eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "من‌تشنھ‌نیستم!" 🥀 گفت : مشتی بفرما آب! گفتم : نوش جان من تشنه نیستم. گفت : میدونستی احساس نیاز ما بھ امام ،مثل نیازمون بھ این لیوان آبه؟ گفتم : یعنی‌چی؟! گفت : آدم حتی اگر کنارش آب باشه اما تشنه‌اش نباشه آب نمیخوره؛ میخوره؟! گفتم : نه گفت : خب؛ ما آب ڪه کنارمون نیست هیچ! تشنه‌ام نیستیم... فقط آدم تشنه هست که‌ بھ هردری میزنه براۍ یه جرعه آب! تو برای امامت به هر دری زدی؟ سڪوت کردم... 🍂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚬 اعتیاد به حال بد ایا شما هم جزو این دسته از افراد هستید؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گلنار رفت و من از دیدن اشکانش آنقدر بهم ریختم که با غمی که در چهره ام مشهود بود به اتاق برگشتم. با برگشت من، با آن چهره ی پر غم، حامد بی معطلی پرسید: _چی شده مستانه؟ _مراد تونسته مش کاظم رو راضی کنه. و اولین نفری که پرسید « منظورت چیه؟ » ، پیمان بود! ناچار جواب دادم. _یعنی مهریه ی بالا تعيين کرده و... نگفته معلوم بود اما آقا پیمان باز پرسید : _و، چی؟ _قرار ازدواج گذاشتن. _یعنی چی! این مسخره بازیا چیه!... مش کاظم حالش خوبه اصلا! پیمان خیلی بهم ریخت. آنقدر که در همان اتاق کوچک، بند نبود. مدام قدم میزد که بالاخره حامد سرش فریاد کشید. _بس کن پیمان... این قضیه به تو هیچ ربطی نداره... اختیار دخترشو داره. _باشه به من ربطی نداره ولی به تو ربط داره... نا سلامتی همین پسره ی چلغوز، سر زنت رو شکسته! _تا شکایت و رضایت ندادن ، به من مربوط می‌شد... اما حالا دیگه به من ربطی نداره. پوزخندی زد : _مسخره است واقعا... همتون کمر همت بستید که اون دختر بیچاره رو بدبخت کنید؟! _تو چی میگی این وسط؟... خودِ تو که تا همین یه هفته پیش داشتی منو میکشتی که چرا مش کاظم، مفهوم حرفتو بد برداشت کرده و فکر کرده خواستگار دخترشی! پیمان لحظه ای سکوت کرد اما باز ادامه داد: _اون یه هفته پیش بود... حالا پشیمون شدم. همان حرف، صدای من و حامد را با هم و یکصدا بلند کرد. _یعنی چی؟ سرش را کمی به سمت زمین خم کرد. اما فوری جواب داد: _من گلنار رو میخوام. صدای بلند تعجبم برخاست. _شوخی میکنید؟! _نه... اصلا. اما بر خلاف من، حامد با جدیت گفت: _دیره واسه این حرفا. و پیمان باز مصمم روی حرفش پافشاری کرد. _چرا؟... نه عقدی صورت گرفته، نه مراسمی گرفته شده... همه چی در حد حرفه. و حامد با عصبانیت جواب داد: _دیره چون اون وقتی که نباید داد و قال میکردی، داد و قال راه انداختی و مش کاظم ازت دلخوره. پیمان باز هم قانع نشد. _راضیش میکنم. اینرا گفت و بی معطلی از اتاق بیرون رفت. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ الهی🙏 اگرخطا کردیم یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم‌. یا الله 🙏 به حق اسمای اعظمت خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏 و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توکل بہ اسـم اعظمـت💕 و خالق این روز عزیـز بیست و سومین روز از ضیافت الهـی را با عشـق بہ تـو آغـاز می‌کنیم💞 💞 مهـربانا عشـق و بخشندگی را بہ مـا بیامـوز تا همیشـه مهـربان باشیـم و مهـربان بمـانیـم 🍃🌸بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌸🍃 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ اگه مراقبت نکنید ...