eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌روزااوضاع‌پوشش‌بعضی‌از خانـم‌هاجورۍ‌شده‌کـه‌دیگه‌تو خیابون‌بـه‌جای‌اینڪه‌زمین‌ونگاه کنیم‌بایدسربه‌هواراه‌بریم😐!! -موقعیت‌گناه‌هروز‌بیشتر‌از‌قبل‌میشه🚶🏻‍♂! ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌈 میدونے چـرا تــوبهـ قیمٺ داره!؟ چـوݩ وقتے میاے ڪهـ میتونستے نیاے ...! 🤞🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با دلهره وارد خانه شدم اما بد زمانی بود. درست زمانی که دعا دعا می کردم سر ناهار نباشند. اما بود. سرم را پایین انداختم و پا تند کردم بلکه بدون سوال و جواب از کنار میز ناهارشان بگذرم که تا رسیدم به پله ی اول کنار سالن، صدای بابا آمد. _واستا.... فکر کردی صبح نفهمیدم کله ی سحر با اون پسره از خونه زدی بیرون! نمی‌دانم چرا پاهایم فرمان عقلم را گوش ندادند؟! انگار پاهایم قفل کرده بودند روی ماندن. سر پایین جلوی پله ایستاده بودم که بابا سمتم آمد و بازویم را محکم گرفت و مرا چرخاند و همان موقع صدای مستانه بلند شد. _مهیار.... چکارش داری؟ با نامزدش بوده. و بابا عصبی جواب داد: _نامزدش!.... اون پسره اونقدر پررو شده که میترسم فردا ساعت 2 نصفه شب بیارتش خونه. بازویم هنوز میان دستش فشرده میشد و سرم پایین بود بلکه صورتم را نبیند. _خب.... کجا رفتی صبح به اون زودی؟ لبم را گزیدم و سکوت کردم که باز گفت : _شمارشو بگیر کارش دارم. نفهمیدم چطور سر بلند کردم و بی اراده گفتم : _نه.... زنگ نزنید. نگاهش توی صورتم چرخ خورد. _ چشمت! .... زیر چشمت کبوده! و دیر شده بود برای مخفی کردن اما فوری سرم را پایین انداختم. اما اینبار بابا دست دراز کرد و سرم را مقابل نگاهش بالا آورد. اخمش، و نگاهش که روی صورتم زوم شده بود ، دلم را لرزاند. _کتکت زده؟ و همان سوال بی پاسخ، باعث شد حتی مستانه و بهار هم از پشت میز برخيزند و سمت من بیایند. حالا سه جفت چشم داشتند آثار ضرب دست شروین را توی صورتم می‌دیدند. مستانه هین بلندی کشید. _لبت هم ورم داره که! و چند ثانیه ای بین نگاههایشان و کلامشان وقفه ای انداخت که بابا گفت : _شمارشو بده. فوری لبانم باز شد به.... _نه.... تو رو خدا.... _تو رو خدا چی؟!.... چهار روز بیشتر نیست نامزد کردید، دست روت بلند کرده! _یه دعوای ساده بود.... از این دعواها زیاد بین نامزدا پیش میاد. فقط میخواستم درگیری بین شروین و بابا رخ ندهد.... هنوز امید داشتم که شروین پشیمان می‌شود اما.... رنگ نگاه بابا عوض شد. _دهانت رو باز کن ببینم. شوکه شدم اما آنی متوجه ی دندان شکسته ام شدم که حتما جای خالی اش، به چشم آمده بود. لبانم محکم روی هم چفت شد که سرم فریاد کشید. _گفتم دهنتو باز کن ببینم. و چنان با شست دستش، لبانم را از روی هم برداشت و نگاهش قطعا به جای خالی دندانم افتاد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهش روی دندانی که نبود، که چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی پله ها. صدای جیغ مستانه برخاست و همراه محمد جواد بازویش را گرفتند. _این بود شروین شروینی که میگفتی؟.... یا خودم رو میکشم یا فقط شروین؟.... تحقیقات نمیخواد بهش اطمینان دارم؟..... احمق زده دندونت رو شکسته! دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. خودم زیادی طرف شروین را گرفتم و حالا.... مستانه بلند فریاد زد: _بس کن مهیار.... یه دعوایی کردن، فردا آشتی میکنن. و انگار این حرف مستانه مثل بنزینی بود که روی سر بابا ریختند. _چی میگی مستانه؟!.... زده به سرت!.... دندونش رو شکسته.... پای