خداوند
در هیچ روزی
به اندازه روز عرفه،
بندگان خود را از آتش جهنم
آزاد نمیڪند...
#پیامبراڪرمصلیاللهعلیهوآله 🌸
#التماسدعا 💙
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟ببينيد| تحلیل رهبرانقلاب از ماجرای قربانی کردن حضرت اسماعیل
🌹انتشار بهمناسبت عيد سعيد #قربان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_297
جمعیت زیاد کنار دو اتوبوس ولوُی سفید رنگی که کنار مسجد محل ایستاده بودند، جمع شده بود.
دسته ی چمدانم را خواباندم و با فاصله از بقیه ایستادم. بهارم کنارم ایستاد و نگاه دقیقش روی صورتم چرخید.
_چه خوشگل شدی با این چادر!
_لوس نشو بهار.... این کجاش خوشگله!
_به جان مامانم که همه ی دنیای منه.... ماه شدی....
و بعد زیر گوشم لب زد:
_فکر کنم محمد جواد رنگ رژ صورتی روی لباتو ندید وگرنه حتما گیر میداد.
گفت و ریز خندید که گفتم :
_من اگه یه روزی چادری بشم همین شکلی میشم.... چکار کنم خب.... دوست دارم یه آرایش کمی داشته باشم.
بهار آهسته گفت:
_خب عزیزم آرایش داریم تا آرایش.... منم الان هم کرم پودر زدم هم همیشه سرمه میکشم ولی یکی میبینی رژ برقی برقی قرمز جیگری زده با سایه و خط چشم و کلی ناز داره از اون دور با چادر میاد.... مسلمه که همه جلبش میشن....
_من این چیزا سرم نمیشه.... به محمد جواد هم بگو به من گیر نده که حوصله ندارما.
با ارنجش آهسته به پهلویم زد.
_کلک.... فعلا که تو داری همش گیر میدی.
و همان موقع محمد جواد با آن پیراهن سفید بلندی که دکمه هایش را تا زیر گلویش بسته بود و من به جای او داشتم احساس خفگی میکردم، با اخمی جدی سمتمان آمد.
سرش پایین بود که گفت:
_اتوبوس خواهرا پر شده، یه چند نفری از خواهرا باید بیان اتوبوس ما....
و من با ذوق به شوخی گفتم:
_آخ جون.... با برادرا بیشتر مسافرت میچسبه.
ناگهان سرش را بلند کرد و یه طوری نگاه تندش را به من انداخت که لبخندم پرید.
_اگه بخوای شیطنت کنی کلاهمون میره تو هم.... حواست به خودت باشه.
با اخمی سرم را از او برگرداندم.
_خب بابا تو هم....
این شد که همراه بهار و چند نفری از خانم های دیگر، اتوبوس مردان سوار شدیم.
چند نفری از خانم های مسن جلو نشستند و من و بهار و محدثه جون عقب اتوبوس.
دو تا صندلی با برادران دو متر ریشی، فاصله داشتیم و راحت بودیم که محمدجواد از کنار صندلی راننده بلند شروع به صحبت کرد.
_برادرا.... خواهرا.... توجه کنید لطفا... یه حضور و غیاب داشته باشیم ان شاء الله...
و شروع کرد به خواندن. اما هر چه منتظر شدم، اسم من و بهار را نخواند.
حتی اسم محدثه جون که، به گفته ی بهار، خواهر دوست محمد جواد بود، را خواند ولی اسم من و بهار نه!
ناچار برخاستم و بلند گفتم :
_ببخشید برادر.... اسم ما رو نخوندی.
و بهار از همان لحظه آهسته زد زیر خنده. اما من بی توجه به خنده های بهار، چشم در چشم محمد جواد منتظر جوابش شدم.
_شما رو حساب کردم بفرمایید.
لجم گرفت. پسرک ریشو ما رو برگ چغندرم حساب نکرد و الکی گفت حساب کردم.
آنقدر حرصی شدم که بلند گفتم:
_سلامتی برادرمون که اسم بعضی ها رو میخونه و بعضی ها رو جا میذاره، صلوات.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_298
نگاه محمدجواد به من بود که نشستم سر جایم. اما با دیدن صورت قرمز از خنده ی بهار، لبخند به لبم آمد.
_وای منو کشتی تو دختر.....
_خب راست میگم.... اسم من و تو رو هم مثل بچه ی آدم اعلام میکرد.... چی میشد؟
_محمد جواد روی این چیزا خیلی حساسه... من هر وقت باهاش میام سفر، اگه منو تو اتوبوس ببینه، اسمم رو صدا نمیزنه ولی اگه نبینه چرا.