🍁 ضعیف میشه...🍁 ...🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اواخر بهار بود. حال من خوب بود و زخم بخیه های روی پیشانی ام هم بهبود پیدا کرده بود. بخاطر همان بخیه هایی که نمیخواستم خانم جان ببیند، دو هفته به فیروزکوه برنگشتم. و ماندن در روستا هم، خودش عوارضی داشت. یکی دیدن بی تابی آقا پیمان. دوم مواجه شدن با نگاه پر غم گلنار و سوم درگیری و بحث پیمان با حامد. نهایتا حاصل همه ی این ها این شد که یکروز.... پیمان وارد اتاق حامد در بهداری شد و بی مقدمه چینی گفت: _با مش کاظم صحبت کن... همین امشب میخوام برم خواستگاری گلنار. حتی گوش هایم هم تعجب کردند. اما حامد بدون حتی لحظه ای تعجب جواب داد: _به من ربطی نداره... خودت برو بهش بگو. _یعنی چی که به تو ربط نداره!... تو رفیقمی... _بله... الانم هستم... ولی تو ثبات نداری... الان میگی شب پشیمون میشی. _چرا چرت میگی؟... من کی حرفی زدم و بعد پشیمون شدم؟! حامد خونسرد نگاهش کرد: _دقیقا دو هفته قبل... وقتی فقط قرار شد بری با مش کاظم حرف بزنی که دخترشو به زور به مراد نده.... و رفتی و اون سو تفاهم پیش اومد. _خوبه خودت میگی سو تفاهم... چه ربطی به پشیمونی داره؟ _یعنی میخوای بگی در عرض دو هفته عاشق شدی؟! سرش را کمی چرخاند و با جدیت گفت : _به خودم مربوطه. _آفرین... همینه... پس خودتم برو با مش کاظم حرف بزن. نگاه تند پیمان سمت حامد آمد. _پس نمیخوای کمکم کنی؟ _نه... من حرفامو بهت زدم... از خیلی قبل تر از این بهت گفتم گلنار دختر خوبیه... خودت دست دست کردی... حالا هم خودت باید پا پیش بذاری. نگاه پیمان با همان اخم های درهم چند ثانیه ای در چشمان حامد نشست. _باشه.... و رفت... در اتاق که با ضرب بسته شد، نگاهم سمت حامد چرخید. _خب حالا کمکش میکردی. صدای حامد بلند شد. _که باز بگه شما منو مجبور کردید؟... تو چرا خوشت میاد خودتو بندازی تو دردسر؟ سکوت کردم و در عوض جواب، در حالیکه بسته ی آمپول های بهداری را مرتب میکردم زیر لب آهسته زمزمه کردم. _بد اخلاق! و انگار شنید. سمتم آمد و با جدیت بالای سرم گفت: _چی گفتی؟ جوابی ندادم که محکم شانه هایم را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند. نگاهش در چشمانم چرخی خورد که گره ابروهاش باز شد. _ببخشید صدام بالا رفت... از دست پیمان خیلی عصبی بودم. جوابی ندادم که فوری سر خم کرد و از کنار شانه، نگاهم کرد. _چقدر نیم رخت قشنگه! از این حرفش خنده ام گرفت. چون خوب میدانست باید چطور راضی ام کند. تا لبخند زدم بوسه ای روی گونه ام زد. _اگه حرف نزنی یکی از همین آمپول های ب کمپلکس رو به خودم میزنما. _بزن بد نیست که ویتامینه. خندید: _نه دیگه نمیزنم... چون حرف زدی. و تازه فهمیدم چطور گولم زد! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
«یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ» این روزها خوب فهمیده‌ام که هیچ رفیقی بهتر از خودت پیدا نمی‌شود خدایِ من..💛✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایم نور تویی، با تو راه را گم نخواهم کرد..🧡 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
