eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم ارباب 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن‌ڪہ استغفار‌خیلے‌خوبہ..! حَتے‌اگہ‌بہ‌خیال‌خودٺ گناهے‌رو‌مرتڪب‌نشده‌باشے، استغفار‌ڪن دِل‌رو‌جَلا‌میدھ!♥️:) "اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـهِ" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏خیلی راحت از سر کار تا خونه میریم ، نه بمبی منفجر میشه نه تو مسیرمون کسی سبز میشه و نه داعشی در کارِ اما هستن سفره هایی افطاری که این روزها یک نفر رو کم دارن💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونه ای از «رُحَماءُ بَينَهُم✨ » خودتون ببینید 🖇❤️ آخه رهبر انقد مهربون ...☺️🦋 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
0{ بیـا و یك بغــل بـابـاے مـن باش(: ♥️🌻 }0 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
او که رفت حس کردم تمام وجودم سرد شد. بی حوصله شدم و غمگین. آنقدر که روی پله‌ی ورودی خانه نشستم و زل زدم به شکوفه های سیب! آنقدر که خانم جان سراغم آمد. _چی شده مستانه؟ خانم جان پشت سرم، در چهارچوب در ورودی خانه ایستاده بود. _چی شده؟... خیلی برام جالبه... اگه من به جای حامد، با مهیار ازدواج کرده بودم هم، همینطوری باهاش رفتار می‌کردید؟ _چه رفتاری! چرخیدم سمت خانم جان. _چه رفتاری؟!... اینکه اون بره تنها روستا و من بمونم... من پرستار اون روستام... چطور من اینجا بمونم و اون بره؟ _زشته دختر.... لااقل میذاشتی دو روز از عقدت می‌گذشت بعد این حرفا رو میزدی! _زشته!... چی زشته؟... این رسم و رسوم مسخره زشته یا حرف من؟.... چرا نمیخوای قبول کنید که من زن حامد شدم، قبول کردم باهاش تو همون روستا زندگی کنم.... اصلا پرستار اون روستا هستم.... آخه چرا باید 6 ماه از هم دور باشیم؟ خانم جان که دلیل قانع کننده ای نداشت، تنها برای پافشاری روی حرف خودش عصبی گفت: _لوس نشو... 6 ماه که چیزی نیست... قدیما طرف میومد دختر عقد می‌کرد میرفت 2 سال بعد میومد دست زنش رو می‌گرفت و می‌برد سر زندگیش. با حرص گفتم : _بله قدیما هم مردا سه تا چهارتا زن میگرفتن... پس الانم باید مثل قدیما باشه؟ عصبی تر شد : _بلند شو خودتو جمع کن دختر... حالا ببین واسه من چه رجزی میخونه. با حرص از جا برخاستم و عمدا برای نشان دادن ناراحتی ام، سمت اتاقم رفتم و تا شب از اتاق بیرون نیامدم. چقدر آنروز دلگیر شدم! اصلا از خانم جان همچنین توقعی نداشتم. ناچار غروب حوصله ام سر رفت که به طبقه ی پایین برگشتم. انگار تمام خانه بوی دلتنگی میداد. وارد اتاق خانم جان شدم و گوشه ای کز کردم. زیر چشمی نگاهم کرد: _خب حالا که چی این جوری سِگرمه هات توهمه؟ _دلم میخواست الان روستا بودم... پیش بی بی و گلنار... حتما میومدن دیدنم... مش کاظم هم حتما ما رو شام دعوت می‌کرد.... رعنا خانم هم برامون چند تا شیشه ترشی می‌آورد... رقیه خانم هم یه شب ما رو پاگشا می‌کرد. صدای خنده ی خانم جان بلند شد. _چقدر شکمو شدی تو!... خوبه حالا هم توی خونه، ترشی هست هم تنقلات. باز دلخور از این استدلال بی منطق و غیر قابل نفوذ خانم جان، سرم را کج کردم سمت پنجره و در فکر روستا فرو رفتم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
•| حضور در انتخابات وظیفه هر ایرانی✌️|• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸 🌺 شبتون فاطمے➿.• عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ مھرتون حسنے🌱•° ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°` یا امام رضا مدد ... نمازشب و وضو یادتون نره🦋•• التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.•• شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
