فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروز برای تعجیل در فرج و سلامتی مولایمان
💚حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه
🌼صلواتی ختم کنیم
🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
💚مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
─┅─═इई 🌼💚🌼ईइ═─┅─
روزتون مهدوی💚
┏━━✨✨✨━━┓
#بیـــــــᏪــــو
بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا
در طالعم نوشته خدا عبدِ سامرا😍
#پنجشنبههایسامرایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیا حاشیہ برویم،
حاشیہ ها همیشه از متن جذاب ترند
مثل حاشیه ڪتاب هاے مَن
ڪه پر اَند از شعـر هاےِ طُ :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت202
_الهام ، من هنوز نمی دونم تو دل تو چی می گذره ، دوست دارم هر چی که هست بدون تعارف و رودروایسی بگی
حتی اگر خدایی نکرده اونی نباشه که منتظر شنیدنش هستم !
حق داشت ! می خواست بدونه اصلا به عنوان همسر آینده ام ازش خوشم میاد یا نه !
مادرجون گفت با صداقت پیش برو ....
_خوب راستش تا قبل از این قضایا من حتی فکرشم نمی کردم که یه روزی به اینجا برسیم
ولی زندگی همیشه پر بوده از بازی هایی که آدم ازش بی خبره ! اینم یک نوعشه
خودت می دونی حسام ، من یه جایی چند وقت پیش مرتکب یه اشتباه بزرگ شدم ، درسته که خیلی طول نکشید و با کمک تو و ساناز تونستم برگردم
اما خوب فراموش کردنش سخته ! الان که به گذشته فکر می کنم می بینم شاید حماقت یا زیاده خواهیم و سادگیم بود که منو به اونجا رسوند
اما خدا رو شکر خطای بزرگی مرتکب نشدم که قابل بخشش نباشه ، همیشه و همیشه روی اعتقاداتم پای بند بودم
ازت ممنونم که حتی یکبارم به روم نیاوردی حسام ، چه اون موقع که تنها حامیم بودی چه حالا که حرف از یه عمر زندگیه و سرنوشت من و تو !
نیشخندی زد و گفت :
_نه الهام ، فقط تو نبودی که مقصر بودی ... من همون روز که دیدمت از ماشینش پیاده شدی باید حواسمُ جمع می کردم و تنهات نمی گذاشتم
اما مثل احمق ها فکر کردم شاید واقعا همکارت بوده و همین یه بار بوده بلاخره پیش میاد !
اون روزم که بردمت تولد دوستت ، مدام دل نگران بودم نمی دونم چرا ، حس خوبی نداشتم ... وقتی بهم زنگ زدی و اسمت رو دیدم
سریع فهمیدم باید برگردم ، قبل از اینکه تو بگی خودم دور زدم و اومدم سمت همون خونه ای که پیاده ات کردم ...
خواستی پنهون کنی اما چهره ی داغونت مطمئنم کرد که یه اتفاق بدی افتاده اون بالا می خواستم بدونم چی شده
نمی شد برم و آمار بگیرم چون من حتی نمی دونستم کدوم واحد بودن ! رفتم پیش ساناز می دونستم اون از همه چیز خبر داره
قرار شد هر چی که تو بهش میگی رو مو به مو بهم بگه ، راستش قبول نمی کرد اما من ترسوندمش
صبح بهم زنگ زد و گفت حدس میزنه تو رفته باشی شرکت پیش پارسا تا باهاش حرف بزنی ، می ترسید بلایی سرت بیارن
دو تایی راه افتادیم و اومدیم ... باورم نمیشد وقتی دیدمت روی پله ها با اون وضع خراب ...
دیگه نتونستم سکوت کنم ، رفتم و شرکتشُ بهم ریختم البته حال بد تو مانع شد تا درست و حسابی حال اون پسره رو بگیرم
می دونی ، هیچ وقت خودمُ نمی بخشم ، چون شاید تو بخاطر کم توجهی مردای اون خونه افتادی تو دام یه کلاش
ادامه دارد ....
.
.
حـاجقاسم:
منهستم ، مرا نمےبینیـد؟!
فرزندِ سردار شھـیدمحمدناظرے :
حاجقاسـم
در خواب بہ من گفت کہ بہ مردم بگو :
چرا مےگویند کآش حـاجقاسم بـود؟
من هسـتم ، مگر مرا نمےبینـید؟! :)💔
.
