🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_364
زنگ در را که زدم و در باز شد، با قدم هایی تند وارد حیاط شدم.
مهیار و رها، کنار استخر روی صندلی نشسته بودند که با آمدن من، رها برخاست.
_وای خیلی خوشحال شدم مستانه.... بچه ها رو آورد؟
یک لحظه نگاهم سمت مهیار رفت بی اختیار. نگاهش به استخر بود که گفتم :
_آره خدا رو شکر.... ولی....
رها یکی از صندلی های پلاستیکی را سمت من کشید.
_بشین.... چی شده؟
نشستم و فوری دست رها را گرفتم. نگاهش از این حرکت غیر منتظره ی من توی صورتم چرخید.
_چی میگه آقای پورمهر؟
_چی میگه؟!....
و یک لحظه فکر کردم شاید خبری که شنیدم دروغ باشد. مکث کردم و رو به مهیاری که اصلا نگاهم نمیکرد گفتم:
_تو چی بهش گفتی که رضایت داد بچه ها رو برگردونه؟
و مهیار بی توجه به سوال من، برخاست و سمت خانه رفت.
و رها دستم را فشرد.
_من پیشنهاد دادم.... دیدم پدرشوهرت خیلی به مهیار اعتماد داره.... بارها به عمو آصف گفته.... به خانم بزرگ گفته.... حتی توی جمع هم گفته که اگه کسی مثل مهیار می اومد خواستگاری تو و تو با اون ازدواج میکردی، خیالش از بابت بچه ها راحت بود.
_رها!.. این حرف یعنی چی؟!
صندلی خودش را تا کنار من کشید و نشست روی صندلی.
_مستانه.... دکتر از بارداری موفق، ناامیدم کرده.... من هیچ وقت بچه دار نمیشم... نمیدونم چی توی بدن من هست که نمیذاره جنین رشد کنه.... مهیار عاشق بچه است.... علی الخصوص بهار و محمد جواد.... ما از اولش هم به زور خانواده هامون با هم ازدواج کردیم.... و من از همون اول میدونستم مهیار عاشق توئه....
نفس بلندی کشید و نگاهش سمت استخر پر آب مقابلش رفت.
_نمیخوام اذیتش کنم.... اول و آخرش یا باید برای بچه دار شدن، بریم از پرورشگاه بچه بیاریم یا.... مهیار دوباره ازدواج کنه....
_این چه حرفیه رها!....
نگاهم کرد.
_قرار نیست کسی چیزی بفهمه مستانه.... همین که همه فکر کنند من و مهیار با همیم و فکر کنند قید بچه دار شدن رو زدیم.... برام کافیه.... بچه های تو هم نیاز به پدر دارن.... نیاز به یه حامی و سرپرست... این فکر مشکل هر دوی ما رو حل میکنه....
_اصلا اینطور نیست.... من نمیخوام زندگی تو رو بهم بزنم.
_تو زندگی منو بهم نمیزنی.... بارها از زن عمو و خانم بزرگ شنیدم که میخواستن واسه مشکل بچه دار شدن من و مهیار نسخه بپیچند.... نمیخوام اون روزی رو ببینم که اونا یه زن برای مهیار پیدا کنند.... به قول زن عمو افروز.... مهیار تک پسره و خیلی بده که بچه نداره!.... این حرفا برام سخت تر از ازدواج تو با مهیاره... من از اون روزی که با مهیار عقد کردم، میدونستم صاحب قلبی که تو تصرف کردی، نمیشم.... حالا فقط ازت یه چیز میخوام.... خودت کاری کنی کسی چیزی نفهمه.... منظورم از کسی.... مادر و پدرمه.... باشه مستانه؟
لبانم بی اراده از هم فاصله گرفتند.
_رها!
لبخندی زد ...
_مطمئنم تو اونقدر خودت توی زندگیت سختی کشیدی که حتی اگه با مهیار هم ازدواج کنی، مشکل زندگی من نمیشی.... ولی اگه تو با مهیار ازدواج نکنی، معلوم نیست به دستور زن عمو افروز و خانم بزرگ، برای بچه دار شدن، مهیار با کی ازدواج کنه.
تنها نگاهش کردم. گیج تر از اونی شده بودم که بتونم حتی حرفی بزنم.