کارنامه ی هشت سالهِ دولت🤦🏻‍♂ . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!! 🌷تعدادی از خشن ترین بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! حالا یه عده چسبیدند به و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔 🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹 ☝☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است ☝☝☝☝☝ *🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همانطور که دلخور سرم را کج کرده بودم، آهسته زمزمه کردم : _من به اون روستا عادت کردم... دلم براش تنگ میشه... الان که نزدیک غروبه، بعد از یک روز پر کار تازه چایی دم میکردم... چقدر میچسبید. خانم جان با بدجنسی گفت: _ خب الانم برو یه چایی دم کن باهم بخوریم، می‌چسبه. با اخم نگاهش کردم که باز گفت : س حالا دلت واسه روستا تنگ میشه یا حامد؟ منم با پررویی جواب دادم : _هردو... سکوت خانم جان، مرا در مرور خاطراتم غرق کرد. چه روزهای قشنگی را در کنار اهالی روستا گذراندم! و آهی کشیدم از اینکه حالا می بایست، از روستا و حامد، دور می بودم. آنشب با دلتنگی و غصه ی دوری از روستا و حامد گذشت. فردای آنروز، صبح زود با صدای بلند خانم جان بیدار شدم. _مستانه!.... بلند شو دختر چقدر میخوابی! کلافه نشستم و چنگی به موهایم زدم. و باز یادم آمد که باز به حتم، آنروز دلتنگی زیادی خواهم شد. بخاطر جیغ های بنفش خانم جان مجبور شدم، زود از رختخواب جدا شوم. صورتم را شستم و از پله ها پایین آمدم. _ساعت تازه 7 صبحه... چه خبره، صبح به این زودی! خانم جان پای سفره ی صبحانه نشسته بود و در حالیکه از سماور کنج اتاق لیوان های چای را پر می‌کرد گفت: _صبح عروس خانم بخیر. _صبح بخیر. نشستم طرف راست خانم جان، پای سفره که ادامه داد: _از بس ديشب غر زدی امروز گفتم باهم بریم بگردیم. _حوصله ی گشتن ندارم. اینرا گفتم و یه لقمه برای خودم گرفتم که صدای پر شیطنت خانم جان، نظرم را به خودش جلب کرد. _حتی اگه بریم طرف های روستای زرین دشت؟ لحظه ای سر بلند کردم و نگاهم به لبخند روی لب خانم جان افتاد: _الکی میگید.... میخواید سر به سرم بذارید. _نه والاه.... منم که تو خونه حوصله ام سر میره... بریم چند روزی روستا بمونیم. نگاهم میخ روی صورت خانم جان شد: _واقعا میگید؟! _آره والاه.... جیغ بلندی کشیدم و خانم جان را محکم بغل کردم. _وای قربونت برم خانم جان... آره بریم. همان موقع یه نیشگون از بازوم گرفت : _دختره ی چشم سفید رو ببین... دیروز شوهرتو دیدی... باز دلت تنگ شد؟! هم خندیدم و هم از درد نیشگون خانم جان، ناله کردم. دل تو دلم نبود. بعد صبحانه ای که اصلا نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم، راهی روستا شدیم. آژانس گرفتیم و با یک ساک دستی کوچک برای چند روز شال و کلاه کردیم. دل‌ِ تنگم، داشت از شوق به حد انفجار می‌رسید. چنان ذوقی داشتم که مدام از شدت ذوق، دلپیچه میگرفتم. می‌دانستم حامد هم از دیدنم هم متعجب خواهد شد و هم خوشحال. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
بیدار شدن از خواب غفلت - مرحوم مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🎧🎧 ⏰ 2 دقیقه 👆 ✅ بیدار شدن از خواب غفلت ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇♥️ ویــࢪانــہ شــۅد شهـــࢪ تلاویــو بزودۍ...✌️🏾😎 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇♥️ «حجاب‌خون‌بهایِ‌"شهیدان"‌است» شهیدعلی‌روحی‌نجفی!🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا آژانس مقابل بهداری ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و دویدم سمت بهداری. می‌دانستم تا خانم جان بخواهد پول آژانس را حساب کند و ساک دستی را بردارد و وارد بهداری شود، 5 دقیقه ای وقت دارم. دعا میکردم مریضی در بهداری نباشد و آن روز یکی از روزهای خلوت بهداری باشد که با ورودم به سالن بهداری و دیدن صندلی های خالی بهداری، لبخندی زدم و پشت در اتاق حامد ایستادم، آهسته ضربه ای به در زدم. _بفرمائید. لبخندم شکفت. در را گشودم و وارد شدم. سرش پایین بود و کتاب می‌خواند. _دیشبم بهت گفتم مش کاظم... اون قرص رو باید هر 8 ساعت بخوری ... اما حتما باز.... میان کلامش گفتم : _داروی رفع دلتنگی رو هر چند ساعت تجویز میکنید دکتر؟ سرش را با تعجب بلند کرد: _مستانه! با لبخندی که قابل مهار شدن نبود گفتم: _خیلی زودتر از اونیکه فکرش رو میکردم، دلم برات تنگ شد. نمی‌دانم از حرف من هیجان زده شد یا دیدنم که فوری میزش را دور زد و سمتم دوید. می‌دانستم آغوشش را برایم می‌گشاید و من داشتم از التهاب یک روز دوری از او، آرام میگرفتم که بوسه ای روی پیشانی ام زد. نگاهش از فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد. و نگاه من روی آن لبخند زیبا و چشمان پر شوق، در گردش بود. _خوب شد که دلت تنگم شد... از دیروز برای همه ی اهالی روستا بد اخلاق شدم. اینرا گفت و خندید. از او بعید بود. تا بحال