🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_389
با دلهره وارد خانه شدم اما بد زمانی بود. درست زمانی که دعا دعا می کردم سر ناهار نباشند.
اما بود.
سرم را پایین انداختم و پا تند کردم بلکه بدون سوال و جواب از کنار میز ناهارشان بگذرم که تا رسیدم به پله ی اول کنار سالن، صدای بابا آمد.
_واستا.... فکر کردی صبح نفهمیدم کله ی سحر با اون پسره از خونه زدی بیرون!
نمیدانم چرا پاهایم فرمان عقلم را گوش ندادند؟!
انگار پاهایم قفل کرده بودند روی ماندن. سر پایین جلوی پله ایستاده بودم که بابا سمتم آمد و بازویم را محکم گرفت و مرا چرخاند و همان موقع صدای مستانه بلند شد.
_مهیار.... چکارش داری؟ با نامزدش بوده.
و بابا عصبی جواب داد:
_نامزدش!.... اون پسره اونقدر پررو شده که میترسم فردا ساعت 2 نصفه شب بیارتش خونه.
بازویم هنوز میان دستش فشرده میشد و سرم پایین بود بلکه صورتم را نبیند.
_خب.... کجا رفتی صبح به اون زودی؟
لبم را گزیدم و سکوت کردم که باز گفت :
_شمارشو بگیر کارش دارم.
نفهمیدم چطور سر بلند کردم و بی اراده گفتم :
_نه.... زنگ نزنید.
نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_ چشمت! .... زیر چشمت کبوده!
و دیر شده بود برای مخفی کردن اما فوری سرم را پایین انداختم. اما اینبار بابا دست دراز کرد و سرم را مقابل نگاهش بالا آورد.
اخمش، و نگاهش که روی صورتم زوم شده بود ، دلم را لرزاند.
_کتکت زده؟
و همان سوال بی پاسخ، باعث شد حتی مستانه و بهار هم از پشت میز برخيزند و سمت من بیایند.
حالا سه جفت چشم داشتند آثار ضرب دست شروین را توی صورتم میدیدند.
مستانه هین بلندی کشید.
_لبت هم ورم داره که!
و چند ثانیه ای بین نگاههایشان و کلامشان وقفه ای انداخت که بابا گفت :
_شمارشو بده.
فوری لبانم باز شد به....
_نه.... تو رو خدا....
_تو رو خدا چی؟!.... چهار روز بیشتر نیست نامزد کردید، دست روت بلند کرده!
_یه دعوای ساده بود.... از این دعواها زیاد بین نامزدا پیش میاد.
فقط میخواستم درگیری بین شروین و بابا رخ ندهد.... هنوز امید داشتم که شروین پشیمان میشود اما....
رنگ نگاه بابا عوض شد.
_دهانت رو باز کن ببینم.
شوکه شدم اما آنی متوجه ی دندان شکسته ام شدم که حتما جای خالی اش، به چشم آمده بود.
لبانم محکم روی هم چفت شد که سرم فریاد کشید.
_گفتم دهنتو باز کن ببینم.
و چنان با شست دستش، لبانم را از روی هم برداشت و نگاهش قطعا به جای خالی دندانم افتاد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_389
حتی پدر هم پیگیر بود تا ببیند و مطمئن شود که قضیه ی من و عمو به یک سر انجامی می رسد.
اما با همه ی حرفهایی که عمو زده بود، نمی دانم چرا من تنها به یک دلیل می خواستم بیشتر با عمو و آن گروه دوستانه اش بمانم.
اصلا بحث جان و تهدید و خیلی چیزهای دیگر به اندازه ی این دلیل، برایم مهم نبود.
و آن دلیل باز هم به باران ختم می شد.
با خودم می گفتم شاید همین رفت و آمد ها باعث شد تا از زندگی عمو بیشتر بدانم و آن پیرمرد 60 ساله را پیدا کردم.
اما غافل از دامی که عموی بی رحم برایم پهن کرده است!
خانه ی شراره، تنها من بودم و عمو.
و این اولین صحبت ما در مورد شراکت بود.
_رادمهر جان..... یه چیزی بخور خب.... میوه برات پوست بگیرم؟
شراره بود که سعی داشت به هر طریقی که شده، دلبری کند. اما من با همان جدیت قبلی جوابش را دادم:
_نه..... میل ندارم... بریم سر موضوع صحبت خودمون.
و عمو که انگار وکیل شراره شده بود گفت :
_ایشون سرمایه ی زدن یه شعبه ی جدید از محصولات شرکت شما رو داره.... همین اطراف هم شعبه می زنه که فروشش بالا بره... می مونه سود فروش که هر ماه برات به کارتت می زنه..... خوبه؟
_خب شعبه رو اول بزنید.... من خودم بیام ببینم... چطوره؟
شراره با ناز باز توجیح کرد.
_رادمهر جان.... من الان دارم با سرمایه ی خودم برات شعبه می زنم.... شما چرا نگرانی؟!.... حالا به خاطر تو اول شعبه رو می زنم که بیای بیینی خیالت راحت بشه..... زیاد وقتی نمی بره.... شما روی این شعبه حساب کن.... خودم بهش نظارت می کنم.
نمی دانم چرا با آنکه سرمایه ی زدن شعبه ی فروش محصولات شرکت را خود شراره می داد اما ته دلم کمی شور می زد!
همه چیز به نظر عادی می آمد.
شعبه را در عرض یک هفته زد و کلی برایش تبلیغات کرد.
اما باز هم دلم آرام نشد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............