فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا تکرار نکنیم❌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوࢪے
- تقدیمبہپاسدارانِغیورِمیھنم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
25.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃
آخ خدا میشه این قرار قسمت اهالی کانال بشه...
#استوری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت74
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
_آره پسرم... توی یه تصادف، پسرم و عروسم با هم از دنیا رفتن... مستانه هم چند ساعتی بین آهن پاره های ماشین گیر کرده بود، ۱۰ جلسه فیزیوتراپی رفته تا سرپا شده... توروخدا مراقبش باشید... میترسم باز اونقدر روی پا باشه که باز پاهاش بی حس بشه.
در زدم و وارد اتاق شدم. سینی چای را روی میز مقابل خانم جان گذاشتم و برگشتم سمت در که صدای دکتر را شنیدم :
_کجا؟
این کجا را طوری گفت که بدم نمی آمد جلوی خانم جان هم بهش یادآوری کنم که چه بلایی سر اتاق من آورده.
در حالی که دستم به دستگیره در بود گفتم :
_گفتم که دکتر... باید برم اتاقم رو مرتب کنم.
و دیگر هیچ حرفی نزد. شاید ترسید جلوی روی خانم جان، آبرویش را ببرم. در حالی که سمت اتاقم میرفتم از حرصم زیر لب غر میزدم.
حقیقت تمیز کردن یک اتاق ۱۲ متری، یک ساعت طول کشید. پتو ها را جمع کردم. آن بلوز و شلوار خانگی مردانه را با اکراه تا زدم و گوشه ی اتاق گذاشتم. ظرف های نشسته را شستم و ناهار، همان خورشت قورمه سبزی که خانم جان از روز قبل آماده کرده بود را گرم کردم. وسایل را هم با دقت و نظم جابجا کردم. گلدانهای شمعدانی را به اتاق دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که هنوز خانم جان دارد با دکتر درد و دل می کند که با ورود من به اتاق چند لحظه ای سکوت کرد و من گلدان ها را کنار پنجره اتاق، پشت سر دکتر گذاشتم.
همان موقع خانم جان گفت :
_این گل ها هم از گلهای خونه خودمه.... مستانه خیلی دوست داشت چند تا واسه بهداری بیارم... البته الان میبینم حق هم داشت، اتاق یه دکتری مثل شما، نباید اینقدر خشک و خالی باشه!
نگاهم سمت خانم جان رفته بود و انگار قصد خروج از اتاق دکتر را هم نداشت.
_خانم جان میگم تشریف نمیارید اتاق منو ببینین؟
من این را گفتم و به جای خانم جان، نگاه دکتر سمتم چرخید :
_مشکلی نیست... من که امروزم مریض ندارم، خوشحال میشم از هم صحبتی با خانم بزرگ.
اما خانم جان از جا برخاست :
_مستانه راست میگه... برم ببینم این بچه کجا روز رو شب می کنه.
_اتاقم ته حیاطه... شما برید منم الان میام.
خانم جان از اتاق بیرون رفت که از دکتر فاصله گرفتم و با جدیتی که فکر میکردم در عوض ریخت و پاش اتاقم لازم است که در رفتارم ظاهر شود گفتم :
_ تشریف بیارید اتاق من، خانم جان غذا آورده به من هم گرفته از شما بخواهم که ناهار با ما باشید.
نفس عمیقی کشید. بلند و خونسرد جواب داد :
_ممنون من تنها نیستم... پیمان دوستم هم با منه .
_مشکلی نیست با آقای رستگار هم آشنایی دارم... ایشان هم تشریف میارن.
و همان موقع بود که آقای رستگار حلال زاده از راه رسید و در آستانه ی در اتاق ظاهر شد.
_سلام... به به خانم پرستار خوب هستید؟
_سلام... ممنون... همین الان ذکر خیر شما بود.
