#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_167
با آنکه قضيه ی گلنار و پیمان منتفی شد، اما بخاطر دلخوری های پیش اومده، حامد حتی نمی گذاشت که با گلنار حرف بزنم.
و این چنین شد که قهری بين من و گلنار نا خواسته، صورت گرفت.
آقا پیمان هم آنقدر از من، دلخور بود که هم با من حرف نمیزد و هم اخم هایش درهم بود.
ماندگاری آقا پیمان در روستا، به یک هفته هم رسید. و من در تعجب بودم که اگر از مش کاظم و گلنار، دلخور است، پس چرا در روستا مانده ؟
ماندن آقا پیمان در بهداری، کمی افسرده ام کرده بود. دیگر مثل قبل، حتی نمی توانستم حتی با حامد راحت صحبت کنم. و از طرفی اجازه ی با گلنار حرف زدن و دیدنش را هم نداشتم.
اما بالاخره یکروز، وقتی در حیاط بهداری، داشتم به باغچه ی کوچکمان آب میدادم، صدای ضعیفی شنیدم :
_ مستانه...
سرم به عقب برگشت. کنار نرده های در وردی، گلنار را دیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
_گلنار...
فوری کاغذی از لای نرده ها داخل حیاط انداخت و رفت. نگاهی به پنجره ی اتاق حامد انداختم و سمت کاغذی که هنوز روی زمین افتاده بود، رفتم.
کاغذ را برداشتم و تا خواستم باز کنم صدای حامد هولم کرد:
_چکار میکنی تو حیاط... پس چرا نمیای؟
کاغذ را کف دستم فشردم و در حالیکه دستم را مشت کرده بودم و به کمر می گرفتم گفتم :
_داشتم می اومدم.
نگاه دقیقی به من انداخت. جلوتر آمد و نگاهش در صورتم چرخید. با آنکه لبخند به لب داشت اما استرس گرفتم.
سکوتش کمی طولانی شده بود که دست دراز کرد و موهای نرم و لختی که از کنار روسری ام روی صورتم ریخته شده بود ، را دوباره زیر روسری ام زد...
_حوصله ات سر رفته؟
نمیدانم چطور فهمید!
_خیلی... میشه با....
هنوز اسم گلنار را نیاورده اخم کرد:
_حرفشم نزن... بذار فعلا آبا از آسیاب بیافته بعد.
_آخه...
با همان اخم قبلی اشاره کرد سکوت کنم.
_دنبال دردسر نباش تو رو خداااا.... تازه دو روزه پیمان آروم گرفته.
آهی کشیدم که گفت :
_باشه؟
جواب ندادم که سرش را جلو کشید و گونه ام را برای رفع دلخوری بوسید و خودش به جای من باشه را گفت.
_پس باشه.
و دوباره سمت پله های وردی رفت و بلند صدایم زد:
_ناهار حاضره؟... گرسنه ام ها.
و رفت....
ناهار، بهانه ی خوبی بود برای تنهایی من و خواندن آن نامه ی مخفیانه. فوری دویدم سمت اتاق ته حیاط و در را پشت سرم بستم.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_167
نفهمیدم چی شد..... بی حس و حال افتادم روی چمن ها و دیدم که رامش با سپهر رفت.
چند ثانیه ای از درد، چشم بستم اما زیاد طول نکشید که چند تا مهمان های تولد بالای سرم آمدن.
_وای.... چی شده؟
به زحمت نیم خیز شدم و پرسیدم:
_شماره ی این پسره رو کی داره؟
و همه سکوت کردند. و من مثل یه شیر زخم خورده سرشان نعره کشیدم.
_شماره ی این عوضی رو کی داره گفتم.
دختر خانمی جلو آمد و مقابل من روی پنجه های پایش، خم شد.
_از سرت داره خون میره..... به بهنوش خانم بگید یه لیوان شربت با یه کیسه یخ بیاره.
عصبانی از این همه خونسردی فریاد زدم.
_مگه کری تو؟!..... می گم شماره ی اون توله سگ عوضی رو کی داره؟
لبخند کجی زد.
_شنیدم بابا.... کر نیستم.... من شمارشو دارم ولی مطمئن باش جواب نمی ده.
نگاهم تا چشمانش بلند شد.
_می دونی کجا رفت؟
سری تکون داد و من با حرص گفتم :
_خب مگه مریضی.... بگو دیگه.
_تو واقعا محافظ رامشی؟!
_پس چیم؟.... کجا رفتن این دوتا؟
_رامش سپهر رو می خواد ولی خانواده هاشون مخالف هستن.... رامش دنبال یه بهونه ی دیدار بود تا باهم فرار کنن که اونم به لطف حضور شما محقق شد.
اخم غلیظی به عصبانیت چهره ام اضافه شد.
_یعنی چی اون وقت؟!
_یعنی عمه ی بنده نمی ذاشت رامش بیاد تولد من چون از علاقه ی دخترش به سپهر خبر داشت.... اما رامش تونست درست همین روز تولد من یه راننده ی شخصی پیدا کنه که اونم تو بودی.... حالا کی و کجا تو رو محافظ شخصی خودش کرد دیگه من خبر ندارم.
چشم بستم از نقشه ای که مو لا درزش نمی رفت!
یه دختر 19 ساله منو فریب داد!
پس اصلا بحث اعتماد نبود.... من اولین نفری بودم که تو آخرین لحظات فرصت فرارش، جلوی پاش سبز شدم..... تیپ مدیریتی و فرم شرکت و اینا همش کشک!
رامش حتی یه روزه مادرشو راضی کرد تا من راننده شخصیش بشوم تا به اینجا بیاد!
این وسط دروغ من، که گفته بودم، خواهر زاده ی خاله کوکبم، اعتماد زن عمو رو هم یه روزه جلب کرد و نقشه اش رو تکمیل.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_167
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
مهیار با عصبانیت سرش و گرفته بود، جلوی اتاقش ایستاد و من و خطاب قرار داد:
-اگه تلفنا و خندههات تموم شد، یکمم به کارا برس!
اگرم نمیتونی برو خونه!
اوه اوه، امکان نداره! هستیم در خدمتتون، مهیار خاان!
یلدا که هنوز پشت تلفن بود، باتعجب گفت:
-یاسمنننن؟ این کی بودد؟
مهیار هنوز منتظر اینکه من چیکارهام، ایستاده بود، یه جوری یلدا و بحث و پیچوندم و گفتم:
_قربونتتت، تو هم سلام برسون عزیزم، خدافظ.
بعدم سریع قطع کردم، حالا باید واسه این خل و چلا یه هفته وقت بزارم و همه چی و توضیح بدم.
حالا وقت زیاده.
حیف شد اومد زد تو کاسه کوزهام،
تازه میخواستم به بهار و ترنم و... زنگ بزنم.
شرط میبندم اگه نمیاومد، به فامیلایی که سال به سال هم نمیدیدمشون هم زنگ میزدم.
اما خوشحال بودم چون بالاخره به خواستهام رسیدم و قشنگ اعصابش و خط خطی کردم. ایول به خودم.
عجب آدم رومخ و حرص دربیاریام من! باید تو گینس اسمم و ثبت کنن.
حالا که نقشهام گرفته، ادامهش میدم!
ریسک بالایی داره، و من عاشق ریسک کردنم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️