eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمی‌ڪند... 🌸 💙 ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟ببينيد| تحلیل رهبرانقلاب از ماجرای قربانی کردن حضرت اسماعیل 🌹انتشار به‌مناسبت عيد سعيد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 جمعیت زیاد کنار دو اتوبوس ولوُی سفید رنگی که کنار مسجد محل ایستاده بودند، جمع شده بود. دسته ی چمدانم را خواباندم و با فاصله از بقیه ایستادم. بهارم کنارم ایستاد و نگاه دقیقش روی صورتم چرخید. _چه خوشگل شدی با این چادر! _لوس نشو بهار.... این کجاش خوشگله! _به جان مامانم که همه ی دنیای منه.... ماه شدی.... و بعد زیر گوشم لب زد: _فکر کنم محمد جواد رنگ رژ صورتی روی لباتو ندید وگرنه حتما گیر میداد. گفت و ریز خندید که گفتم : _من اگه یه روزی چادری بشم همین شکلی میشم.... چکار کنم خب.... دوست دارم یه آرایش کمی داشته باشم. بهار آهسته گفت: _خب عزیزم آرایش داریم تا آرایش.... منم الان هم کرم پودر زدم هم همیشه سرمه میکشم ولی یکی میبینی رژ برقی برقی قرمز جیگری زده با سایه و خط چشم و کلی ناز داره از اون دور با چادر میاد.... مسلمه که همه جلبش میشن.... _من این چیزا سرم نمیشه.... به محمد جواد هم بگو به من گیر نده که حوصله ندارما. با ارنجش آهسته به پهلویم زد. _کلک.... فعلا که تو داری همش گیر میدی. و همان موقع محمد جواد با آن پیراهن سفید بلندی که دکمه هایش را تا زیر گلویش بسته بود و من به جای او داشتم احساس خفگی می‌کردم، با اخمی جدی سمتمان آمد. سرش پایین بود که گفت: _اتوبوس خواهرا پر شده، یه چند نفری از خواهرا باید بیان اتوبوس ما.... و من با ذوق به شوخی گفتم: _آخ جون.... با برادرا بیشتر مسافرت می‌چسبه. ناگهان سرش را بلند کرد و یه طوری نگاه تندش را به من انداخت که لبخندم پرید. _اگه بخوای شیطنت کنی کلاهمون میره تو هم.... حواست به خودت باشه. با اخمی سرم را از او برگرداندم. _خب بابا تو هم.... این شد که همراه بهار و چند نفری از خانم های دیگر، اتوبوس مردان سوار شدیم. چند نفری از خانم های مسن جلو نشستند و من و بهار و محدثه جون عقب اتوبوس. دو تا صندلی با برادران دو متر ریشی، فاصله داشتیم و راحت بودیم که محمدجواد از کنار صندلی راننده بلند شروع به صحبت کرد. _برادرا.... خواهرا.... توجه کنید لطفا... یه حضور و غیاب داشته باشیم ان شاء الله... و شروع کرد به خواندن. اما هر چه منتظر شدم، اسم من و بهار را نخواند. حتی اسم محدثه جون که، به گفته ی بهار، خواهر دوست محمد جواد بود، را خواند ولی اسم من و بهار نه! ناچار برخاستم و بلند گفتم : _ببخشید برادر.... اسم ما رو نخوندی. و بهار از همان لحظه آهسته زد زیر خنده. اما من بی توجه به خنده های بهار، چشم در چشم محمد جواد منتظر جوابش شدم. _شما رو حساب کردم بفرمایید. لجم گرفت. پسرک ریشو ما رو برگ چغندرم حساب نکرد و الکی گفت حساب کردم. آنقدر حرصی شدم که بلند گفتم: _سلامتی برادرمون که اسم بعضی ها رو میخونه و بعضی ها رو جا میذاره، صلوات. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه محمدجواد به من بود که نشستم سر جایم. اما با دیدن صورت قرمز از خنده ی بهار، لبخند به لبم آمد. _وای منو کشتی تو دختر..... _خب راست میگم.... اسم من و تو رو هم مثل بچه ی آدم اعلام میکرد.... چی میشد؟ _محمد جواد روی این چیزا خیلی حساسه... من هر وقت باهاش میام سفر، اگه منو تو اتوبوس ببینه، اسمم رو صدا نمیزنه ولی اگه نبینه چرا. لبخند کجی زدم. _باشه.... پس حالا میدونم چکار کنم. نگاه بهار بی لبخند به شیطنت چشمانم خیره ماند. _دلارام! لبخند زدم که هر دو سرمان را سمت جلو ی اتوبوس چرخاندیم و آقای اخمالو را دیدیم که از بین دو ردیف صندلی های اتوبوس،. به سمت ما می آمد. وقتی به ما رسید، با همان جدیت و اخم رو به بهار، زمزمه کرد. _چشمم روشن بهار خانوم.... شما هم رفتی تو تیم بعضیا! _نه به خدا.... فوری رو به سوی محمد جوادی که حتی نگاهمم نمی‌کرد گفتم: _به بهار چکار داری؟.... اگه اسم بهارم نخوای صدا بزنی، من یکی رو باید محترمانه صدا بزنی. یه لحظه نگاهش به من افتاد و فوری مسیر نگاهش را سمت پنجره تغییر داد. _وقتی دیدمت لازم به صدا زدن نیست... _باشه. شوکه شد! شاید فکر نمی‌کرد به آن راحتی بگویم باشه. و من چه نقشه ای داشتم برایش. و اینگونه آن مسافرت به یاد ماندنی آغاز شد. کمی از مسیر را، من و بهار، هر کدام، سرمان را با گوشی خودمان گرم کردیم. من پیام هایم را چک میکردم. مخصوصا به شروین و ناله هایش که، چرا با من مسافرت نیومدی؟ چرا حالا خودت رفتی مسافرت؟.... دلم تنگت شده و از این حرفها، که جوابش را دادم. و بهار هم داشت قرآن می‌خواند. اما وقتی من، گوشی ام را کنار گذاشتم و بهار همچنان قرآن می‌خواند، نگاهم جلب محمد جواد شد. داشت جلوی اتوبوس از درون فلاکس بزرگ یخ چیزی برمی‌داشت. یک پسر لاغر و قد بلند دیگه هم سینی به دست کنارش ایستاده بود که او از درون فلاکس آب میوه های پاکتی را در می آورد و روی سینی میچید. نگاهم از همان دور به رنگ آب میوه ها بود. پخش آب میوه ها شروع شد. محمدجواد خودش پخش می‌کرد و باز به ما که رسید، هر چی آب میوه ی انبه مانده بود، روی سینی چشمک میزد. بهار بی نگاه کردن به نوع آب میوه ها یکی برداشت و من.... _من انبه نمیخورم.... دیگه چی داری؟ نفس پری که محمد جواد کشید و سکوتی که کرد، باعث شد تا بهار سر بلند کند و نگاهی به همه ی آب میوه ها بیاندازد. _خب دلارام جان، تموم شده دیگه چیزی نیست. _یعنی چی تموم شده.... اصلا خودت چی برداشتی؟ به محمد جواد گفتم و او کلافه جوابم را داد: _من برنداشتم.... سید یکی برام برداشت نمیدونم چی بود. _خب برو همون رو برای من بیار. محمد جواد نگاهش را به جای من، به بهار دوخت و با حرص گفت: _چششششم. و رفت. با رفتنش بهار گفت: _سخت نگیر دلارام جان.... سفر زیارتی همینه دیگه. _واسه شما زیارتیه.... واسه من سیاحتیه. بهار لبخند بی رنگی زد و محمد جواد برگشت. آب میوه اش هلو بود که گفت: _بفرمایید. و من عمدا مقابل نگاهش جواب دادم: _ممنون برادر.... هلو دوست دارم. بهار به زور خنده اش را کور کرد و محمد جواد تنها زیر لب زمزمه کرد. _خدایا صبرم بده. و رفت. اما هنوز برای درخواست صبر از خدا زود بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.📕📍'↯ "عیدسعیدقربان" عید سرنھادن بفرمان خداوندی مبارڪ باد 🖍⃟📕¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال #حدیث_عشق ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بزرگ....به عشق
💚💚💚💚💚💚💚💚 ان شالله که دستگیرتون باشه... قبول باشه از همگی کمک های خودتون رو جهت اطعام روز غدیر به این شماره کارا واریز کنید 6037997321794357 به نام : قربانی جوان و اگر سوالی یا هماهنگی نیاز بود با آیدی زیر درارتباط باشید: @Mostafaa_sadrzade 💚💚💚💚💚💚💚💚
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•