eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تو پاییزی ترین بادی و طوفانی ترین طوفان منم آن برگِ آواره که می‌رقصم به هر سازت 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به دیدنم ڪه مے آیے قشنگترین پیراهنِ چهارخانه ات را بپوش... بگذار... قد راست ڪنم, میانِ آنهمه مردانگے ات... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر ڪجا هستید دلتون سبز و خنده روی لبهاتون الهی قلبتون طوری بخنده ڪه خودتون صداشو بشنوین و اون لحظه همین امروز و همین الان باشه 🔮عصر پاییزیتون شاد 🔮 . 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میترسیدم بهش نگاه بکنم و توی چشمهاش سرنزش رو ببینم ! حالا میفهمیدم که سانی همیشه عاقلتر از من بوده ... آرزوم بود بر میگشتم به دو ماه پیش همون وقتی که باهاش درددل کردم و تو روی هم وایستادیم ! مطمئنا اگه همچین روزی رو پیش بینی میکردم حالا وضعم این نبود ! ساناز : نمیتونم اینو نگم الهام ولی خود کرده را تدبیر نیست ! تو همون روز اول باید میفهمیدی پارسا از نظر اخلاقی مشکل داره همونجوری که من فهمیدم! حالا هم برو خدا رو شکر کن که قبل از اینکه خیلی دیر بشه این چیزا رو فهمیدی .... سرم رو تکون دادم . _حماقت کردم ! اگه تو این مهمونیه کوفتی نمیرفتم چی ؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدمشون چی ؟ هیچی برای گفتن ندارم سانی ... هیچی _میفهمم چی میگی الهام . ولی الان با گریه کردن و غصه خوردن چیزی عوض نمیشه ! یادته اون روز که بهت گفتم پارسا به ما نمیخوره ولش کن و از اون شرکت بیا بیرون چی بهم جواب دادی ؟ گفتی من یه اخلاق بدی دارم که میخوام همه چیز رو تجربه کنم حواسم به خودم هست ! _که چی؟ مثال داری دلداری میدی یا میخوای با به رخ کشیدن اشتباهم بیشتر از این داغونم کنی ؟ _من طاقت دیدن گریه هاتم ندارم اونوقت بیام غمت رو بیشتر کنم !؟ میخوام بگم که تو باید پیش بینی همچین روزی رو میکردی ... _نمیدونم شاید حق با تو باشه _حالا میخوای چیکار کنی؟ -چی رو ؟ _پارسا رو ... شرکت رو ! نیشخندی زدم و گفتم : _پارسا که فقط لایق مردنه از نظرم ! ولی دوست دارم حالشو بگیرم ... مخصوصا حال اون دوست دختر جدیدشو ! _احمقانست ! ولی یه کاری هست که هنوز نصفه مونده الهام با تعجب به چشمهای مرموزش نگاه کردم و گفتم : _چه کاری ؟؟ بلند شد و طبق عادتش شروع کرد به راه رفتن : _ببین گفتی که اشکان بهت کارت داده و گفته در مورد پارسا خیلی چیزها هست که باید بدونی ... و گفتی قبال پارسا توی ماشین بهت گفته بوده که از اشکان خوشش نمیاد و یه کینه قدیمی دارن درسته ؟ _درسته ! ولی تو چی میخوای بگی؟ _خوب معلومه باهوش ! اشکان چیزی از گذشته پارسا میدونه که همین پارسا رو نگران میکنه ... شایدم اشکان قبال با همین اطلاعاتی که داشته بهش ضربه زده ... خلاصه که دشمنی بین این دو تا میتونه به نفع تو باشه ! دهنم از تعجب باز مونده بود ... چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ! _و تو این وسط میتونی یه کاری کنی _چی ساناز ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نه نیاز به وقت قبلی دارد نه امروز و فردا می‌کند صبح باشد یا شب حالت خوش باشد یا ناخوش لبخند بزنی یا گریه کنی با لبخند همیشگی‌اش شنوندۀ تمام حرف‌هایت است شبتون خدایی 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ سلام_امام_زمانم ❣️ 🍁سلام بر که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. 