این حرف را من گفتم و دکتر بیمقدمه ادامه ی حرفم را گرفت :
_ بله ذکر خیر بینظمی و ریخت و پاش های شما .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #سواد_رسانه
💬 ریکی جرویس، کمدین انگلیسی - امریکایی، مجری اصلی برنامه جوایز گلدن گلوب (سال ۲۰۲۰) خطاب به سلبریتی ها میگوید:
🔹 "شما بازیگران برای هر که بخواهد بازی می کنید؛ حتی اگر داعش هم شبکه پخش مستمر راه بیندازد و به شما پیشنهاد بازی بدهد پیشنهادش را قبول می کنید.
پس وقتی میآیید روی سن تا جایزه بگیرید بیخود درباره چیزهای مهم سخنرانی نکنید. شما در مورد هیچ چیزی صلاحیت سخنرانی ندارید؛ شما حتی به اندازه یک بچه محصل هم سواد ندارید؛ پس لطفاً بیایید بالا؛ جایزهتان را بگیرید، از مدیر برنامه تون ، از مامی ، از ددی و از خدا تشکر کنید؛ بعد هم گورتان را گم کنید و بروید سرجاتون بتمرگید.!"
❓ آیا مجری اختتامیه جشنواره فجر امسال می توانست چنین سخنانی خطاب به سلبریتی های بی سواد و پرمدعای ایرانی بزند؟
🔸 آن هایی که در و دیوار جشنواره شان را از جشنوارههای خارجی کپی میکنند، این یکی را هم کپی کنند دیگر...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#کلام_استاد
#علامه_حسـنزادهآملی:
اگر درد دارید
یڪۍ از نامهاے شریف
خـداوند 'طبیـب' اسـت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
تولدت مبارک سردار ❤️
#حاج_قاسم_سلیمانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
آقا قرار ما سر میدان کاظمین
#کربلایی_سیدامیرحسینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت75
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
سرم با تعجب برگشت سمت دکتر. نگاه او با جدیت به پیمان بود. لحظهای خشکم زد و باز سرم سمت پیمان چرخید که گفت :
_آخ آخ... ببخشید، صبح یادم رفت اتاق را جمع و جور کنم، رفتم یه سر باغ های گردوی روستا بزنم و در چیدن کمک باغدار ها... یادم رفت.
من هنوز مردد بودم که درست فهمیدم یا نه، که دکتر باز با لحنی توبیخانه گفت :
_ بهت گفتم اگه میخوای اتاق خانم تاجدار استراحت کنی، باید امانت دار خوبی باشی... گفتم یا نه؟... بهت نگفتم یا پیش من توی بهداری می خوابی یا...
صدای بلند اعتراض آقا پیمان برخاست:
_ خب حالا... باز شروع کردی بهانه گیری ها!... چی شده مگه؟... الان میرم مرتبش می کنم دیگه.
و همان لحظه بود که از خجالت آب شدم و آقای دکتر ادامه داد:
_ چی شده؟.... خانم پرستار فکر کردن من اونقدر بی نظم و انضباط هستم که اومدم اتاقشون را به هم ریختم و مرتب نکردم.
صدای خنده ی بلند آقا پیمان مرا شوکه کرد. جلوتر آمد و نشست درست روی صندلی که، تا چند لحظه قبل خانم جان آنجا نشسته بود و همچنان که میخندید رو به من گفت :
_خانم پرستار!... واقعا چطور فکر کردین که آقای دکتر منظم و بهانه گیر ما میتونه خودش بهانه دست کسی مثل شما بده.
سرم را از خجالت حتی نمیتوانستم بلند کنم که دکتر با جدیت گفت :
_خندیدیم... حالا بفرما برو... واسه چی نشستی اینجا ؟
_بذار بشینم یه کم بخندم خب... البته این به اون در.
سرم بالا آمد، ولی قبل از پرسش من، دکتر پور مهر پرسید :
_چی به کوم در؟
_اینکه خانم پرستار فکر کرده کار شما بوده ریخت و پاشهای اتاقش دیگه... به اینکه شما بنده خدا رو ساعت یازده و نیم فرستادی بره خونه اش، که هم از مینی بوس روستا جا مونده، هم اگه من نمی رسیدم تا شب سر جاده مثل مترسک ایستاده بود.
