eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
~💧| . . . بر رشتھ هاے معجـر زهرا قـسم سید علے خنجر بھ حنجر میڪشم گر ٺو هواے سر ڪنے [♥️؛🦋]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن مارا قرین منت و لطف حضور کن وقتی گناه کنج دلم سبز می شود آقا شفاعت این ناصبور کن می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن. اللهم عجل لولیک الفرج.
° مثل خودش ° _____ روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از همرزمان شهیدش 》سردار شهید حاج مهدی زندی‌نیا حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی💚
به‍ دنبال نور خورشیدند✨ و من هر صبح به‍ دنبال تو... ‌‌‌‌ خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻 بدون نور خورشید میمیرد :( •○
. شرح تـو غیر ممکن است و تفسیـر تو محال :) ♥️
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چنان با مشت به در خانه آقا جعفر می‌کوبیدم که دستانم درد گرفت. _تو رو خدا کمک کنید.... یکی بیاد کمک. با سر و صدایی که راه انداختم آقا طاهر هم از خانه اش بیرون آمد. _چی شده خانم پرستار؟ _زنگ بزنید کلانتری.... بگید نیرو بفرستن.... مراد اومده درمونگاه.... شوهرم رو با چاقو تهدید کرده.... میخواد بچه ی گلنار رو به زور از ما بگیره.... تو رو خدا یه کاری کنید. آقا جعفر هم که با سر و صدای من سراسیمه از خانه بیرون امده بود، متوجه ی ماجرا شد. _نگران نباش من الان زنگ میزنم کلانتری. و آقا طاهر هم که مثل من نگران به نظر می‌رسید گفت: _بذار برم منم تفنگ شکاری مو بیارم باهم بریم سراغش. و اینگونه بود که من در کوچه های روستا منتظر آمدن آقا جعفر و آقا طاهر شدم. آقا طاهر و آقا جعفر هر دو با من به درمانگاه آمدند. پشت در ورودی درمانگاه بود که گفتم: _بذارید من خودم برم داخل.... اگه سر و صدا کردم شما بیایید. و آنها قبول کردند. وارد درمانگاه شدم. سکوت محض درمانگاه کمی دلم را لرزاند. آهسته سمت اتاق حامد رفتم که صدای مراد آمد. _پس چرا نیومد؟ با شنیدن صدای مراد پشت در اتاق ماندم که حامد گفت : _واقعا فکر کردی من، زنم رو میفرستم که بهار رو بیاره دو دستی تقدیم تو کنه؟!.... اون رفت تا اهالی روستا رو خبر کنه.... دیگه راه فراری نداری.... به جرم چاقوکشی و تهدید دستگیر میشی و این دفعه باید بیشتر حبس بکشی. صدای بلند فریاد مراد، تنم را لرزاند. _عوضی کثافت.... تویی که باید به جای گلنار میمردی.... تویی که اون دختر رو بدبخت کردی.... اگه قرار باشه بازم بیافتم پشت میله های زندان، دلم میخواد برای کشتن تو باشه تا چاقو کشی و تهدید..... با همان تهدید مراد فریاد کشیدم : _آقا طاهر.... آقا جعفر..... بیایید کمک.... یک کمک کنه..... با صدای فریادم مراد سراسیمه از اتاق حامد بیرون زد و چنان مرا پرت کرد سمت زمین که دستم از درد داغ شد. اما آقا جعفر و آقا طاهر جلوی مراد را گرفتند و با او درگیر شدند. و من در حالیکه به سختی با دستی که از درد حتی تکان هم نمی‌خورد، سمت اتاق حامد پیش رفتم. _حامد.... حامد جان. در نیمه باز اتاق، خودش همه چیز را نشانم داد. حامد در حالیکه با دو دستش پهلویش را گرفته بود سمت زمین خم شده بود. از لابه لای انگشتانش خون می‌چکید که جیغ کشیدم. _حامدددد! جلو رفتم و مقابلش روی زمین نشستم. _حامد جان.... الهی بمیرم.... چی شده؟! سرش را کمی بلند کرد. رنگ صورتش پریده