eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✶⇃🌻📿⇂✶ ^ ^ هوای‌ِدلم‌سبک‌می‌شود بازمزمـۀنام‌زیبایٺ‌‌حُسَیْنْ(ع) . ……………………………………… .•°∝ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شب مقدرات یکسال نوشته میشه شب تثبیت میشه و در نهایت شب به امضاء امام زمان عج میرسه پس چه بهتر که در رأس همه خواسته ها و دعاهامون خود حضرت باشن... خدا بهمون توفیق بده قدر این شبهای پر منزلت رو‌بدونیم 🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با آنکه قضيه ی گلنار و پیمان منتفی شد، اما بخاطر دلخوری های پیش اومده، حامد حتی نمی گذاشت که با گلنار حرف بزنم. و این چنین شد که قهری بين من و گلنار نا خواسته، صورت گرفت. آقا پیمان هم آنقدر از من، دلخور بود که هم با من حرف نمیزد و هم اخم هایش درهم بود. ماندگاری آقا پیمان در روستا، به یک هفته هم رسید. و من در تعجب بودم که اگر از مش کاظم و گلنار، دلخور است، پس چرا در روستا مانده ؟ ماندن آقا پیمان در بهداری، کمی افسرده ام کرده بود. دیگر مثل قبل، حتی نمی توانستم حتی با حامد راحت صحبت کنم. و از طرفی اجازه ی با گلنار حرف زدن و دیدنش را هم نداشتم. اما بالاخره یکروز، وقتی در حیاط بهداری، داشتم به باغچه ی کوچکمان آب میدادم، صدای ضعیفی شنیدم : _ مستانه... سرم به عقب برگشت. کنار نرده های در وردی، گلنار را دیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. _گلنار... فوری کاغذی از لای نرده ها داخل حیاط انداخت و رفت. نگاهی به پنجره ی اتاق حامد انداختم و سمت کاغذی که هنوز روی زمین افتاده بود، رفتم. کاغذ را برداشتم و تا خواستم باز کنم صدای حامد هولم کرد: _چکار میکنی تو حیاط... پس چرا نمیای؟ کاغذ را کف دستم فشردم و در حالیکه دستم را مشت کرده بودم و به کمر می گرفتم گفتم : _داشتم می اومدم. نگاه دقیقی به من انداخت. جلوتر آمد و نگاهش در صورتم چرخید. با آنکه لبخند به لب داشت اما استرس گرفتم. سکوتش کمی طولانی شده بود که دست دراز کرد و موهای نرم و لختی که از کنار روسری ام روی صورتم ریخته شده بود ، را دوباره زیر روسری ام زد... _حوصله ات سر رفته؟ نمی‌دانم چطور فهمید! _خیلی... میشه با.... هنوز اسم گلنار را نیاورده اخم کرد: _حرفشم نزن... بذار فعلا آبا از آسیاب بیافته بعد. _آخه... با همان اخم قبلی اشاره کرد سکوت کنم. _دنبال دردسر نباش تو رو خداااا.... تازه دو روزه پیمان آروم گرفته. آهی کشیدم که گفت : _باشه؟ جواب ندادم که سرش را جلو کشید و گونه ام را برای رفع دلخوری بوسید و خودش به جای من باشه را گفت. _پس باشه. و دوباره سمت پله های وردی رفت و بلند صدایم زد: _ناهار حاضره؟... گرسنه ام ها. و رفت.... ناهار، بهانه ی خوبی بود برای تنهایی من و خواندن آن نامه ی مخفیانه. فوری دویدم سمت اتاق ته حیاط و در را پشت سرم بستم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
🌱 •💜☁️• میگه: وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻‍♂ توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟ چون دیگہ نمیخواد سختے بڪشه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
2.1M
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در چیست؟ 🖇 امیرالمؤمنین‌علیه‌‌السلام 🖤🏴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا وارد اتاق شدم و در را بستم، نامه را گشودم. « سلام مستانه... میشه ازت بخوام که بعد از ظهر ساعت 4 بیای باغ بابام... باید باهات حرف بزنم... تو رو خدا.» نامه را توی دستم فشردم و باز نفس بلندی کشیدم. ناهار را آماده کردم و سفره را انداختم. اما تمام مدت فکرم درگیر نامه بود. سر سفره بودیم که تصمیمم را گرفتم و گفتم : _بعد از ظهر میخوام تا لب رودخونه برم. نگاه حامد سمتم آمد و از همان طرز نگاهش فهمیدم که می‌خواهد بهانه بیاورد که آورد. _نمیشه. و من با ناراحتی در مقابل چشمان آقا پیمان گفتم : _چراااا؟ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. مهلتی دادم تا غذایش را بخورد ولی قبل از او آقا پیمان ناهارش را تمام کرد و گفت : _دستتون درد نکنه... عالی بود. تا نوش جانی گفتم، از جا برخاست و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با رفتنش، نگاه حامد سمتم آمد. _واسه چی میخوای بری کنار رودخونه؟ _من زندانی ام؟ فقط اخم کرد و من ادامه دادم : _زندانی ام دیگه... خب دلم گرفت توی این چهاردیواری... بهداری هم که کاری نداریم... خب بذار برم دیگه. غذایش تمام شده بود که گفت: _تو بری نگرانت میشم. _حامد!... مگه من بچه ام که نگرانم بشی!... حوصله ام سر رفته خب. نگاهش پر از تفکر بود که پرسید: _با گلنار قرار داری؟ لحظه ای ته دلم خالی شد. اما دروغ نگفتم. فقط طفره رفتم. _یعنی هر وقت حوصله ام سر میره باید با گلنار کار داشته باشم؟ سینه اش را پر از هوای اتاق کرد و جواب داد: _باشه برو ولی زود برگرد. _چراااا؟ با لبخند نگاهم کرد: _گفتم که نگرانت میشم... و... _و چی؟ _دلم برات تنگ میشه. اینبار من هم لبخند زدم. بالاخره اجازه ی رفتن را گرفتم. سر ساعت 4 بعد از ظهر، به باغ مش کاظم رفتم. با ورودم به باغ، گلنار را دیدم. کلافه لابه لای درختان میچرخید که تا مرا دیدم سمتم دوید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋 ڪبوتری‌ڪه‌خیال‌حرم‌بـه‌سردارد🕊 مگربـمیردازاین‌فڪردست‌بـردارد🥀 حرم‌نـدیده‌ولی‌دلخوشیم‌اینقدرے ڪه‌صاحب‌حرم‌ازحال‌مـاخـبردارد✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بسیـار ڪلنجـار رفـٺ!🖤 اول بـا مـرغـابےهـا بعـد بـا میـخ در،💔 هر ڪـدام پـرسیـدنـد:چـرا؟ آرام مےگفـٺ: دلتنگ فاطمہ‌ام ...🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_مستانه.... همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. _چی شده؟ .... نگرانم کردی. _بشین... قضیه اش طولانیه. نشستم روی چمن های سبز باغ که گلنار هم کنارم نشست. عصبی و نگران. _خب... _من... من چند روزیه که یه مزاحم دارم. _مزاحم؟ _آره. نگاهم توی صورتش بود که ادامه داد: _مراد... _مراد کیه؟ _همون پسر کدخدای دِه بالا. _پس اسمش مراده!... خب این پسر پررو واسه چی مزاحمت شده؟ سرش را پایین انداخت. _تقصیر خودم بود که همون اول به بابام نگفتم... چند روز پیش که واسه ی بابام ناهار آوردم... سر راهم سبز شد... کلی گلایه کرد که چرا بیخود به من جواب رد دادی. خونم انگار به جوش آمد. _اوه... چه پررو!... بگو دوست داشتم... مگه باید حتما جواب بله میدادم؟... خب چرا به بابات نگفتی تا حالشو بگیره ؟ _نتونستم... هنوز بابام سر قضیه ی آقا پیمان از دستم عصبیه... میگه مراد رو واسه خاطر پیمان رد کردی ولی پیمان زده زیرش. _ببین گلنار جان... پدرت رو توجیه کن... به خدا از اولشم آقا پیمان قصد خواستگاری نداشت... فقط واسه رفع مشکل شما اومد با پدرت حرف زد. با غم نگاهم کرد. طوریکه دلم برایش ریش شد: _میدونم به خدا... اینم شانس من بدبخته که اون پسر پروی‌ِ دِه بالا ولم نمیکنه و آقا پیمانم... و نگفت. آهی سر داد که پرسیدم : _الان بابات کجاست؟ خودم بهش میگم که شر این پسره رو کم کنه. _نیست... با بی بی رفتن شهر... حال بی بی یه کم بد بود بردتش شهر دکتر... شب برمیگرده. نفس پری کشیدم و گفتم : _خب نگران نباش... من خودم وقتی برگشت باهاش حرف میزنم. از جا برخاستم و در حالیکه مانتوم را از چمن های نشسته رویش، میتکاندم گفتم : _من باید برگردم بهداری... حامد گفته زود بیام. _نرو مستانه... این پسره دنبالمه... من ازش میترسم تنهایی. نگاهم سمتش بود. نگرانی چشمانش مشهود بود که گفتم: _خب بیا بریم بهداری پیش ما تا شب پدرت برگرده. او هم از جا برخاست که.... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدايا 🙏 دراین شبهای مبارک ✨ به ما سعادت و سلامت عطا کن تا روزه‌ای با عشق بگيریم و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏 نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏 ماه تون عسل🌙 ✨🌙