eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭِ ﺻﻮﺗﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ ﻋﯿﺐِ ﺁﺩم‌ها ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖِ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗِﺮﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼِ آن‌ها را ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼِ ﺗَﺮَﮎِ دل‌ها را ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩِ ﺯﺑﺎن‌ها ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¹²⁸ دَر‌گوشہ‌اے‌نِشَستہ‌اَم‌وگِریہ‌مے‌ڪُنَم جآنآ‌بیا‌سَرے‌بہ‌دِلِ‌مُضطَرَم‌بِزَن .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمل برای خیر دنیا و آخرت 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چه کوتاه است فاصله میان بالا رفتن دست علی (ع) و بالا رفتن سر حسین (ع) …. فاصله‌ای از ظهر غدیر تا ظهر عاشورا …🖤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پوشش آلومینیومی روی غذا را برداشتم و نگاهم روی غذا خشک شد. رامش یا واقعا مدیریت بلد نبود! یا عمدا آنقدر بریز و به پاش می کرد! یک پرس غذای مخصوص.... یک سیخ 500 گرمی شاید کباب و یک سیخ 500 گرمی هم جوجه! آن هم هر روز برای کارمندان شرکت!! فاکتور غذاها را برداشتم و چشمانم بیشتر از حدقه بیرون زد. روزانه 40 پرس غذا!!!.... با دوغ تک نفره، هر نفر 250 هزار تومان!! یعنی روزانه 10 میلیون تومان فقط هزینه ی ناهار کارمندان شرکت! به عبارتی ماهی 300 میلیون فقط هزینه ی ناهار! مغزم سوت کشید. آنقدر که حتی، غذا از گلویم پایین نرفت. پوشش آلومینیومی غذا را دوباره رویش گذاشتم و فاکتورها را درون کشوی میز. با گرفتن شماره ی یک تلفن روی میز ، منشی شرکت وارد اتاقم شد. _بله قربان.... _به همه ی کارمندای شرکت بگو از فردا ناهار شرکت تعطیله... باید هر کسی برای خودش ناهار بیاره. حتی منشی شرکت هم هنگ کرد. _شنیدی چی گفتم؟ _بله.... بله شنیدم. _خوبه.... به جناب شهابی هم بگو بیاد کارش دارم. _منظورتون آبدارچی شرکته؟! و من عصبی نگاهش کردم. _بله.... اما ایشون جناب شهابی هستن.... باز هم هنگ کرد و چند ثانیه ای فقط نگاهم. _شنیدید یا نه؟ _بله جناب... شنیدم . _می تونید برید. در اتاق بسته شد که نگاهم به ساعت دیواری اتاق افتاد. ده دقیقه تا ساعت 4 بعد از ظهر مانده بود. از پشت میز برخاستم و در حالی که کتم را از روی صندلی ام بر می داشتم و می پوشیدم، روی میز را کمی مرتب کردم. در اتاق همراه با ضربه ای کوتاه باز شد. _بله قربان... کارم داشتید؟ _بله جناب شهابی.... شما گفتید توی آشپزخونه گرمکن دارید برای غذا... درسته؟ _بله.... _خوبه.... از فردا قراره هر کسی برای خودش غذا بیاره صبح بذاره تو گرمکن.... در ضمن از ساعت 12 تا 2، کارمندان شرکت می تونن بیان و غذاشون رو بردارن و یا توی اتاقشون یا توی آشپزخونه میل کنند.... اینو فردا به همه بگو. _چشم قربان. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ چند دقیقه ای بود که توی کافی شاپ منتظر بودم. کلافه از بدقولی عارف، دست به سینه به صندلی ام تکیه داده بودم و همچنان نگاهم به در بود. ناگهان آویز خاص جلوی در کافی شاپ با جرینگ جرینگی که به صدا در آمد، مرا متوجه ی ورود عارف کرد. خودش بود. همان پسر شوخ و شنگ بعضی از کلاس هایی که داشتم. با همان تیپ هفت و هشتی که همیشه می زد. با یک نگاه بین میزهای پر سالن، مرا شناخت و سمتم آمد. _به به داداش بهنام خودمون.... چاکریم. و نشست پشت میز و نگاه خیره اش روی تیپم ماند. _چی شده داداش؟ گنج زدی؟.... تیپت منو کشته! _اولا سلام.... _آخ به جان تو یادم رفت... سلام. خودم را سمت میز جلو کشیدم و دستانم را روی میز گره زدم. _ثانیا چرا اینقدر دیر کردی؟! _به جان خودت رام دور بود.... بابا اومدی کافی شاپ بالا شهری ها خب.... من از پایین شهر کوبیدم اومدم سراغت. _من موندم تو با این طرز حرف زدن قشنگت واسه چی اصلا داری درس می خونی! چشمانش را گرد کرد برایم. _چمونه مگه؟! بچه جنوب شهر از این بامرام تر پیدا نمی کنی تو بمیری. _ولش کن اینا رو.... کارت دارم.... ببین من می خوام فامیلیم رو عوض کنم.... یه گواهی هم از دانشگاه می خوام که اونم باید با فامیلی جدیدم باشه. _حله.... خودت برو ثبت احوال کارای تغییر فامیلیتو انجام بده.... راستی فامیلیت چی بود؟ _سرابی..... خندید. _آره ضایعس... عوضش کن. _خودم می دونم باید چکار کنم فقط مشکل اینجاست که گواهی دانشگاه رو زود می خوام.... نمی تونم صبر کنم فامیلی مو عوض کنم بعد گواهی رو بگیرم. _اونم حله داداش.... برو دانشگاه یه گواهی تحصیلی بگیر، ردیفه. _ببخشید!.... همه ی کارا رو که دارم خودم انجام می دم پس واسه چی بهت زنگ زدم. لبانش را جمع کرد و گفت : _نمی دونم والا.... ولی نگران نباش... همه اش حله.... همین فردا برو ثبت احوال دنبال کارای تغییر فامیلیت.... منم واسه خاطر داداش گلم می رم دانشگاه... یه گواهی واسه خودم می گیرم. عصبی سرم را جلو کشیدم. _گواهی واسه خودت به چه درد من می خوره آخه؟! _از روش یکی واسه تو می زنم داداش. چشمکی زد که کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خوبه..... _حالا داداش فامیلیتو چی بزنم واست؟ _فرهمند بزن.... کد دانشجویی ام رو هم برات پیامک می کنم. _حله.... فقط.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↳🕌📿 رویاۍشـ🌙ـب دلتنگیهام کربلا هیچ جا نمیشھ آقا برام کربـ♥ـلا 「🥀」 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _فقط چی؟! _ما رو تا اینجا کشوندی یه قهوه بهمون بده دیگه خسیس با این تیپ دختر کُشت. _سفارش بده فقط من زیاد پول ندارما.... _دِکی.... تیپ زدی قدِ بوندسلیگا بعد پول مول هیچی!..... پس حق الزحمه ی کار منو چطور می دی؟ از پشت میز برخاستم و گفتم: _الان ندارم....ولی آخر ماه پول دارم و باهات حساب می کنم... نگران پولت نباش.... کار دارم باهات حالا حالاها. دوتا اسکناس پنجاه تومانی روی میز گذاشتم و گفتم: _پول قهوه ات.... شماره ام رو هم داری که.... منتظر گواهی تحصیلی ام.... به نام فرهمند. _رو چشم. از کافی شاپ که بیرون زدم سمت اولین ایستگاه مترو حرکت کردم. حالا باید سه چهار باری خط عوض می کردم تا به خانه برگردم و عجب روز سختی بود آن روز. پر از استرس و نگرانی و دغدغه. اما در کنار همه ی سختی هایش.... یک حس خوب داشت! حس ورود نامحسوس من، به زندگی عمویی که سال ها دنبالش گشتم. نفسم را از بند سینه رها کردم و باز افسار افکارم را به دست خواب و خیالات و آرزوهایم سپردم. روزی را تصور کردم که صاحب ملک و املاک عمو می شوم و حق مادرم را پس می گیرم. بعد از عوض کردن چند خط مترو و سوار شدن اتوبوس بالاخره به خانه رسیدم اما.... درست وقتی کلید انداختم تا وارد خانه شوم یادم آمد که ماشینم جلوی در خانه ی عمو پارک شده! خسته تر از آنی بودم که بخواهم دوباره آن همه راه را تا خانه ی عمو برگردم. آن هم با آن ظرف غذای آلومینیومی که توی نایلکس میان دستم، در معرض دید بود! ناچار قید ماشين را زدم تا فردا.... کسی آن حوالی، جلوی در خانه ی عموی پولدار ما، سراغ یک پراید قراضه ی سِپر تصادفی نمی رفت. کلید را چرخاندم و در حیاط را باز کردم. مادر باز تنها، روی پله ی حیاط نشسته بود که با دیدنم لبخند زد. _سلام.... _سلام به مادر گلم.... باز که تنهایی؟.... باران کو پس؟ _زنگ زد گفت پدر دوستش فوت کرده، حال دوستش بده.... اجازه گرفت که امشب پیش دوستش بمونه. عصبی کلید حیاط را درون جیب شلوارم هل دادم. _اِی بابا.... اینم دیگه شورشو در آورده... امشب پدر دوستش فوت کرده، فردا، شب اول قبر پدر دوستشه.... پس فردا سوم بابای دوستشه.... یعنی چی آخه ؟!.... چه معنی داره دختر خونه ی مردم بمونه.... زنگ بزن بهش بیاد. _ندارم شمارشو.... گوشیش رو هم جا گذاشته. کلافه چنگی به موهایم زدم: _پس از کجا زنگ زده!؟ _از خونه ی دوستش زنگ زد ولی تلفن ما که قدیمیه.... شماره نمی ندازه.... منم یادم رفت بگم شماره خونه ی دوستش رو بده. سردرد گرفتم و پف بلندی کشیدم که مادر گفت : _حالا آروم باش.... پیش میاد دیگه. و نفهمیدم چطور داغ کردم و سر مادر فریاد زدم: _چی چی رو پیش میاد آخه؟!.... دو روزه دخترت معلوم نیست کدوم گوریه مادر من! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌼چرا خدا از ما امتحان می‌گیرد؟ ✍️ خدا از ما امتحان نمی‌گیرد که معلوم شود ما قبول می‌شویم یا رد. خدا در تمام امتحانات بنا دارد خوبی‌های ما را رو کند و زیبایی‌های روح ما را متجلّی نماید. هر بار که ما در یک امتحان شکست می‌خوریم خدای مهربان از راه دیگری وارد می‌شود تا بلکه ما بتوانیم روسفید شویم و مولای خود را سربلند سازیم. 👤حجت الاسلام پناهیان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مادر با ناراحتی نگاهم کرد. از دسته نگاه هایی که همان موقع یه جمله ی دو کلمه ای رو به زبون می آوری و فوری می خوای بگی : غلط کردم. اما قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، مادر از روی پله برخاست و به خانه برگشت. عصبی و کلافه همان جا روی پله نشستم بلکه به قول خود مادر؛ بادی به کله ام بخورد تا آرام شوم. دست خودم نبود.... گیر و گرفتاری خودم کم بود، دغدغه ی باران و نگرانی برای او هم به فکر و خیالاتم اضافه شده بود. ناچار به خانه برگشتم. مادر در آشپزخانه مشغول بود که سمت آشپزخانه رفتم. از همان اخم هایش که چندان هم جدی نبود، فهمیدم که کمی دلش را رنجاندم. فوری گفتم: _خب آخه دلم شور باران رو می زنه.... بابا این شهر لعنتی پُر از گرگه مادر من. مادر جوابم را نداد. چرخید و یک لیوان شیشه ای از جا لیوانی برداشت و در حالیکه پای گاز می آمد تا آن را پر از چای کند، من ظرف غذای آلومینیومی را روی کابینت گذاشتم و باز گفتم : _غلط کردم زیور خانم. این بار زبانش باز شد. _صدبار گفتم به اسم صدام نکن. _رو تخم چشام.... شما امر کن مادر.... اما هنوز گره ابروانش باز نشده بود که سریع دو زانو جلوی پایش نشستم و قبل از اینکه بخواهد واکنشی نشان دهد، روی پایش بوسه ای زدم. فوری صدایش بلند شد. _خیلی خب خیلی خب بلند شو از این کارا نکن.... سرم را بلند کردم تا نگاهش کنم. _چه کاری زیور خانم؟.... من غلامتم به خدا.... یه مادر دارم که به کل دنیا نمی دم.... فدات بشه الهی بهنام... بمیرم که واسه ی ما موهاتو سفید کردی. لبخند زد بالاخره. _بلند شو چاپلوسی نکن بچه.... _چشم.... بلند می شم. برخاستم مقابلش. قد من بلندتر از مادر بود که سر خم کردم و پیشانی اش را هم به عنوان حسن ختام بوسیدم. این بار خندید. _الهی دست به خاک بزنی برات طلا بشه.... الهی عاقبت بخیر بشی پسرم... می دونم نگران بارانی ولی خب اون بچه ام هم داره همش این در و اون در می زنه واسه کار و پول تا قرضای عمل قلب منو بده .... خب خدا رو شکر حالا که پول عمل جور شد و یه کم استرسش کم شده باید اجازه بدم یه کم به فکر خودش باشه... بره با دوستاش خوش بگذرونه. _آخه فدات بشم... من که نمی گم نره... می گم شب بیاد خونه... همین. _حالا باشه... فردا که اومد بهش می گم تو قاطی کردی و عصبی شدی.... اونم حتما رعایت می کنه... حالا برو بشین یه چایی برات بیارم با حلاوت بخوری.... برو دیگه. _قربون دستت مادر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✍آیت الله بهـــجت(ره) : با اینکه می دانیم امام زمان عــج واســـــطه‌ی بین ما و خــداست مـــــع ذلڪ به فـــــکر او نیستیم. ای کاش می دانستیم که احــتیاج او به ما و دعـــــای ما بـــرای او به نفـع خود ماست وگرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است. 