بود. _مستانه.... _جانم.... جانم..... چیزی نیست الان میریم بیمارستان. نفهمیدم با همان دستی که حتی قادر به تکان دادنش نبودم چطور برخاستم و از درمانگاه بیرون زدم. آقا جعفر و آقا طاهر بیرون درمانگاه بودند، گویی مراد از دستشان گریخته بود که با گریه گفتم: _کمک کنید تو رو خدا.... مراد حامد رو با چاقو زده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با کمک آقا طاهر و آقا جعفر، حامد را سوار پیکان خودش کردیم تا به بیمارستان فیروزکوه ببریم. اما شدت خونریزی بالا بود. در حالیکه با دست سالمم به پهلوی حامد محکم فشار می آوردم تا جلوی خونریزی را بگیرم به آقا جعفر که رانندگی می‌کرد گفتم: _نمیشه سریعتر برید؟ _من رانندگی بلد نیستم خانم پرستار.... هوا هم تاریک شده.... جاده رو نمیشه دید... خطرناکه. نگاهم سمت حامدی برگشت که رنگ به رو نداشت. به زور لبخندی زدم و گفتم: _خوب میشی حامد جان... به زحمت لب زد. _دستت.... شکسته. نگاهی به دست آسیب دیده ام که بخاطر مراد و پرت شدنم روی زمین، شکسته بود و حتی نمی‌توانستم تکانش دهم، انداختم. اشکی از چشمم بخاطر آنهمه محبتش به من، فرو افتاد. خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم. _بمیرم برات که به فکر منی.... طوری نیست. سرم را سمتش هنوز خم کرده بودم، که یک لحظه در گوشم گفت: _مراقب.... خودتو... بچه ها.... باش. اشکانم از شنیدن این حرفش سرازیر شد. _حامددددد.... چرا میخوای نا امیدم کنی؟.... الان می‌رسیم.... تحمل کن.... خواهش میکنم. سرش را به زحمت کمی جلو کشید و پیشانی ام را بوسید. نمیشد جلوی اشکانم را بگیرم اما در همان حال هم گفتم : _سعی نکن حرف بزنی.... تحمل کن فقط. و او دیگر حرفی نزد. سکوتش هم دلم را می‌لرزاند هم امیدوارم می‌کرد که حرفم را پذیرفته. نمی‌دانم چقدر طول کشید که بیمارستان فیروزکوه رسیدیم. با فریاد آقا جعفر، دکتر اورژانس سمت ماشین آمد و دیگر ثانیه ها گم شدند. بلند بلند می گریستم و در حیاط بیمارستان زیر لب دعا میکردم که خدا حامد را به من ببخشد. هوا تاریک شده بود و من با آن دست شکسته، حتی درد را هم فراموش کرده بودم. هر چیزی که تمرکز ذهنم را از حال حامد منحرف میکرد، در وجودم جایی نداشت. حتی درد دست شکسته ام! نمی‌دانم چقدر طول کشید تا پرستاری سراغم آمد. _خانم تاجدار؟ _بله.... _شما همان پرستار روستای زرین دشت نیستید؟ _چرا.... من همون همون پرستارم.... حال همسرم چطوره؟ _دکتر پورمهر همسر شماست؟ با گریه نالیدم. _بله.... حالش چطوره؟ _آروم باشید.... اول بفرمایید داخل بیمارستان.... انگار دستتون شکسته. _من خوبم.... لطفا بگید حال همسرم چطوره؟ _شما بفرمایید داخل.... بهترین دکترهای بیمارستان بالای سرش هستن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست 🌼زندگی تلخ نیست 🌸زندگی همچون نت‌های موسیقی 🌼بالا و پایین دارد 🌸گاهی آرام و دل‌نواز 🌼گاهی سخت و خشن 🌸گاهی شاد و رقص‌آور 🌼گاهی پر از غم 🌸زندگی را باید احساس کرد... 🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔 دوست دارے با یکے درد و دل کنے ولی میترسی ڪہ بره حرفات رو بہ کسی بگہ؟! ☹️ یک شخصے بهت معرفی میکنم که هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل کنی به کسی نمیگہ😌🌱 تازه مشکلت رو هم حل میکنہ↻💌 مهدےفاطمہ‌🙃♥️ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج⛅️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿•. . تآزه‌مےخواست‌ازدواج‌کنه‍..