🍁سلام بر او که علم الهی است... به امید دیدن ظهور 🍁روزی که دین و جانی تازه میگیرد… 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهای مهربونا!❤️ آهااای رفیقای واقعی!👬👭 آهااای کسایی که خیرتون به دیگران می رسه آهای کسایی که فقط توی زبون رفیق صمیمی نیستید،پای عملم هستید! آهاااای کسایی که توی رابطه هاتون فقط به دنبال نفع خودتون نیستید! آهای کسایی که تا حالا به خیلیا اعتماد کردینو شما و انسانیتو باهم دور زدن! آهای کسایی که جمع و تفریق همه چیزو ندارید! بدونید زمین بدجوررر بهتون نیاز داره! بدونید خدا خییییلی دوستون داره!❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطمئنم اون از همه چیز خبر داره _من از اشکان حالم بهم میخوره اونوقت بهش زنگ بزنم ؟ _گمشو مگه میخوای بهش درخواست دوستی بدی ؟ چند تا سوال رو خیلی جدی میپرسی و خلاص ... نمیدونم چرا ولی حس بدی به این پسره ندارم بر خلاف پارسا _جفتشون از یه قماشن ! _حالا هر چی ... این فکری بود که به ذهن من رسید . اینجوری حداقل شاید چیزایی میفهمیدی که ... _که چی ؟ _که این حال خرابت کمتر بشه _نمیدونم .... شاید فردا بهش زنگ بزنم . _فکر خوبیه چند تا ضربه خورد به در و سپیده اومد تو .... وقتی دید بیدارم و دارم با سانی میحرفم دست به کمر وایستاد و گفت : _تو که از منم بهتری پاشو بیا بیرون تا بچه ها نریختن تو اتاق میخوایم شام بخوریم ... من رفتم اومدینا ! موهام رو با کش جمع کردم .... شالم رو انداختم روی سرم و گفتم : _اصلا حوصله ندارم با این ریخت و قیافه داغون بیام بیرون . کاش خونه خودمون بودم ساناز اومد دستم رو کشید و بلندم کرد _بلند شو بریم شام که خوردی زود برو خونه و بخواب _باور کن انقدر بد حالم که خواب رو به همه چیز ترجیح میدم ولی انگار چاره ای نیست ! یکم سر و ضعم رو مرتب کردم و با یه بغض بزرگ که توی گلوم گیر کرده بود رفتیم توی سالن و یه گوشه نشستم . خدا رو شکر هیچ کس بهم گیر نداد جز مامان ! هر جوری بود تا بعد شام صبر کردم ... گرچه یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت . اون شب تا صبح به این فکر میکردم که اشکان چی میدونه در مورد پارسا که بهم گفت خارج از تحملته ؟ اصلا چرا باید به من بگه ؟ هر وقت یاد قیافه نازی و حرفایی که بهم زد میفتادم انگار داغ دلم تازه میشد ... من که از اولشم با پارسا کاری نداشتم خودش بود که توی ماشین بهم گفت دوستم داره . ولی نازی جلوی چشم خودم هزار جور چشم و ابرو میومد که پارسا بهش توجه کنه ! واقعا حقم نبود اینجوری خورد بشم ... باید سر از کار پارسا در میاوردم و یه جوری میزدم تو پر این نازی خانوم ! تازه ساعت ۸ صبح بود که با کلی استرس گوشیم رو زدم به شارژ و روشن کردم .... یا خدا ! کلی میس کال و اس ام اس از طرف پارسا داشتم . ترسیدم پیامهاش رو باز بکنم و باز گول بخورم ... ترسیدم دلایل الکی آورده باشه و الکی خودش رو بخواد توجیه کنه ! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم : الهام خانوم ... خیلی خری اگه بازم بخوای برگردی طرف پارسا ... بیخیال همه چرت و پرتهای همیشگیش !