لبخند کجی زدم.
_باشه.... پس حالا میدونم چکار کنم.
نگاه بهار بی لبخند به شیطنت چشمانم خیره ماند.
_دلارام!
لبخند زدم که هر دو سرمان را سمت جلو ی اتوبوس چرخاندیم و آقای اخمالو را دیدیم که از بین دو ردیف صندلی های اتوبوس،. به سمت ما می آمد.
وقتی به ما رسید، با همان جدیت و اخم رو به بهار، زمزمه کرد.
_چشمم روشن بهار خانوم.... شما هم رفتی تو تیم بعضیا!
_نه به خدا....
فوری رو به سوی محمد جوادی که حتی نگاهمم نمیکرد گفتم:
_به بهار چکار داری؟.... اگه اسم بهارم نخوای صدا بزنی، من یکی رو باید محترمانه صدا بزنی.
یه لحظه نگاهش به من افتاد و فوری مسیر نگاهش را سمت پنجره تغییر داد.
_وقتی دیدمت لازم به صدا زدن نیست...
_باشه.
شوکه شد! شاید فکر نمیکرد به آن راحتی بگویم باشه. و من چه نقشه ای داشتم برایش.
و اینگونه آن مسافرت به یاد ماندنی آغاز شد.
کمی از مسیر را، من و بهار، هر کدام، سرمان را با گوشی خودمان گرم کردیم. من پیام هایم را چک میکردم. مخصوصا به شروین و ناله هایش که، چرا با من مسافرت نیومدی؟ چرا حالا خودت رفتی مسافرت؟.... دلم تنگت شده و از این حرفها، که جوابش را دادم.
و بهار هم داشت قرآن میخواند.
اما وقتی من، گوشی ام را کنار گذاشتم و بهار همچنان قرآن میخواند، نگاهم جلب محمد جواد شد.
داشت جلوی اتوبوس از درون فلاکس بزرگ یخ چیزی برمیداشت.
یک پسر لاغر و قد بلند دیگه هم سینی به دست کنارش ایستاده بود که او از درون فلاکس آب میوه های پاکتی را در می آورد و روی سینی میچید.
نگاهم از همان دور به رنگ آب میوه ها بود.
پخش آب میوه ها شروع شد. محمدجواد خودش پخش میکرد و باز به ما که رسید، هر چی آب میوه ی انبه مانده بود، روی سینی چشمک میزد.
بهار بی نگاه کردن به نوع آب میوه ها یکی برداشت و من....
_من انبه نمیخورم.... دیگه چی داری؟
نفس پری که محمد جواد کشید و سکوتی که کرد، باعث شد تا بهار سر بلند کند و نگاهی به همه ی آب میوه ها بیاندازد.
_خب دلارام جان، تموم شده دیگه چیزی نیست.
_یعنی چی تموم شده.... اصلا خودت چی برداشتی؟
به محمد جواد گفتم و او کلافه جوابم را داد:
_من برنداشتم.... سید یکی برام برداشت نمیدونم چی بود.
_خب برو همون رو برای من بیار.
محمد جواد نگاهش را به جای من، به بهار دوخت و با حرص گفت:
_چششششم.
و رفت. با رفتنش بهار گفت:
_سخت نگیر دلارام جان.... سفر زیارتی همینه دیگه.
_واسه شما زیارتیه.... واسه من سیاحتیه.
بهار لبخند بی رنگی زد و محمد جواد برگشت. آب میوه اش هلو بود که گفت:
_بفرمایید.
و من عمدا مقابل نگاهش جواب دادم:
_ممنون برادر.... هلو دوست دارم.
بهار به زور خنده اش را کور کرد و محمد جواد تنها زیر لب زمزمه کرد.
_خدایا صبرم بده.
و رفت. اما هنوز برای درخواست صبر از خدا زود بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
•.📕📍'↯
"عیدسعیدقربان"
عید سرنھادن بفرمان خداوندی مبارڪ باد
🖍⃟📕¦⇢ #عیدقربان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال #حدیث_عشق ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بزرگ....به عشق
#اطعام_فقرا
#اطعام_غدیر
💚💚💚💚💚💚💚💚
ان شالله که #امیرالمومنین دستگیرتون باشه...
قبول باشه از همگی
کمک های خودتون رو جهت اطعام روز غدیر به این شماره کارا واریز کنید
6037997321794357
به نام : قربانی جوان
و اگر سوالی یا هماهنگی نیاز بود با آیدی زیر درارتباط باشید:
@Mostafaa_sadrzade
💚💚💚💚💚💚💚💚