.
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
همسرش نقل مے کند:
منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ!
هیچ کس براے من بہتر از تو
نیست در این دنیآ!
مےخواهم این عشـق را برسانم
بہ عشـقِ خدا"
وقتے هـم بہ ترکشهایے کہ نزدیك
قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️
مے گفت:
خانم شمـا کہ توے قلب مایید!
#روایتے_از_همسرِ↯
شہید منوچهر مدق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا سـی³⁰ سال
براے این لحظہ تلاش کردهام
براے این لحظہ با تمام
رقباے #عشق در افتادهام
زخمها برداشتہام
چقدر این منظره زیباست
چقدر این لحظہ را دوست دارم
عزیز من ، زیباے من ،
مرگ خونینِ من ، کجایے..؟🍃💜
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
بیآ و این انتظار
را پایان بدھ قول میدهم تمامـ
گل هاے رُزآبے را بہ نامت بزنم😌🍃
.
.🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت8
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
زبانم خشک شد انگار . سرم را از نگاه خیره ی همه ، پایین گرفتم که پدر گفت :
ـ مادر من این کار شما درست نیست ... خواستگاری آدابی داره ، یعنی چی که مارو به اسم جشن فارغ التحصیلی کشوندین اینجا و بعد دارید دخترم رو از من خواستگاری می کنین ! ... این دو تا جوون خودشون زبون دارند ... اگه واقعا حرفی باشه خودشون باید بزنن .
و بلافاصله بعد از این حرف پدر ، مهیار گفت :
ـ دایی جان ... اگه اجازه بدین ، من مستانه رو از شما خواستگاری می کنم .
سرم ناچار بلند شد . نگاهم به سمت مهیار رفت . مصمم بود و خصلت خجالتی بودنش را انگار کنار گذاشته بود .
عمه و آقا آصف هم چندان متعجب نبودند و این نشان می داد که آن ها از این کار مهیار راضی هستند . خانم جان اینبار بی رودربایستی گفت :
ـ ارجمند جان ... حرف مهیار رو که شنیدی ، حالا اگه اجازه می دی ، مستانه هم حرفشو بزنه .
و بعد نگاه خانم جان سمت من آمد :
ـ بگو مستانه جان ... مهیار منو قبول میکنی یا نه ؟
خیلی سخت بود . من عاشق مهیار بودم ولی اصلاً رویم نمیشد که جلوی نگاه پدر و مادر جواب دهم و خانم جان باز پرسید :
ـ چرا حرفتو نمیزنی مستانه جان ... خجالت نکش دخترم بگو .
ـ خانم جان ... من ... من هرچی ... پدرم بگه .
خانم جان اخمی حواله ی پدر کرد :
ـ ارجمند ! ... بهش اجازه بده خودش تصمیم بگیره .
و پدر با جدیتی که انگار فقط به خاطر دستور خانم جان بود گفت :
ـ بگو مستانه ... حرف دلت رو بزن .
نفس پری کشیدم و باز آب شدم از خجالت .
چطور می توانستم حرف بزنم . یکدفعه ، بدون مقدمه ! به سختی زمزمه کردم :
ـ من ... من مشکلی ندارم .
خانم جان با همان یک جمله ی من ، محکم کف زد :
ـ قربان دخترم برم ... پس دیگه تمومه .
اما پدر مخالفت کرد :
ـ عزیز جان ، چی تمومه آخه ؟ ... این دختر فقط گفت من مشکلی ندارم ، ولی من مشکل دارم ، ... یعنی چی که ما رو به بهونه جشن کشوندین اینجا و هنوز نرسیده ، دارید دخترمو ازم خواستگاری می کنید ؟!
با این حرف پدر بود که آقا آصف گفت :
ـ حق با شماست آقا ارجمند ... کوتاهی از ما بوده ولی شما قبول کنید . ان شاء الله خواستگاری رسمی میایم .
خانم جان بلند اعتراض کرد :
ـ خواستگاری رسمی یعنی چی ... این دو تا بچه توی همین خونه بزرگ شدن ، ... خونه ی من ، خونه ی هردوتاشونه ، ... اگه قراره خواستگاری باشه باید همینجا باشه و السلام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•