eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دراین روز زیبـا شاخه گـلی با عـشق و دوستی و آرزوی سلامتی وخوشبختی و لبخنـد شیرین تقديم به تک تک شما مهربانان روزتون پـر از شـادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط گناهکارا بشنوند ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حجاب کامل حتی موقع شهادت 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سخن‌ازعشق‌است‌بحث‌سـاده‌ا؎نیسـت...🔒 یڪبارفقط‌تواورابھ‌سرڪرد؎!!! یڪ‌عمرشد؎دلبستھ‌ودلدارش(:! (: •.🍊| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 در اتاقش را برایم گشود و منتظر ورودم شد. وارد شدم. دعا میکردم متوجه نشده باشد که تمام مدت پشت در اتاق دکتر روحی گوش واستاده بودم. _بشین عزیزم. عزیزم که گفت مرا کلی شارژ کرد. روی صندلی مقابل میزش نشستم. وسایلی آورد و پشت میزش، و روبه روی من نشست. کف دستم را روی میز گذاشتم و او در حالیکه باند دور دستم را باز می‌کرد گفت : _پس شنیدی چی به دکتر روحی گفتم. _من.... من فقط.... سرش لحظه ای بالا آمد. _بهم اطمینان داری مستانه؟ _آره. نگاهش دقیق توی صورتم چرخید و لبخندی زد. _میخوای باز مستم کنی؟ _چی؟! _چشماتو سُرمه کشیدی!.... آخرین باری که سُرمه کشیدی رو یادم نیست! از خجالت هم نفسم حبس شد و هم سرم پایین افتاد. _نگران نباش.... چشمات بدون سُرمه هم میتونه منو یه عمر مست کنه. چند ثانیه ای سکوت بین حرفهایش وقفه انداخت. و او دوباره مشغول تعویض باند دستم شد. _میدونی مستانه جان.... وقتی دل بند کسی میشه، که تموم ذهنش پر بشه از خاطره هاش.... قلبش با صداش بلرزه.... نگاه کردنش، کلی خاطره یاد آدم بیاره.... و دلبری هاش بتونه اونقدر دیوونه ات کنه که تمام روزت رو، بین مریض های جور وا جوری که از درداشون میگن، و ناله میزنن، تو رو، ذهنت رو فقط و فقط یاد اون بندازه.... و شبا... تو سکوت و آرامش شب، وقتی چشماشو بست و خوابید و زمزمه هات رو نشنید، بتونی بگی ‌؛ خدایا شکرت که دارمش.... نمی‌دانم می‌دانست یا نه. ولی کلامش بدجوری متحولم کرد. اشکی لجباز اصرار کرد که مقابل نگاه تیز حامد از چشمم فرود آید. و از دید او پنهان نماند! _مستانه! _حامد جان... منو ببخش.... تو رو خدا دیگه نگو... میدونم زود قضاوت کردم... دست خودم نبود به خدا.... فکر از دست دادنت هم میتونه منو نابود کنه چه برسه به اینکه.... فوری گفت: _نمیرسه مستانه.... تنها روز جدایی من و تو مرگ منه. با حرص نالیدم : _نگو.... تو رو خدا نگو.... من بمیرم الهی اون روز رو نبینم. _خدا نکنه... من از اون روزی که تو رو با سر شکسته دیدم یا اون روزی که میون شعله های آتیشی که نمیذاشت کمکت کنم.... آرزو کردم فقط تنها روزی دستم از دستت جدا بشه که تن من زیر خاک باشه و دست تو روی خاک قبر من. با حرص بلند اعتراض کردم و گریستم: _حامدددد. _جااااان حامد.... نگران نباش، دکتر روحی تا آخر هفته میره... بهت قول میدم. و بوسه ای به سر انگشتان دستم زد. _اینم باند دست شما. قول حامد درست از آب در آمد. دکتر روحی آخر همان هفته برای همیشه از روستا رفت. از رفتنش همه ناراحت شدند چون او تنها دکتر زنان و زایمان روستا و درمانگاه بود اما من از ته دل خوشحال شدم. اما این خوشحالی هم دوامی نیاورد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغازهرروز☀️ شروع دوباره،برای آموختن است!🌸🍃 آغازی برای تکاندن غبار ازدل❤️🌹❤️ نشاندن غنچه های🌸🍀 محبت وعشق ودوستی..💖 پس شروع دوباره زندگی برتومبارک...🌸🍀
‏خـــــدا با اون‌ عظمتش‌ میگه: "أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ" من‌ همنشین‌ اون‌ ڪسی‌ هستم‌ ڪه‌ با من‌ بشینه! انگار خـــــدا دارہ، دنبال‌ یه‌ رفیقِ‌ ناب‌ میگردہ، یارفیقَ‌من‌لارفیق له! چقدر منِ‌ حقیر رو تحویل‌ میگیرے؟! 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📝 . راضـے‌نیستم‌که‌فردۍ‌درزمان ‌وقـت‌ادارۍ‌و‌وقت‌بیـت‌المـال‌‼️ درمراسم‌خاکسپارۍ‌من‌شرکت‌کند :)' . 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• یہ‌ چیز؎ بھت میگم خوب بہش فڪࢪ ڪن! اگࢪ نمے‌تونے لبخند بڪاࢪ؎ ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :) •🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