عزیزے مےگفت: جاے گیاھ بامبو را ڪھ عوض ڪنے دیگر رشد نمے ڪند؛ پژمردھ مےشود. مےدانے چرا؟ چون ریشھ اش را همان‌جا، جا مےگذارد... دل آدمیزاد ڪھ دیگر ڪمتر از گیاھ نیست. جانم، گاهے ریشھ اش جا مے ماند در دلے، لبخندے بوسھ اے...♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهى آنچه در طلب آنيم در مسير تقدير و صلاحمان قرار بده 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلتنگی ... پاییز وخرمالوهاش 😍 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بـرای امروزت🌹 شـادی دم کرده ام بـخند روزت آرام و شـاد🌹 و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش🌹 ظهرتون دلچسب وگررم 👌
کوچه ها هوای بارون دارن پنجره پر شده از مرگ درخت تو یه روزی یاد من میفتی هم نفس با آخرین برگ درخت🧡🍂... by:smostafa_m 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عزیز دلم شک نکن که تو نیمه ی پنهان من نیستی....!! تو از تمامِ من تمام گمشده ی جان منی... 🍃❣🍂 by:azad.del 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کارت رو آوردم بالا.. امروز که جمعه است معلومه که شرکت نیست . پس باید همراهش رو بگیرم . چه خط رندی هم داره هر چی زنگ خورد جواب نداد . لعنتی ! منم که منتظر بهونه ام تا پشیمون بشم ... حتی از اسم اشکان هم چندشم میشد چراشو نمیدونم . قطع شد دوباره گرفتم ... انقدر زنگ خورد که میخواستم خودم قطع کنم ولی در آخرین لحظات جواب داد البته با یه صدای کاملا خوابالو _الو خدایا خودت رحم کن ... زدم از خواب انداختمش روز جمعه ای اعصابش ریخته بهم . چقدر بد گفت الو ! _الو ... سلام آقای .... خاک تو سرم حتی فامیلیش رو بلد نبودم انقدرم هول شدم که یادم رفت کافیه یه نگاه به کارتش بکنم ! _الو ! _سلام آقا اشکان _علیک . شما ؟ _نشناختین ؟ _چرا یه مزاحم که گند زد به جمعه ام . ببین هر کی هستی اگه کار مهم نداشته باشی با من طرفی بترکی ایشالا! منو با دوست دختراش اشتباه گرفته بود انگار ... خیلی زود گفتم : _بله کار مهمی دارم . الهام هستم صدای خمیازه اش بلند شد ... با بی حوصلگی گفت : _کدوم الهام ؟ لقبم داری؟ دیگه رفت رو اعصابم ... با صدای بلند گفتم : _الهام صمیمی . لقبم دارم یه دیوونه که کار و بارش افتاده دست شما و اون دوسته بیشعورتون پارسا ! _پارسا ! واااای شمایید الهام خانوم ؟!! شرمنده بخدا نشناختم . یعنی اصلا فکر نمیکردم زنگ بزنید _خواهش میکنم . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم _نفرمایید ... بازم عذرخواهی میکنم . حالتون خوبه ؟ _ممنون خوبم _خدا رو شکر. خوشحالم صداتون رو میشنوم ... راستش با اون حالی که شما دیشب مهمونی رو ترک کردین کلی نگرانتون بودم یعنی اگر یه وقتی بود که یکم حوصله داشتم بهش میگفتم نگرانی یعنی چی! _شما لطف دارید . یادتون که نرفته برای چی به من شماره دادید ؟ _یادمه ولی آخه تلفنی که نمیشه این چیزا رو گفت _چرا نمیشه ؟ _چون مطمئنم نمیشه . من فردا هر جا که شما مایل باشین هر وقتی قرار بذارید میرسم خدمتتون _ولی من ترجیح میدم همین الان همه چیز رو بگید
عشق از همان‌جايى شروع شد كه حالمان به هيچ چيز خوش نشد الا دوست داشتنش...☕️💕🌻 by:mana_hs 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
پاييز مثل آدميه كه تهِ دلش يه حرف مونده ولی هيچ‌وقت به كسى كه "بايد" بگه، نميگه...🍃🍂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️‌ الهی 🙏 ✨امشب برای تک تک عزیزانم یه حس خوب😇 نوری از جنس امید✨ دلی غرق در شادی❣ و قلبی سرشار از آرامش❣ از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏 عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨حس آرامش یعنـی: بدونیم خدایی داریم❣ که همیشه حواسش به زندگیمون هست...😇 لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣ شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|° 💫📸🍂 °| بہ دل‌افتاده هواے حرم حضرت عشق السلام اے پسر حیدرڪرار حُسین من همان رانده شده از در غیرم ارباب نیست غیرازتو مرا هیچ خریدارحُسین