چشمش کبوده.... فقط چهار روز!.... فقط چهار روز دیوونگیش رو، رو نکرد! و نگاهش باز سمتم آمد. _شمارشو بده.... و من باز امید داشتم شاید شروین پشیمان شود که با گریه گفتم: _بابا.... همان اسم بابا دیوانه ترش کرد انگار. بازوهایش را از چنگ دستان مستانه و محمد جواد، بیرون کشید و فریاد زد و مشت و چک هایش سرم خالی شد. _حالا بابات شدم؟!.... خاک تو سرت کنم.... یادت رفته دو هفته قبل چطوری با من حرف زدی! اما به خدا قسم..... به همان امام‌ رضایی که زیارتش کردم که مشت هایش به اندازه ی مشت و سیلی شروین، درد نداشت! وقتی حساب حرفهایم را با من تسویه کرد، خسته و با زور مستانه و محمد جواد، عقب رفت و افتاد روی مبل. نفسش حتی به سختی بالا می آمد و من می‌دانستم به خدا میدانستم که اشتباه کرده ام. اما برای حفظ آبرویم هم که شده بود، میخواستم و امید داشتم شروین پشیمان شود. آهسته می‌گریستم که صدای بابا را شنیدم. _بهار.... اینو از جلوی چشمم جمعش کن تا باز کتکش نزدم. و بهار سمتم آمد و به زور بازوی او سرپا شدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم. اما سر و صداها نخوابید! صدای فریاد بابا و مستانه همچنان بلند بود. _مهیار!.... همه چیز رو خراب کردی.... چرا کتکش زدی؟! _مستانه تو دیگه هیچی نگو که امروز یه دیوونه ی تمام و کمال هستم. _بله دیدم.... این تربیت نیست مهیار.... همین کارا رو کردی که این دختر ازت فراری شده. _میگم دهنت رو ببند مستانه.... من الان روانیم.... هم من و هم بهار سکوت کرده بودیم تا سر و صدای آنها خاموش شود. و عجب روز نحسی بود آنروز.... من نفهمیدم چی شد اما بابا و مستانه هم با هم قهر کردند! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ" یکے هست کہ صدات رو دوس داره همون صدایـی کہ خودت دوستش ندارے..💙😇
نہ‌‌ویزا‌دارم‌. . (: نہ‌واکسن‌زدم . . هزینہ‌ۍ‌بلیط‌هواپیماهم‌ندارم . . تنہا‌داراییم . . یہ‌قلبہ‌کہ‌واسہ‌کربلات‌میتپہ🙂♥️ -کافیہ‌مگہ‌نہ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هر قدر هنوز امید داشتم شروین پشیمان شود و معذرت خواهی کند، با بی خبری از او، ناامیدتر میشدم. یکروز تمام خبری از او نشد. و من از ترس نیش و کنایه ی بابا، خودم را در اتاق حبس کردم. اما دو روز بعد از آن سفر نحس و شوم، خودش تماس گرفت. آنقدر ذوق کردم و در همان چند ثانیه کلی فکر مثبت به سرم زد که احتمالا از من عذرخواهی می‌کند، که پاک یادم رفت آنروز شروین چگونه مرا از ویلایش بیرون انداخت! اما تا تماس وصل شد گفت : _امروز ساعت ۱۱ میام دنبالت.... باهات حرف دارم. با آنکه لحن صدایش، کلام کوتاه و بی سلام و احوالپرسی اش، همه نشانه ای بود برای من، اما باز هم امید داشتم، سر قرار که آمد حرف بزند و پشیمانی اش را ابراز کند. ساعت ۱۱ شد و من چقدر برای همان دیدار ساده ، به خودم رسیدم! وقتی دنبال شال و مانتوی مناسب برای تیپم بودم، کتاب محمد جواد را پیدا کردم! همانی که در سفر مشهد خریدم تا بخوانم.... « شاخه گلی برای همسرم ». و یادم آمد چه عاشقانه های زیبایی داشت! و افسوس خوردم که هیچ کدام در وجود شروین نبود! خدا را شکر بابا قرار کاری داشت و منزل نبود. مستانه و بهار هم شاید حدس زدند که کجا میروم اما نه حرفی زدند و نه چیزی پرسیدند. شروین سر خیابان اصلی منتظرم بود. با آن بدنی که دوبار، یکبار از خودش، و یکبار از بابا، کتک خورده بود و کوفته بود، به سختی تا سر خیابان اصلی رفتم. در ماشینش را که گشودم، سلام دادم ولی جوابی نداد. نگاهش کردم. بیشتر از من انگار او شاکی بود! اخم