eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ما را کسی شناخت که با عـشق آشناست ؛ تاریخ ما ادامه‌ی تاریخ کربلاست ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
: شرمندہ ام از این ڪه یڪ جان بیشتـر ندارم تا در راہ ولی عصــر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای فـــدا ڪنم . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۳۵سال بی‌خوابی جانباز دفاع مقدس 🔹‌غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمان‌های متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بی‌خوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانه‌روز بیدار است. 🔹️او می‌گوید خلسه تنها راه درمان خستگی‌اش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر ‏هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را ‏می‌خوانم که از گردن به پایین سبک می‌شود و احساسشان نمی‌کنم». 🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار می‌گیرند و تلقین‌پذیری انسان افزایش می‌یابد. جانبازان شیمیایی جانبازان قطع نخاعی جانبازان مغز واعصاب همه همرزمان وهمسنگران شهیدان🌹🌹🌹🌹🌹 برای سلامتی وشفای عاجل وآرامش فکر وروح وقلب این عزیزان صلوات محمدی 💚 برای صبر دل خانواده هاشون وآرامششون هم صلوات محمدی 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیوگرافی شهید جهاد عماد مغنیه،چهارمین از خانواده مغنیه می باشد. وی یک. و یک با نام های «فاطمه و مصطفی»دارد. وی تحصیلات عالیه را در رشته در دانشگاه آمریکایی یکی از بهترین دانشگاه های ها در خاورمیانه شروع کرد. تنها یک درس باقی مانده بود تا مدرکش را بگیرد که به درجه رفیع نائل شد. درطول سال های جنگ داخلی ، توانست به کمک و سوریه زیر ساخت های را بدست گیرد وپایگاه مهمی در آنجا دایر کند. مسئول اول پایگاه شهید جهاد مغنیه ،پسر بود و مسئول دوم نیز «سمیر قنطار» است که در سال 2008در توافق تبادل اسرا،میان و حزب الله آزاد شد. شهید رفیق فرمانده حزب_الله 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برخاست و همراه چک سمتم آمد. چک را روی میزم گذاشت و گفت : _پس حالا که اهل این نامردی ها نیستی.... چک مال توئه.... حقوق دو ماه کارت تو شرکته.... شرکت هم که مال منه و تو قول دادی وقتی همه ی کارها رو یادم دادی از اینجا می ری.... باشه؟ سکوت کردم که سری کج کرد. _ببین این سکوتت یعنی نمی خوای شرکتم رو پس بدی ها.... چک و بگیر و قول بده.... بدون قبول کردن چک، حرفت و قولت رو قبول نمی کنم. پنچه ی دستم را روی چک گذاشتم و آن را سمت خودم کشیدم. _قبوله.... لبخند مطمئنی زد. _خوبه..... چمدونت رو ببند جناب فرهمند.... پس فردا پرواز داریم. با حرفهای رامش، مجبور شدم چک را به حساب خودم بریزم و مبلغی برای باران و مادر در نبودم، بدست شان بدهم. مقداری از پول را هم برای خودم یک چمدان مناسب خریدم و لباس مناسب خانگی و حتی یک کاپشن خوب و نو .... چون هوای پاییز بود و می دانستم که کره جنوبی آب و هوای پاییزی سردی دارد.... و چند دست تیشرت و شلوار ورزشی.... کت و شلوار و کفش هایم را برداشتم و چمدان را بستم. همه چیز برای این سفر آماده بود. سفری که با بدرقه ی خود جناب فرداد تا فرودگاه رقم خورد. همین که سوار هواپیما شدم، دلم لحظه ای گرفت. این اولین دوره ی دوری من از مادر و باران بود..... کمی نگران بودم شاید بی دلیل. نشستم روی صندلی ام کنار پنجره که رامش گفت : _می شه من کنار پنجره بشینم؟ _بله حتما..... جایمان را باهم عوض کردیم و او نشست کنار پنجره که گفتم : _اولین باره به کشور کره جنوبی سفر می کنی؟ _نه.... چندین بار رفتم.... تمام شهر سئول رو می شناسم..... حتی هتلی که قراره بریم رو هم می شناسم. _خوبه... پس یه راهنمای کار بلد هستی. خندید و از پنجره به بیرون خیره شد. _خیلی کار بلد.