هیچ فکری بکنم .
گرچه حس خوبی داشتم از اینکه یکی مثل پارسا با این شرایط ایده آل بهم پیشنهاد داده و غیر مستقیم گفته که
عاشقم شده ... ولی چیزی که باعث درگیری ذهنیم شده بود این بود که اصلا پارسا پیشنهاد چی داد !؟
دوستی یا ازدواج !؟ چرا خواسته اش رو شفاف مطرح نکرد ! نه اینکه رک بگه چون دیگه زیادی آدم رکی بود ولی
دوست داشتم بدونم این حرفی که زد به کجا میخواد ختم بشه !
داشتم دنبال یه عکس مناسب برای طرح تراکت میگشتم که گوشیم زنگ خورد . هر وقت میرم تو عمق کار یکی
هست که مزاحمم بشه . بدون اینکه چشمم رو از روی مانیتور بردارم جواب دادم
_بله ؟
_خوبی ؟ صبحت بخیر
پارسا بود ! یعنی جواب میخواد به این زودی !؟این که شرکت نیومده هنوز اصلا کجاست ؟
_الووو ؟ قطع کردی الی ؟
شیطونه میگه منم بهش بگم پاری ! والا
_سلام
_علیک سلام . نگفتی خوبی یا نه ؟
_ممنون خوبم
_خوبه ... ببین من امروز بهارستان کار دارم باید برم بازار طرفای ۳ میام دم شرکت به محمودی بگو کار داری باید
زودتر بری بیا پایین بریم کافی شاپ . اوکی؟
فکر کنم چشمام در حال بیرون اومدن کامل بود !! عجب رویی داره بخدا . انگار تو امور شخصی و احساسی هم رئیسه
که اینجوری دستور میده . لحنش باعث شد حس لجبازیم بزنه بالا
_و اگر نیام ؟
_چرا نیای ؟
_ شاید دلم نخواد !
_ دلت که میخواد .
_ ببخشید از کجا میفهمین دلم میخواد !!؟
#الهام
#پارت46
_ من اصولا آدم شناس خوبی هستم عزیزم . ۱۲ یادت نره . بای
احمق ! حتی نذاشت جوابشو بدم . آدم شناس خوبی هستم ! آره جون خودت ... یه بار که قالت بذارن میفهمی چه
خبره !
شاید اگر یکم لحنش ملایم بود حتما قبول میکردم که برم . ولی نوع حرف زدنش جوری بود که انگار من عاشق دل
خستش شدم و منتظرم وقت تعیین بکنه فقط !
تصمیم گرفتم نرم تا ببینم چیکار میکنه . دوباره رفتم سراغ عکس و تراکت .
ساعت از ۱۲ گذشته بود از ترس اینکه یه وقت نیاد بالا و بهم گیر بده رفتم ۲ تا چای ریختم و بردم پیش محمودی
که حداقل به هوای اون خیالم راحت باشه .
داشتیم در مورد ستاره حرف میزدیم و اینکه خیلی دختر بانمک و خوبیه که در باز شد و پارسا اومد تو ... لیوان چای
رو که نزدیک دهنم برده بودم دوباره آوردم پایین !
دستش به دستگیره در بود وقتی منو دید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : خسته نباشید خانومها !
محمودی که تازه متوجه شده بود برگشت سمت پارسا و با خوشرویی همیشگی گفت :
سلام آقای نبوی مرسی .شما خسته نباشی
منم برای اینکه جلوی محمودی تابلو نشم سری تکون دادم و یه سلام آروم گفتم .
پارسا در رو بست و رو به من گفت :
چایش خوشمزست !؟
محمودی سریع بلند شد
_وای ... الان براتون یه فنجون میارم
_مرسی
خدا لعنتت کنه میترا ! چه وقت آشپزخونه رفتن بود ؟ اومد بالای سرم وایستاد و با صدای آروم گفت :
_گفتم که از انتظار خوشم نمیاد . دلت میاد منو نیم ساعت پایین الاف کنی !؟ فکر میکردم مهربون و خوش قول باشی
داشتم با انگشت لبه لیوان رو دور میزدم .
_ من قولی نداده بودم که بد قولی کنم
_ چه بدقولی بدتر از این که منو دلمو چشم انتظار گذاشتی ؟
با استرس به آشپزخونه نگاهی انداختم ...
_ الهام ؟
لحن صدا کردنش جوری بود که ناخواداگاه بهش خیره شدم ....
بعد از چند لحظه گفت :
_ گفته بودم رنگ چشمات خیلی قشنگه ؟ میترسم غرقش بشم !
وقعا کم آوردم ! به عادت همیشگی لبم رو گاز گرفتم و سریع سرم رو انداختم پایین
صدای خنده اش بلند شد :
_اصلا من عاشق همین خجالت کشیدنت شدم از روز اول !