چشمانم داشت از شدت تعجب از حدقه بیرون میزد و گوش هایم از شنیدن نام مترسک آنقدر تعجب کرد که داشت داغ می شد. اما قبل از هر واکنشی، دکتر با عصبانیت، در حالی که بازوی پیمان را می گرفت و او را به سمت در هل میداد،
عصبی گفت :
_ بلند شو برو ببینم خجالتم نمیکشه با این طرز حرف زدنش.
پیمان همانطور که میخندید با زور بازوی دکتر از اتاق بیرون رانده شد و من همچنان سرافکنده، سرم رو به پایین مقابل میز دکتر ایستاده بودم :
_ببخشید.
صدایم را شنید. درست در چند قدمی من ایستاد. نگاهم به کفش های مشکی اش بود که مقابل من جفت شده بود:
_ من زود قضاوت کردم... اصلاً به ذهنم نرسید که ممکنه کار آقای رستگار باشه.
صدای نفس بلندی را که کشید، شنیدم.
_رستگار... ای الهی که رستگار بشی، رستگار... ولی با این کارهایی که من میبینم بعیده.
از حرفش بی اختیار خنده ام گرفت که سریع جلوی خنده ام را با کف دستم گرفتم و با زدن ضربه ی انگشت اشاره ام روی لبانم، لبخندم را جمع کردم.
_شما هم بابت پنجشنبه منو ببخشید اصلا حواسم به ساعت خروج مینی بوس روستا نبود... واقعا اگه پیمان شما را به شهر نمی رساند تا شب یه ماشین هم از جاده رد نمی شد.
با شنیدن این حرف، سر بلند کردم و با لبخندی که از روی لبم جمع نمی شد به او خیره شدم. او هم لبخند کمرنگی به لب داشت یعنی حساب بی حساب است .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
22.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
خورشید حق طلوع کرده
#کربلایی_امیر_برومند
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️آرامـش آسمـان
💫شب سهم قلبتان باشد
⭐️ و نـور ستـاره ها
💫روشنی بـخش
⭐️تـمام لحظہ هایتان
💫خُــدایـا
⭐️ستارههای آسمـانت را
💫سقف خانه دوستانم کن
⭐️تا زندگیشان
💫مـانند ستـاره بدرخشد
⭐️شبتون بخیر
🆔
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
✨بالاخره درمانگاه طب اسلامی ایت الله تبریزیان در ایتا راه اندازی شد!
🦋درمانهای طبیعی باتوجه به دستورات معصومین(ع)
🍎درمان بیماریهای صعب العلاج توسط ایت الله تبریزیان!
🍏درمان #سرطان،ms, بیماریهای زنان
🍐درمان #دیابت و بیماریهای #گوارشی
🍇درمان و پیشگیری از #کرونا و #واکسن
بدون هیچ داروی شیمیایی و مصرف حتی یک قرص💊💉
http://eitaa.com/joinchat/2294415382C77a664b3a7
❤️کانالی بر پایه سلامتی روح و جسم ❤️
-------♡♡♡♡-------
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💉💉بالاخره واکسن کرونا رو بزنیم یا نه ⁉️⁉️
چرا طب سنتی و اسلامی مخالف واکسن هست ⁉️⁉️
#عوارض ☠☠واکسنها چیه ⁉️⁉️⁉️
همه دلایلشون اینجا هست
👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/2294415382C77a664b3a7
حق با کیست⁉️⁉️
پشت پرده این همه تبلیغ چیه 🤥🤥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرزو میکنم خداوند
🌷برای امروزتون سبد سبد
🌸اتفاقهای خوب و خوش رقم بزند
🌷و حال دلتون مثل گل
🌸تازه و با طراوت باشد
🌷شادی هاتون پایدار
🌸مهرتون ماندگار
🌷روزتـون زیبـا
🆔
#تلنگر💥
اگربسیجےواقعےهستے…؛
''اللهمارزقناشهادت''رابہقلبتبچسبان...