هایش آنقدر محکم بود انگار من بودم که او را کتک زدم! _خب.... گفتی کارم داری. حتی نگاهی هم به من نینداخت. نگاهش به خیابان بود که بعد از مکثی طولانی لب گشود: _ما به درد هم نمیخوریم..... همان یک جمله نابودم کرد. چقدر انتظار ابراز پشیمانی اش را داشتم! و چقدر او پشیمان بود! سکوتم باعث شد تا او ادامه دهد. _هر قدر فکر میکنم میبینم تو اونی که میخوام نیستی.... البته برات بد هم نشد... کلی خرج رو دستم گذاشتی.... از اون خریدای نامزدی گرفته که مبارکت باشه، مال خودت، تا خود نامزدی و بعدش هم خرید از اون پاساژ ایتالیایی.... کادوهای نامزدی هم مال خودت.... محرمیت ما هم که دو هفته بیشتر نیست.... چه بخوای یا نه، تموم میشه.... من احمق رو بگو فقط که بخاطر تو با پدر و مادرم درگیر شدم. پوزخندی زدم که نگاهش سمتم آمد. _چه تفاهمی! _کدوم تفاهم؟! با نفرت نگاهش کردم. گویی هیچ وقت عاشقش نبودم. _منم بخاطر توی عوضی چقدر با پدرم درگیر شدم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عصبی شد باز. _دهنتو میبندی یا یکی دیگه بزنم تو دهنت؟ _از تو بعید نیست.... وقتی منو کشوندی ویلا واسه یه رابطه و بعدش کتکم زدی و پرتم کردی بیرون و دو زار غیرت تو وجودت نبود که من توی خیابون، توی یه شهر غریب، بی پول چکار کنم!.... حالا هم بعید نیست که تو ماشینت، جلوی چشم اینهمه آدم کتکم بزنی. حتی دیگر دلم نمیخواست که قیافه اش را ببینم. رویم را سمت پنجره برگرداندم که صدایش بالا رفت. _خب احمق جون مقصر خودت بودی.... اگه قبل این نامزدی به حرفم گوش داده بودی، حالا کار به بهم زدن نامزدیمون نمی رسید. نشد.... خیلی حرصم گرفت. هوس خودش را داشت پای با حیایی من می‌نوشت! چرخیدم سمتش و با نفرت در چشمانش خیره شدم. _تو مریضی شروین.... مرضت هم اینه که دلت میخواد با دخترا رابطه داشته باشی و اسمش رو بذاری تست قبل ازدواج.... تو و امثال تو قدر من و دخترایی که اهل این کثافتکاری ها نیستند و نمیدونید چون با هرزه ها گشتید.... باید با یکی از همون هرزه ها هم ازدواج می‌کردی.... فقط حیف من.... که در موردت اشتباه فکر کردم.... چقدر محمد جواد بهم گفت تو آدم نیستی و من ابله گفتم نه.... خندید. _آره.... حق تو یکی مثل همون برادر ریشو بسیجی هست که قدرتو میدونه. سرم را برگرداندم و گفتم: _حرفات همین بود؟! _پس چی فکر کردی!.... فکر کردی میام به توی دختر پاپتی بگم. تو رو خدا منو رها نکن... با من بمون؟! در ماشینش را باز کردم و پیاده شدم. _هرچی خریدی رو میندازم سطل آشغال.... از کثافتی مثل تو هرچی به من برسه، کثیفه و اشغال.... اینم یادگیری نامزدیت. انگشتر نامزدی ام را پرت کردم توی ماشینش که پوزخندی تحویلم داد و من از ماشینش دور شدم. برخلاف مسیر خانه، تا زمانی که در دید ماشین شروین بودم، با قدرت گام برداشتم و حتی درد تنی که زیر کتک های دست او و بابا لِه شده بود، را فراموش کردم. اما همین که از دیدرس نگاهش خارج شدم، شکستم. توانم تمام شد. نشستم روی یک پله، کنار خانه ای و گریستم. حالم مثل کسی بود که زندگی اش به آخر رسیده. نمی‌دانم چرا دلم نمیخواست با آن حال خراب خانه بروم و عجیب دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم. کسی که تا قبل از آن حتی قبولش نداشتم. نه خودش را و نه حرفهایش را.... اما بعد از آن اتفاق، بعد از شنیدن حرفهای شروین.... به محمد جواد زنگ زدم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
وَدلی‌که‌ دیوانه‌واراربعین‌را‌خواستار‌است(:💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•