رفتم که با مهیار و رها با هم حرف بزنم ولی مهیار با من روبرو نشد و رها حرفهایی زد که گوشهایم هم سوت کشید.
دیر وقت شد. آنقدر دیر که رها برای برگشتم، آژانس گرفت.
با آنکه ماشین مهیار در حیاط خانه بود!
ولی انگار ترجیح داد با من روبرو نشود.
ولی میدانستم باید به زودی با او هم حرف بزنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۱ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
●◈●◈●◈●◈●◈●
◈●
●
تلنـــــــــ❗️ــــــــگر
👌برحـــــذر باش ازاینڪہ :
✔نـــــمازبخوانے
✔روزه بـــــگیرے
✔قـــــرآن بخوانے
✔نـــــماز شب بخوانے
✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے
✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے
❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ
نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️
#غــــــــــیبٺنــــــــــڪن 📛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانھـ 🌱
•‹مثلاچۍمیشہیھوبہتونخبربدن؛
فلانۍڪربلآتونردیفہ[😍]
مہمونامامحسینین؏...
حتۍفڪرکردنبہششیرینہ![😇]
ڪربلآ...[💔]
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
‹📘✨›
-
-
عشقیعنے؛
دڔمیاݩصدهزاراݧعطرخاڝ
عاشقعطرحریمڪربڷاباشۍوبس!
-
-
🦋⃟❤️↝| #ڪربلا
┈┈┈┈┈🌻┈┈┈┈┈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
•••
«📒🖊»
كارزشتىكهتورابرنجاند،نزدخداونداز عملىكهتورادچارخودبينىنمايدبهتراست.
#نهجالبلاغه|حڪمت46💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
#رهبرانهـ🌙
بنازم قدرت دست خدا را😍❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_365
از روزی که به خانه ی مهیار و رها رفتم، سه روز گذشت.
اما نه حرفی از مهیار شنیدم و نه حتی خودش را دیدم. منتظر اقدامی از سوی او بودم.
میخواستم قبل از آنکه فکرم یا حتی قلبم را درگیر احساسات گذشته کنم، حرفهای مهیار را هم بشنوم.
حتی به خانم جان هم نگفتم که چرا و چطور آقای پورمهر بچه ها را برگرداند.
تا اینکه اواخر روز سوم بود. هوا رو به غروب بود که مهیار تنها به خانه ی خانم جان آمد.
مثل همیشه محمد جواد دویده بود سمت در و در را باز کرده بود و صدای فریادش تاخانه آمد.
_مامان.... عمو مهیار اومده....
فوری از جا پریدم و روسری بلندم را روی سرم انداختم که خانم جان با تعجب گفت:
_اون بخواد بیاد تو یا الله میگه.
و همان شد.
_یا الله.... یا الله.... خانم جان.... هستی؟
_بیا تو مهیار جان.
و آمد. از نگاه به او بی دلیل فرار میکردم. وقتی در آستانه ی در ایستاد، نگاهم کرد و سلامی گفت و من سر به زیر در حالیکه وانمود میکردم دارم اتاق را جمع و جور میکنم، دور اتاق میچرخیدم.
_چایی ات رو به راهه خانم جان؟
_مستانه چایی میاری؟
_نه.... میخوام از دست خودتون بخورم.... با مستانه هم کار دارم.
نگاه تیز خانم جان بین من و مهیار چرخید.
_باشه.... پس من میرم چایی بیارم.
_عجله نکن خانم جان شاید حرفامون طول بکشه.
و خانم جان که پنجه های دو دستش را زمین گذاشته بود تا برخیزد، سرش سمت مهیار بالا آمد.
_پس اصلا چایی هم نمیخوای!.... اومدی فقط با مستانه حرف بزنی؟
مهیار خندید و من لبخندم را پنهان کردم.
_آره دیگه.... تا شما ایوان رو یه آب و جارو بزنی و بساط سماورت رو راه بندازی و چایی دم کنی ما اومدیم.
خانم جان با پوزخند گفت:
_پس در واقع داری منو میفرستی پی نخود سیاه.
اینبار من هم صدای خنده ام همراه با مهیار برخاست. و خانم جان یک یا علی گفت و از اتاق بیرون رفت.
_میشه توی باغ با هم حرف بزنیم؟
_باشه.
و او سمت باغ رفت و من دنبالش.