نہپشتموبایل…!!
#بۍادعاباشیم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
489.8K
❌🎧 یه نفر هست که نصف شبا برای کشور دعا میکنه و اشک میریزه... بقیه هم خوابن !!!
❗️چقدر باید نایب امام زمان عج زجر بکشه...😔
#پیشنهاددانلود🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✅ چهار سفارش خداوند به حضرت موسی «ع»
1⃣ تا زمانیکه مطمئن نیستی گناهانت
آمرزیده شد مشغول مشو.
2⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی گنج های من تمام شده، در مورد روزی خود اندوهگین مباش.
3⃣ تا زمانی که از زوال پادشاهی من اطمینان نداری به کسی جز من امید مبند.
4⃣ تا زمانی که مطمئن نیستی شیطان مرده، از مکر او ایمن مباش.
📚 خصال شیخ صدوق، ج۱، ص۲۱۷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
جمعھ ࢪا سࢪمھ کشیدیم
مگࢪ بࢪگࢪدے💔😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•حاج حسین یکتا:
شهادت #حاجقاسم،
اذانیست به افقِ
افول آمریکا!👊
#پنجصلوات🌺
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان های عزیز از فضای مجازی استفاده کنید برای .....
#رهبر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💠 #مهارتهای_زیبا
#آدمهای_سمی (۹)
✜ گوشهایشان نمیشنود
✜ اين افراد هيچ وقت وارد مكالمه دو طرفه با كسي نميشوند،
↫ بلكه تنها ميخواهند ديگران آنها را بشنوند
✜ وقتي به حرفهايشان پاسخي ميدهيد،
↫ به شما ثابت میكنند اصلا حرفتان را نشنيدهاند يا محتوايش را درك نكردهاند
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💠استاد فاطمینیا میفرمایند:
حرف زدن پشت سر مردم،
قلب را تیره می کند،
توفیق را از آدم سلب می کند،
ونشاط عبادت را می گیرد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرڪه فرهاد شود در ره عشق
همه ڪس در نظرش شیرین است
تهمت ڪفر به عاشق نزنید
عاشقی پاڪترین آیین است
مولانا
http://b2n.ir/264902🍂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت76
سر سفره ناهاری که خانم جان پهن کرده بود و دکتر و رفیق شفیقش هم دعوت شده بودند، نشسته بودیم.
ترشی سیب خانم جان سر سفره بود که دکتر گفت :
_این ترشی کار خودتون هست خانم بزرگ؟
خانم جان با افتخار سربلند کرد:
_ بله پسرم... من یه باغ سیب دارم توی شر اونهمه سیب میمونم... واسه همین هر چی بخوای از محصول باغ در میاد... از لواشک، ترشی، سرکه سیب، سیب خشک، مربا.
دکتر در حالی که به تایید خوشمزه گی ترشی سیب، سری تکان میداد گفت:
_حرف نداره... خیلی خوشمزه است... من سرکه برام خوب نیست ولی انگار سر که این ترشی زیاد تیز و تند نیست.
_آره پسرم... آخه این سرکه ی سیبه... این هم کار دست خودمه.
پیمان در حالی که لقمه غذایش را قورت میداد، با لحنی که نشان میداد چقدر از دستپخت خانوم جان لذت برده، سری به دو طرف تکان داد و با چشمانی که از شدت خوشمزگی غذا، بسته شده بود گفت :
_ ماشاالله خانم بزرگ... چه کار کردید!... غذاتون حرف نداره، اونقدر که دکتر کم حرف ما که اصلاً عادت به تعریف از غذا نداره، زبونش باز شد .
نگاه چپ چپ دکتر سمت پیمان رفت اما او بدون هیچ ترسی ادامه داد :
_خانمبزرگ ماشالا دستپختت هیچی کم نداره... بیا یه مادری در حق این دکتر ما بکن.