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر 🌺خــدایـا دفتر امروز را با 🌼نام و یادت می گشایم 🌸یــاریــم کـــن تـــا 🌺دلـــی را شـــاد کنــم 🌼به پاس شکرانه بیداریم 🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو 🌺دست افتاده ای رابگیرم 🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سفر به سئول با پروازهای مستقیم از ایران صورت نمی گیرد. ما در استانبول ترکیه توقف داشتیم و با پرواز ترکیش ترکیه به مقصد سئول حرکت کردیم. سه ساعت پرواز تا ترکیه و 10 ساعت و نیم تا سئول، 13 ساعت و نیم پرواز را رقم زد. خسته کننده بود. اما خوبی این پرواز این بود که چون شب ساعت 9 شب از فرودگاه امام خمینی به مقصد استانبول حرکت کردیم. ساعت 12 شب به استانبول رسیدیم و ساعت 30: 12 از استانبول به مقصد سئول و بیشتر راه را با خوابی که کم و بیش چشمانمان را فرا می گرفت، طی شد. ساعت 11 به سئول رسیدیم. و تا از فرودگاه اینچئون سئول خارج شدیم و به هتل رسیدیم ساعت 12 ظهر شد. خسته بودیم از این پرواز طولانی و تا گرفتن اتاق هایمان اول به رستوران هتل رفتیم. میز سلف هتل غذاهایی داشت که حالم را به هم می زد. خرچنگ و صدف و هشت پا.... تنها چیز هایی که می دانستم می توانم بخورم، ماهی بود و نودل و البته کمی کیم چی کره ای.... مقدار سیب زمینی سرخ کرده و کاهو کنار غذا. وقتی سر میزی که رامش نشسته بود، برگشتم با دیدن غذاهایی که انتخاب کرده بودم، خندید. و من بی هیچ حرفی از سمت او گفتم : _اینا چیه اینا می خورن.... باز خدا رو شکر، به چین سفر نکردیم.... وگرنه چه چندش هایی که نداشتن! _قرار ملاقات با اون شرکت کره ای رو فردا بزارم؟ _آره فردا خوبه.... سیم کارت کره ای از کجا بخریم؟ _می خرم.... تو هم می خوای؟ _آره یکی بگیر لازم شد شاید. _نمی خوای از این سوپ ساده ی کره ای امتحان کنی؟ نگاهی به کاسه ی سوپی که روی سینی جلوی روی رامش بود انداختم. کل کاسه ی چینی آب بود و چند برگ نازک سبزیجات و چند حلقه ی نازک هویج! _این الان سوپه؟!.... یا خدا !... اینا چیه می خورن!.... همش آب خالیه که! رامش بلند بلند خندید. _خیلی خوشمزه است ولی... نمی خوای؟ _نه بابا حالم بد شد.... باید برم یه چند تا چیپس و ماست بگیرم که لااقل از گرسنگی نمی رم اینجا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
عاشق بود❤️ چند روز آخر اقامتش در دمشق ،مڪرر به زیارت حضرت رقیه می‌رفت🌹 شب آخر،چند ساعت قبل از آن انفجار هم به زیارت حضرت رقیه رفته بود💔 شاید هم حاجت بیست و چند ساله‌اش را از دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام) گرفت در همان روزهای شهادت حضرت رقیه ، شد🕊 ✌️🌺 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن . ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام داشت. تاکید بسیار زیادی بر خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت. میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه . 📌حفظ قرآن شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد 🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهید عباس بابایی: اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت و فامیلت را که چیزی نداره یا کسی که بیچاره است را از بیچارگی نجات بده «سالروز شهادت 15مرداد شهید عباس بابایی» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گم میشوم میان هایم... و محو نگاهت که مشتاقانه را به انتظار نشسته ای... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شهید همت:با کفر سر میز مذاکره نشستن ذلت است... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💛🌻 ‌گرگفتم‌ڪہ‌خوشبختم‌درعالم‌،‌عِلتےدارد.. ڪہ‌دل‌با‌حُبِّ‌آقا‌؎‌خراسان‌قیمتےدارد..! 💛¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|دنیای‌تارِچشم‌مراپُرزِنورڪن •|عَجِّل‌عَلےٰظُهورِکَ‌آقاظهورڪن♥️ ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 💍| پیامبر اڪرم‏: . ﻟﺒـ💕ﺨﻨﺪ ﻫﺎے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے🖐🏻🌱 ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فے ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ...😌♥️ 📕ڪﺎفے ﺝ۵ ﺹ۵۶۹ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بعد از ناهار در رستوران با غذاهای عجیب و غریبش، کارت اتاق هایمان را گرفتیم. هر اتاق با یک کارت و یک رمز شخصی باز می شد. این هم رامش به من یاد داد و من اولین بار بود که همچین چیزی می دیدم. جالب بود! چمدانم را کنار راهروی ورودی گذاشتم و نگاهم در اتاق چرخید. یک اتاق 15 متری شاید.... یک ضلع اتاق سرتاسر پنجره بود رو به نمای شهر! و روی ضلع دیگر دیوار اتاق، یک ال ای دی نصب شده. و تخت خوابی دونفره که وسط اتاق بود و آشپزخانه ای کوچک با یخچالی پر شده از خوراکی. اما از همه قشنگ تر، کنار پنجره ی سرتاسری و بزرگ اتاق یک میز گرد به همراه دو صندلی چوبی ، رو به نمای شهر قرار داشت. در راهروی ورودی هم حمام و دستشویی سرهمی بود که یک توالت فرنگی داشت و انتهای آن حمامی که با دیوارهای شیشه‌ای از فضای دستشویی مجزا شده بود. ایستادم کنار همان راهروی ورودی که رامش که هنوز جلوی در ایستاده بود گفت : _همه چی تکمیله؟.... من برم؟ _آره.... تا خواست در اتاق را ببندد، چیزی یادم آمد. _راستی.... در را باز گشود و نگاهم کرد. _چی شده؟ با جدیت نگاهش کردم. _ما باهم اومدیم... هر جایی خواستی بری بهم می گی.... اوکی؟ لبخند کجی زد: _اوکی جناب مدیر. _امروز رو استراحت کن.... بعد از ظهر یا شب می ریم سیم کارت می خریم و قرار فردا رو می ذاریم. سری تکان داد. _چشم..... _فکر نکن این چشم گفتن هاتو باور می کنم.... حواسم بهت هست. حلقه های چشمانش را بالا داد. _خب حالا.... و این بار در را بست و رفت. بعد از رفتنش، چمدانم را باز کردم و یک دوش گرفتم. و بعد از خستگی مثل یک جنازه افتادم روی تخت و اصلا زمین و زمان را از یاد بردم. چنان خسته بودم که پاک یادم رفت، باید مراقب آن دختر چشم سفید باشم که باز دردسری درست نکند. اما خستگی هم از خاطرم همه چیز را محو کرد و هم توانی برایم نگذاشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بادلی آرام وقلبی مطمئن.. آقاجانم سیدعلی.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر 🌺خــدایـا دفتر امروز را با 🌼نام و یادت می گشایم 🌸یــاریــم کـــن تـــا 🌺دلـــی را شـــاد کنــم 🌼به پاس شکرانه بیداریم 🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو 🌺دست افتاده ای رابگیرم 🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
◇°.. فکر میکردم قوی ترین مرد جهانم 💪 تا اینکه خمینی را شناختم ... ! ✨ 🥊بوکسور ، محمدعلی کلی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿 فریب شیطان در بهار جوانی! امام خمینی رحمت الله علیه: ⭕️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است. انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است‏... 📚 شرح ، صفحه 273 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام‌علیڪ‌یابقیة‌اللھ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو به ما یاد دادی می شود دست خالی جنگید⚔! می‌شود یک نفر دنیا'🌏' را تکان⚡️ بدهد... ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ وقتی از خواب بیدار شدم، همه چیز را از یاد برده بودم. زمان و مکان و ساعت و همه چیز..... روی تخت نشستم و نگاهم چند ثانیه ای گیج به اطراف چرخید. تازه به یاد آوردم که در هتل هستم. از روی تخت پایین آمدم و دستی به سر و صورتم کشیدم. هوا کاملا تاریک شده بود. تا خواستم کتری برقی را روشن کنم، چند ضربه به در اتاق خورد. از چشمی در رامش را دیدم و در را باز کردم. _سلام.... _وای چشماشو ببین... چقدر خوابیدی؟! _مگه شما نخوابیدی؟ _نه.... خوابم نبرد.... رفتم تا سیم کارت بگیرم..... همان چند کلمه ی آخر را شنیدم و با عصبانیت فریاد کشیدم. _نگفتم با من باید بری؟ _می ذاری بگم ادامه ی حرفمو؟ _نه نمی ذارم.... اگه بخوای سر خود بلند بشی و چون دفعه ی اولت نیست هر جا خواستی بری.... بهم بگو تا همین الان زنگ بزنم به جناب فرداد و با یه بلیط هواپیما برت گردونم تهران. با دلخوری سرش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند گفت : _رفتم تا فقط از پذیرش هتل بپرسم از کجا سیم کارت بگیرم.... همین. چپ چپ نگاهش کردم. _یعنی از هتل بیرون نرفتی؟ _نخیر.... شما شش ماهه تشریف داری.... اصلا نمی ذاری آدم حرفشو بزنه. با لبخندی نامحسوس گفتم: _خوبه حالا سابقه ی سرکار در فرار و قال گذاشتن رو دیدم..... من اگه شش ماهه که هیچ اصلا سه ماهه به دنیا اومدم، شما هم کلا فراری به دنیا اومدی. با دلخوری نگاهم کرد. _کنایه ی بدی زدی ها. هنوز عصبی بودم که با همان لحن جوابش را دادم: _کم حرصم ندادی شما..... هنوز یادمه چطور زدی فرق سرمو شکستی که با اون پسره ی عوضی فرار کنی.... آخرشم خودت رسیدی به اینکه اون پسره به دردت نمی خوره. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............