_بفرمایید .
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت201
گوشی قطع شده بود ولی من هنوز چهرهی راستین را روی صفحه میدیدم. دلتنگیام بیشتر از قبل شد. دیدن و حرف زدن هیچ کمکی در رفع دلتنگیام نکرد.
تقهایی به در خورد و آقا رضا وارد اتاق شد.
با دیدن چهرهی من تاملی کرد و پرسید:
–حالتون خوبه؟
گوشی را نشانش دادم و با بغض گفتم:
–همین چند دقیقه پیش آقای چگنی پشت خط بود. ناباور جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت.
–مگه میشه باهاش تماس گرفت؟
–نه، پریناز خودش زنگ زد. دستپاچه گفت:
–خب دوباره همون شماره رو بگیرید. شاید بشه دوباره باهاش حرف زد. حالش خوب بود؟
مایوسانه شروع به گرفتن شماره کردم.
–خوب که نمیشه گفت ولی خب بدم نبود.
شماره خط نمیداد و بعد هم پیغام خاموش است.
–اون فکر کنم یه بسته سیمکارت داره، هر بار زنگ میزنه فوری خطش رو عوض میکنه.
هیجان زده پرسید:
–خب راستین چی گفت؟ نگفت کجاست؟
–نه، فکر کنم خودشم نمیدونه کجاست. حرف خاصی نزد. همین که حال و احوال کردیم پریناز گوشی رو گرفت و قطع کرد.
به طرف در خروجی پا کج کرد و زمزمه کرد.
–باز خدارو شکر که حالش خوبه به مادرش بگم حتما خوشحال میشه. مادرش دیروز از بیمارستان امده.
بلند شدم و با تعجب پرسیدم:
–بیمارستان بوده؟
به طرفم برگشت.
–مگه خبر ندارید؟
–نه،
پوزخند زد.
–عجب همسایهایی!
سرم را پایین انداختم و او دنبالهی حرفش را گرفت.
–بیچاره از استرس و ناراحتی حالش بد شده بردنش بیمارستان. ولی الان بهتره. قبل از این که بیام اینجا رفته بودم خونه راستین. مادرش تا من رو دید دوباره گریه کرد. دست در موهایش برد.
–دل آدم خون میشه، من برم بهشون زنگ بزنم بگم که باهات تماس گرفته.
چند دقیقه بعد از آن پدر زنگ زد و گفت که از آگاهی زنگ زدهاند چند سوال میخواهند بپرسند. میآید دنبالم که با هم به آنجا برویم.
موقع رفتن به آقا رضا اطلاع دادم. گفت که تا جلسهی شرکت دیدبان زود برگردم. اتفاقا در آگاهی کارمان زیاد طول نکشید، فقط چند سوال پرسیدند و اطلاعات گرفتند. من هم زود دوباره به شرکت برگشتم.
آن روز عصر جلسه با شرکت دیدبان برگزار شد و قرار داد خوبی را هم تنظیم کردیم.
بعد از تمام شدن جلسه متن قرار داد را به اتاقم آوردم تا دوباره با دقت بیشتری بخوانمش و آمادهاش کنم برای اتمام کار.
سرم داخل برگهها بود که سایهی شخصی را بالای سرم احساس کردم. سرم را بلند کردم با دیدن چهرهی مادر راستین ناخوداگاه از جایم بلند شدم و با دهان باز نگاهش کردم.
حال نزاری داشت. آرام روی صندلی نشست و گفت:
–بشین دخترم. نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم. زود میرم. فقط بهم بگو تو که دیدیش حالش چطور بود؟ آقا رضا بهم گفت که گفتی حال راستین خوب بوده ولی من دلم آروم نمیشه تا از دهن خودت نشنوم.
روی صندلی نشستم.
–چرا به خودتون زحمت دادید؟ خب زنگ میزدید.
چادرش را مرتب کرد. کاملا مشخص بود که ضعف دارد ولی نمیخواهد بروز دهد.
–نمیشد، آخه یه کار دیگهام باهات داشتم.
استفهامی نگاهش کردم. او هم منتظر ماند تا من حرف بزنم.
اوراق را کناری گذاشتم و به دستهایم خیره شدم.
–اون حالش خوب بود. میگفت پریناز بهش گفته که حال شما خوبه و فقط یه کم نگران پسرتون هستید. پسرتونم خدا رو شکر بهتر بود.
ناباور نگاهم کرد.
–یه حرفهایی میزنی. میشه کسی تیرخورده باشه و حالش خوب باشه؟
–اخه خب، خودش گفت، فقط گاهی درد داره. تو دوره نقاهت هستن.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اگه بخوای اونجوری حساب کنی که خب اون دختره ذلیل مرده هم به پسرم گفته من حالم خوب بوده، ولی مگه خوب بودم. تازه از بیمارستان امدم.