..🌹 اگرمیخواهیدبدانید اوضاع‌آخرتتان‌چگونہ‌است اوضاع‌الانتان‌راببینید...🌿 ✍ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بالاخره خود آقا پیمان با مش کاظم حرف زد و آنشب من و حامد هم همراهش رفتیم. حتم داشتم حالا دل تو دل گلنار نیست... اما... با ورود ما بی بی دسته گل و شیرینی که پیمان از شهر خریده بود را از او گرفت و به آشپزخانه برد. کمی بعد بی بی برگشت،. اما تنها! هر لحظه منتظر ورود گلنار بودم ولی خبری نشد. تا اینکه مش کاظم سر صحبت را باز کرد. _خب آقا پیمان... چرا خانواده تشریف نیاوردن؟ سکوت پیمان کمی طولانی شد که حامد جواب داد: _حالا این جلسه ما باشیم تا جلسه ی بعد... _نمیشه دکتر جان... شاید خانواده ی آقا پیمان اصلا از همین اول با خانواده ی ما مخالف باشند. آقا پیمان سر بلند کرد و گفت : _بله... راضی نبودن. نگاه متعجب من و حامد هم سمت پیمان چرخید! و او ادامه داد: _اونا خودشون واسه ی من یه دختر انتخاب کرده بودند که من نخواستم... در عوض با انتخاب من هم مخالفت کردن. مش کاظم، نفس پری کشید. _بالاخره باید بیان... من دختر به یه پسر تنها نمیدم. همه سکوت کردن. واقعا انتظار همچین برخوردی را نداشتم. فکر می‌کردم با خواستگاری آقا پیمان از گلنار،. همه چیز به سادگی حل خواهد شد ولی نشد. اینبار حامد گفت: _الان این حرف شما یعنی ما بریم؟... لااقل میذاشتید این آقا پیمان ما با گلنار خانم یه صحبتی کنه. _فکر نکنم نیازی به صحبت باشه... این آقا پیمان تا دو هفته قبل، دختر منو حتی لایق خودش هم نمی‌دونست... حالا چی شده که اومده خواستگاری نمیدونم!... شایدم با خود گلنار ساخت و پاخت کردن که چون مراد رو قبول کردیم، این آقا بیاد تا ما باز مراد رو رد کنیم. اینبار من جواب دادم : _نه مش کاظم اینطور نیست... اینبار خود آقا پیمان گلنار رو میخواد. _چه جوری آخه!؟... آدم در عرض دو هفته عاشق میشه؟!... اصلا بذارید خودش حرف بزنه خانم پرستار. پيمان مکثی کرد و گفت: _همون دو هفته قبل هم شک داشتم... میدونستم که دختر شما رو میخوام ولی میدونستم خانواده ام راضی نمیشن... اما وقتی دیدم سکوت من باعث شده که اونا خودشون واسه ی من یه دختر انتخاب کنن... حرفم رو بهشون زدم... نتیجه اش هم شد اینکه... گفتن.... خودم بیام خدمت شما. اینبار بی بی گفت: _خب پسرم... اشتباه کردی... بالاخره اونا پدرو مادرت هستن... نمیشه که از همین اول راضی نباشن... لااقل باید توی جلسه خواستگاری باشند... حالا بعدش اگه بازم راضی نبودن اشکالی نداره. و این یعنی تمام. یعنی هیچ حرفی دیگر برای گفتن نیست. و باز همه سکوت کردند و این شد پایان جلسه ی اول. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر خواستید تخریب کنید. ولی عزت دست خداست، عزیزترش میکنید. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز 🌸🍃 براتون یه حال خوب ارزو دارم ارزو دارم, امروزتون پر باشه🌼🍃 از خبرهای خوب و اتفافهای بینظیری که همیشه منتظرش بودین -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره 🚫🎥 هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻 . لطفا نشر دهيد🎥 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ها اجازه دیدن نمی دهند✌️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⭕️ | پیش به سوی دولت جوان و حزب اللهی 🔸 در انتخابات 1400، تومور سرطانی افکار غربی از بدن انقلاب اسلامی خارج خواهد شد، که لازمه آن، آمادگی جوانان انقلابی و حزب اللّهی برای مهار خونریزی بعد از این عَمل سخت می باشد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خودم هم نمی‌دانستم گره کور مشکل پیمان و گلنار، کجاست؟! البته که حامد میگفت؛ به مش کاظم حق می‌دهد که بعد از آن سوتفاهم، حالا به سادگی، پیمان را قبول نکند. اما نمی‌دانم چرا من از این سختگیری مش کاظم کمی دلخور بودم. و البته من تنها نبودم. همان شب پیمان هم با دلخوری به شهر برگشت. از آن بدتر، چشمان سرخ از اشک گلنار بود که هر روز بعد از ظهر، پایان ساعت کاری بهداری دیدنم می آمد و از بختش گِله می‌کرد. یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت. تا اینکه یکروز بعد از ظهر که با گلنار روی پله های بهداری صحبت میکردیم آقا پیمان سر رسید. گلنار اشکانش را پاک می‌کرد که گفت: _بخت بد منو میبینی؟... مراد گیر داده چرا بابام اجازه نمیده بیاد خواستگاری... از طرفی هم آقا پیمان رفته و دیگه بعید میدونم برگرده. آهی سر دادم و تنها نگاهش کردم که صدایی آشنا به گوشمان رسید: _سلام. سرمان سمت در بهداری چرخید . پیمان بود. گلنار فوری از روی پله ها برخاست و در حالیکه روسری اش را با دو دست، مرتب می‌کرد، گفت: _من دیگه برم مستانه جان. و از پله ها پایین آمد و سمت در رفت که تا کنار شانه ی آقا پیمان رسید، پیمان گفت : _صبر کن... ایستاد. و پیمان سمتش چرخید. _میخوام جوابمو از خودت بشنوم... اگه قراره برم خانواده ام رو با بدبختی راضی کنم و شما به من جواب رد بدی، حاضرم همین الان برم و پشت سرمو نگاه نکنم. گلنار سر به زیر انداخت. _من... من.... پیمان باز با لحنی جدی و کمی هم حتی عصبی پرسید: _چی... آخرش، من چی؟ _من جوابم مثبته ولی... پدرم... نگفت. نیاز به گفتن هم نبود. پیمان همراه با نفس عمیقی که فکر کنم نفس آسوده ای بود که کشید گفت: _رضایت پدرت با من . گلنار لحظه ای سر بلند کرد و بعد به سرعت از کنار پیمان گذشت. پیمان نگاهی به من انداخت و با لبخند نوظهوری که به لب داشت گفت: _الان یه هفته است دارم با پدر و مادرم حرف میزنم. _آقا پیمان... تو رو خدا راستش رو بگید... شما به گلنار علاقه دارید؟ نگاهش رنگ عوض کرد. _اگه فکر کنی عاشق شدم نه... عاشق نشدم واقعا... ولی وقتی گلنار رو با اون دختری که خانواده ام اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، مقایسه کردم... دیدم گلنار خیلی بهتره... وقتی هم که اصرار خانواده ام رو برای ازدواجم دیدم، تصمیم گرفتم که گلنار رو انتخاب کنم. از پاسخ رک و صریحش، شوکه شدم اما باز خودم را قانع کردم که علاقه پس از عقد به وجود می آید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
