eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ولم نمی کرد.... بیشتر از اون چه فکر می کردم آدم پیله ای بود..... من اول از تهدیدش نترسیدم... اما یه شب وقتی از خونه‌ی دوستم برمی گشتم خونه ی خودم.... تو راه دو تا موتوری دنبالم افتادن.... عمدا جلوی ماشینم ویراژ می دادن و گاهی از دو طرف ماشین با چوب هایی که دستشون بود به در های ماشین می زدن.... اون شب خیلی ترسیدم.... کل ماشینم رو خط خطی کردن.... اما ترس واقعی روز بعدش ظاهر شد. نوید بهم زنگ زد و با زبون بی زبونی تهدیدم کرد.... گفت دوستم داره و نمی تونه جدایی از منو تحمل کنه واسه همین یا باید باهاش باشم یا بمیرم.... می گفت از غصه ی جدایی ما حاضره هر دومون رو به کشتن بده.... و این تنها راه جدایی ماست. نفس عمیقی کشید. مکث کرد و باز ادامه داد : _چکار می تونستم بکنم جز اینکه بهش بگم می خوام فکر کنم و باید بهم یه سه ماهی مهلت بده.... نگاهش را سمت من بالا آورد که پرسیدم: _بعدش چی شد؟ _ بعد‌ش با تو آشنا شدم.... نگاهش به من بود که برخاستم و گفتم : _قصه ی قشنگی بود.... خداحافظ. _کجا؟! سرم را کمی پایین آوردم و گفتم : _من وقت واسه قصه شنیدن ندارم.... دو ساعته منو کشوندی اینجا که از عشقت نوید برام بگی؟! _هنوز حرفم تموم نشده.... کلافه نفسم را پر قدرت از لای لبهایم بیرون دادم. _بشین لطفا. بی‌حوصله نشستم که بی مقدمه این بار گفت : _می خوام یه مدت با من باشی.... کنارم باشی.... اون شب تو تولدم گفتی محافظ رامشی.... خب حالا می خوام محافظ من باشی. چپ چپ نگاهش کردم. خدایا چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند؟! _قبول می کنی؟ _تو انگار دیوونه ای چیزی هستی ها!.... من وقتم کجا بود!.... صبح تا بعد از ظهر شرکت رامشم.... دو ساعته منو الاف خودت کردی، خب از اول می گفتی اینو تا همون موقع، رُک و راست بهت بگم وقتشو ندارم. باز برخاستم که گفت: _برای در طول روز نمی خوام.... من از شب ها و تنهایی ترس دارم... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چی؟!.... واسه شب؟! همچنان که پشت میز ایستاده بودم و آماده ی رفتن، جواب داد: _چرا متوجه نیستی؟... خوبه من بهت گفتم که خانواده ای ندارم... پدر و مادرم کانادا هستن و از هم جدا شدن... خب من تنهام.... این نوید هم منو تهدید کرده.... تا کی معطلش کنم آخه. کف دستم را روی میز گذاشتم و سرم را کمی خم کردم سمتش. _ببین.... من با این حرفات خَر نمی شم... به منم ربطی نداره نوید کدوم خَریه و چرا تهدیدت کرده.... من نه وقتشو دارم و نه می خوام که محافظت باشم... وسلام، خداحافظ. تا خواستم قدمی بردارم بلند گفت : _بهنام.... ازت خواهش می کنم... من فقط به تو اعتماد دارم..... من به عنوان حق الزحمه ی 5 ماهت، پیش پیش اون بدهی صد میلیونی تو بهت میدم.... نگاهم سمتش چرخید. داشتم بدجوری عصبی می شدم. انگار همه نقطه ضعف مرا پیدا کرده بودند و می خواستند مرا از همین طریق رام خودشان کنند. _ببین.... تا یه چیزی بهت نگفتم و صدامو برات بالا نبردم دیگه حرفشو نزن. _چرا آخه؟!.... من تو ایران هیچکی رو ندارم.... عصبی صدایم بلند شد. _به درک..... نگاه خیلی ها سمت ما آمد. آوا سرش را پایین گرفت و آهسته گریست. _باشه.... می تونی بری.... تا خواستم قدمی بردارم باز گفت : _ولی اگه یه روز از همین روزا یه خبر دستت اومد که منو تو خونه ام کشتن.... بدون که تو هم مقصری. سرم با حرص سمتش چرخید. _چرت نگو... به من هیچ ربطی نداره. سر بلند کرد. _داره.... تو می دونستی من چه شرایطی دارم.... من بهت گفتم، نوید داره تهدیدم می کنه.... ولی کمکم نکردی. چشم بستم و بلند گفتم: _لا اله الا الله..... _فکر می کردم خیلی مردی و کمکم می کنی. _برو دنبال یه محافظ بگرد. _همچین می گی برو دنبال محافظ بگرد انگار می شه به همین راحتی به یه نفر اعتماد کرد.... من دنبال یه آدم مطمئنم که بشه تو خونه ام راهش بدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همان کف دستی که هنوز روی میز بود را محکم کوبیدم وسط میز و گفتم : _یه سگ بنداز وسط حیاط خونت تا محافظ نخوای.... _فکر کردی همه چیز با یه سگ درست می شه؟... میان سگ رو چیزخور می کنند تا بیهوش بشه.... نمی خوای کمکم کنی، نکن.... برو.... ولی بهونه نیار. نفسم را در هوا فوت کردم و ناچار نشستم باز پشت میز. اما این بار نه رو به روی آوا، بلکه مقابل در خروج. نیم رخم رو به روی آوا بود که گفت: _اصلا حق الزحمه ی سه ماهت رو جلو جلو می دم که تموم اون بدهی 100 میلیونیت رو بدی... خوبه؟ سکوت کرده بودم. مغزم انگار داغ کرده بود و او باز ادامه داد: _باشه.... اصلا.... صد میلیون رو برای دو ماه بهت می دم.... فقط دو ماه محافظ من باش تا کارام تموم بشه و برگردم کانادا... اون‌وقت از شَرَم خلاص می شی. دستی به صورتم کشیدم. خسته بودم و دیگر توان چک و چانه زدن را هم نداشتم. _با تو هستم.... شنیدی چی گفتم؟ سرم آرام چرخید سمت شانه ی راستم. جایی که آوا پشت میز نشسته بود. _من الان خسته ام... یه حرفی می زنم بعد هم تو ناراحت می شی هم خودم.... این پیشنهادت هم با دو دقیقه حرف زدن، قابل رد یا قبول شدن نیست... باید فکر کنم. _فکر کن.... مشکلی ندارم.... اما فقط همین امشب رو..... چون من هر شبی که توی اون خونه ی درندشت تنها می مونم، تا صبح صدبار سکته می زنم. از پشت میز برخاستم که باز فوری گفت : _کجا حالا؟.... تازه می خوام قهوه سفارش بدم. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _لازم نیست.... حسابی از حرفاتون پُر و سیر شدم.... تا فردا. قدمی به جلو برداشتم که گفت: _بهنام..... ایستادم اما نه نگاهش کردم و نه سرم سمتش چرخید. _ممنونم واسه وقتی که برام گذاشتی. _خداحافظ.... هنوز یک قدم برنداشته، یادم آمد که او مرا به اینجا آورده بود و حالا من نمی‌دانستم که چطور باید سمت شرکت برگردم. این بار سرم سمتش چرخش کرد. _چه جوری باید برگردم شرکت؟ از این حرفم خندید. _بشین.... باید خودم برسونمت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باز ناچار نشستم پشت میز و او مِنو را مقابلم گرفت. _یه چیزی سفارش بده. _میل ندارم. _چقدر تو خشک و جدی هستی!.... بهت می گم یه چیزی سفارش بده بگو چشم.... قهوه خستگیت رو کم می کنه.... قهوه تلخ دوست داری؟ پف بلندی کشیدم و نگاهش کردم. حالم از آدم هایی مثل آوا که دغدغه های منو امثال من را درک نمی کردند، به هم می خورد. _می گم نمی خوام.... تو هم اگه قهوه می خوای بخوری سفارش بده وگرنه منو برسون شرکت. _خیلی خب بابا.... چه اخلاق گندی داری تو! _بله... اگر مثل امثال آقا نوید شما بودم که واسه خاطر جیب پُر پول شما، دم تکون می دادم خوب بود؟!.... غرورم بهم اجازه ی چاپلوسی نمی ده.... حالا قهوه تو سفارش بده و منو برسون شرکت. برخاست. _نخواستم.... قید قهوه رو زدم.... بلند شو بریم. حتی اصرار نکردم که لااقل قهوه اش را سفارش بدهد. من هم پشت سرش برخاستم و هر دو راه افتادیم. تا خود شرکت، آوا حرفی نزد و سکوت کرد. من هم حرفی برای زدن با او نداشتم. از شرکت تا خانه هم توی ترافیک و شلوغی و بوق و دود.... با اعصابی خط خطی به خاطر پیشنهاد آوا، که گرچه خوب بود اما غرورم را بدجوری لِه کرده بود، دچار سردرد شدم. اما وقتی به خانه رسیدم تازه اول بدبختی ام بود. جلوی ورودی راهروی خانه صدای مادر را شنیدم. _یعنی چی؟.... غلط کرده مرتیکه ی بی شعور.... یا می گی کی بوده یا برم به پلیس بگم. و صدای گریه ی بلند باران چندین بار در گوشم پیچید : _تو رو خدا مامان.... می گم غریبه بود.... بابا من یه غلطی کردم ازش پول قرض گرفتم..... اونم یه حرفی زد. _یه حرفی زد!.... تو رو تهدید کرده... یه مشت زده پای چشمت.... می گی یا نه باران؟ حال خودم را نفهمیدم. سراسیمه وارد خانه شدم و فریاد زدم: _اون عوضی کی بوده؟! و با فریادم هم مادر هم باران، از ترس سکوت کردند. اما من دیوانه شده بودم انگار. دیدن ورم پای چشم باران، جوری حالم را به هم ریخت که انگار از خاطرم رفت که مادر قلبش ناراحت است و هیجان برایش خوب نیست. _باران بهم می گی چی شده یا این خونه رو رو سرت خراب کنم؟ و باران آهسته گریست و گریه اش حالم را بدجوری بد کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و باران فقط می گریست و من.... احساس می کردم خونی که در رگ های تنم جریان دارد، به نقطه ی جوش رسیده! گرمای شدیدی تمام تنم را فرا گرفت و سردردم به مرز انفجار رسید. و سکوت باران و گریه اش و مادری که ناچار گوشه ای از اتاق کز کرده بود، داشت دیوانه ترم می‌کرد. با نفس هایی تند که صدایش کل خانه را شاید گرفته بود، سرش فریاد کشیدم. _چرا لال شدی پس؟!.... اون عوضی کیه که زده چشمت رو کبود کرده؟ و باز شانه های باران لرزید و آهسته گریست. نگاهم رفت سمت مادر که سرش را سمت من بلند کرد. پاک یادم رفت. همه چی.... حال مادر.... قلب بیمارش.... استرس برایش خوب نیست!.... همه چی از یادم رفت. _دیدید..... نگفتم این دختر رو نذارید شبا خونه ی دوستش بمونه؟.... دیدید؟ و باز فریادم سمت باران رفت. _اون شبی که گفتی پدر دوستت فوت کرده، کجا بودی؟.... کجا بودی هان؟ باز سکوت باران عصبی ترم کرد. نفهمیدم.... چشم و گوشم انگار از کار افتاد. وقتی چشمم دید و گوشم شنید که مادر با آن حالش جیغ می زد. _بهنام..... بهنام..... و من.... نگاهم به اطرافم افتاد.... باران از دستم سیلی خورده بود... قاب عکس روی میز را شکسته بودم، بالشت را پرت کرده بودم، گلدان های حسن یوسف کنار پنجره را شکسته بودم و..... از همه مهمتر..... شاید بدجوری دل مادر را. افتادم پای همان گلدان های شکسته ی حسن یوسف و نفس زنان به آنچه عصبانیتم را سرش خالی کرده بودم، دوختم. مادر لبه ی تختش نشسته بود و با نفس های بلند و عمیقی سعی در آرامش خودش داشت. باران هم از میان همه ی ریخت و پاش ها گذشته بود و برای مادر یک لیوان آب آورده بود. _مامان.... خوبی؟.... می خوای برات یه قرص بیارم. و مادر دستش را به علامت نه، بالا برد تا وانمود کند حالش خوب است اما نگاهش..... نگاهش که سمت من آمد، نشان می داد که حالش خوب نیست. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ افتاده بودم روی زمین. کنار همان خرده های شکسته ی گلدان. هم پشیمان از سیلی که به صورت باران زدم هم عصبی از اتفاقاتی که باران مسببش بود. _شماره این یارو که ازش پول قرض گرفتی رو بده باهاش حرف بزنم. نگاه باران یه طوری روی صورتم نشست که انگار می خواستم سر طرف را زیر آب کنم! _نهههههه..... _یعنی چی نه؟! و باز عصبی ام کرد. _این عوضی کیه ازش پول گرفتی و نمی گی کیه و یه مشت هم زده پای چشمت؟! باران گریست. تک تک قطرات اشکی که از چشمش می بارید داشت جگرم را با خنجری فولادی، پاره می کرد. _التماست می کنم بهنام.... به پات می افتم.... تو رو خدا... ارواح خاک بابا... سمتش نرو.... شر درست نکن.... من یه غلطی کردم که رفتم ازش پول خواستم، الان می دونم اون کیه.... آدم کشتن واسش آب خوردنه..... تو رو خداااااا.... بی خیالش شو.... انگار یک نفر با دستی نامرئی داشت تک تک رگ های مغزم را با کشیدن یک چاقوی تیز در عرض چند ثانیه می برید. اما یک سوال.... جواب یک سوال داشت مرا به مرز جنون می کشاند. چرا آدمی به خطرناکی آن مرد ناشناس باید به باران پول قرض بدهد؟! جز اینکه..... _تو که در عوض اون پول..... و ناگهان نگاه پر اشک باران در چشمانم مات شد. _در عوض اون پول.... تو براش چکار کردی هان؟! چشمان آبی خاصش در آن لحظه بدجوری دو دو می زد. صدایم نعره ای شد که از بند گلو چنان آزاد شد که خط و خشی عمیق به حنجره ام کشید. _تو که به جواب خواستگاریش بله نگفتی؟! چرا باران سکوت کرد؟ چرا جوابم را نداد؟ و انگار ساعت بمب بسته شده به سرم به درجه ی انفجار رسید. چنان فریادی زدم که گوش هایم سوت کشید: _باراااااااان! و نگاه باران توی چشمان خشمگين من، با ترس به اشک نشست که ناگهان چیزی در دایره ی دیدم افتاد روی تخت! مادر! مادر بود که از هوش رفت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گاهی زود پشیمان می شوی اما همان زود، چقدر دیر است! مثل مرغ پر کنده داشتم دور تخت مادر بال بال میزدم، و باران با جیغ و فریاد داشت توی سر و صورتش می کوبید. ما هر کاری کردیم مادر به هوش نیامد. ناچار به اورژانس زنگ زدیم و تا امدن اورژانس خاله زهرا هم با جیغ و داد های ما خبردار شد. صدای زنگ در حیاط آمد و ما فکر کردیم که اورژانس آمده اما خاله زهرا بود. _چی شده؟!.... صدای جیغ و فریادتون میومد. باران خودش را در آغوش خاله زهرا انداخت. _مامانم خاله... مامانم. _مامانت چی؟ _بهوش نمیاد. عصبی و بیقرار از فریادی که‌ مادر را از هوش برده بود، در حیاط قدم میزدم که با صدای زنگ در اینبار بلند فریاد زدم: _باران..... اورژانس اومد. و باران که کنار خاله زهرا، جلوی همان در حیاط ایستاده بود، سراسیمه در را باز کرد و باز گریست. _آقا تو رو خدا عجله کنید.... همراه دو مردی که با لباس اورژانس وارد خانه شدند، بالای سر تخت مادر رفتیم. خاله زهرا هم دنبالمان آمد و با نگرانی منتظر جوابی از تکنسین اورژانس شدیم. _چی شد از هوش رفتن! نگاه باران سمت من آمد و نگاه من به مادر. خاله زهرا به من و بهنام نگاهی انداخت و گفت : _چرا جواب نمیدید پس؟ سکوت من و باران، نگاه متعجب و پرسشگر تکنسین اورژانس و خاله زهرا، چند ثانیه ای سکوت را پا برجا کرد که خاله زهرا به جای من و باران ناچار گفت : _فکر کنم یه دعوای خانوادگی داشتن.... یه کم سر و صدا از خونشون میومد. _گفتید ناراحتی قلبی داشتن؟ _بله.... _باید حتما برن بیمارستان. دلم ریخت و نگاهم به صورت مادر خشک شد. _چرا؟ _ضربان قلبش نامنظمه.... باید نوار قلب بگیرن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با چه وضعیتی مادر به بیمارستان منتقل شد. باران پشت سرش جیغ میزد و مدام او را صدا میزد و من... داشتم هر قدر فحش بلد بودم نثار خودم میکردم که چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جلوی چشمان مادر، آنقدر فریاد کشیدم؟! به یکی از بیمارستان‌های نزدیک خودمان مادر منتقل شد و من و باران و خاله زهرا هر سه در حیاط بیمارستان، منتظر جوابی از حال مجهول مادر. _آروم باش باران جان.... حال مادرت خوب میشه. خاله زهرا داشت باران را آرام میکرد اما باران آرام نمیشد. کم مانده بود او هم غش کند و روی دستم بیافتد تا بلند فریاد بزنم : غلط کردم بابا.... سمت شانه ی چپ باران نشستم و بی هیچ حرفی سرش را سمت خودم چرخاندم. یک لحظه نگاه قرمز بارانی اش دیوانه ام کرد. من چطور توانستم چشمان قشنگ خواهرم را تا این حد خون کنم؟! دستم بالا آمد و سرش را روی شانه ام نشاند. و لبانم آهسته تکرار کرد.... _ببخشید.... دیوونه شدم..... ببخشید. حالا دیگر حتم داشتم گریه هایش بخاطر مادر نیست. شانه اش از اشک می لرزید که طاقت نیاوردم و نیم تنه ام چرخید سمتش، او را در آغوشم کشیدم. _باران! و صدای گریه اش بلندتر شد. طوری که خاله زهرا احساس کرد باید من و باران را تنها بگذارد و همین کار را هم کرد. قدم زدن را در حیاط کوچک بیمارستان، بهانه کرد و از ما جدا شد. با رفتن خاله زهرا، صدای باران به گِله بلند شد. _بهنام..... تو رو خدا.... میدونم نگران منی.... ولی... دیگه اونجوری سرم داد نکش..... میدونم اشتباه کردم.... وبی وقتی تو..... جلوی مادر.... اونجوری.... سرم فریاد زدی.... دلم میخواست همون موقع... جلوی چشمات.... بمیرم. _دور از جون..... گفتم ببخشید..... خسته بودم.... رگ دیوونگیم عود کرد. بوسه ای روی چادرش زدم و گفتم : _من تموم بدهی اون عوضی که دست روت بلند کرده رو میدم.... سرش يکدفعه از آغوشم کنده شد و سمت صورتم بالا آمد. متعجب نگاهم میکرد که ادامه دادم: _همین دیروز یه کار جدید باز بهم پیشنهاد شد.... نمیخواستم قبولش کنم... ولی بخاطر تو قبول میکنم..... اما به یه شرط. لبخندی روی لب باران نشست. _چه شرطی؟! _دیگه کار نکنی.... بشینی تو خونه.... من میتونم خرج تو و مادر رو بدم.... داره همه چی رو به راه میشه.... فقط دانشگاه، خونه... خونه، دانشگاه.... همین..... چرا و اگر و شاید و فکر کنم هم باز دیوونم میکنه... باشه؟! لبانش با ذوقی خاص به لبخند کشیده شد. _رو چشمم داداش.... هر چی تو بگی. بوسه ای روی گونه اش زدم و شرمنده گفتم: _واسه اون سیلی هم..... فوری گفت : _کدوم؟!.... چیزی یادم نمیاد..... فقط حال مادر خوب بشه دیگه از خدا چی میخوام واقعا؟!! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خاله زهرا برگشت. تو دستش دو تا آب میوه بود. یکی به من داد و یکی به باران. نشست روی همان نیمکت توی حیاط، کنار باران و گفت : _با اینکه زندگی سختی های خودشو داره ولی.... خوبه که تو این سختی هوای هم رو دارید.... گاهی فکر میکنم خوشبحال زیور.... گرچه تو زندگیش خیلی سختی کشید ولی لااقل بچه هاش هوای همو دارن و دورش هستن.... من چی؟.... دخترم که شوهرش ماموریت خورد و کلا از تهران رفت اهواز و من تنها شدم.... پسرمم که بخاطر زنش که زیاد از محله ی ما خوشش نمیاد، سمت من نمیاد.... گاهی زنگ میزنه، یه حال و احوالی میکنه ولی دلم برای دیدنش خیلی تنگ شده. آه غلیظی کشید و گفت : _اما شما ماشاالله خوب هوای همو دارید... این از خوشبختی های مادرتونه. نه من حرفی زدم نه باران. هر دو شاید فکرمان حوالی اتفاقات آنروز میچرخید. آب میوه های خاله زهرا، طعم تلخ آنروز را کمی شیرین کرد اما هنوز حال مادر چندان خوب نبود. مادر آنشب بیمارستان ماند و من و باران ناچار به خانه برگشتیم. خسته و پشیمان از عصبانیتی که کار مادر را به بیمارستان کشانده بود و خانه ای که بدجوری بهم ریخته بودم، وقتی به خانه برگشتیم، دیگر حوصله ی بازجویی از باران را نداشتم. نه شام میخواستم و نه چای.... تنها نمازم را خواندم و خوابیدم. اما فردای آنروز، مصمم شدم که پیشنهاد آوا را قبول کنم. بخاطر حال مادر و نگرانی بابت حالش، فردای انروز، اول از همه سری از مادر زدم. پرستار بخش میگفت حالش خوب است و احتمال ترخیصش زیاد. همان سر زدن از مادر، کمی از زمانم را گرفت و دیرتر از روزهای قبل به شرکت رسیدم. همین که در اتاقم را گشودم با دیدن عمو غافلگیر شدم. پشت میز نشسته بود و مقابلش.... رامش! یک لحظه حس کردم تمام وعده و وعیدهایش پوچ شد. نمیدانم چرا از فکر و خیالی که شب قبل داشتم و روی حقوق شرکت حساب کرده بودم، و گویی همه در یک لحظه پوچ شده بود، نفسم حبس شد. _به به جناب آقای فرهمند. لحن عمو طوری ابهام داشت که یقین کردم قطعا یا اخراجم یا چیزی از حرف های من با آوا به گوشش رسیده. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عده ای از زائران بیت الله الحرام خدمت امام صادق(ع) رسیدند و گفتند: 🔹در کاروان ما برخی معتقد بودند در زمان ، آخرین امام در حالی می آید که حتی یک قطره خون از دماغ کسی ریخته نمیشود!! 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ قدمی به جلو برداشتم و گفتم: _سلام.... معذرت میخوام بابت تاخیر امروزم..... مادرم دیشب کارش به بیمارستان کشید، اول یه سر به بیمارستان زدم که خیالم راحت باشه و با خیال راحت بتونم بیام شرکت. عمو در حالیکه دفتر مقابلش را ورق میزد، نیم نگاهی به من انداخت. _حالا حالش چطوره؟ _خدا رو شکر خیلی بهتره. _خدا رو شکر. چند قدمی جلوتر رفتم و مثل رامش که مقابل میز عمو ایستاده بود، با دستانی در هم قلاب شده، مقابل میز ایستادم. نیم نگاهی به رامش انداختم و گفتم: _سلام.... خوشحالم حال شما خوب شده. تنها به زور سلامی گفت و سرش را از من برگرداند. _خبببببب. خب کشیده ی عمو بند دلم را پاره کرد. ایستاد و در حالیکه برگه های روی میز را مرتب میکرد یک پاکت سمتم گرفت و گفت : _بگیرش فرهمند. _من! _بله. پاکت را گرفتم که گفت: _چطور مدیری هستی واقعا؟ و انگار رسیدیم به همان نقطه ی حساس! _چرا؟!..... اشتباهی مرتکب شدم؟! نیشخندی رو لب عمو آمد. سر بلند کرد و نگاهش صاف در چشمانم نشست. چقدر از این طرز نگاهش متنفر بودم. آنقدر خنثی که هیچ حسی را نمیشد در آن خواند. _به خودت شک داری؟! _نه... ولی وقتی شما میگید حتما یه اشتباهی ازم سر زده..... خب منم که قبلا گفته بودم که کار مدیریت برام ممکنه سخت باشه. نگاه عمو سمت رامش رفت. و من هیچی از معنای این نگاه نفهمیدم. _میبینی؟!.... این همون چیزیه که تو راه داشتم بهت میگفتم. نگاهم سمت رامش چرخید. با دلخوری سرش را از عمو و من برگرداند و عمو ادامه داد: _برای یه مدیر جوان اصلا خوب نیست کل هفته رو با یه دست کت و شلوار بیاد شرکت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
و سلام بر او که می گفت: «علی، مقیاس و میزانی است برای سنجش فطرت ها و سرشت ها، آنکه فطرتی سالم و سرشتی پاک دارد از وی نمی رنجد ولو اینکه شمشیرش بر او فرود آید و آنکه فطرتی آلوده دارد به او علاقه مند نگردد ولو اینکه احسانش کند» | شهید مرتضی مطهری❣| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از این حرف عمو غافلگیر شدم که خندید و ادامه داد: _اون پاکت یه کارت هدیه است.... یه پیش پرداخت برای مدیر شرکت، حداقل سه دست کت و شلوار میخوای.... یه ادکلن و اسپری مردانه ی مدیریتی.... و یه.... نگاه عمو سمت رامش رفت. _یه شاگرد که آوردم از شما مدیریت بیاموزه. نگاه منم سمت رامش چرخید. _ایشون؟!.... جناب فرداد... خواهش می کنم که.... و نگذاشت حرفم را بزنم. _خواهش میکنم که خواهش نکن..... اگه کاری با من داشتی بهم زنگ بزن. و عمو تا سمت در اتاق رفت که یک دفعه برگشت و گفت : _راستی.... باید در مورد حقوق و مزایات و قراردادت هم زودتر یه فکری بکنم.... شاید تو همین هفته، یه روز بیام قراردادت رو ببندم. _ممنون.... ولی من.... منتظر شنیدن ادامه ی ولی من بود و من با شرم با دست به رامش اشاره کردم. _ایشون خودشون یه پا مدیر هستن، من جسارت نمیکنم که..... با لبخندی نیمه سری تکان داد. _جسارت داشته باش.... لازمت میشه.... اون خانم هم مدیریتش به درد خودش میخوره..... فعلا شما مدیری و ایشون باید صفر تا صد کار رو از شما یاد بگیره. و دستگیره ی در را فشرد و همراه باز شدن در، جمله ی آخر را گفت : _البته اگه میخواد که شرکتش رو پس بگیره. و من گیج از این قسمت آخر کلام عمو، نگاهم بین عمو و رامش در گردش بود که در اتاق را باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من.... هاج و واج چرخیدم سمت رامش! _اینجا چه خبره واقعا؟! با حالتی قهرآمیز نشست روی کاناپه ی مقابل میز و در حالیکه یک پایش را روی دیگری می انداخت گفت : _میخوای چه خبر باشه؟!.... تو بُردی.... اول راننده ی شخصیم شدی، بعد محافظ من و بعد یهو مدیر شرکتم.... و عمدا نگاهم کرد. طعنه دار و تیز! _مبارکتون باشه جناب فرهمند. و چه تاکیدی روی ه داشت! _داری مسخره ام میکنی؟ _نه اصلا دارم تشویقت میکنم. و بعد باز برای تمسخرم، آهسته و با تامل کف زد و گفت : _اینم تشویق.... حالا من چکار باید بکنم جناب؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
« 🌸🕊» دائما طاهر باش و به حلال خویش ناظر باش و عیوب دیگران را ساتر باش با همه مهربان باش و از همه گریزان باش، یعنی با همه باش و بی همه باش...🍃 🕊¦⇠ 🌸¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
