eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
📛 حرص ✍ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: آن كه حرص نزند روزى خود را از دست نمیدهد و آن كه حرص زند، به آنچه روزيش نيست نمیرسد. 📚میزان الحکمه جلد ۳ صفحه ۲۵ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آن روز انگار قرار بود، روز پر مشغله ای باشد. از صبح درگیر درخواست تغییر نام خانوادگی و کارهای ثبت احوال، بعد کارهای شرکت و ساعت 4 بعد از ظهر، آوا و صحبتی که نمی دانستم چیست. از شرکت که بیرون آمدم نگاهم به اطراف چرخید. دنبال آوا بودم. میان آن همه ماشین مدل بالای پارک شده، اطراف شرکت، نمی دانستم، آوا کدام یکی است. _بهنام... سرم سمت صدا چرخید. آوا از آن طرف خیابان دستی برایم تکان داد. از عرض خیابان گذشتم و مقابلش ایستادم. لبخندی تحویلم داد و گفت : _سلام.... _سلام. _می شه سوار ماشین بنده بشی تا صحبت کنیم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و در سمت شاگرد را گشودم. روی صندلی جلو که نشستم گفتم : _منتظرم.... _چقدر عجولی تو پسر!..... بریم کافی شاپ یه چایی یا قهوه بخوریم حرف بزنیم؟ _خیلی صبحت هات زیاده؟ خندید : _خب آره یه جورایی. نفس پری کشیدم و تن خسته از کارم را به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : _باشه.... ماشینش را روشن کرد و راه افتاد. _خیلی اخمات تو همه. _مدلم اینه.... باز هم خندید. _از مدلت خوشم اومده.... بی توجه به تعریفش ابرویی بالا انداختم. _که چی حالا.... _چقدر تو خشکی!.... یه کم لبخند بهت میادها. بی رودربایستی نگاهش کردم و صاف زل زدم در چشمانش و گفتم: _واسه شما دخترا، آدم باید همین جوری باشه ..... وگرنه سوار ما می شید. صدای غش غش خنده اش اتاقک ماشین را گرفت. سرم را کج کردم سمت پنجره و بی توجه به قاه قاه خنده اش، به بیرون خیره شدم. با ماشینش وارد یک مجتمع خرید شد و ماشین را در پارکینگ گذاشت. همراه هم از ماشین پیاده شدیم و سمت آسانسور شیشه ای انتهای پارکینگ رفتیم. سوار بر آسانسور تا طبقه ی پنجم مجتمع تجاری رفتیم که درهای آسانسور باز شد و آوا نگاهی به من انداخت و کف دست راستش را به نشانه ی خروج من مقابلم گرفت. _بفرمایید.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کافی شاپ قشنگی بود. سرتاسر کافی شاپ پر بود از گلدان هایی که رو به پنجره های شیشه ای مجتمع، آفتاب می گرفت. یکی از میزهای نزدیک پنجرها را انتخاب کردیم و پشت میز نشستیم. مچ هر دو دستم را روی میز گذاشتم و پنجه هایم را درهم قفل کردم. _خب.... همان « خب » ساده ی من، لبخندی به لب آوا آورد. کیفش را گوشه ی میز گذاشت و نگاهش را به پنجره دوخت. _راستش.... زندگی من و رامش خیلی به هم شبیه شده.... من هم چند سال پیش، گول یه آدم به ظاهر خوب رو خوردم.... کسی که فکر می کردم عاشقمه و تموم زندگیم رو می تونم دستش بسپرم... اولش خیلی خوب بود.... یه طوری هوای منو داشت که انگار من تموم زندگی‌شم.... اما کم کم فهمیدم که اینم یه نقشه است.... واسه بالا کشیدن مالم.... نفس پری کشید و نگاهش از پنجره کنده شد و سمت من آمد. _ما پولدارا.... یا به قول تو، مرفه های بی درد.... شاید درد گرسنگی نکشیده باشیم اما دردایی داریم که هیچ وقت تو زندگی شما