💍‍!' به‌شوخے‌بهش‌گفتم: خیلـے‌دیرجنبیدۍ..تابخواۍ‌ازدواج‌کنے ‌و‌ان‌شاءالله‌بچه‌دار‌بشے‌و‌بعد‌بچه‌بعدۍ ‌دیگه‌خیلۍ‌سنت‌میره‌بالا . .👴🏼!' یه‌نگاه‌بهم‌کردو‌گفت:سید، خداجبران‌کنندس . .🧡' . گفتم‌: یعنۍ‌چے . .🤭؟!' گفت: فکرمیکنے‌برای‌خدا ‌کارۍ‌داره‌بهم‌دوقلو‌بده . .🚶🏻‍♂؟!' سیدجان‌،اگه‌نیتت‌خدایـے‌باشه‌ خدا‌جبران‌کنندس.. :) . وقتۍ‌خدا‌بهش‌دوقلو‌عنایت‌کرد، تازه‌فهمیدم‌چـے‌گفته‌بود🔥!' . ‌ 🌸⃟💓¦⇢ 🌸•. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یه خبر خوش.. این هفته روحانی صبح جمعه بعد خواب میفهمه😁😂 آخر هفته روحانی رفته... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یہ‌چیزی‌کہ‌نمیذاره‌دلمون‌باروحانے صاف‌بشہ‌ نبودن‌شماست‌حاجے...💔 بہ‌خاطراین‌قاب‌کہ‌دیگہ‌هیچوقت‌‌تکرار نمیشہ ! 「🍃➜ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آیا می‌بخشیدش؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿••| به قولِ حاج آقا قرائتی هر معتاد سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه ! شما که مسلمونِ مسجدۍ سالی چند نفر رو مسلمون مسجد میکنی !؟   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸 وصیت من همان جمله حاج همت است با خدای خود پیمان بسته‌ام تاآخرین قطره خونم در راه حفظ و ازاین انقلاب‌الهے یک یک آن آرام و قرار نگیرم🍃 🌻   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دوست شهید نورے میگفت: بهش گفتم: "بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم" گفت: "توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود"💔 یکی گفت "خانوادم" یکی گفت "کارم" یکی گفت "زندگیم" اینطوری شد که امام حسین(ع) تنها موند😞 و من واقعا جوابی نداشتم برای حرفش. •|خاطره ای از شهید💔بابک نوری🕊|•   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
دوستان و همراهان عزیز کانال شبتون بخیر❤️ متاسفانه باعرض پوزش امشب پارت نداریم و باید بگم متاسفانه خانم نویسنده محبوب و گرامیمون و خانوادشون درگیر این ویروس منحوس کرونا شدن... التماس دعا دارن و بنده هم ازتون تقاضا میکنم لطفا برای سلامتی ایشان و خانوادشون بسیار دعاکنید و اگر مقدوره حمدشفا قرائت کنید 🌸🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی 🌷دوختن شادی‌هاست 🌸و به تن کردنِ 🌷پیراهنِ گلدار امید... صبحتون به این زیبایی...😍💙
از عارفی پرسیدند: روی نگین انگشترم چه حك کنم که وقتی شادم به آن بنگرم و وقتی غمگین شدم به آن نظر کنم ؟ گفت حك کن می‌گذرد!
ـ ـ ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ ـ ـ یادموטּباشھ‌مجازۍنباید ماروازخداوامام‌زماטּ‹عج›دوربڪنھ! نبایدباگزاشتن‌عکساۍخودموטּ توپروفایل... ! مجازۍڪھ‌آلبوم‌عڪساموטּنیست! ڪھ‌هرڪۍازراه‌رسیدعڪسامونو ببینھ...! اگھ‌بہ‌فڪرخودتون‌نیستیدبہ‌فڪر امام‌زماטּ‹عج›باشید!💔 ( :🖐🏼 ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ_  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه ⚠️ فلسطین کلید رمز آلود فرج است ⁉️ چرا این قدر فلسطین مهم است؟ 👌 حتما ببینید و نشر دهید
. . بہ مو میرسہ|👀 پاره نمیشہ، پاره هم بشہ دوباره گره میزنہ بهش نزدیکتر میشے
حرفى نزدم از غم دورى تو اما... اى كاش بدانى كه چه آورده به روزم...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