945.3K
✍ و کاش برسد روزی که دست من به تو برسد! که اگر رسید؛ دیگر دست هیچ کس به من نمی‌رسد! نه کسی می‌تواند تحقیرم کند، نه مانع قد کشیدنم شود، نه آشفته‌ام کند، و .... 💫 خدا کند؛ دست من به خدا برسد! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 دوشنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مراقبِ خودمـان باشیم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت عجیب پیرمرد منتظر اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"انرژی هسته‌ای" خیلی غصه نخورید ؛ ما می‌دانیم داریم چکار می‌کنیم😐 انرژی هسته‌ای حق ماست، اما رفاه مـــــردم هم حق مسلّم ماست💥! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 من‌اعتقاددارم‌که‌خدایِ‌بزرگ انسان‌رابه‌اندازه‌دردورنجی‌ڪه‌درراه‌خدا تحمل‌کرده‌است پاداش‌میدهد...🙂✌️🏽 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کھ‌شکرنعمتِ‌غم، کار‌عاشقان‌باشد :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از نوشتن خاطره هایم سیر نمی‌شدم اما خستگی و کار خانه و گاهی دردسرهای مخصوص دلارام نمیگذاشت تا ساعت ها پشت سر هم بنویسم. مخصوصا که آنروز باز بعد از چند ساعتی که توانستم چند صفحه ای را به قم تحریر درآورم، دلارام سراغم آمد. دست خودم نبود. تا می دیدمش دلم میلرزید از بلایی که می‌خواست سرمان بیاورد یا آورده بود. با یک بلوز و شلوار خانگی و البته بلند و پوشیده وارد اتاقم شد. _مستانه جون. با همان صندلی چرخدار مخصوص نیز تحریم سمتش چرخش کردم. _جانم.... کمی جلو آمد. گوشه ی بلوز خانگی اش را با دو دست گرفت. _میگم شما.... با بابا صحبت میکنی اجازه بده من.... با دوستام چند روزی برم مسافرت؟ _نه من همچین کاری نمیکنم.... پدر شما مخالف صد در صد مسافرت دوستانه است. اخمی کرد. _چطور دختر خودت میتونه بره؟ _بهار رو میگی؟.... دلارام جان اون از طرف بسیج دانشگاهش برای طرح های جهادی رفته روستاهای محروم، مسافرت دوستانه نرفته! قانع نشد. به نظرم حتی لج هم کرد. _آره... اسمش رو بذار سفر جهادی... تو خونه پوسیدم خب.... خسته شدم... حوصله ام سر رفته.... من چه گناهی کردم گیر شما آدمای متحجر افتادم! نفس بلندی کشیدم که برای حفظ آرامشم لازم لود. _خیلی خب.... اگر دلت سفر میخواد، بسیج مسجدی که محمدجواد و بهار توش فعالیت دارند، یه سفر زیارتی گذاشته.... میگم که محمد جواد خودش اسم شما رو بنویسه. صدایش به اعتراض بلند شد. _دیگه چی!.... منو با یه مشت حاجی و ریش دومتری میفرستی مسافرت؟!... اینکه عذاب جهنمه! کلافه داشتم میشدم از دست بهانه هایش. _ببین دلارام جان.... من حال قلبم خوب نیست.... اگر میخوای لجبازی کنی میگم محمد جواد شما رو ببره پیش خانم جان. با حرص پایش را زمین کوبید. _آره دیگه.... ازم خسته میشید منو می‌فرستید پیش اون پیر زن غر غرو.... _کاری نمیتونم انجام بدم لااقل تا وقتی پدر شما از ماموریت برگرده و تکلیف شما رو روشن کنه. غر غر کنان از اتاقم بیرون رفت تا لحظه ی آخر خروجش، فقط غر زد. با رفتنش نفس بلندی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم. _روح مادرت شاد.... چه امانتی سپردی دستم! اما دلارام به همین راحتی ها دست بردار نبود. می‌دانستم اگر از او غافل شوم ممکن است، ساک مسافرت را مخفیانه ببندد و برود. ناچار باز سر سفره شام سر نخ را دادم دست محمد جواد. _محمدجواد جان.... سفر زیارتی مشهد چی شد؟! سرش سمت من چرخید. قاشق غذایش را گوشه ی بشقابش گذاشتم و نیم تنه اش را کنی سمتم چرخاند. دست است‌ را تا آرنج روی میز گذاشت و با لبخندی پرسید: _چه عجب بانو افتخار دادن با کاروان ما بیان مشهد؟! _واسه خودم نمیخوام.... یه عزیزی دلش هوس سفر کرده بود.... گفتم کی بهتر از کاروان شما. محمد جواد از مفهوم کلامم اخمی کرد و زیر لب پرسید: _کی؟ و من تنها با اشاره ی چشم دلارام را نشانش دادم. یک نیم نگاه به دلارام که خودش را به کری زده بود انداخت و دستی به ته ريشش کشید. _ای بابا.... گفتم مادر ما افتخار داده بیاد با ما مشهد! _باشه یه وقت دیگه حالا.... نگفتی کاروان مشهد کی حرکت میکنه؟ بهار به جای محمدجواد جواب داد: _فکر کنم دارن برنامه ریزی میکنن... خبری شد میگم حتما. نگاهم سمت محمدجوادی رفت که پکر شده بود و فکر کنم لازم بود با او صحبت کنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از وقتی مادر حرف مشهد را پیش کشیده بود، یادم افتاد که قرارمان این بود که در صورت حضور در جمع مهمانی شبانه ی دوستان دلارام، او هم یکبار در جمع ما مذهبی ها خواهد آمد. و چقدر سخت بود عملی کردن این شرط! از دلارام بعید نبود بخواهد آبروریزی کند و من هم از همین میترسیدم. اما اصرار مادر و سکوت دلارام سر سفره شام، مجبورم کرد اقدام کنم. بعد از شام سراغ بهار رفتم. مثل همیشه قبل از خواب قرآن می‌خواند که با چند تک ضربی که به در اتاقش زدم و او بله گفت،. در را گشودم. قرآن روی دستانش باز بود که گفتم: _صبر میکنم قرآنت رو بخونی. و نشستم روی صندلی میز تحریرش و او هم بی هیچ حرفی قرآنش را ادامه داد. نگاهم در اتاقش چرخید. کتاب های قطور پزشکی اش در کتابخانه ی کوچک چوبی دیواری اش بود و روی سینه ی دیوار مقابلم چیزی نبود جز چند خط دست نوشته. « بودن نیاز به اثبات ندارد.... همین که اثری از خودت نشان دهی، یعنی هستی... و من زنده هستم به مهربانی! » قرآنش را بست و بوسید. _خب.... سرم را چرخاندم سمتش. _شکی نیست که هستی. اخمی کرد از تعجب. _چی؟! لبخند نیمه ای زدم و با دست به نوشته ی روی دیوار اتاقش اشاره کردم. او هم در جوابم لبخند زد. _ببین بهار این دختره.... هنوز ادامه نداده گفت: _این دختره اسم داره محمدجواد! _خیلی خب.... دلارام رو میگم.... با اونکه زیاد دلم نمیخواد که با ما تو سفر مشهد بیاد ولی از طرفی.... میگم شاید تو جمع خواهرای بسیج یه تحویلی توش رخ بده... از یه طرفم از این میترسم که لج کنه و یه بلایی سرمون بیاره که بگیم غلط کردیم با خودمون بردیمش. لبش را گزید و با آن چشمان درشتش، با اخمی، ناراحتی اش را نشانم داد. _محمد جواد!.... سفر زیارتیه... خود امام رضا دعوت میکنه.... به من و شما ربطی نداره.... هر کسی هم که تو کاروان اسمش رو نوشته آقا طلبیده.... پس اینجوری نگو. نفس بلندی از احتمالاتی که در ذهنم میدادم و مرا آشفته کرده بود، کشیدم. _باشه.... قربون امام رضا برم.... نمیشه این دختره رو بندازه توی یه کاروان دیگه؟ بهار ریز خندید. _بس کن تو هم... طوری نمیشه.... اتفاقا خیلی فکر خوبیه.... من با خودش حرف میزنم اگه قبول کرد، اسمش رو می‌نویسیم.... شاید یه معجزه ای شد و متحول شد. آه غلیظی کشیدم. _بعید بدونم.... اصلا باما بیاد... بهش بگو، نشون به اون نشون که اومدم مهمونی، پس باید بیای.... اینو بگی فکر کنم قبول کنه با بچه های به قول خودش، ریش دومتری بیاد مشهد. _چی؟!... یعنی چی نشون به اون نشون؟ _خودش میدونه.... از دست این دختر.... باور کن مثل روز برام روشنه که این درست بشو نیست. باز جوابم اخم و صدای اعتراض بهار شد. _محمدجواد!... قرار نیست ما یه عده مومن بدون گناه رو ببریم سفر زیارتی... همه هستن.... خوب و بد همه با هم.... تازه یه عده از ما گناهمون باطنیه... ظاهرمون خوبه و از درون گناه هایی داریم که اگه خدای ما ستار العیوب نبود، الان بقیه هم از ما فرار میکردن.... در ثانی اینقدر نگو این دختر.... این دختر اسم داره.... دلارام. _همون.... دل خودش آرومه و دل ما آشوب. _محمد جواد! _تسلیم بابا.... اون یه فرشته است اصلا .... برخاستم و در حالیکه سمت در اتاقش میرفتم، ادامه دادم: _البته همون فرشته ای که تو سریال، « او یک فرشته بود.» بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزقشنڪَ است ازلطف خداوند هواے دڸ ما صاف وقشنڪَ است ای خدا تودرایݧ صبح طلایي نظرےبر دڸ ماڪڹ حیف است نبریم لذت ایام، ڪہ امروزقشنڪَ است سلام روزتون پراز شادی و برکت ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ العارفین چه زیبا فرموده... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•