eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام 🍃سلامی به قشنگی بهشت 🌸به بی‌انتهایی هستی 🍃به زیبایی بـهار 🌸به گرمی تابستان 🍃به‌جلوه برگهای پاییزی 🌸وسفیدی وپاکی برفها 🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها 🌸که یادآورخوبیهاست 🍃سلام صبحتون پر امید و شاد 🌸روزتون سراسر عشق و نیکبختی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از خانه ی شروین که بیرون آمدیم، بیشتر از آن رگ غیرتی که بدجوری بالا زده بود، نگران این روابط خطرناک دلارام بودم. کافی بود که باز خطایی غیر قابل جبران، از او سر بزند و مادر راهی بیمارستان شود. کم حرصسش نداده بود این دختر. تا خود ماشین سکوت کردم. او هم لال شده بود انگار. خوب می‌دانستم که بدجوری از من می‌ترسد اما نمیفهمیدم چرا با همه ی این اوصاف گاهی رگ لجبازی اش گل می‌کرد! به ماشین که رسیدیم تا قفل دزدگیر را زدم گفت: _میگم میشه.... همان « میشه » را گفت تا ته حرفش را خواندم. _نمیشه.... بشین. نشستم پشت فرمان و او هم ناچار نشست روی صندلی جلو. کمی که گذشت و در مسیر حرکت به خانه بودیم که گفت: _بد اخلاق نباش دیگه برادر.... عمدا برادر را گفت تا باز دیگ سرد شده ی اعصابم را به نقطه ی جوش برساند. _ببین... یه نفس بلند برای آرامشم کافی بود که کشیدم و ادامه ی کلامم را گرفتم. _هیچ از این پسره خوشم نیومد.... پسری که عاشق توئه واسه چی دورش رو با صد تا دختر رنگارنگ پر کرده؟؟.... بهش بگو اگه واقعا میخوادت همین هفته مثل بچه ی آدم بلند میشه میاد خواستگاری وگرنه.... صدایش بالا رفت. _وگرنه چی؟!.... انگار دوتا برادر برادر که بهت گفتم وهم برت داشته که برادرمی؟!.... نخیر برادررررر.... به تو ربطی نداره.... اصلا خواستگارم هم نیست.... دوستمه.... رفیقمه.... دوستش دارم... تو رو سَنَنَن؟! چشم بستم یک لحظه. رسیده بودم به نقطه ی جوش! _ببین برای بار آخر میگم بهت.... تو رو با این پسره نبینم که ببینم، میفرستمت پیش همون مامان بزرگت که دو روز طاقت تحملتو نداره.... و نشد!... سر رفت دیگ به جوش آمده. فریاد زدم: _چی از جون مادر من میخوای که شدی بلای جونش؟! .... نمیبینی حالشو؟.... هیچ فکر کردی؟.... چقدر به فکر توئه و تو فقط حرصسش میدی؟ چند دقیقه ای سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه آهسته جواب داد: _دارم انتقام زندگی مادرمو میگرم.... تو و مادرت باعث شدید که دیگه بابا ما رو نخواد... خودتون خوشبخت و خوشحال بودید و من و مادرم تنها. چقدر تفکرات این دختر مرا می آزرد. _انتقام چی آخه؟!.... خوبه حالا خودتم خوب میدونی که مادر من بود که تا لحظه آخر عمر مادرت، بالای سرش تو بیمارستان بود!.... خوبه حرفای مادرت یادته.... اینا رو دیگه همه میدونن و تو داری باهاش میجنگی. ناگهان زد زیر گریه و فریاد: _آره دارم میجنگم.... با خودم... با زندگیم... با حسادتی که داره ذره ذره وجودمو میخوره.... من مادرم رو از دست دادم و تو الان مادر داری.... یه خواهر خیلی مهربون داری.... ولی من چی.... حتی مادربزرگم هم از دستم عاصی شده... تحمل دو روز دیدنم رو نداره.... خواهرم ندارم.... حامی ندارم.... هیچ کی منو نمیخواد. تازه فهمیدم دردش چیست. گوشه ی خیابان پارک کردم و بی اختیار نگاهش. خاک بر سر من که مثلا تحصیلاتم روانشناسی بود و چندتا کتاب نوشته بودم اما درد روحی دلارام را متوجه نشدم! نفس پری کشیدم. _اگه دردت اینه، رو من مثل یه برادر حساب کن.... بهارم خواهرت.... مادر منم، مثل مادرت.... کی گفته تنهایی؟.... ما همه هواتو داریم.... اگه به فکرت نبودم که امشب باهات نمی اومدم ببینم اون پسره ی چلغوز چه جور آدمیه!.... نگرانتم خب. هنوز ته مانده ی اشکانش مانده بود که برای آرام شدنش گفتم: _میخوای یه شام مهمونت کنم؟ با تعجب نگاهم کرد. _شام؟! _آره.... الان بریم؟ لبخندی زد و من در حالیکه باز دنده را به جلو هول میدادم گفتم: _یه شام با برادر دو متر ریشی ات بخور که نگی ما خشک مقدسیم... در ضمن هر کاری داشتی از این به بعد رو من حساب کن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~🦋✨ 🌸🌱 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔! شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه :) این‌تصور‌منه... تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...! وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو↓ "فداسرمهدی‌فاطمه..💚" آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!🙂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهدے جان! می‌دانم‌ڪه‌گاه‌گاه‌نگاه میڪنی‌مرا ... امانمی‌دانم این‌خوب‌میڪندحالم‌را، یاآب‌میڪندوجودخجالت‌زده ام؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. عالم بہ شوق آمدنتـ ندبھ خوان توستـ چشم انتظار تو حَـرم عمّہ جـٰان توستـ'(: •.♥️| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بيمارفَـقَـطْ‌ دَرْ طَلَبِ‌ لُطْفِ طَبـیبْ اَسْتـــ ... مامُنْـتَـظِرِنُسْخه‌ۍدَرْمانِ حُـسِـینیم🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی بود که نمی‌دانم به چه دلیل نامعلومی، هم دلارام آرام گرفته بود، هم محمد جواد. عجیب بود برایم!... دلارام که برای حرص دادن محمد جواد، تاپ و شلوارک میپوشید. بلوزهای آستین بلند شده بود و شلوارش، شلوار خانگی ساده و گشادی که هیچ شباهتی با تیپ های قبلی اش نداشت. با آنکه هر دو هنوز حرفی یا برخوردی با هم نداشتند و من هنوز متعجب بودم از این تفاوت آشکار رفتاری! از همان اوضاع آرام استفاده کردم تا باقی کتابم را تکمیل کنم. قلم به دست گرفتم و آخرین خط هایی که نوشته بود را باز خواندم. و در سکوت اتاق انگار روحم باز در زمان سیر کرد و بازگشتم به روزهای جوانی ام. درست همان روزهایی که با آمدن خانم دکتر زهره روحی، حالم خراب بود. من داشتم قلب پر احساس کلمات را حس میکردم. آنقدر که چشمانم به کاغذ بود و دستم به قلم اما گویی باز پرت شدم به همان روزها و شب ها.... چند روزی بخاطر رفتارهای حامد آرام گرفته بودم. آرام به معنای ظاهر... به معنای همان لبخندهایی که از جنس مستانه ای بود که تنها نقاب به چهره زده بود. بهانه ای دستم نبود وگرنه اتاق دکتر روحی را روی سرش خراب کرده بودم و انگار حامد خوب می‌دانست که نمی‌خواست بهانه دستم بدهد. تا محمد جواد را میخواباندم، فوری سری به درمانگاه میزدم. اول از همه به بهانه ی چای و استراحت، پیش حامد میرفتم. گاهی گوش وا می ایستادم تا قلب ناآرامم را آرام کنم. اما آتشی درونم به پا که گرچه ناپیدا بود اما بدجوری داشت مرا می‌سوزاند. چند روزی به همین منوال گذشت. تقریبا داشتم آرام میشدم. احتمالات داشتند یکی یکی محو می‌شدند تا اعصاب نا آرامم را آرام کنند که یکروز..... محمد جواد پیش گلنار بود و من نمی‌دانم چرا آنروز لعنتی بی خودی دلشوره داشتم. هر کاری کردم نشد تا مقابل دلشوره تمام قد بایستم. سگلنار هوای محمد جواد رو داری من برم یه جایی؟ نگاهش سمتم آمد. _کجا!؟ _زود میام. لبخند کجی زد. جوابم با سؤالش جور نبود. _برو... فقط زود بیا... فوری برخاستم و برگشتم خانه. مانتو پوشیدم و حتی خودم هم متوجه نشدم چطور سریع سمت درمانگاه رفتم. سر ظهر بود. درمانگاه خلوت خلوت بود. سکوت سالن دلم را لرزاند. چون حامد همیشه در زمان خلوتی درنگاه سری به خانه میزد. نگاهم بین در اتاق حامد و خانم دکتر روحی ، در گردش بود که جلب اتاق حامد شد. لای در اتاقش اندکی باز بود. آهسته جلو رفتم و در میان تگش های تند قلبی که انگار میخواست بایستد، حدقه های چشمانم با لرزشی بی اراده به داخل اتاق خیر شد ... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼🌸 🌸 ❌ سلام وقتتون بخیرو خوشی امیدوارم حال دلتون خوبِ خوب باشه😍🌹 ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظه‌به لحظه‌تون باید اعلام‌کنم که از امروز فقط شب ها پارت میذاریم یعنی دوپارت باهم ارسال میشه😊 ✅فعلا تا اطلاع ثانوی ظهرها پارتگذاری نداریم🌸🌱 خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم‌ پارت میخونیم😍😉 کانالهای به شرط عاشقی با شهداو حدیث عشق🌹 🌸 🌼🌸