#پارت26
قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند.
شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند.
"حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد."
مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخافتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم."
پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
–کجا میری؟
ــ میام.
از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.
نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
– من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی،
روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره.
گره ایی به ابروهایم انداختم و گفتم:
–نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟
ــ کلا گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
–خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم.
ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت:
–حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون.
لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود:
–هر چیزی آدابی دارد.
لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.
همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند.
مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت:
–دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.
اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند.
با صدای مامان از افکارم بیرون امدم.
برای شام صدایم میزد.
گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
– خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرارو خواستگاری رو بزاریم.
وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم.
منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد.
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
–سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
–نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهایش رابالا داد وگفت:
–حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کردو رو به مامانم گفت:
–سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده ی بلندی کردو گفت:
–به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید.
"الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما."
شیرین خانم آهی کشیدو گفت:
–مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهر خندی زدم و گفتم:
–با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازیم کردو گفت:
–منظور؟
"اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد."
نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم:
–بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:
–کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد.
بعد از رفتن شیرین خانم.
به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود.
آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛
#پارت26
در حال آماده شدن بودم که امیر محسن وارد اتاق شد.
–میری خونهی امینه؟
–آره، برم یه کمم قدم بزنم حالم بهتر بشه، داغونم.
بعد کلافه روی تخت کنارش نشستم.
– امیر محسن، تو بگو.
واقعا من چه گناهی کردم که برای داشتن یه زندگی مستقل که حق هر آدمی هست باید اینقدر کوچیک بشم؟
این همه دعا، این همه نذر و نیاز. اصلا انگار نه انگار. به هر کی میرسم میگم برام دعا کنه، حالا اصلا من گناهکار، من آدم بد. اونا چی؟ یعنی از دعای این همه آدم خدا حتی صدای یه نفرشون رو هم نمیشنوه؟ این همه سال از زندگیم از دست رفت.
–اینا لطف خداست. یعنی چی عمرت از دست رفته؟ آدمی تحت مدیرت خدا باشه، نمیشه که چیزی رو از دست بده. تازه کلی چیز به دست آوردی.
حالا اگر دعات برآورده نشده همش نور شده واست ذخیره شده که وقتی بری اون دنیا کلی به دردت میخوره. تو همش در حال به دست آوردن هستی. خیلیها مثل تو بودن و هستن و خواهند بود. قرار نیست تو هر چی از خدا خواستی که بزاره کف دستت، اونم چون مثلا به همه داده باید به تو هم بده، تو فقط دعات رو بکن دیگه دادن ندادنش رو بزار به عهدهی خودش.
با این حرفش یک لحظه یاد چشمهایش افتادم. من تا به حال ندیده بودم که امیر محسن حتی یک بار به خاطر شرایطش از خدا گله کند یا از خودش ضعف نشان بدهد. امیر محسن دستش را روی تخت سُر داد و دستم را پیدا کرد. شروع به نوازشش کرد و گفت:
–اصلا تا حالا فکر کردی برای چی آفریده شدی؟
اخم کردم.
–برای این که بدبختی بکشیم بعد اون دنیا آیا بریم بهشت یا نریم. امیر محسن لبخند زد.
–نه اتفاقا، ما آفریده شدیم که از زندگیمون لذت ببریم. حالا نمیدونم تو چرا نمیخوای از زندگیت استفاده کنی و چسبیدی به چیزی که شاید خدا فعلا یا هیچوقت بهت نده. اُسوه یقهی هیچ کس رو نگیر حتی خدا. یادته اون موقع که تازه دانشگاه رفته بودی بهت گفتم دختر باید زود ازدواج کنه، گفتی نه فعلا میخوام جوونی کنم.
خدا جوونی کردن رو دوست نداره. خدا میگه درست لذت ببر، میخواد راه درست لذت بردن رو بهمون نشون بده، ولی خب گاهی ماها گیراییمون خیلی پایینه، کند ذهنیم، واسه همین خدا بارها ازمون امتحان میگیره تا بالاخره قبول شیم.
–نه بابا جوونی چیه، اون موقعها فکر رامین نمیذاشت به ازدواج با کس دیگه فکر کنم اونم که جا زد.
– یعنی حق انتخاب نداشتی؟ تو میتونستی بهش بگی اگه تو نمیتونی خانوادت رو راضی کنی، منم نمیتونم فرصتهام رو از دست بدم. میدونم حرفم تلخه، ولی الانم مقصر دونستن اون اشتباهه.