حتی یکبار هم او را ندیده بودم که با اهالی روستا بدخُلقی کند. همان موقع صدای خانم جان از پشت سرمان برخاست : _دیدی زنتو آوردم که ببینی. فوری از هم فاصله گرفتیم. اگرچه کمی دیر شده بود شاید! _سلام خانم بزرگ. _سلام پسرم... اینم خانم نازنازی شما که تا شما رفتی، گوشه ی خونه غمبرک زد و حال ما رو هم گرفت... بفرما اینم آقا حامد. خجالت زده سرم را تا حد امکان پایین انداختم. _نگو دیگه خانم جان. خانم جان خندید و گفت : _حالا اگه دلتنگی ات کم شده لطفا تشریف بیار یه چیزی واسه شوهرت درست کن که ناهار پای شماست. خودم را به پررویی، زدم و با همان سر افکنده مقابل خانم جان، گفتم : _اگه اجازه بدید یه امروز به آقای دکتر کمک کنم... شب شام پای من... آخه امروز سرش شلوغه. نگاهم رفت سمت حامد. حتی او هم از شنیدن کلمه ی « شلوغه » جا خورد اما با آن طرز نگاه من، فوری گفت : _بله خانم بزرگ. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا ♥️آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ♥️مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ♥️غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ♥️و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ♥️بر مدار خوشبختی بچرخه 💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون 🌹👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان خوش آمدید🌸🍃 شنبه تون پر از ارامش😇 زندگیتون پر از معجزه الهی 💫 وروزتون پر از نور اميد✨🙏 رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼حجت‌الاسلام مجتهد تهرانی🌼 🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
! 🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد. 🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم. 🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى! 🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد. منبع: سايت نويد شاهد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان متعجب ابرویی بالا انداخت : _چه شلوغی!... بهداری که خالیه! من ماندم چه بگویم که حامد جواب داد: _نه خب خانم بزرگ... ما کارای دیگه هم توی بهداری، داریم.... مثل چیدن دارو ها در سبد انبار، گردگیری اتاق ها، ضد عفونی کردم سالن و... بعد از آن دیگر نگفته، خانم جان، کف دستش را بالا آورد : _خیلی خب پسرم... یعنی الان مستانه باید کمکت کنه؟ حامد سربه زیر شد. درست مثل من! _بله اگه اجازه بفرمایید. _باشه پسرم... من میرم یه چیزی واسه ناهار درست کنم. خانم جان که اینرا گفت و چرخید سمت در خروجی سالن، من با ذوق سر بلند کردم و حامد با صدایی پر شوق گفت : _دیگه ببخشید خانم بزرگ. و خانم جان رفته بود! نگاهم با همان لبخند، به او بود و نگاه او به من. فوری اما چرخیدم سمت کمد داروها. _پس بهتره دروغ نگفته باشیم. در حالیکه تند و تند داروها را روی میز میچیدم تا کمد داروها را گردگیری کنم گفتم : _آخه غیر از خانم جان، یه دکتر سخت گیر و بهانه گیر تو روستا داریم که میترسم فکر کنه واسه خوشگذرونی اومدم اینجا. خندید. ریز و بی صدا. پشت سرم ایستاد و من از نبود فاصله ی بینمان، باز پر شدم از هیجان. سرش را از کنار شانه ام جلو کشید : _البته الان شما مهمان منید مستانه خانم... چشمم کور، دنده ام نرم... باید همه ی کارا رو خودم انجام بدم. اِی کشیده ای گفتم. _نگووووو... یعنی چی این حرفا... با هم انجام میدیم. اینرا که گفتم بوسه ای نرم روی گونه ام زد که مرا آتش زد. گر گرفتم و او بی توجه به صورت سرخ و گلگون من در حالیکه خودش داشت داروها را روی میز میچید گفت : _بی تعارف ... مستانه جان، شما کار نکن... فقط کنارم باش، من خودم از وجودت انرژی میگیرم، همه ی کارها رو انجام میدم. و راستی راستی کمد داروها را مرتب کرد. تی آورد و سالن را طی کشید و هرچه اصرار کردم، نگذاشت کار کنم. _اینجوری که نمیشه حامد!... پس من دیگه چکار کنم؟... تو که همه ی کارا رو انجام دادی! در حالیکه دسته تی را محکم می‌فشرد و سنگهای سالن را تی می‌کشید گفت: _الان تموم میشه. و تمام شد. کارهایی که اسما دونفره بود و حامد به تنهایی همه را انجام داد. وقت ناهار شد. خانم جان کوکو سیب زمینی درست کرده بود و سفره را چیده بود که ما را صدا زد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است