eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 این پسره ی دو متر ریشی، بالاخره مجبورم کرد که سر قولم بمانم. اسمم را برای سفر زیارتی با کاروان بسیج مسجد نوشت و بهار هم همراه ما شد. حالا نوبت او بود انگار، که به من، از ته دل بخندد. مخصوصا با آن چادری که بزور میتونستم روی سرم نگهش دارم. می‌دانستم که به من خواهد خندید اما درست همان روزی که چمدان به دست، با آن چادری که فقط از طریق کش پشت سرم، روی سرم مانده بود، از پله ها پایین آمدم، نگاه مستانه و بهار و حتی محمد جواد هم جلب من شد. فکر میکردم هر لحظه ممکن است صدای بلند خنده هایشان را بشنوم اما وقتی پایین پله ها رسیدم و چمدانم را زمین گذاشتم، بهار با لبخند سراغم امد. _ماشالله چه خوشگل شدی خانم! _مسخره ام نکن بهار.... این دو متر پارچه چیه ازم آویزون شده! مستانه هم طرف بهار را گرفت. _بهت میاد دلارام جان.... التماس دعا دارم ازت دخترم. _از من!! مستانه با مهربانی سر خم کرد. _آره عزیزم.... از بهار شنیدم تا حالا مشهد نرفتی. _نشد برم. _پس منو دعا کن. نمی‌دانم مسخره ام می‌کرد یا جدی میگفت. همان موقع محمد جواد از جا برخاست و گفت: _خب بریم که دیر شد. نگاه بهار با نگرانی خاصی سمت مستانه رفت. _مامان.... هنوز دیر نشده.... با ما بیا.... اتوبوس جا داره. _نه عزیزم.... من باید آخر ماه کتابم رو بدم برای انتشارات.... باید تا آخر ماه تمومش کنم ولی هنوز به نصفه هم نرسیده. بهار آهی کشید و محمد جواد گفت : _پس دیگه سفارش نکنم.... نشینی گریه کنی مامان جان.... قرص های قلبت رو به موقع میخوری ها. مستانه تنها لبخندی زد و سینی قرآن و کاسه ی آب را برداشت و بدرقه مان کرد. تا جلوی در که رفتیم، ایستاد. هر سه ی ما را از زیر قرآن رد کرد و گفت: _برید به سلامت.... التماس دعا. محمد جواد، پیشانی مادرش را بوسید و خم شد بوسه ای به دست مادرش زد. و من نمی‌دانم چرا از دیدن همین حرکت ساده ی او، قلبم لرزید. کاش مادر داشتم! اشکی به آنکه کسی ببیند در چشمم نشست و نوبت بهار شد. او مستانه را در آغوش گرفت و باز مادر و دختر، چند ثانیه ای در آغوش هم ماندند، تا بهار گفت: _موبایلت دم دست باشه که هر چند ساعت زنگ بزنم برنداری، دق میکنم. مستانه با خنده ای بی صدا گونه ی بهار را بوسید. _بر میدارم عزیزم. و نگاه مستانه سمت من آمد و نمیدانم جی در چشمانم دید که، خودش جلو آمد و مرا بی هیچ حرفی در آغوش گرفت. آهسته زیر گوشم زمزمه کرد. _یادت نره.... واسم دعا کن. آغوشش چقدر آرامش داشت. درست مثل مادرم بود. مهربان و صمیمی. خودم را از آغوشش جدا کردم و گفتم : _باشه. _برید به سلامت. تا جلوی در رفتیم و کاسه آبی که در دست مستانه بود پشت سرمان ریخته شد. و اینگونه سفر به یاد ماندنی من به مشهد، آغاز همه چیز شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سفر به سئول با پروازهای مستقیم از ایران صورت نمی گیرد. ما در استانبول ترکیه توقف داشتیم و با پرواز ترکیش ترکیه به مقصد سئول حرکت کردیم. سه ساعت پرواز تا ترکیه و 10 ساعت و نیم تا سئول، 13 ساعت و نیم پرواز را رقم زد. خسته کننده بود. اما خوبی این پرواز این بود که چون شب ساعت 9 شب از فرودگاه امام خمینی به مقصد استانبول حرکت کردیم. ساعت 12 شب به استانبول رسیدیم و ساعت 30: 12 از استانبول به مقصد سئول و بیشتر راه را با خوابی که کم و بیش چشمانمان را فرا می گرفت، طی شد. ساعت 11 به سئول رسیدیم. و تا از فرودگاه اینچئون سئول خارج شدیم و به هتل رسیدیم ساعت 12 ظهر شد. خسته بودیم از این پرواز طولانی و تا گرفتن اتاق هایمان اول به رستوران هتل رفتیم. میز سلف هتل غذاهایی داشت که حالم را به هم می زد. خرچنگ و صدف و هشت پا.... تنها چیز هایی که می دانستم می توانم بخورم، ماهی بود و نودل و البته کمی کیم چی کره ای.... مقدار سیب زمینی سرخ کرده و کاهو کنار غذا. وقتی سر میزی که رامش نشسته بود، برگشتم با دیدن غذاهایی که انتخاب کرده بودم، خندید. و من بی هیچ حرفی از سمت او گفتم : _اینا چیه اینا می خورن.... باز خدا رو شکر، به چین سفر نکردیم.... وگرنه چه چندش هایی که نداشتن! _قرار ملاقات با اون شرکت کره ای رو فردا بزارم؟ _آره فردا خوبه.... سیم کارت کره ای از کجا بخریم؟ _می خرم.... تو هم می خوای؟ _آره یکی بگیر لازم شد شاید. _نمی خوای از این سوپ ساده ی کره ای امتحان کنی؟ نگاهی به کاسه ی سوپی که روی سینی جلوی روی رامش بود انداختم. کل کاسه ی چینی آب بود و چند برگ نازک سبزیجات و چند حلقه ی نازک هویج! _این الان سوپه؟!.... یا خدا !... اینا چیه می خورن!.... همش آب خالیه که! رامش بلند بلند خندید. _خیلی خوشمزه است ولی... نمی خوای؟ _نه بابا حالم بد شد.... باید برم یه چند تا چیپس و ماست بگیرم که لااقل از گرسنگی نمی رم اینجا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............