حق به جانب گفتم:
– به فرض که من فرصتهام رو از دست دادم و اصلا جوونی کردم. پس اون دوستم چی که میگه تا حالا یه خواستگارم نداشته. ازدواج کردن حق هر کسیه، خدا این حق رو از ما دریغ کرده.
–کدوم دوستت؟ صدف خانم؟
–نه، صدف خواستگار زیاد داره. فرشته رو میگم. یکی از دوستهای هم دانشگاهیم بود.
–حتی اگه خواستگاری هم نباشه، در حال حاضر چه تو چه اون دارید بدبخت بودن رو انتخاب میکنید. وقتی شادی هست، امید و شکر خدا هست چرا ناامیدی و بدبختی رو انتخاب میکنید؟ اگه خدا حق ازدواج رو از شما گرفته پس اون کسی که با نقص عضو به دنیا میاد چی بگه؟ یا اون جانبازی که از شانزده سالگی روی تخت افتاده و چشمش فقط سقف رو میبینه چی بگه؟ پس یعنی خدا حق راه رفتن دیدن، شنیدن و غیره رو از اونا گرفته و بهشون ظلم کرده؟ دعاشون رو نمیشنوه؟ بهشون اهمیت نمیده؟
–وای! واقعا اونا چهطور زندگی میکنن؟
–کسی که بخشهای فوق عقلانیش رو فعال کنه فقدانهای زندگیش براش آرامش میاره. تازه شادتر زندگیش رو ادامه میده. این یه سیستمه، وارد سیستم که بشی اتوماتیک وار با هر فقدانی اصلا آرامشت بهم نمیخوره. بعد بلند شد و خودش را به کنار پنجره رساند و به آسمان زل زد.
به تاج تخت تکیه دادم.
"امیر محسن معمولا زیاد از پشت پنجره آسمان را نگاه میکند، جوری که انگار چیزی میبیند. "
–یه وقتایی خدا یه چیزایی رو بهمون نمیده به هزار و یک دلیل. این که چرا نمیده اصلا مهم نیست. مهم اینه که یه چیزایی از ما پیش خودش نگه داشته، این خیلی با ارزشه اُسوه، این باعث افتخار هر بندهایی باید باشه. چون ما رو لایق دونسته و یه چیزی از ما گرفته، با این جز و فزع ممکنه بهش بر بخوره و دیگه نخواد و پرت کن رومون و بگه بگیرش تو لایق نبودی. نگران چیزایی که ازمون گرفته نباش بهترش رو پسمون میده. خدا اونقدر با محبته که برای تحمل سختی تمام انتخابهای اشتباهمون بهمون اجر میده.
آهی کشیدم و گفتم:
–چرا محبتهای خدا اینجوریه؟ فقط در حال دق دادن ملته.
–خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه.
لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد:
–محبتهاش همیشگی و طولانیه، اون هر لحظه به بندههاش محبت میکنه، هر لحظه. فقط باید با چشم باز نگاه کرد.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت26
جواب سلامشو دادیم ... عمه سینی آش رو داد دست حسام و گفت :
_خسته نباشی پسرم . این برادرزاده های من صاحبخونه اند ... مهمون کجا بود؟
_ اون که بـــله! همین چیزا رو بهشون میگین که ..
ساناز قاشق توی دستش رو روی هوا تکون داد و گفت :
که چی مثال ؟؟
_ هیچی بابا ! که نگفتم من .
_عجبا ! الهام این نگفت که ؟
_ من که نشنیدم . توام گوشات لهجه داره ها !
کار همیشگیمون این بود که ساناز رو بذاریم سرکار ! اصلا دور هم جمع شدنمون بدون ساناز لطفی نداشت که .
حسام که آش ها رو پخش کرد ما هم هر کدوم سهم خودمون رو برداشتیم و رفتیم خونمون واسه ناهار .
توی راه پله ساناز گفت :
راستی الی از رئیس پرروتون چه خبر ؟
تعجب کردم ! همین امروز که من به این نتیجه رسیدم نبوی پررواه اینم باید این سوال رو بپرسه
_ تو از کجا میدونی پررواه حالا ؟
_ وا ! یادت رفته قضیه فلش و عکس و اینا رو ؟
واقعا یادم رفته بود ! این دختره هم بعضی وقتها خوب یادآوری هایی میکنه ها !... این نبوی از همون اولشم مشکوک
بود .