–بلا دور باشه، خدارو شکر که الان بهترید. انشاالله که این مشکلم هر چه زودتر به خیر بگذره.
صندلیاش را به میزم نزدیکتر کرد و سرش را هم به من نزدیک کرد.
–با انشاالله، ماشالا چیزی درست نمیشه، مگه میشه مشکلی خود به خود حل بشه؟ تا ما یه تکونی به خودمون ندیم هیچی درست نمیشه. ببین ما یه راه حلی پیدا کردیم که همهچی به خیر و خوشی تموم بشه.
#ادامهدارد..
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت202
یاد حرف راستین افتادم و پرسیدم:
–با بیتا خانم راه پیدا کردید؟
صاف نشست.
–نه، با پدر راستین فکر کردیم این کار بهترین راهه. ببین مگه تو نمیخوای راستین برگرده و بلایی سرش نیاد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. او دوباره کمی سرش را جلو آورد.
–ببین پیش راستین فقط پریناز نیست که، پلیس گفته اونا یه باند هستن. آدمهای خطرناکی هستن. حنیف میگفت احتمالا پریناز با اون دوستش، راستین رو به عنوان همدست خودشون معرفی کردن که تونستن با خودش پیش اونا ببرنش، شاید گفتن تو همین شلوغیا تیر خورده که اونا هم بهش رسیدگی کردن و خدا رو شکر میگی حالش بهتره. برای این که بتونیم اعتماد پریناز رو جلب کنیم مجبوریم یه کارهایی کنیم که باب میلمون نیست. ما باید یه نقشهایی بکشیم که پریناز بهمون اعتماد کنه و یه وقت بلایی سر بچم نیاره، اینطور که معلومه اون خیلی کینهاییه، میترسم...
حرفش را بریدم.
–خب یعنی چیکار کنیم؟
آب دهنش را قورت داد.
–قول میدی همکاری کنی؟
–قول که...اول باید بدونم موضوع چیه. بعدشم به خانوادم بگم و...
دستش را در هوا تکان داد.
–ای بابا، اگه بخوای به خانوادت بگی که کاری از پیش نمیره، اونم خانواده تو، خب معلومه اجازه نمیدن.
سردرگم نگاهش کردم.
–یعنی منظورتون اینه خودم یواشکی...
–مگه حالا میخوای چیکار کنی؟ همش الکیه، فقط چند تا عکس میگیریم و میفرستیم واسه اون دخترهی ذلیل شده و دیگه همه چی تموم میشه.
پوزخندی زدم و در دلم به بچهگانه بودن نقشهاش خندیدم و گفتم:
–احتمالا نمیدونید پسر بیتا خانمم با اونا همدسته، که نشستین نقشه طراحی کردین.
لبش را گاز گرفت و با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد.
–چی؟ کی گفته؟ مگه میشه؟
–چه فرقی داره کی گفته؟ شما در موردش چی فکر کردید؟ لابد نقشتون رو هم باهاش درمیون گذاشتید؟
–نه، تا وقتی تو موافقت نکنی به کسی نمیگیم.
فوری گوشیاش را از کیفش درآورد و نجوا کرد:
–تو چرا از اول نگفتی؟ بزار به بیتا یه زنگ بزنم. نه اول به حنیف بگم. شاید این پسره بدونه اونا بچم رو کجا بردن. دستش را گرفتم.
–نه، به هیچ کس نگید. من به خاطر راستین میترسم. اینجوری اوضاع بدتر میشه. به نظرم اگر شما وانمود کنید که چیزی نمیدونید بهتر باشه. بعدشم من مطمئنم که پسر بیتا خانم خبری از اونا نداره، فقط گاهی پریناز بهش زنگ میزنه، مثل من که گاهی باهام تماس میگیره. متفکر به میز خیره شد و گفت:
–بیچاره بیتا خانم اگه بفهمه بچش چیکارس دیوونه میشه. اخه همهی زندگیش همین پسرشه.
نفسم را محکم بیرون دادم.
–من دیروز آگاهی بودم. موضوع رو بهشون گفتم. اونا خودشون خبر داشتن. پسر بیتا خانم تحت نظره پلیسه. فکر کنم آقا حنیف هم خبر دارن، احتمالا به خواست پلیس حرفی به شما نگفتن.
باور کنید دیر یا زود اونا دستگیر میشن و پسرتون آزاد میشه، اصلا نگران نباشید.
–این دیر یا زودی که گفتی درسته، ولی مگه تو میتونی تضمین کنی بلایی سرش نمیاد. نمیبینی اخبار رو، مگه وقتی پاش تیر خورد تو فکرش رو میکردی؟ همینجوری میشه دیگه، یهو یکی یه کینهایی داره، یه تیری در میکنه و یه خانواده رو بدبخت میکنه.