احساس نشده.... یکیش همینه.... اینکه آدم های دورو بر ما... خیلیاشون حکم همون مگس گِرد شیرینی هستن... یه مشت مفت خور که عادت کردن به چاپلوسی تا برامون دم تکون بدن و استخون بگیرن.... اینه که نمی شه به اطرافیانمون اعتماد کنیم. _خب اینا به من چه مربوط. چند ثانیه نگاهم کرد. بعد تکیه زد به پشتی صندلی اش. _صبر داشته باش..... من مثل رامش نبودم... من پابند یه عشق پوشالی نشدم... من اون آدم رو گذاشتم کنار.... اما.... نفسش را حبس کرد و نگاهش را به میز دوخت. _اولش کلی زبون ریخت... التماس کرد.... می‌گفت اشتباه فهمیدم.... می گفت حاضره جونش رو واسم بده اما.... وقتی دید با حرفاش رام نمی شم.... تهدیدم کرد. داشتم توی ذهنم تک تک جملات و حرفهای آوا را تصور می کردم که رسید به همان کلمه ی تهدید! بی اختیار کنجکاو شدم که ادامه داد : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
مثلا ...🥀 عامه پسند ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره ...⁉️ حال‌خوبی‌نداری .. دلیلش‌می‌دونی‌چیه ؟! چون‌گناه‌کردی💔چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌ ! چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌ ! چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی ! بخداکه‌زشته🍂.. ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا \: مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم ..؟ مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم ..؟ به‌چی‌می‌رسیم ..؟ با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچ‼️🖐🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ولم نمی کرد.... بیشتر از اون چه فکر می کردم آدم پیله ای بود..... من اول از تهدیدش نترسیدم... اما یه شب وقتی از خونه‌ی دوستم برمی گشتم خونه ی خودم.... تو راه دو تا موتوری دنبالم افتادن.... عمدا جلوی ماشینم ویراژ می دادن و گاهی از دو طرف ماشین با چوب هایی که دستشون بود به در های ماشین می زدن.... اون شب خیلی ترسیدم.... کل ماشینم رو خط خطی کردن.... اما ترس واقعی روز بعدش ظاهر شد. نوید بهم زنگ زد و با زبون بی زبونی تهدیدم کرد.... گفت دوستم داره و نمی تونه جدایی از منو تحمل کنه واسه همین یا باید باهاش باشم یا بمیرم.... می گفت از غصه ی جدایی ما حاضره هر دومون رو به کشتن بده.... و این تنها راه جدایی ماست. نفس عمیقی کشید. مکث کرد و باز ادامه داد : _چکار می تونستم بکنم جز اینکه بهش بگم می خوام فکر کنم و باید بهم یه سه ماهی مهلت بده.... نگاهش را سمت من بالا آورد که پرسیدم: _بعدش چی شد؟ _ بعد‌ش با تو آشنا شدم.... نگاهش به من بود که برخاستم و گفتم : _قصه ی قشنگی بود.... خداحافظ. _کجا؟! سرم را کمی پایین آوردم و گفتم : _من وقت واسه قصه شنیدن ندارم.... دو ساعته منو کشوندی اینجا که از عشقت نوید برام بگی؟! _هنوز حرفم تموم نشده.... کلافه نفسم را پر قدرت از لای لبهایم بیرون دادم. _بشین لطفا. بی‌حوصله نشستم که بی مقدمه این بار گفت : _می خوام یه مدت با من باشی.... کنارم باشی.... اون شب تو تولدم گفتی محافظ رامشی.... خب حالا می خوام محافظ من باشی. چپ چپ نگاهش کردم. خدایا چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند؟! _قبول می کنی؟ _تو انگار دیوونه ای چیزی هستی ها!.... من وقتم کجا بود!.... صبح تا بعد از ظهر شرکت رامشم.... دو ساعته منو الاف خودت کردی، خب از اول می گفتی اینو تا همون موقع، رُک و راست بهت بگم وقتشو ندارم. باز برخاستم که گفت: _برای در طول روز نمی خوام.... من از شب ها و تنهایی ترس دارم... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چی؟!.... واسه شب؟! همچنان که پشت میز ایستاده بودم و آماده ی رفتن، جواب داد: _چرا متوجه نیستی؟... خوبه من بهت گفتم که خانواده ای ندارم... پدر و مادرم کانادا هستن و از هم جدا شدن... خب من تنهام.... این نوید هم منو تهدید کرده.... تا کی معطلش کنم آخه. کف دستم را روی میز گذاشتم و سرم را کمی خم کردم سمتش. _ببین.... من با این حرفات خَر نمی شم... به منم ربطی نداره نوید کدوم خَریه و چرا تهدیدت کرده.... من نه وقتشو دارم و نه می خوام که محافظت باشم... وسلام، خداحافظ. تا خواستم قدمی بردارم بلند گفت : _بهنام.... ازت خواهش می کنم... من فقط به تو اعتماد دارم..... من به عنوان حق الزحمه ی 5 ماهت، پیش پیش اون بدهی صد میلیونی تو بهت میدم.... نگاهم سمتش چرخید. داشتم بدجوری عصبی می شدم. انگار همه نقطه ضعف مرا پیدا کرده بودند و می خواستند مرا از همین طریق رام خودشان کنند. _ببین.... تا یه چیزی بهت نگفتم و صدامو برات بالا نبردم دیگه حرفشو نزن. _چرا آخه؟!.... من تو ایران هیچکی رو ندارم.... عصبی صدایم بلند شد. _به درک..... نگاه خیلی ها سمت ما آمد. آوا سرش را پایین گرفت و آهسته گریست. _باشه.... می تونی بری.... تا خواستم قدمی بردارم باز گفت : _ولی اگه یه روز از همین روزا یه خبر دستت اومد که منو تو خونه ام کشتن.... بدون که تو هم مقصری. سرم با حرص سمتش چرخید. _چرت نگو... به من هیچ ربطی نداره. سر بلند کرد. _داره.... تو می دونستی من چه شرایطی دارم.... من بهت گفتم، نوید داره تهدیدم می کنه.... ولی کمکم نکردی. چشم بستم و بلند گفتم: _لا اله الا الله..... _فکر می کردم خیلی مردی و کمکم می کنی. _برو دنبال یه محافظ بگرد. _همچین می گی برو دنبال محافظ بگرد انگار می شه به همین راحتی به یه نفر اعتماد کرد.... من دنبال یه آدم مطمئنم که بشه تو خونه ام راهش بدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همان کف دستی که هنوز روی میز بود را محکم کوبیدم وسط میز و گفتم : _یه سگ بنداز وسط حیاط خونت تا محافظ نخوای.... _فکر کردی همه چیز با یه سگ درست می شه؟... میان سگ رو چیزخور می کنند تا بیهوش بشه.... نمی خوای کمکم کنی، نکن.... برو.... ولی بهونه نیار. نفسم را در هوا فوت کردم و ناچار نشستم باز پشت میز. اما این بار نه رو به روی آوا، بلکه مقابل در خروج. نیم رخم رو به روی آوا بود که گفت: _اصلا حق الزحمه ی سه ماهت رو جلو جلو می دم که تموم اون بدهی 100 میلیونیت رو بدی... خوبه؟ سکوت کرده بودم. مغزم انگار داغ کرده بود و او باز ادامه داد: _باشه.... اصلا.... صد میلیون رو برای دو ماه بهت می دم.... فقط دو ماه محافظ من باش تا کارام تموم بشه و برگردم کانادا... اون‌وقت از شَرَم خلاص می شی. دستی به صورتم کشیدم. خسته بودم و دیگر توان چک و چانه زدن را هم نداشتم. _با تو هستم.... شنیدی چی گفتم؟ سرم آرام چرخید سمت شانه ی راستم. جایی که آوا پشت میز نشسته بود. _من الان خسته ام... یه حرفی می زنم بعد هم تو ناراحت می شی هم خودم.... این پیشنهادت هم با دو دقیقه حرف زدن، قابل رد یا قبول شدن نیست... باید فکر کنم. _فکر کن.... مشکلی ندارم.... اما فقط همین امشب رو..... چون من هر شبی که توی اون خونه ی درندشت تنها می مونم، تا صبح صدبار سکته می زنم. از پشت میز برخاستم که باز فوری گفت : _کجا حالا؟.... تازه می خوام قهوه سفارش بدم. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _لازم نیست.... حسابی از حرفاتون پُر و سیر شدم.... تا فردا. قدمی به جلو برداشتم که گفت: _بهنام..... ایستادم اما نه نگاهش کردم و نه سرم سمتش چرخید. _ممنونم واسه وقتی که برام گذاشتی. _خداحافظ.... هنوز یک قدم برنداشته، یادم آمد که او مرا به اینجا آورده بود و حالا من نمی‌دانستم که چطور باید سمت شرکت برگردم. این بار سرم سمتش چرخش کرد. _چه جوری باید برگردم شرکت؟ از این حرفم خندید. _بشین.... باید خودم برسونمت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باز ناچار نشستم پشت میز و او مِنو را مقابلم گرفت. _یه چیزی سفارش بده. _میل ندارم. _چقدر تو خشک و جدی هستی!.... بهت می گم یه چیزی سفارش بده بگو چشم.... قهوه خستگیت رو کم می کنه.... قهوه تلخ دوست داری؟ پف بلندی کشیدم و نگاهش کردم. حالم از آدم هایی مثل آوا که دغدغه های منو امثال من را درک نمی کردند، به هم می خورد. _می گم نمی خوام.... تو هم اگه قهوه می خوای بخوری سفارش بده وگرنه منو برسون شرکت. _خیلی خب بابا.... چه اخلاق گندی داری تو! _بله... اگر مثل امثال آقا نوید شما بودم که واسه خاطر جیب پُر پول شما، دم تکون می دادم خوب بود؟!.... غرورم بهم اجازه ی چاپلوسی نمی ده.... حالا قهوه تو سفارش بده و منو برسون شرکت. برخاست. _نخواستم.... قید قهوه رو زدم.... بلند شو بریم. حتی اصرار نکردم که لااقل قهوه اش را سفارش بدهد. من هم پشت سرش برخاستم و هر دو راه افتادیم. تا خود شرکت، آوا حرفی نزد و سکوت کرد. من هم حرفی برای زدن با او نداشتم. از شرکت تا خانه هم توی ترافیک و شلوغی و بوق و دود.... با اعصابی خط خطی به خاطر پیشنهاد آوا، که گرچه خوب بود اما غرورم را بدجوری لِه کرده بود، دچار سردرد شدم. اما وقتی به خانه رسیدم تازه اول بدبختی ام بود. جلوی ورودی راهروی خانه صدای مادر را شنیدم. _یعنی چی؟.... غلط کرده مرتیکه ی بی شعور.... یا می گی کی بوده یا برم به پلیس بگم. و صدای گریه ی بلند باران چندین بار در گوشم پیچید : _تو رو خدا مامان.... می گم غریبه بود.... بابا من یه غلطی کردم ازش پول قرض گرفتم..... اونم یه حرفی زد. _یه حرفی زد!.... تو رو تهدید کرده... یه مشت زده پای چشمت.... می گی یا نه باران؟ حال خودم را نفهمیدم. سراسیمه وارد خانه شدم و فریاد زدم: _اون عوضی کی بوده؟! و با فریادم هم مادر هم باران، از ترس سکوت کردند. اما من دیوانه شده بودم انگار. دیدن ورم پای چشم باران، جوری حالم را به هم ریخت که انگار از خاطرم رفت که مادر قلبش ناراحت است و هیجان برایش خوب نیست. _باران بهم می گی چی شده یا این خونه رو رو سرت خراب کنم؟ و باران آهسته گریست و گریه اش حالم را بدجوری بد کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............