_به من اعتماد کنید الهام خانوم . پشیمون نمیشید قول میدم موندم که چه جوابی بدم . انقدر حس کنجکاویم بالا بود که نمیتونستم به عواقب احتمالیه کارم فکر کنم . مطمئن بودم اینم یه بی عقلیه جدیده ولی چاره ای نبود _باشه . فردا ۸ صبح میام شرکتتون با ته خنده ای که توی صداش بود گفت : _۸ صبح ! باشه پس من مجبورم فردا هم زود از خواب بیدار بشم ! _اگر بد موقع هست من ... _نه نه اصلا. شوخی کردم ... آدرس هست روی کارت _بله دیدم _منتظرتونم فردا _امیدوارم حرفای مهمی برای گفتن باشه ! روزتون بخیر خداحافظ _روز شما هم بخیر . بای از ترسم به ساناز نگفتم که قرار گذاشتم چون مطمئن بودم یا میخواد باهام بیاد یا اصلا نمیذاره برم ! فقط بهش گفتم گوشی اشکان خاموش بوده مجبورم تا فردا صبر کنم و زنگ بزنم به شرکت . خدا رو شکر باورش شد و چیزی نگفت . بخاطر اینکه هوس نکنم حرفای پارسا رو که توی پیامک فرستاده بود بخونم گوشیم رو خاموش کرده بودم . صبح مثل هر روز بیدار شدم . مامان که نمیدونست دیگه شرکت نمیرم بنابراین فکر میکرد رفتم سرکار ... مانتوی مشکیم رو با جین سورمه ای و یه شال سورمه ای پوشیدم . حوصله تیپ زدن نداشتم یه جورایی از همیشه ساده تر بودم . با گوشیم زنگ زدم به آژانس و منتظر نشستم قبل از اینکه آژانس زنگ خونه رو بزنه و مامان رو بیدار کنه رفتم پایین دم در وایستادم . خیلی طول نکشید که یه پراید جلوی در ترمز زد و سوار شدم . تو کل مسیر دلم میخواست به راننده بگم آقا صدای اون رادیو رو خفه کن ! ولی نگفتم ... صدای جیغ جیغوی مجریه بدجور روی اعصابم بود ... استرس اینکه قراره چی بشنوم کافی بود که کلا قاطی باشم ! از صبح اخمو بودم دست خودم نبود تازه به نظر خودم این دو روزه خیلی صبوری کرده بودم . گرچه آثار گریه های این دو شب از روی چشمهای ورم کردم کاملا مشخص بود ! دقیقا ساعت ۸ رسیدم ... دوباره به کارت شرکت و تابلوی ساختمون نگاه کردم درست بود شرکت ساختمانی شکیبا . یعنی اشکان مهندسه ؟ اصلا به تیپش نمیخوره ... بسم الله گفتم و رفتم تو . طبقه ۳ از آسانسور اومدم بیرون . وقتی وارد شدم میز منشی رو به روم بود ... به نظرم شرکتش زیادی شیک بود ... یعنی در این حد وضعش توپه ؟ ‌
وفادارِ توام ♡ هر لحظه، هرجا، تا ابد😍♥️...... • by:saeedsoltankhah ❣ 💕 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چہ‌خوبہ‌رفاقتے‌ڪه‌ آخــــرش شهـــــــــــــادتہ شهید‌حاج‌قاسم‌سلیمانے شهید‌ابو‌مهدے‌المهندس 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نَفَسم بندِ نفَس‌های کسی هست که نیست ... 🔹بی‌گمان در دلِ من جایِ کسی هست که نیست ... 🔸تا چشم کار می‌کند؛ جای تو خالیست حاج قاسم! ⚘ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من خودم را در آن پاییزی که رفتی جا گذاشته ام در همان خیابانی که باهم عاشقی کردیم دلتنگی هایم طعم گَس خرمالوی نارس می دهد وقتی زیر باران قدم می زنم و بوی نم خاک را استشمام می کنم یاد تو می افتم تویی که قول ماندن دادی و بی خبر رفتی. من خودم را در آن پاییز در دنیای خاطرات خودم را در تو جا گذاشته ام تویی که نیست. ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوشی توی دستم لرزید. پیام از هانیه بود. بازش کردم. _سنا خیلی نگران شدم. امیر مجتبی تو سرماخوردگی هاش تب شدید میکنه. میشه ببینی تب داره یا نه. به امیر مجتبی نگاه کردم. با چه بهانه ای دستم رو به صورتش بزنم. دوباره گوشی لرزید و به صفحش نگاه کردم. _من میام اونجا ولی باید صبر کنم داداشم بره خونه ی خودشون. تو رو خدا مراقبش باش. گوشی رو روی اپن گذاشتم. بالای سر امیر مجتبی نشستم. نگاهی به چهره ی جذابش انداختم. دستم رو تا نزدیکی پیشونیش بردم تو راه مکث کردم و زیر لب گفتم _خدایا خواهش میکنم بیدار نشه. به سختی جلوی لرزش دستم رو گرفتم و کف دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. خدا رو شکر شدت تبش بالا نیست. دستم رو برداشتم که چشم هاش رو باز کرد و از خجالت سرم یخ کرد. شرمنده لب زدم. _ببخشید. میخواستم ببینم تب دارید یا نه. نیم خیز شد و با لبخند نگاهم کرد... https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3 با شوهرش تازه محرم شدن خجالت کشید بهش دست بزنه😂❤️♨️