تو خیلی راحت میتونی بگی نگران نباشم چون مادر نیستی، نمیفهمی من چه حالی دارم. خودت فرار کردی امدی نشستی سر زندگیت اونوقت پسر بدبخت من اونجا باید تنش بلرزه، برای نجاتشم که کاری نمیکنی. فقط نشستی به امید این که آیا پلیس یه روزی بتونه اونارو دستگیر کنه یا نه، با حرص نفسش را بیرون داد و مکث کرد. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد:
–واقعا اگر بلایی سر بچم بیاد تو چیکار میکنی؟ میتونی با وجدان راحت زندگی کنی؟
درمانده گفتم:
–آخه من چه کاری از دستم برمیاد؟
–چرا برنمیاد، تو نمیخوای خودت رو اذیت کنی، نمیخوای آب تو دلت تکون بخوره، اصلا فکر کن راستین رو نمیشناسی، یعنی جون یه انسان اونقدر برات اهمیت نداره که به خاطرش یه دو ماه بد بگذرونی؟ حالا من که نگفتم برو با پسر بیتا خانم زندگی کن.
#ادامهدارد.
#بیـــــــᏪــــو ☀️
﴿لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ﴾
ودرنبودنتبلندبلندگریهمۍکنم!💔
••
#امامزمانیام💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت203
فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو،
با بهت نگاهش کردم.
–نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم...
–اون موقع گفتم الکی چون نمیدونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر میکردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون میکنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه.
به چشمهایش نگاه کردم و پرسیدم:
–اگه دختر خودتونم بود این کار رو میکردید؟
نفسی گرفت و گفت:
–ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح میکنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که...
حرفش را ادامه نداد و گریهاش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد:
–آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچهی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچهی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره.
–این چه حرفیه مریمخانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن...
اخم کرد و عصبی گفت:
–پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچهی من حل میکنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی.
دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه میکردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون میگفت که قبول کنم. نمیدانستم باید این حس را جدی میگرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم:
–من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست.
ناگهان رنگ عوض کرد. چهرهاش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقهام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. میدانستم قبول کردن خواستهاش در خانه چه غوغایی به پا میکند و مادر دوباره از من دلخور میشود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمیدانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را میبیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد.
–من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهرهی غرق در فکر مرا دید ادامه داد:
–حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون میکنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون میکنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و میدانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم:
–گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد.
دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم.
خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین میکرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم.
–چی شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت.
زمزمه کردم:
–برم برات آب بیارم.
ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم:
–چیه؟ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن.
لبخند تلخی زد و گفت:
–مادر آقا رفتن؟
–آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت:
–چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟
–توام به جرگهی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش میکردی؟
–بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط میخواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمیکنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی...
سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
به چهرهی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم:
–کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود.
بلعمی برای چندین بار دست بر چشمهایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژههای مصنوعیاش شل شد و ظاهر بدی به چهرهاش داد.
گفتم:
–یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی.
در جا گریهاش بند آمد و گفت:
–از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدیدها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه.
ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت204
–تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمیکنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم.
بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت:
–عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمیدم. ولدی پوزخندی زد و گفت:
–تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی.
بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت.
–وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو میچرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره.
ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت:
–تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوهایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمیکردی.
بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد.
بلعمی آینه را برداشت و گفت:
–خب، بعدش؟ حرفت رو بزن.
رو به بلعمی گفتم:
–ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟
بلعمی گفت:
–نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه.
ولدی گفت:
–آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش میکردی شوهرت مثل چسب به زندگیت میچسبید و الان این اُسوهی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد.
بالاخره بلعمی مژههایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت:
–آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود.
–خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه.
بلعمی لبش را گاز گرفت.
–عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟
ولدی حرصی گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا میتونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت.
بلعمی مژهها را در دستش شکاند و گفت:
–یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمیکشه؟
ولدی گفت:
–تو سری خور چیه دخترهی بیعقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن.
ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن.
بلعمی بیخیال گفت:
–ولی من خیلی مقتدرم.
ولدی پرسید:
–پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت:
–همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم.
–یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیکتر و مرتبتره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه، ضعف همهی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه.
چشمهای بلعمی گرد شد.
–من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه.
ولدی پوفی کرد و گفت:
–مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت.
–که چی بشه؟
–وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بیتوجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره.
بلعمی لبهایش را بیرون داد.
–خیلی خوب بابا، چرا اینجوری میکنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟
–مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب.
بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد.
–من این کارارم میکنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمیدارن یا نه.
#ادامهدارد..