📚در محضــر بهــجت ج۲ ص۲۷۷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _حالا این چیه گذاشتی رو کابینت؟! نگاهم سمت ظرف دست نخورده ی غذایم رفت. _غذای شرکت..... _غذای شرکت!؟.... شرکتتون ناهار می ده؟!.... چه عالی! پوزخندی زدم و گفتم : _البته دیگه از فردا، ناهار نمی ده. لیوان آب را برداشتم و به لبم رساندم که مادر گفت : _از غذای کارگرای بدبخت زدن!.... خدا ازشون نگذره. دیدم لعن و نفرین مادر دارد شامل حالم می شود، فوری گفتم‌: _خودم گفتم ناهار ندن. _چرااااا؟! _ریخت و پاش الکی می کردن.... اسراف بود به خدا مادر جان. مادر چشم غره ای حواله ام کرد. _تو می گی دو روزه راننده ی شرکت شدی، بعد تو همین دو روزه دستور هم صادر کردی که ناهار ندن؟!.... راستشو بگو.... راننده ی شرکتی یا مدیر عامل شرکت؟! از حرف مادر جرعه ی آبی که سر کشیده بودم در گلویم نشست. به سرفه افتادم و همراه سرفه خندیدم. مادر همچنان دست به کمر داشت نگاهم می کرد که گفتم : _خب.... راستش جریانات داره.... نه راننده ام نه مدیر عامل... یه چیزی مابین این دوتا. مادر ابرویی بالا انداخت. _الان فهمیدم.... مابین راننده ی شرکت و مدیر عامل می شه آبدارچی.... درسته؟ از خنده داشتم غش می کردم. بی خیال آن لیوان آب شدم و لیوان را روی کابینت گذاشتم. _جان من بی خیال شو مادر.... آخرش خفه می شم ها.... _خب آخه این تیپ و اون غذا... اینکه می گی گفتی دیگه ناهار ندن.... خب اینا... نگذاشتم تحلیل مادر تمام شود. _آره اصلا آبدارچی ام.... شما یه لقمه نون بیار بخورم که مثل یه گاو گشنمه. _برو بشین تا همین غذا رو برات گرم کنم. برگشتم توی سالن و کتم را انداختم روی زمین. خسته و کوفته و کلافه.... باز هزار اگر و اما، فارغ از همه ی خنده هایی که تازه داشت از خاطرم می برد که وارد چه ماجرایی شدم، باز به این هزار چم و خم راه اندیشیدم. فردای آن روز تا دم در خانه ی عمو رفتم تا ماشینم را بردارم که درهای خانه ی عمو باز شد. ماشینش تا لبه ی پل جلوی خانه، جلو آمد که توقف کرد. شیشه ی پنجره ی سمت خودش را پایین داد و نگاهم کرد. و من در سلام دادن پیش دستی کردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سلام.... _سلام.... دیروز که برگشتم خونه دیدم ماشینت اینجا جا مونده. _بله خسته بودم دیگه سراغش نیومدم.... خانم فرداد حالشون بهتره؟ لبانش را انحنایی داد به معنی « اِی ». _مرخص شدند؟ _بله امروز مرخص می شه.... _خب به سلامتی... ان شاء الله کی میان شرکت؟ _بیاد یا نیاد به حال شما فرقی نداره.... آمار کاراتو دارم.... دلم ریخت یک لحظه حس کردم خطایی از من سر زده که ادامه داد: _هیچ فکر نمی کردم همون روز اول همچین گرد و خاکی کنی پسر!.... من حتی روحم هم خبر نداشت که رامش ماهی 300 میلیون پول بی زبون رو خرج ناهار شرکت می کنه!.... تو معرکه ای پسر.... اگه تا دیروز ازت خوشم اومده بود امروز نظرم عوض شد.... می خوام مدیر شرکت بمونی و یه کم از این تجربه ی خدادادی ات به رامش درس بدی. نفس آسوده ای از بند سینه ام رها شد. _ممنون شما لطف دارید... ولی ایشون مدیر حقیقی شرکت هستند و.... _مدیر حقیقی شرکت... منم.... وقتی می گم می خوام تو مدیریت شرکت رامش رو قبول کنی باهات تعارف ندارم.... فکر نکن تو رودربایستی با تو گیر می کنم.... همین قدر که الان ازت تعريف کردم، اگه یه اشتباهی ازت سر بزنه، همون موقع و به