_برو بابا .خوب بگو خبری ندارم دیگه ... سلام برسون به زنعمو بای
_ به سلامت . توام سلام برسون بای
با کلی فکرای قاطی پاتی رفتم تو خونه.صدای زنگ تلفن که بلند شد نق و نوق منم رفت بالا! امروز انقدر این دنگ دنگ کرده بود که حس میکردم مخم داره سوت میکشه !
تازه داشتم میفهمیدم چقدر خانوم محمودی حضورش مهمه اینجا ! یه روز رفته مرخصی من یکی که نمیتونم دووم
بیارم
ول کنم نبود طرف ! همچنان داشت زنگ میخورد ... عینکمو با حرص پرت کردم روی میز و رفتم پشت میز منشی
نشستم ... چه صندلی بزرگ و راحتی داشتا !
با لحن کاملا طلبکارانه گوشی رو برداشتم و جواب دادم
_بله ؟
_الو ... پارسا هست ؟
این از منم کم اعصاب تر بودا !
_نخیر ... اشتباه گرفتید خانوم
میخواستم گوشی رو بذارم که صدای جیغش بلند شد
_ الو ... مگه بیتا طرح نیست ؟
_بله ... ولی پارسا نداریم !
#پارت26
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
همه چیز عالی بود تا اینکه بالاخره پایان این خوشی فرا رسید .
جواب آزمایش ژنتیک ما حاضر بود .
هر کاری کردم که همراه مهیار برای گرفتن جواب آزمایش بروم ، قبول نکرد . و من از همان لحظه ی رفتنش ، آشوب شدم انگار . در همان حیاط خانم جان منتظرش شدم ولی خیلی دیر کرد . خانم جان هم که انگار از دیر آمدن مهیار ، نگران شده بود ، روی ایوان آمد و پرسید :
ـ نیومد ؟
ـ نه ... دلم شور میزنه ... برم دنبالش ؟
اخمی کرد و گفت :
ـ نخیر ... بچه که نیست میاد .
و بالاخره آمد . تا در خانه باز شد ، جیغ کشیدم :
ـ مهیار !
سمتش دویدم . پا برهنه !
و مقابلش ایست کردم . چهره ی درهمش با اخم هایی که سخت درهم گره خورده بود ، نگرانم کرد :
ـ چی شده ؟!
نگاهش روی صورتم چرخی زد و قبل از جواب دادن ، مرا کشید سمت آغوشش و من هنگ کردم انگار .
چند ثانیه ای حتی نفس هم نکشیدم و خانم جان که از صدای جیغ من ، ترسیده بود ، روی ایوان آمد و ما را دید .
اما انگار مهیار قصد نداشت مرا از آغوشش جدا کند و همین مرا بیشتر نگران کرد :
ـ مهیار ... چی شده ؟!
بی رمق گفت :
ـ نمیشه مستانه .
ـ نمیشه ؟! یعنی چی نمیشه ؟
ـ نمیشه یعنی جواب آزمایش ما .... بَده ... نشون میده ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم .
وا رفتم . دستانم شل شد . خودم را عقب کشیدم که اشک را در چشمان مهیار دیدم و انگار قلبم هم از دیدن تپش هایش ایستاد و تماشاگر شد :
ـ مهیار!
به سختی بغضش را خورد و گفت :
ـ نمیشه دیگه .
و بعد دوید سمت خانه . نگاه من و خانم جان رنگ باخت . مهیار خودش را در اتاق حبس کرد و من تا شب روی پله های حیاط نشستم و انگار طومار عاشقانه ی ما همانجا پیچیده شد .
آخر شب بود . نه ناهار خوردم نه شامی که خانم جان سمت من آمد .
صدای پایش هم می گفت ، دل و دماغ ندارد اما باز هم پرسید :
ـ خوبی مستانه ؟
جوابی ندادم که طرف دیگر پله نشست . آهی غلیظ کشید :
ـ چه آرزو ها که براتون داشتم .
نمی خواستم این حرف ها را بشنوم . هنوز داشتم تقلا می کردم که دنبال راه حلی بگردم که این حرف خانم جان ، مغزم را با همه ی افکاری که در آن چرخ می خورد ، به مرز انفجار برد .
عصبی از کنار خانم جان برخاستم و وارد خانه شدم . اولین جایی که دلم می خواست بروم ، اتاق مهیار بود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•