به ایوان خانم جان که رسیدم، دیدم یک پاکت بزرگ خوراکی به بچه ها داده تا سرگرم باشند.
با لبخندی نگاهم را از بچه ها گرفتم و دنبال مهیار رفتم .
سمت درختان ته باغ رفت و ایستاد. من هم مقابلش ایستادم که پرسید:
_اینجا برات آشنا نیست؟
نگاهم به اطراف چرخید.
_نه....
لبخندی زد.
_چقدر زود از خاطرت محو شدم مستانه!.... اینجا همونجایی که بعد از چند سال وقتی هر دو اومدیم خونه ی خانم جان و خانم جان گفت از ته باغ سیب بیاریم، اومدیم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_366
نگاهم دقیق تر به اطراف چرخید.
راست میگفت!.... چند سال پیش قبل فوت پدر و مادرم.... همون شبی که خانم جان به بهانه ی سیب ما را فرستاد باهم حرف بزنیم و وقتی برگشتیم، خودش
پایش را کرد توی یک کفش که اگر جواب بله ندید، حق خوردن سیب از باغ مرا ندارید.
و این شد که اتفاقات دیگر افتاد و راه ما از هم جدا شد.
سکوتم که طولانی شد، مهیار باز سر صحبت را باز کرد.
_با من ازدواج میکنی مستانه؟
هنوز به گذشته فکر نکرده، به احساسات قفل زده در صندوقچه ی خاطرات اهمیت نداده، قلبم با همان پرسش ساده ی او به تپش افتاد.
از نگاه مداومش فرار کردم. که ادامه داد:
_چرا جوابم رو نمیدی؟
مجبور شدم، نگاهش کنم. و همان نگاه ساده یادم آورد که چقدر دوستش دارم. و چقدر با خودم و احساساتم جنگیدم تا بتوانم این حس غالب را پنهان یا حتی نابودش کنم.
نگاهش چند ثانیه ای توی چشمم ماند که نفس بلندی کشید و ناامیدانه سرش را پایین انداخت.
_پس جوابت منفیه.....
_نه.....
با شنیدن همان نه، ساده، دوباره سر بلند کرد و نگاهم.
و من اینبار طاقت نگاه پر عشقش را نیاوردم.
_شرط دارم مهیار.
با لبخندی پر شوق جوابم را داد:
_همه ی شرایطت قبول.
_بذار بگم....
_بگو....
_اولا هیچ کسی نباید از ازدواجمون خبردار بشه جز خانم جان و عمه..... خانواده ی رها به هیچ وجه نباید بفهمند...
فوری گفت:
_قبول....
_ثانیا..... من بعد از عقد، همینجا پیش خانم جان میمونم و جایی نمیام... و تو هم هفته ای یکی دوبار در طول روز میتونی بیای دیدنم و حق موندن نداری.... باید شب ها پیش رها باشی.
نگاهش کمی رنگ باخت. اما اعتراضی نکرد.
_حق طلاق هم باید به من بدی.
_این دیگه چرا؟
_من هر وقت احساس کنم رها نمیتونه ازدواج من و تو رو تحمل کنه.... طلاق میگیرم..... اون همسرته و من بعد از مرگ حامد و جریان سرپرستی بچه ها مجبور شدم زیر بار این ازدواج برم.
سرش را از من برگرداند.
_پس عشقی در کار نیست؟
_تو فکر کن نیست.... عشقت رو هم بذار برای رها.... من نیازی به عشق تو ندارم مهیار.... من فقط بچه هام رو میخوام، همین.
با غصه گفت:
_میفهمی چی میگی مستانه؟.... میفهمی داری چطوری منو با غرورت زیر پا له میکنی؟
صدایم بالا رفت.
_شرایطم همینه و عوض نمیشه.... اینا واسه آرامش رها لازمه..... برای این نمیخوام حتی یکبار آه بکشه که چرا من شوهرش رو ازش گرفتم..... من شوهری نمیخوام که همسر اولش هر شب آه بکشه، اشک بریزه که زندگیش رو خراب کردم..... من از آه مظلوم میترسم مهیار... حالا شرایطم رو قبول میکنی یا نه.... فکراتو بکن.... من حتی برای جواب منفی تو هم خودمو آماده کردم.... فوقش بچه هام رو از دست میدم ولی حاضر نیستم آه رها رو برای خودم بخرم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
۱۳ شهریور ۱۴۰۰