میگفت‌؛ بھ‌علاوه‌خداکه‌باشی♥️ میتونی‌منهایِ‌همه‌زندگی‌کنی!(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچـھ‌شیعـہ‌ی‌مـومن‌انقلابـی‌بایدمعیارهای زندگیـش‌ باشـھ‌تاتھش‌لیاقت ارباًارباشدن‌روبرای‌امـٰام‌زمانش‌پیداکنـھ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☑️ توییت عربی امام خامنه ای خطاب به ملت مسلمان فلسطین تحرّكوا باسم الله إلى الأمام واعلموا أنّه {وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ} (الحج، 40) با نام خدا به پیش روید و بدانید که {هر که خدا را یاری کند، خدا او را یاری خواهد کرد}(حج،40) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت؛ بعضی‌وقتابه‌چشم‌هیچکس‌نمیاۍ ولی‌به‌چشم‌خُدامیای♥️(: بعضی‌وقتاام‌به‌چشم‌همه‌میاۍ ولی‌به‌چشم‌خُدانمیای-! دنبال‌لایک‌خُداباش‌وبس☁️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقا پیمان بالاخره توانست خانواده اش را برای یک جلسه ی حضوری، راضی کند. و عجب جلسه ی حضوری شد آنشب! آنشب را هرگز از یاد نبردم. من و حامد هم همراهشان بودیم. نگاهم روی تیپ و قیافه ی مادر و پدر پیمان بود. مادرش با آن روسری ساتن سفیدی که با گلهای پیراهنش سِت شده بود و آن کیف جیر مشکی که با کفش های جیرش هماهنگی داشت، ته دلم را خالی کرد! آخر تفاوت حتی پوشش لباسهایشان، نه با سادگی روستا و نه با سادگی پوشش آقا پیمان، هماهنگی نداشت. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهای ظریف مادر آقا پیمان، معصومه خانم، انگار هنوز توی گوشم است. پدرش هم کت و شلواری پوشیده بود و کراواتی زده بود! شاید هم عمدا آنگونه تیپ زده بودند تا پُز لباس هایشان را به سادگی زندگی نش کاظم و گلنار بدهند. حتی از دیدن تیپ و قیافه شان هم می‌شد حدس زد که چقدر مخالف هم هستند اما آنها به زبان هم اعتراف کردند. تا از ماشین پیاده شدند، معصومه خانم رو به همسرش، گفت : _دیدی رستگار... بفرما تحویل بگیر... اینم روستا شون... ما رو آورده کجا؟!... خاک تو سرت کنن پسر... دختر به اون خوبی برات نشون کردم، اومدی از یه داهات کوره، دختر بگیری؟! پیمان تنها سکوت کرد و من برای عوض شدن بحث گفتم : _سلام خانم رستگار... من مستانه همسر دکتر پورمهر هستم. یه طوری نگاهم کرد که خودم هم شک کردم که شاید مرا با گلنار اشتباه گرفته است. _همش زیر سر تو و شوهرته. _چی! _شما اومدید توی این روستا... پسر منو هم از راه بدر کردید... نگاهم سمت حامد رفت. گوشه ی چشمی آمد که سکوت کنم. تمام مسیر تا خانه ی مش کاظم را معصومه خانم غر زد. _اوه چقدر اینجا خاکیه!... ببین لباس نازنینم چی شد!... پس خونه ی این گلنار گلنار که میگی کجاست؟ و رسیدیم بالاخره. نگاه تحقیر آمیز معصومه خانم به در چوبی خانه خیره ماند. _اینه؟!... یعنی واقعا خاک تو سرت کنند پسر... ببین ماها رو کجاها میاری آخه! با هزار غر و پُز وارد خانه شدیم. از همون سلام سرد و یخی معصومه خانم گرفته تا اخم های جدی پدر پیمان، آقای رستگار، چنان دلشوره گرفتم که خدا خدا میکردم که بخیر بگذرد. ولی انگار باید این تفاوت ها آشکار میشد تا واقعیت نشان داده شود. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🇸🇩 با خونمان دور مسجد الاقصی حصار میکشیم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•