أَنتــَ فـــے قَلبـے حـُـسین :)🖤 ' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلافه از اینهمه بلایی که یکدفعه سرم آمده بود، برگشتم و نشستم ناچار پشت میزم. چنگی به موهایم زدم و زیر نگاه طعنه دار رامش گفتم: _خب.... واقعا من کاره ای نیستم.... هزاربار گفتم التماس کردم، گفتم از پس این کار بر نمیام... ولی حرف پدر شما یکیه. _بله.... میدونم.... اگه غیر این بود، باید تعجب می‌کردم.... حالا اینا رو ول کن.... من فعلا شاگردتونم.... چی امر میکنید استاد؟ _استاد؟!.... دستم انداختی!.... ولم کن بابا استاد چی؟! دست به سینه زل زد به من. _استادی دیگه... استاد دل بردن.... دل بابا و مامان منو یه جوری بردی که دیگه به منی که دخترشونم اعتماد ندارن و در عوض تو رو بیشتر از چشماشون قبول دارن. نگاهش کردم. انگار بدجوری از دستم حرصش گرفته بود اما واقعا من کاره ای نبودم. _خودت بد خراب کردی.... وقتی با اون پسره ی چلغوز دوزاری فرار کردی.... وقتی پای اشتباهت نموندی و خواستی اشتباهتو با خودکشی پاک کنی.... ثمره اش میشه این. با حرص دندون هاشو بهم سابید و گفت : _باشه... قبول.... اشتباه کردم.... خب... اصلا میخوام درستش کنم.... بگو از کجا شروع کنم؟ نفس بلندی کشیدم و از میان برگه های زیر دستم یکی را بیرون کشیدم. _از اینجا..... بگیر.... لیست برخی از محصولات آرایشی و بهداشتیه که فروش خوبی داره اما قریب یکساله که هیچ تبلیغی براش نکردید..... میخوام یک کاتالوگ تبلیغاتی حرفه ای برای پر فروش های شرکت بزنی. برگه را از من گرفت و نگاهی انداخت. _چرا آخه؟!.... اینا که فروش داره خودش! _ها همینه..... اشتباهت همینه که فکر میکنی چون فروش داره نیاز به تبلیغات نداره.... اتفاقا خود این محصولات پر فروش بهترین تبلیغ برای شرکت ماست.... چون نشون دهنده ی حُسن انتخاب مشتری نسبت به ما، از بین محصولات شرکت های دیگه است..... ثانیا اینا وقتی بدون تبلیغ فروش خوبی دارن با تبلیغات فروششون چند برابر میشه چون تازه خیلی از مشتریا متوجه میشن که پر فروش ترین محصولات ما چی هست..... ثالثا، خود کلمه ی پر فروش، بهترین تبلیغات برای برند شرکت ماست و از نظر روانشناسی اجتماعی روی بیننده اثر مثبت میذاره و این یعنی برگ برنده. _تو روانشناسی اجتماعی از کجا میدونی؟! نفسم در سینه حبس شد برای لحظاتی. _خواهرم روانشناسی اجتماعی میخونه.... یه بار برای یکی از مقاله های درسی ام از یکی از کتاباش کمک گرفتم. پوف بلندی کشید. _هیچی دیگه.... خانوادگی رو دست ندارید پس! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام روز، ما بین کارهای شرکت، حواسم به پیشنهاد آوا بود. به پولی که نیاز داشتم برای دادن تمام بدهی باران. اما.... هنوز غرورم اجازه نمیداد که خودم به آوا زنگ بزنم و پیشنهادش را بپذیرم. دعا می کردم خودش به من زنگ بزند. برای همین زنگ زدن به آوا را تا اخر ساعت کاری شرکت به تعویق انداختم و ساعت حوالی ساعت 4 و پایان کار شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد. _بله.... _سلام.... خودش بود. آوا بود که زنگ زده بود و من نگاهم بی اختیار از روی میز بلند شد و بی اختیارتر در چشمان کنجکاو رامش نشست. _چی شد؟.... گفتی فکراتو بکنی بهم میگی. از پشت میزم برخاستم و کمی از نگاه کنجکاو رامش فاصله گرفتم. _اون کافی شاپ دیروزی کجا بود؟ خندید. _آها.... حالا شد.... پس باید حرف بزنیم؟ _یه جورایی. _خوبه.... میام دنبالت. _باشه.... و قبل از حرف اضافه ای، گوشی را قطع کردم. چرخیدم سمت میزم که رامش با لحنی که خوب کنایه دار بود گفت : _این روزا از برکت شرکت من، خوب سرت شلوغ شده. برگه های روی میزم را درون کشوی میزم گذاشتم و بی انکه بخواهم جواب کنایه اش را بدهم تنها گفتم : _برای کاتالوگی که گفتم زیاد وقت نداری.... تا اخر هفته میخوامش.... باقی روزت بخیر. سمت در رفتم که گفت: _کجا؟! _ساعت کاری شرکت تمومه... دارم میرم خونه. _من چی پس؟!.... مگه راننده ی شخصی من نبودی تو؟! پاهایم ایست کرد و ذهنم باز درگیر شد. _باید برسومنت؟ با اخم نگاهم کرد. _پس چی فکر کردی؟ _باشه خب.... زودتر بیا که من جایی کار دارم باید برم. بیرون شرکت منتظر آمدن رامش بودم که آمد. و از همان جلوی در سوئیچ ماشینش را روی دستم گذاشت. متعجب نگاهش کردم که جلوتر راه افتاد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در تک تک حرکاتش یک حس غروری بود که انگار در چند دقیقه قبل، در اتاق مدیریت، نبود! پشت فرمان ماشین که نشستم، او از صندلی عقب ماشینش با صدایی بلند گفت : _فردا هم راس ساعت بیا دنبالم. یه جوری حرف می زد انگار میخواست تلافی آن چند ساعتی که در اتاق مدیریت، داشت به قول خودش شاگردی میکرد را در می آورد ! تا خود خانه حرفی نزد اما فکر نمی‌کنم بدش می آمد که بپرسد کجا می روم. چون در حین رانندگی آوا به گوشی ام زنگ زد. _الو.... کجایی پس؟ _شرکت نیستم.... خانم فرداد رو برسونم منزل اول. _وای تو داری می ری خونه ی رامش؟! _خونه شون نه.... فقط تا دم در خونه برسونم شون. _پس میام اونجا. _باشه.... گوشی را که قطع کردم، سرش را از ما بین صندلی من و شاگرد جلو آورد و گفت : _کی بود!؟ _کسی که باهاش قرار داشتم. طوری نگاهم کرد که انگار بدش نمی آمد یه مشت زیر چانه ام بزند. دیگر تا خود خانه چیزی نپرسید. رفتارش صد و هشتاد درجه با قبل فرق کرده بود. و این شاید اثرات شکسته شدن غرورش بود. ماشین رامش را در پارکینگ خانه جا زدم و سوئیچ ماشین را تحویل رامش دادم. با اخم نگاهی به من انداخت. _فردا دیر نکنی. _چشم.... با اجازه. از در خانه ی عمو که بیرون زدم، کمی از خانه فاصله گرفتم و خواستم به آوا زنگ بزنم که موبایلم زنگ خورد. ناشناس بود! _الو..... _سلام.... ممنون بابت رسوندن رامش. صدای عمو بود. فوری با سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم : _سلام..... خواهش میکنم. _واقعا پسر متعهد و خوبی هستی اما چون فعلا تا مدتی مدیر شرکت رامش هستی، دیگه نیازی نیست رامش رو خونه برسونی. _ممنون از لطفتون.... _با همون فروشگاه مخصوص نزدیک شرکت رامش هم حرف زدم.... همونی که از همونجا کت و شلوار قبلی رو خرید کردی..... حتما امروز یه سر بهشون بزن و یه سه چهار دست کت و شلوار دیگه بردار... لازمت میشه. _پس کارت شما رو چکار کنم؟ _اون دستت باشه.... با هم حساب و کتاب داریم حالا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کنار خانه ی عمو ایستادم و منتظر امدن آوا شدم. و بالاخره آمد. سمت ماشینش رفتم و بی هیچ حرفی سوار شدم. کمی نگاهم کرد و از این سکوتم کمی شاید دلخور هم شد. _علیک سلام جناب فرهمند! _من با شما هیچ سلام و علیکی ندارم. خندید. از آن خنده های حرصی. _وای که تو چه قدر رو داری پسر!.... خوبه خودت خواستی باهام حرف بزنی. _هنوزم میخوام حرف بزنم اما بحث حرف زدن جداست..... فکر نکن حالا که خواستم باهات حرف بزنم یا اصلا اومدم پیشنهادت رو قبول کنم پس یعنی شدم رفیقت و میتونی با من دخترخاله بشی..... نخیر از این خبرا نیست. سری کج کرد و باز خندید. اما اینبار نه از روی حرص.... _همین کاراته که باعث شده ازت خوشم بیاد. _بیخود.... ازم خوشت نیاد.... من مثل پسرای دور و برت نیستما.... احترامت رو حفظ کن. با غیض نگاهم کرد. _چشم جناب... امر دیگه ای هم هست... حالا ببینا.... چه نازی هم داره!.... مگه تو دختری که اینقدر ناز داری. _دختر نیستم اما هم شخصیت دارم هم غرور.... چیزی که دوزارش تو وجود پسرای دور و بر تو و رامش نیست. _واو.... چه نکته سنج!.... خب چکار کنم که نیست... فدای سرم.... اصلا تو خوب ما بد.... تو مغرور ما بی غرور... تو با شخصیت ما بی شخصیت.... تو با شعور ما بی شعور... خوب شد؟! از اینکه داشت با زبون خودش به خودش و امثال خودش ناسزا میگفت خنده ام گرفت. سرم را کمی کج کردم سمت پنجره تا لبخند ظریف نشسته روی لبانم را نبیند. _واقعا تو نوبری بابا!.... خوبه حالا یه راننده ی شخصی بیشتر نبودی که شوهرعمه ی بنده دستت رو گرفت. _هر کی بودم و هستم ویژگی رفتاریم اینه.... نمی خوای محافظت نمیشم... یادت باشه تو پیشنهاد دادی... تو اومدی دنبالم که محافظت باشم. کلافه و عصبی بلند فریاد کشید. _اَه خیلی خب بابا.... من بودم التماست کردم خوبه؟! راضی شدی؟!... چته تو واقعا؟!.... چقدر میخوای منو بکوبی؟! چی گیرت میاد؟! _شماها چی گیرتون میاد که ما رو می کوبید؟! یک لحظه چهارچشمی نگاهم کرد. _من کوبیدم تو رو؟!! ... تویی که همش طاقچه بالا میذاری.... من فقط بهت یه پیشنهاد کاری دادم. با خونسردی جوابش را دادم: _نترس حالا وقتش که برسه چنان منم منم می کنی که گوش فلک کر بشه! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلافه شد از دستم. _وای دیوونه ام کردی.... حالا چی میخواستی بگی که بخاطرش اینهمه حرف بارم کردی. نفس پری کشیدم. _میخوام پیشنهادت رو قبول کنم. نگاهم کرد و نگاه من به خیابان بود. _چه عجب!.... آقا افتخار دادن.... _شرط دارم ولی.... _شرط؟!.... چه شرطی؟! _من هر وقت که ببینم نمیتونم با شرایطی که تو برام ساختی کنار بیام، یه دقیقه هم تو خونت نمی مونم.... پولتم تو سه ماه بهت بر میگردونم. سکوت کرد. سکوتش آنقدر طولانی شد که مجبور شدم نگاهش کنم. عصبی به نظر می رسید. آنقدر که مجبور شدم بپرسم: _چی شد؟! _چی شد؟!.... تو واقعا داری منو خر فرض می کنی؟!... پول سه ماه خقوقت رو یه جا بهت بدم بعد تو سر هیچ و پوچ بهت بر بخوره و منو تنها توی اون خونه بذاری بری و من بمونم و باز با تهدیدهای نوید؟! _اولا خاطرم هست که آخرین پیشنهادی که گفتی پول دوماه حقوق رو قرار شد یه جا بدی که بدهی 100 میلیونی ام رو تسویه کنم.... صدایش بالا رفت. _خب بابا.... دو ماه. _ثانیا شرایط رو تو می سازی نه من.... من فقط دارم می گم که اگر معذب شدم نگی چرا رفتم. _نگران نباش.... شرایط رو طوری می سازم که بمونی. طوری با حرص روی تک تک کلمات حرفش پافشاری کرد که گویی خوب لجش را در آورده بودم. حالا فقط می ماند گرفتن پول و.... _خب کی بهم پولو میدی؟ _چکش رو برات مینویسم فردا بری بگیری ولی تو هم باید یه چک ضمانت بهم بدی.... اومدی من 100 میلیون بهت دادم و تو غیبت زد. پوزخندی زدم. _پس هنوز منو نشناختی. _خب نشناختم.... مگه چند وقته می شناسمت؟ نیم نگاهی به او انداختم. _پس چطور میگی خیلی به من اعتماد داری؟!.... این بود اعتمادت! کشید گوشه ی خیابان و چرخید سمت من. _می شه بگی من دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم؟!.... یعنی از تک تک حرفام یه چیزی در میاری و می کوبی منو؟!.... یعنی گرفتن چک بابت تضمین رو هم می خوای ازم بگیری؟ من هم کمی سمتش چرخیدم. _خب من از کجا چک بیارم اصلا؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🌸✨ » «‌‌‌‌اِلٰهی‌ما‌اَقْرَبَك‌مِنّی‌و‌اَبْعَدنی‌عَنك‌» خدایا! تو‌چہ‌اندازه‌بہ‌من‌نزدیڪی ومن‌تا‌چہ‌حد‌از‌تو‌دورم ✨¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش را از من گرفت. مسیر نگاهش سمت خیابان رفت. _ سفته می دم امضا کنی. چاره ای نبود. حق با آوا بود. نمی شد که بی هیچ ضمانتی از من، 100 میلیون به من بدهد. سکوت من و او کمی طولانی شد. باز نگاهم کرد. _چی شد؟!.... قبوله یا نه؟ ناچار بودم اما نمیخواستم آوا متوجه ی این اجبار شود. باید باران را از شر بدهی و قرضی که برای عمل قلب مادر کرده بود، نجات می دادم. نفس پری کشیدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم : _قبوله..... حس لبخند نشسته روی لبش، کمی دلشوره به تپش های قلبم افزود. _پس الان چک رو برات مینویسم.... فردا میتونی نقدش کنی..... اما... و انگار دلشوره ام تعبیر شد. همان اما.... نگاهم بی اختیار سمتش چرخید. با همان لبخندی که حدس زده بودم روی لبش است، نگاه تیزش را به من دوخت. _از امشب میای خونه ی من..... حس کردم باز مضطرب شدم. حس اینکه همه ی این ها یک نقشه بیشتر نباشد.... داشت مرا دلواپس می کرد. اما چاره چه بود؟! سینه ام را از نفس خالی کردم و گفتم : _باشه.... قبلش باید به مادرم بگم. _بگو.... مسئله ای نیست. گوشی ام را از جیب کتم در آوردم و باز بهانه ی دیگری یادم آمد. _کمی خرید هم دارم. _خرید؟! _باید چند دست کت و شلوار بخرم.... دستور آقای فرداده.... گفتن امروز از برند مخصوص شرکت خودش خرید کنم. دوباره فرمان را چرخاند و راه افتاد. _اونم نگران نباش.... می برمت. و راه افتاد. و من شماره ی خانه را گرفتم. مادر هنوز بیمارستان بود ولی باران قطعا باید خانه بود. و همین که صدایش از آن سوی خط آمد خیالم راحت شد که سر قولی که به من داده است، مانده. _الو.... _سلام..... _بهنام؟... کجایی؟... چرا نمیای خونه؟ _کار دارم من از امشب شبا هم یه کار پیدا کردم، ولی خبر خوب اینکه بدهی 100 میلیونی رو فردا میدم. صدای فریاد شادی اش تمام خستگی ام را رفع کرد. _وای بهنام!.... راست میگی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _من تا بحال بهت وعده ی دروغ دادم؟ _قربون داداش گلم برم.... ممنونم ازت بهنام. _از حال مامان خبر داری؟ _آره خدا رو شکر بهتره... دکترش گفت فردا مرخص میشه. چیزی می خواستم بگویم که کلمات از زبانم فرار می کرد اما عذاب وجدانش نمی گذاشت که ساده از آن بگذرم. _خب..... چه خوب.... فقط.... میمونه.... یه چیز..... باران تیز تر از آن بود که فکر می کردم. شاید هم من مقصر بودم.... من که فراموش کردم باران خواهر دوقلوی من است و گاهی حتی بهتر از خود من، احساساتم را نگفته می خواند. _می دونم چی میخوای بگی بهنام.... اون سیلی.... یک نوازش دست برادرانه بود... میدونم که برای من و مادر چیزی کم نذاشتی و نمی ذاری.... من شرمنده ام که اذیتت کردم. کلافه چنگی به موهایم زدم و آهسته زمزمه کردم: _الهی بهنام فدات بشه... نگوووو. و احساس کردم با همان جمله ای که آهسته از زبانم گفته شد، آوا نیمچه لبخندی زد. _حالا بعدا باهم حرف می زنیم.... من الان سرم شلوغه. _باشه برو.... مراقب خودت باش. گوشی ام را که درون کتم گذاشتم، آوا پرسید: _ازدواج کردی؟ _نه... چطور؟! _احساس کردم یه طور خاصی با یه خانم حرف زدی.... _چطور مثلا؟! _خیلی با احساس.... آروم.... از تو بعید بود! سکوت کردم در مقابل اینهمه فضولی اش و گفتم : _یادت که نرفته..... اول خرید دارم. _بله جناب فرهمند. طوری با طعنه گفت « جناب فرهمند » که کامل مشخص بود بدجوری از دست اوامرم حرصی شده است. دستم را لبه پنجره ی ماشین گذاشتم و از شدت خستگی چند ثانیه ای با ماساژ خطوط پیشانی ام، چشم بستم به روی این زندگی پر مشغله و دغدغه. تازه میان آنهمه جر و بحث لفظی ، بعد از آن سکوت چند دقیقه ای یادم آمد ماشینم را نزدیک شرکت پارک کرده ام. _ماشینم چی میشه؟ باید بیارمش. _کجاست؟ _نزدیک شرکت. _برسیم خونه سوئیچ ماشینت رو بده بدم سرایدار خونه ام بره بیارتش. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 🌸✨» خدا گفت بنده ی من باوجود من چرا غمگین و نگرانی؟! 🌸¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•