صدای اعتراض دکتر بلند شد و پیمان اما با جسارت بیشتری ادامه داد :
_بیا یه دستی به سر و گوش این دکتر ما بکش بلکه سر عقل بیاید و اهل زندگی بشه... موهاش داره سفید میشه این پسر.
خندهام گرفت. سرم را تا نهایت ممکن پایین انداختم و دکتر در حالی که بدجوری حرصی شده بود همچنان با چشمانش داشت باز رفیقش را تهدید میکرد، اما خانم جان که انگار سرش درد می کرد برای همچین کارهایی جواب داد:
_چرا پسرم چرا زن نمیگیری؟
دکتر سرش را پایین انداخت :
_ مریض احوالم خانم بزرگ... درست نیست ازدواج کنم و یک نفر دیگر را هم پاسوز خودم کنم.
لبخند روی لبم پرکشید. محو تماشای دکتر بودم. به آن صورت جدی، نگاه براق مشکی، نمیآمد که مریضی خاصی داشته باشد. همان موقع پیمان بلند بلند خندید و نمیدانم چرا خنده اش دلم را قرص کرد که این حرف دکتر تنها یک شوخی بیشتر نیست.
_بابا خالی میبنده.
صدای اَِی کشیده ی دکتر در اعتراض به حرف دوستش برخاست. ولی پیمان بی هیچ ترسی ادامه داد:
_ این اون موقعی که توی جبهه بوده شیمیایی شده ، ریه هاش یکم بگی نگی حساسه... اما ماشالله آب و هوای روستا هم بهش ساخته و الحمدالله که خوب خوب شده... ولی انگار خوشش میاد از مجردی... قید زن و زندگی رو زده.
حالا لحظهای رنگ نگاه دکتر تغییر کرده بود و من متعجب از شنیدن این جمله که جانباز شیمیایی بود ، همچنان خیره نگاهش میکردم.
_خوب اصلا خودت چرا زن نمیگیری
پسر جان؟
این را خانم جان از آقا پیمان پرسید.
_با منی خانم بزرگ؟... نه بابا، من که زیادی سر و گوشم می جنبه... واسه همین نمیتونم انتخاب کنم که با کی ازدواج کنم.
لبم را از شدت خنده محکم گزیدم و خانم جان که بین آن دو نفر گیر کرده بود، جواب داد :
_ پس خودم گوش هردوتون رو با میپیچونم تا دیگه بیخود مجرد نمونید .
... تو هم سر و گوشت دیگه نجنبه... اول خودتو درست کن بعد به فکر زن دادن رفیقت باش.
زیر چشمی داشتم به دکتر و پیمان نگاه میکردم. دکتر لبخند حق به جانبی به لب آورده بود و پیمان سرافکنده مشغول خوردن غذایش شد.
ناهار خوشمزه ای بود. مخصوصاً کنار خانم جانی که نیامده خودش را در دل دکتر و آقا پیمان جا کرده بود. آنروز بهداری روستا، یکی از خلوت ترین روزهای خوشش را سپری کرد و دکتر و آقا پیمان کنار خانم جان گوش به خاطرات او سپردند .
••°
بگذار برايت چاى بريزم
امروز به شكل غريبى خوبى
بگذار برايت چاى بياورم
راستى گفتم كه دوستت دارم؟
گفتم كه از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادى بخش است،
مثل حضور شعر و حضور قايق ها
و خاطرات دور...
#نزار_قبانى♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_77
آن روز اولین روز کاری بود که هم اول هفته بود و هم مریضی به بهداری مراجعه نکرد و هم به خاطر ورود خانم جان ، دکتر پور مهر به من که هیچ، حتی به خودش هم استراحت داد.
می خواستم برای شام غذا درست کنم که آقا پیمان پیشنهاد درست کردن سیب زمینی آتشین داد. شبای پاییزی روستا کمی سرد و خنک بود و نشستن دور آتشی که آقا پیمان به پا کرده بود میچسبید.
