🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_220
_دو تا مرد بودن... اومدن تو بهداری... خودم صداشون رو شنیدم که میگفتن کسی تو بهداری نباشه... تا اومدم جیغ بزنم جلوی ورودی بهداری رو آتیش زدن... منو دیدن و تعجب کردن اما رفتن... راه فرارم بسته شد... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... فقط الکل و سِرُم ها و کپسول اکسیژن رو بردم اتاق واکسیناسیون تا آتیش رو بیشتر نکنه.
حامد آهی کشید و دستی به پیشانی اش. پیمان بعد از چند دقیقه ای تفکر گفت:
_کار مراده... همه ی اهالی روستا داشتن توی درمونگاه کمک میکردن... پس کسی از اهالی روستا نبوده... کار همون آدمای غریبه ایه که اومدن و گفتن بهداری آتیش گرفته، کار خودشون بود.
پتویی که بی بی رویم انداخته بود، حتی یک ذره هم گرمم نمیکرد. پتو را تا روی گردنم بالا کشیدم و با لرزی خفیف به حامد خیره شدم.
از جابرخاست و گفت:
_میرم کلانتری ازش شکایت کنم.
انگار باز یکدفعه هول کردم.
_وای نه حامد... ولش کن اون آدم دیوونه است یه بلایی سرمون میاره.
و حامد عصبی فریاد کشید:
_دیگه از این بلا بدتر؟!.... داشتن زنده زنده زن و بچه مو میسوزوندن!
حس کردم حتی از شنیدن همان کلمه ی سوزاندن، تمام بدنم یخ کرد. باز یادم آمد که چه حادثه ی وحشتناکی را از سر گذرانده ام.
پیمان هم مصمم گفت:
_همراهت میام.
_حامد... حالم خوب نیست نرو.
خم شد و پیشانی ام را بوسید.
_بذار برم... هم دارو نداریم برات بگیرم هم از دست اون عوضی خلاص بشیم.
نتوانستم جلویش را بگیرم و رفت. و نمیدانم چرا بعد از رفتن او حالم بدتر شد.
هزار فکر و خیال از عمل تلافی جویانه ی مراد به سرم زد و با آشوب ناشی از بلایی که بخیر گذشت، چنان حالم را بد کرد که تب کردم.
شاید بیشتر بخاطر اعصاب پریشانم بود اما بلای جان بی بی و گلنار شدم.
خانه خالی از مرد شده بود و بی بی و گلنار پرستار من.
لباسهای سیاه و سوخته ام را در آوردند. یکی از لباسهای گلنار را تنم کردند و به بهانه ی همان تبی که ریشه ی عصبی داشت، لگن آوردند و من دست و صورتم را شستم.
بی بی مثل مادری دلسوز، پاشویه ام کرد و من خجالت زده در حالیکه میلرزیدم گفتم:
_نمیخواد الان خوب میشم.
_نه دخترجون... این تب همینجوری خوب نمیشه. بگیر بخواب تا دکتر داروهاتو بیاره.
و خواب... خوابی که گرچه چشمانم را ربود اما تماما کابوس بود.
نمیدانم ساعت چند بود که حامد برگشت. همه را اسیر خودم کرده بودم. ناچار با زدن یک سِرُم و آمپول آرامش بخش، به خواب عمیقی فرو رفتم و بالاخره آرام گرفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_220
همان کف دستی که هنوز روی میز بود را محکم کوبیدم وسط میز و گفتم :
_یه سگ بنداز وسط حیاط خونت تا محافظ نخوای....
_فکر کردی همه چیز با یه سگ درست می شه؟... میان سگ رو چیزخور می کنند تا بیهوش بشه.... نمی خوای کمکم کنی، نکن.... برو.... ولی بهونه نیار.
نفسم را در هوا فوت کردم و ناچار نشستم باز پشت میز. اما این بار نه رو به روی آوا، بلکه مقابل در خروج. نیم رخم رو به روی آوا بود که گفت:
_اصلا حق الزحمه ی سه ماهت رو جلو جلو می دم که تموم اون بدهی 100 میلیونیت رو بدی... خوبه؟
سکوت کرده بودم. مغزم انگار داغ کرده بود و او باز ادامه داد:
_باشه.... اصلا.... صد میلیون رو برای دو ماه بهت می دم.... فقط دو ماه محافظ من باش تا کارام تموم بشه و برگردم کانادا... اونوقت از شَرَم خلاص می شی.
دستی به صورتم کشیدم. خسته بودم و دیگر توان چک و چانه زدن را هم نداشتم.
_با تو هستم.... شنیدی چی گفتم؟
سرم آرام چرخید سمت شانه ی راستم.
جایی که آوا پشت میز نشسته بود.
_من الان خسته ام... یه حرفی می زنم بعد هم تو ناراحت می شی هم خودم.... این پیشنهادت هم با دو دقیقه حرف زدن، قابل رد یا قبول شدن نیست... باید فکر کنم.
_فکر کن.... مشکلی ندارم.... اما فقط همین امشب رو..... چون من هر شبی که توی اون خونه ی درندشت تنها می مونم، تا صبح صدبار سکته می زنم.
از پشت میز برخاستم که باز فوری گفت :
_کجا حالا؟.... تازه می خوام قهوه سفارش بدم.
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_لازم نیست.... حسابی از حرفاتون پُر و سیر شدم.... تا فردا.
قدمی به جلو برداشتم که گفت:
_بهنام.....
ایستادم اما نه نگاهش کردم و نه سرم سمتش چرخید.
_ممنونم واسه وقتی که برام گذاشتی.
_خداحافظ....
هنوز یک قدم برنداشته، یادم آمد که او مرا به اینجا آورده بود و حالا من نمیدانستم که چطور باید سمت شرکت برگردم.
این بار سرم سمتش چرخش کرد.
_چه جوری باید برگردم شرکت؟
از این حرفم خندید.
_بشین.... باید خودم برسونمت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............