eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 روزهای بارداری من، قشنگ ترین روزهای عمرم بود. تازه ویارم شروع شده بود اما توجهات بی اندازه ی حامد، همان حال خراب را هم برایم خوشایند کرده بود. صبح ها وقتی برای نماز صبح بیدار میشد، اول بساط صبحانه را حاضر می‌کرد و معتقد بود اگر اول صبحانه بخورم، دیگر حالم بد نخواهد شد. و خودش حتی لقمه برایم می‌گرفت. و بعد با هم نماز می‌خواندیم. بعد نماز او قرآن می خواند و من باز می خوابیدم. اما آنروز اتفاقی افتاد که باز بذر نگرانی ها را در دلم کاشت. با آنکه بعد از نماز صبح، صبحانه خورده بودم اما نمی‌دانم چرا حالم خوش نبود. حالت تهوع داشتم و ضعفی در وجودم بود. که با صدای بلندی که از حیاط بهداری آمد، تنم لرزید. گویی شیشه ی اتاق حامد شکست. فوری روسری بلندم را سر کردم و با همان بلوز و دامن بلند، وارد حیاط بهداری شدم. با دیدن مراد، یک لحظه قالب تهی کردم. و باز صدای فریادش، آشوب به پا کرد. _بیا بیرون دکتر... میدونم کار خودته... خبر دارم که رفیق شفیق اون آقا پیمانی... میدونم تو زیر گوش مش کاظم خوندی که اون پسره ی شهری رو به من ترجیح دادن... گفتن بیا بیرون... مرد باش... بیا نترس... این دفعه نمیخوام بلایی سرت بیارم. با همه ی ترسی که در وجودم شعله می‌کشید اما فریاد زدم: _هوی... باز لات شدی؟... دلت بازداشتگاه میخواد؟... گمشو برو از اینجا تا اهالی روستا رو صدا نزدم. چشمانش را برایم تنگ کرد و همزمان سرش را خم کرد. _تو لال شو تا نزدم اون طرف سرتم بشکنم. _غلط میکنی... انگار ادب نشدی هنوز... اینبار.... صدای فریاد حامد مانع ادامه ی حرفهایم شد. _مستانه!... برو تو اتاق. نگاهش کردم. چنان اخمی سمتم روانه کرد که سکوت کردم اما همانجا ماندم. حامد از پله ها پایین آمد و مقابل مراد ایستاد. دلم همان لحظه ریخت. _چیه؟... باز هوس کردی بابات بیاد التماسم کنه که رضایت بدم از بازداشتگاه بیرون بیای. مراد با نفسی آتشین به حامد زل زد و در کسری از ثانیه یقه ی او را با دو دست گرفت. _ببین دکتر جون... من آدم تلافی ام... آدم انتقامم... خوش ندارم یکی یه کاری در حقم بکنه و من جوابش رو ندم... بهت گفتم سه ماه دیگه میام تا جبران اون دو روزی بازداشتگاه مهمونت بودم رو تلافی کنم.... اما با عقد دختر مش کاظم حالا اومدم جواب هردوش رو بهت بدم.... شنیدم تو مش کاظم رو راضی کردی... درسته؟ تا حامد خواست حرفی بزند من بلند گفتم: _نه... اشتباه کردی.... رضایت مش کاظم کار من بود... نگاهش سمتم چرخید. یقه ی حامد را رها کرد و قدمی سمت من جلو آمد که دلم از ترس لرزید و حامد فریاد زد: _مگه بهت نگفتم برو تو... نگاه مراد سمت من بود که پوزخندی زد و گفت: _تلافی میکنم سرت خانم پرستار... و بعد در حالیکه با انگشت اشاره اش مرا تهدید می‌کرد و نگاه چشمان پر کینه اش را ازم نمی‌گرفت... چند قدمی به عقب رفت و بعد از حیاط بهداری بیرون رفت و فرار کرد. نفسم بالا آمد که چشمم به نگاه گر خشم حامد افتاد. با خشمی که تا آنروز از او ندیده بودم سرم فریاد زد: _کی بهت گفت وسط دعوا نرخ تعیین کنی؟ وا رفتم. حالم بد بود و با آنهمه استرس بدتر هم شد. نشستم لبه ی پله و گفتم: _توبیخم نکن... حالم بده. اما کوتاه نیامد و باز فریاد کشید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا خود شرکت داشتم، با بغض و کینه ی نهفته در وجودم کلنجار می رفتم. به شرکت رسیدم اما.... هیچ دلم نمی خواست با آن کت و شلوار، سوار بر یک پراید قراضه ی سپر تصادفی دیده شوم. ناچار ماشین را درون یکی از کوچه های اطراف پارک کردم و وارد شرکت شدم. می خواستم آن روز یکی دو ساعتی به اداره ثبت احوال بروم برای تغییر نام خانوادگی ام اما هنوز اجازه ی این خروج دو ساعته را از عمو نگرفته بودم. کلی کار داشتم و کمی هم عصبی بودم. وارد اتاقم که شدم اولین کاری به عمو زنگ زدم و اجازه گرفتم. ناچار باز دروغ گفتم که برای گرفتن مدارکم که گرو وام بانکی است، باید به بانک بروم. اجازه داد اما همین که خواستم از اتاق خارج شوم، تلفن زنگ خورد. _ببخشید جناب فرهمند یه خانمی اینجا هستن می گن می خوان شما رو ببینن. نمی توانستم حدس بزنم کی! ناچار گفتم: _بگید بیان داخل. گوشی را گذاشتم که در اتاق باز شد. نگاهم چند ثانیه ای خیره روی صورتش بود. چهره ی آشنایی که با آن مانتوی بلند بدون دکمه، یا آن شال خاکستری که رها روی شانه هایش افتاده بود، مرا چند ثانیه فقط چند ثانیه در فکر فرو برد. _سلام.... منو یادت رفته؟ در اتاق را بست و جلو آمد. _آوا هستم دیگه. _سلام.... بله خاطرم هست. نگاهش در اتاق چرخید. _گفتم خیلی ازت خوشم میاد؟.... واقعا تو مهره ی مار داری پسر؟!.... چطور تونستی توی چند روز اعتماد پدر رامش رو جلب کنی که شرکت رامش رو بهت بسپره. پنجه های دست راستم را روی میز گذاشتم و وزن شانه ی راستم را رویش سوار کردم. _مهره ی مار ندارم.... اما آدم بی شیله و پیله ای هستم همین اعتماد میاره. لبخند کشداری روی لبش آمد. _آفرین داری.... خب.... من نیومدم که ازت بپرسم چکار کردی و چکار می کنی... اومدم ازت یه کمکی بخوام. اسم کمک باز داشت حالم را بد می کرد. آخر هر کسی از من کمک می خواست، یعنی رسما می خواست جونم را بالا بیاورد. فقط نگاهش کردم که خندید. _چرا اون جوری نگام می کنی؟ مگه من ازت چی خواستم؟ _کارتو بگو.... جلو آمد و روی کاناپه ی بزرگ مقابل میزم لم داد. _ببین من یه نامزد قدیمی دارم که متاسفانه از هم جدا شدیم. فوری گفتم: _خب به من چه؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............