پیت حلبی بزرگی کنار پلههای بهداری گذاشت و درونش را با چوب های خشک شکسته ی شاخه درختان روستا، پر کرد. آتش به پا شد. انگار این اولین باری نبود که پیمان و حامد، در شبهای سرد روستا، آتشی درست میکردند. پیت حلبی سیاه شده از دود آتش و چوب های سوخته ی کنج اتاقک انباری بهداری، نشان میداد که سالیان سال هم چنین آتشی برپا شده بود، که رخ سیاه شده اش هم خودش شاهدی بر این مطلب بود .
کتری آتشی را روی پیت حلبی گذاشتند تا چای آتشی درست کنند و خانم جان چنان با لذت به این آتش خیره شده بود که از دیدن ذوق و شوق نشسته در نگاهش، من هم ذوق زده شدم.
پتوی نازکی روی شانه های خانم جان انداختم و کنارش نشستم.
_سرما نخوری خانم جان.
خانم جان با لبخند به آتش خیره بود که جواب داد:
_ نه حالم از همیشه بهتره... دو ماهه که اینقدر سرحال نبودم.
دوماه! دقیقاً از روزی که مادر و پدرم را با آن تصادف وحشتناک از دست داده بودم.
کنار خانم جان به تلاش آقا پیمان که سعی داشت آتش را حفظ کند خیره شدم. دکتر هم روی صندلی کوچکی کنار آتش نشست و رو به آقا پیمان گفت:
_ چایی هم دستت رو میبوسه پیمان جان.
_چشم دکتر بداخلاق روستا.
خانم جان سرش چرخید سمت دکتر و بی مقدمه پرسید :
_حالا خودت بهم بگو پسرم چرا تا به حال ازدواج نکردی؟
انگار دکتر شوکه شد! چند ثانیه فقط به خانم جان نگاه کرد و بعد لبخندی نمایشی به لب آورد. شاید هم لبخندی گمراهکننده، برای فرار از پاسخ دادن به سوال خانم جان.
دکتر رو به سمت پیمان باز دستور داد:
_ اونجوری نه... آخرش این بیچاره رو سرنگون می کنی.
دیگر دستش حتی برای من هم رو شده بود که نمیخواهد جواب خانم جان را بدهد و همان موقع خانم جان باز پرسید:
_ میخوای حالا که خیلی دوست داری توی این روستا بمونی،یکی از همین دخترای روستا رو برات بگیریم؟
و دکتر باز طرفه رفت و در ازای جواب خانم جان بلند رو به پیمان گفت :
_ پیمان چه کار می کنی؟!... میشه هرچی شاخه ی خشکه نریزی توی آتیش؟
خانم جان که تازه فهمید دکتر قرار نیست جوابش را بدهد، شاخه ی خشکی که قرار بود در آتش انداخته شود را از روی زمین برداشت و با آن ضربه به روی پای دکتر زد.
_با تو ام پسر جان... چرا جوابمو نمیدی؟
از این حرکت خانم جان، صدای خنده ام برخاست. خانم جان خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم با دکتر و رفیقش دوست شده بود، آنقدر که خودش را به حتم خانوم بزرگ آن دو می دید.
صدای خنده هایم نگاه دکتر را به سمتم کشاند. از دیدن خنده ام او هم برای اولین بار در مقابلم لبخند زد و بی رودربایستی گفت:
_ عجب خانم بزرگی دارید خانم تاجدار... خدا نکنه که سر لج بیفته.
از شنیدن این کلام دکتر، بلند بلند خندیدم و خانم جان باز ضربهای به پای دکتر زد:
_ ببین پسرم... من با کسی شوخی ندارم اگه خانواده اینجا نیستند بهم بگو من خودم برات میرم خواستگاری .
#شب
شب پردﻩرا پَس مےزند
وتمامِﺩاشته های
فراموﺵشده را
عیاﻥمےڪند:
خدا…
احساس…
وجدان…
الهے
رحمےڪﻥ
تابااحساﺱِآرامش
ووجدانےراحت بخوابیم
آمین
🌟شبتون بخیر🌟
یا علی