اندازه اش پوستت رو می کنم.... پس واسه من از این تعارفای خشک و خالی نکن.... نگاهم تیز شد سمت چشمانش. دلم می‌خواست همانجا یقه اش را می گرفتم و سرش را می کوبیدم به سقف ماشینش و می گفتم: _می دونم تعارف نداری.... تو یه عوضی بی شرف بیشتر نیستی.... به حتم پدرم سفارش کرده بود که بعد از مرگش هوای خانواده شو داشته باشی و توی عوضی، بعد از فوتش، نه تنها ما رو آواره کردی بلکه تمام ملک و املاک پدری ما رو هم صاحب شدی... من در عوضی بودنت شک ندارم عمو. اما تنها از آن همه حرف نشسته در دلم به زور لبخند کجی زدم و نگاه تیزم را قبل از آنکه دردسر ساز شود به زیر انداختم. _اینم بدون که توی شرکت رامش خبرچین دارم.... ریز کارات رو بهم گزارش می ده.... پس حواسم بهت هست پسر جون. این را گفت و گازی به ماشین شاسی بلندش داد و از مقابلم رد شد. برگشتم سمت پراید قراضه ی خودم. سوار شدم و تا در ماشین را بستم تمام حرفهای نهفته در دلم را بر زبانم جاری کردم. _فکر کردی.... دارم برات.... جوری اعتمادت رو جلب کنم و جوری حسابتو خالی، که خبرچینت هم لال بمونه و نفهمه کی و کجا، چی شده! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا خود شرکت داشتم، با بغض و کینه ی نهفته در وجودم کلنجار می رفتم. به شرکت رسیدم اما.... هیچ دلم نمی خواست با آن کت و شلوار، سوار بر یک پراید قراضه ی سپر تصادفی دیده شوم. ناچار ماشین را درون یکی از کوچه های اطراف پارک کردم و وارد شرکت شدم. می خواستم آن روز یکی دو ساعتی به اداره ثبت احوال بروم برای تغییر نام خانوادگی ام اما هنوز اجازه ی این خروج دو ساعته را از عمو نگرفته بودم. کلی کار داشتم و کمی هم عصبی بودم. وارد اتاقم که شدم اولین کاری به عمو زنگ زدم و اجازه گرفتم. ناچار باز دروغ گفتم که برای گرفتن مدارکم که گرو وام بانکی است، باید به بانک بروم. اجازه داد اما همین که خواستم از اتاق خارج شوم، تلفن زنگ خورد. _ببخشید جناب فرهمند یه خانمی اینجا هستن می گن می خوان شما رو ببینن. نمی توانستم حدس بزنم کی! ناچار گفتم: _بگید بیان داخل. گوشی را گذاشتم که در اتاق باز شد. نگاهم چند ثانیه ای خیره روی صورتش بود. چهره ی آشنایی که با آن مانتوی بلند بدون دکمه، یا آن شال خاکستری که رها روی شانه هایش افتاده بود، مرا چند ثانیه فقط چند ثانیه در فکر فرو برد. _سلام.... منو یادت رفته؟ در اتاق را بست و جلو آمد. _آوا هستم دیگه. _سلام.... بله خاطرم هست. نگاهش در اتاق چرخید. _گفتم خیلی ازت خوشم میاد؟.... واقعا تو مهره ی مار داری پسر؟!.... چطور تونستی توی چند روز اعتماد پدر رامش رو جلب کنی که شرکت رامش رو بهت بسپره. پنجه های دست راستم را روی میز گذاشتم و وزن شانه ی راستم را رویش سوار کردم. _مهره ی مار ندارم.... اما آدم بی شیله و پیله ای هستم همین اعتماد میاره. لبخند کشداری روی لبش آمد. _آفرین داری.... خب.... من نیومدم که ازت بپرسم چکار کردی و چکار می کنی... اومدم ازت یه کمکی بخوام. اسم کمک باز داشت حالم را بد می کرد. آخر هر کسی از من کمک می خواست، یعنی رسما می خواست جونم را بالا بیاورد. فقط نگاهش کردم که خندید. _چرا اون جوری نگام می کنی؟ مگه من ازت چی خواستم؟ _کارتو بگو.... جلو آمد و روی کاناپه ی بزرگ مقابل میزم لم داد. _ببین من یه نامزد قدیمی دارم که متاسفانه از هم جدا شدیم. فوری گفتم: _خب به من چه؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چقدر عجولی بذار حرفم رو بزنم! انگار آن روز باید قید کار را می زدم. نشستم روی صندلی ام و گفتم: _خب بگو درست و حسابی چی می خوای بگی. _باشه.... تو یه زمان بهم بده تا حرف بزنم. نگاهم روی صورتش چرخید. انگار هر چه قدر من احساس کمبود وقت می کردم او هیچ عجله ای نداشت. _ببین من امروز کلی کار دارم الان برای دو ساعت باید می رفتم جایی که تو اومدی.... زمان برای شنیدن الان ندارم. _باشه... بعد از شرکت چی؟ دست بردار من بدبخت نبود! سکوت که کردم ناامید گفت : _چرا نمی خوای کمکم کنی؟.... من پیشنهاد خوبی برات دارم... می تونم در عوضش هم 100 میلیون بدهی که ازش دم زدی رو بهت بدم. کلافه چنگی به موهایم زدم و تکیه به پشتی صندلی ام. _کارت چیه؟ _الان نه تو وقتش رو داری نه اعصابش رو.... بعد از ظهر خودم میام دنبالت باهم حرف می‌زنیم.... ساعت چند بیام؟ سری از این همه اصرار و پافشاری اش تکان دادم و زیر لب گفتم : _ول کن نیستی انگار. و شنید. _نه.... حالا ساعت چند بیام؟ _4 بعد از ظهر.... برخاست و دستش را مقابلم دراز کرد. _باشه ساعت 4 می بینمت. نگاه پر جذبه ای به دستش که جلوی رویم دراز کرده بود انداختم و گفتم: _من با خانما دست نمی دم. با لبخند دستش را آهسته کنار تنه اش انداخت. _خیلی خب.... پس گودبای. و من عمدا بلند گفتم: _به سلامت... بعد از رفتن آوا، برای انجام کار ثبت احوال و تغییر نام خانوادگی ام از شرکت بیرون زدم. اولین شرط تغییر نام خانوادگی برای درخواست کننده، سن بالای 18 سال بود که خدا را شکر من این شرط را داشتم و دومین شرط، داشتن نام خانوادگی نامناسب که اون هم توی برگه ی ثبت احوال، علت اقدام به تغییر نام خانوادگی را تحقیر و توهین و تمسخر اطرافیان نوشتم. واقعا هم همین طور بود..... سرابی!.... چطور اجداد پدری من همچین نام خانوادگی برای ما انتخاب کرده بودند در عجب بودم. اما تنها مشکل من این بود که با انتخاب نام « فرهمند » به عنوان نام خانوادگی مخالفت شد، چون این نام خانوادگی اشباع شده بود. و تنها راه برای آنکه بتوانم نام خانوادگی فرهمند را، که خودم را با آن به عمو معرفی کرده بودم، برای خودم حفظ کنم این بود، که یک پسوند به آن بیافزایم. و در آن شرایط مجبور شدم که چند دقیقه ای برای پیدا کردن یک پسوند روی صندلی انتظار بنشینم. فرهمند پور.... فرهمند راد.... فرهمند زاده... فرهمند نژاد.... فرهمندی.... و از آن میان، فرهمند راد بیشتر به دل می نشست و البته یک بهانه ی خوبی هم داشت که اگر عمو می‌پرسید که چرا پسوند نام خانوادگی ام را نگفته ام، می‌توانستم ادعا کنم که در تلفظ کمی سخت به زبان می آید. درخواست تغییر نام خانوادگی داده شد و باید منتظر تائید درخواست می شدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
📛 حرص ✍ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: آن كه حرص نزند روزى خود را از دست نمیدهد و آن كه حرص زند، به آنچه روزيش نيست نمیرسد. 📚میزان الحکمه جلد ۳ صفحه ۲۵ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آن روز انگار قرار بود، روز پر مشغله ای باشد. از صبح درگیر درخواست تغییر نام خانوادگی و کارهای ثبت احوال، بعد کارهای شرکت و ساعت 4 بعد از ظهر، آوا و صحبتی که نمی دانستم چیست. از شرکت که بیرون آمدم نگاهم به اطراف چرخید. دنبال آوا بودم. میان آن همه ماشین مدل بالای پارک شده، اطراف شرکت، نمی دانستم، آوا کدام یکی است. _بهنام... سرم سمت صدا چرخید. آوا از آن طرف خیابان دستی برایم تکان داد. از عرض خیابان گذشتم و مقابلش ایستادم. لبخندی تحویلم داد و گفت : _سلام.... _سلام. _می شه سوار ماشین بنده بشی تا صحبت کنیم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و در سمت شاگرد را گشودم. روی صندلی جلو که نشستم گفتم : _منتظرم.... _چقدر عجولی تو پسر!..... بریم کافی شاپ یه چایی یا قهوه بخوریم حرف بزنیم؟ _خیلی صبحت هات زیاده؟ خندید : _خب آره یه جورایی. نفس پری کشیدم و تن خسته از کارم را به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : _باشه.... ماشینش را روشن کرد و راه افتاد. _خیلی اخمات تو همه. _مدلم اینه.... باز هم خندید. _از مدلت خوشم اومده.... بی توجه به تعریفش ابرویی بالا انداختم. _که چی حالا.... _چقدر تو خشکی!.... یه کم لبخند بهت میادها. بی رودربایستی نگاهش کردم و صاف زل زدم در چشمانش و گفتم: _واسه شما دخترا، آدم باید همین جوری باشه ..... وگرنه سوار ما می شید. صدای غش غش خنده اش اتاقک ماشین را گرفت. سرم را کج کردم سمت پنجره و بی توجه به قاه قاه خنده اش، به بیرون خیره شدم. با ماشینش وارد یک مجتمع خرید شد و ماشین را در پارکینگ گذاشت. همراه هم از ماشین پیاده شدیم و سمت آسانسور شیشه ای انتهای پارکینگ رفتیم. سوار بر آسانسور تا طبقه ی پنجم مجتمع تجاری رفتیم که درهای آسانسور باز شد و آوا نگاهی به من انداخت و کف دست راستش را به نشانه ی خروج من مقابلم گرفت. _بفرمایید.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کافی شاپ قشنگی بود. سرتاسر کافی شاپ پر بود از گلدان هایی که رو به پنجره های شیشه ای مجتمع، آفتاب می گرفت. یکی از میزهای نزدیک پنجرها را انتخاب کردیم و پشت میز نشستیم. مچ هر دو دستم را روی میز گذاشتم و پنجه هایم را درهم قفل کردم. _خب.... همان « خب » ساده ی من، لبخندی به لب آوا آورد. کیفش را گوشه ی میز گذاشت و نگاهش را به پنجره دوخت. _راستش.... زندگی من و رامش خیلی به هم شبیه شده.... من هم چند سال پیش، گول یه آدم به ظاهر خوب رو خوردم.... کسی که فکر می کردم عاشقمه و تموم زندگیم رو می تونم دستش بسپرم... اولش خیلی خوب بود.... یه طوری هوای منو داشت که انگار من تموم زندگی‌شم.... اما کم کم فهمیدم که اینم یه نقشه است.... واسه بالا کشیدن مالم.... نفس پری کشید و نگاهش از پنجره کنده شد و سمت من آمد. _ما پولدارا.... یا به قول تو، مرفه های بی درد.... شاید درد گرسنگی نکشیده باشیم اما دردایی داریم که هیچ وقت تو زندگی شما احساس نشده.... یکیش همینه.... اینکه آدم های دورو بر ما... خیلیاشون حکم همون مگس گِرد شیرینی هستن... یه مشت مفت خور که عادت کردن به چاپلوسی تا برامون دم تکون بدن و استخون بگیرن.... اینه که نمی شه به اطرافیانمون اعتماد کنیم. _خب اینا به من چه مربوط. چند ثانیه نگاهم کرد. بعد تکیه زد به پشتی صندلی اش. _صبر داشته باش..... من مثل رامش نبودم... من پابند یه عشق پوشالی نشدم... من اون آدم رو گذاشتم کنار.... اما.... نفسش را حبس کرد و نگاهش را به میز دوخت. _اولش کلی زبون ریخت... التماس کرد.... می‌گفت اشتباه فهمیدم.... می گفت حاضره جونش رو واسم بده اما.... وقتی دید با حرفاش رام نمی شم.... تهدیدم کرد. داشتم توی ذهنم تک تک جملات و حرفهای آوا را تصور می کردم که رسید به همان کلمه ی تهدید! بی اختیار کنجکاو شدم که ادامه داد : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
مثلا ...🥀 عامه پسند ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره ...⁉️ حال‌خوبی‌نداری .. دلیلش‌می‌دونی‌چیه ؟! چون‌گناه‌کردی💔چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌ ! چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌ ! چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی ! بخداکه‌زشته🍂.. ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا \: مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم ..؟ مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم ..؟ به‌چی‌می‌رسیم ..؟ با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچ‼️🖐🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ولم نمی کرد.... بیشتر از اون چه فکر می کردم آدم پیله ای بود..... من اول از تهدیدش نترسیدم... اما یه شب وقتی از خونه‌ی دوستم برمی گشتم خونه ی خودم.... تو راه دو تا موتوری دنبالم افتادن.... عمدا جلوی ماشینم ویراژ می دادن و گاهی از دو طرف ماشین با چوب هایی که دستشون بود به در های ماشین می زدن.... اون شب خیلی ترسیدم.... کل ماشینم رو خط خطی کردن.... اما ترس واقعی روز بعدش ظاهر شد. نوید بهم زنگ زد و با زبون بی زبونی تهدیدم کرد.... گفت دوستم داره و نمی تونه جدایی از منو تحمل کنه واسه همین یا باید باهاش باشم یا بمیرم.... می گفت از غصه ی جدایی ما حاضره هر دومون رو به کشتن بده.... و این تنها راه جدایی ماست. نفس عمیقی کشید. مکث کرد و باز ادامه داد : _چکار می تونستم بکنم جز اینکه بهش بگم می خوام فکر کنم و باید بهم یه سه ماهی مهلت بده.... نگاهش را سمت من بالا آورد که پرسیدم: _بعدش چی شد؟ _ بعد‌ش با تو آشنا شدم.... نگاهش به من بود که برخاستم و گفتم : _قصه ی قشنگی بود.... خداحافظ. _کجا؟! سرم را کمی پایین آوردم و گفتم : _من وقت واسه قصه شنیدن ندارم.... دو ساعته منو کشوندی اینجا که از عشقت نوید برام بگی؟! _هنوز حرفم تموم نشده.... کلافه نفسم را پر قدرت از لای لبهایم بیرون دادم. _بشین لطفا. بی‌حوصله نشستم که بی مقدمه این بار گفت : _می خوام یه مدت با من باشی.... کنارم باشی.... اون شب تو تولدم گفتی محافظ رامشی.... خب حالا می خوام محافظ من باشی. چپ چپ نگاهش کردم. خدایا چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند؟! _قبول می کنی؟ _تو انگار دیوونه ای چیزی هستی ها!.... من وقتم کجا بود!.... صبح تا بعد از ظهر شرکت رامشم.... دو ساعته منو الاف خودت کردی، خب از اول می گفتی اینو تا همون موقع، رُک و راست بهت بگم وقتشو ندارم. باز برخاستم که گفت: _برای در طول روز نمی خوام.... من از شب ها و تنهایی ترس دارم... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چی؟!.... واسه شب؟! همچنان که پشت میز ایستاده بودم و آماده ی رفتن، جواب داد: _چرا متوجه نیستی؟... خوبه من بهت گفتم که خانواده ای ندارم... پدر و مادرم کانادا هستن و از هم جدا شدن... خب من تنهام.... این نوید هم منو تهدید کرده.... تا کی معطلش کنم آخه. کف دستم را روی میز گذاشتم و سرم را کمی خم کردم سمتش. _ببین.... من با این حرفات خَر نمی شم... به منم ربطی نداره نوید کدوم خَریه و چرا تهدیدت کرده.... من نه وقتشو دارم و نه می خوام که محافظت باشم... وسلام، خداحافظ. تا خواستم قدمی بردارم بلند گفت : _بهنام.... ازت خواهش می کنم... من فقط به تو اعتماد دارم..... من به عنوان حق الزحمه ی 5 ماهت، پیش پیش اون بدهی صد میلیونی تو بهت میدم.... نگاهم سمتش چرخید. داشتم بدجوری عصبی می شدم. انگار همه نقطه ضعف مرا پیدا کرده بودند و می خواستند مرا از همین طریق رام خودشان کنند. _ببین.... تا یه چیزی بهت نگفتم و صدامو برات بالا نبردم دیگه حرفشو نزن. _چرا آخه؟!.... من تو ایران هیچکی رو ندارم.... عصبی صدایم بلند شد. _به درک..... نگاه خیلی ها سمت ما آمد. آوا سرش را پایین گرفت و آهسته گریست. _باشه.... می تونی بری.... تا خواستم قدمی بردارم باز گفت : _ولی اگه یه روز از همین روزا یه خبر دستت اومد که منو تو خونه ام کشتن.... بدون که تو هم مقصری. سرم با حرص سمتش چرخید. _چرت نگو... به من هیچ ربطی نداره. سر بلند کرد. _داره.... تو می دونستی من چه شرایطی دارم.... من بهت گفتم، نوید داره تهدیدم می کنه.... ولی کمکم نکردی. چشم بستم و بلند گفتم: _لا اله الا الله..... _فکر می کردم خیلی مردی و کمکم می کنی. _برو دنبال یه محافظ بگرد. _همچین می گی برو دنبال محافظ بگرد انگار می شه به همین راحتی به یه نفر اعتماد کرد.... من دنبال یه آدم مطمئنم که بشه تو خونه ام راهش بدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............